eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
169 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
انصار ولایت ۳۱۳
#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣ #قسمت_شستم0⃣6⃣ _ خانم من چرا ناراحته؟ _ سر به سرم نزار مرتضی چی می خوای
⃣6⃣ _مامان استرس نداشته باش میرسیم. _ حاضری لیلی؟ چادرت و برداشتی؟ _ بله مامان گلم، برداشتم. بریم؟ فریده خانم با عجله کیفش را برداشت و در حالی که همسرش را صدا می زد، از اتاقش خارج شد. _ محسن آقا زود باش عزیز من. منتظرمونن زشته دیر بریم. _ حاضرم خانم چرا انقدر عجله داری؟ میریم جان من. بالاخره بعد از کلی استرس راه افتادند. در راه لیلی فقط به فکر این بود که خدا کند همه خانواده مرتضی آن جا نباشند. روبرو شدن با عده زیادی از خانواده همسرش برای او اضطراب آور بود. فکر می کرد ممکن است از او خوششان نیاید یا کسی باشد که قبلا مرتضی را دوست داشته و حالا با همسر او روبرو می شود. می دانست بهانه ها و نگرانی های الکی دارد اما خودش هم نمی دانست چه کند‌. انگار دست خودش نبود. _ رسیدیم خانما پیاده شین. محسن آقا کتش را بر تن کرد و موقرانه اول همسر و دخترش را راهی کرد و آخر هم خودش وارد خانه آقای ایزدی شد. _ به سلام جناب ریاحی عزیز. حال شما چطوره؟ این دو پدر در این روزها خوب با هم صمیمی شده بودند و لحظه به لحظه بیشتر با هم رفاقت می کردند. _ سلام آقا رضا. حالتون چطوره؟ خوبی برادر؟ هم دیگر را در آغوش گرفتند و سلام و احوال پرسی گرم و صمیمی کردند. مادر مرتضی هم به استقبال آن ها آمد و عروسش را در آغوشش گرفت. _ چطوری عروس گلم؟ _ ممنون مامان جون. شما خوبین؟ _ فدات بشم عروسم. بفرمایین تو خواهش می کنم بفرمایین. همگی وارد خانه شدند و لیلی با چهره های جدیدی مواجه شد. احوال پرسی ها شروع شد و آقا رضا همه را به آن ها معرفی کرد‌. بین آن جمع گرم و صمیمی پسری خشک و مغرور نظر لیلی را جلب کرد. آقا رضا او را ارشا پسر برادرش معرفی کرد. ارشا خیلی خشک و رسمی سلامی کرد و نشست. نگاه هایش به لیلی آزار دهنده بود. از این که در تیرس نگاهش قرار بگیرد بیزار بود. مجلس معارفه که تمام شد، مرتضی آمد. لیلی را که دید گفت: سلام خانمم. خوبی؟ _سلام مرتضی. کجا بودی؟ _ باز که سوالم و با سوال جواب دادی‌‌. _ عه نزار جلو فامیلات بزنمت ها. کجا بودی می گم. _ خانم ما رو محکوم نکن یه امشب و بیخیال شو. رفته بودم نوشابه بخرم. _ خیلخب دلیلت موجه شد‌. _ خب حالا خوبی؟ لیلی لبخندی زد و آرام گفت: مگه میشه تو باشی و بد باشم؟ _ فدای شما بشم من. صدای آقا رضا آن ها را از آن حال و هوا در آورد. _ عروس دوماد بسه احوال پرسی. مگه چند وقته همو ندیدین؟ لیلی سرش را با خجالت پایین انداخت و نشست. نگاهش که به ارشا افتاد، معذب تر شد. نگاهش مانند کسی بود که چیزی طلب دارد. 🌈 🍃 @ansar_velayat_313