انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شست_و_سوم3⃣6⃣ آن شب به بدی گذشت و لیلی با حرص و نگاه های خیره ارش
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣
#قسمت_شست_و_چهارم4⃣6⃣
_لیلی؟
از شنیدن صدایی که از پشت سرش می شنید، شکه شد. با ناباوری برگشت و خیره خیره شهرزاد را نگاه کرد. بعد از نزدیک دوماه بالاخره او را دیده بود.
با قیافه ای رنگ پریده و پریشان. پرسشگرانه نگاهش کرد و گفت: تو.. این جا؟ چه عجیب!
_ چرا خب؟ دانشگاهمه. اومدم کلاس. تعجب چرا؟
_ تعجبم داره بعد از دوماه..
شهرزاد لبخندی زد و گفت: سلام.
لیلی جلو رفت و او را در آغوش کشید. با مهربانی گونه اش را بوسید و گفت: سلام گل دختر. خوبی؟
_خوبم. تو خوبی؟
_ الان که دیدمت آره عالیم. چه خبرا؟ بالاخره پیدات شد. آخه نامرد، بی معرفت.. من عروس شدم. دوست و رفیق قدیمت عروس شده. اون وقت تو یک زنگ نزدی تبریک بگی.
شهرزاد لبخند محوی زد و گفت: یه مشکلی داشتم که.. نشد زنگ بزنم یا بیام.
شرمنده لیلی جان.
_دشمنت شرمنده اما لطفا رفتم سر خونه زندگیم اگه دلت خواست بیا خونه ام.
_ خونه؟ مگه می خوای عروسی کنی؟
_ ان شالله اگه خدا بخواد قرار بوده یک ماه عقد بمونیم اما خب ممکنه دو هفته این ور اون ور بشه.
دیگه همش خریدیم تا ان شالله کارا درست بشه.
شهرزاد بغضش را قورت داد و گفت: عروسی.. میگیری؟
_ نه می خوایم بریم کربلا. اگر خدا بخواد.
_ آها.. به سلامتی.
_ خب دیگه چه خبر؟
شهرزاد با بغض رویش را برگرداند و گفت: من باید برم لیلی... اوم کار دارم. فعلا خداحافظ.
سلام... برسون.
#نویسنده_زهرا_بانو🌈
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@ansar_velayat_313