🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_شصت_ونهم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
در کمال تعجبم بعد از چند بوق جواب می دهد.
_بله؟
+سلام عروس خانوم
جیغ می کشد و با ذوق می گوید:
_وای پناه تویی؟؟سلام خانوم،خوبی؟
+مرسی عزیزم.مگه میشه تو عروس شده باشی و من خوب نباشم؟
_الهی قسمت خودت بشه
+ما که بخیل نیستیم!ایشالا...خوش گذشت امروز؟؟
_فکر کن بگم نه!
+همینو بگو
_ولی پناه باور کن خیلی جات خالی بود
+آخه تو اون همه شلوغی اصلا تو حواست به جای خالی منم بود؟
_معلومه!من از پلیس فتا بدترم،همیشه حواسم به همه چی هست.تازه شیدا و شیرین و از همه بدتر عمه مریمم سراغت رو می گرفتن مدام
سراغ گرفتن عمه و دخترعموهایش به هیچ درد من نمی خورد!می ترسم از اینکه حتی اسم شهاب را بیاورم...
+لطف دارن،خانواده ی مهربونی داری قدرشون رو بدون
_چشم.تو چه خبر؟اوضاع خوبه؟پدرت بهتره؟
+خوبه الحمدلله...
_ولی لحنت یه جوریه ها
+چجوری؟
_نمی دونم انگار کسلی
+چه عروس ریزبینی
_می بینی؟انقدر خسته ام که اگه همین الانم بخوابم دست کم فردا ظهر بیدار میشم
+منم مزاحمت شدم
_لوس نشو لطفا
+چشم.شوهرت خوبه؟
_آخی...آره اونم رفت خونشون
+خوشبخت باشین ایشالا
_عروسی خودت باشه به زودی
نمی توانم جلوی آه کشیدنم را بگیرم!دوست ندارم قطع کنم.
+دلم براتون تنگ شده،برای تو...مامانت... خونه
_نرفتی که بمونی!خب برمی ...
+نه فرشته فکر نمی کنم دیگه دلیلی برای برگشتن داشته باشم
کمی سکوت می کند و بعد می پرسد:
_پس درس و دانشگاهت چی میشه؟
+یه روز زنگ می زنم بهت و یه دل سیر حرف می زنیم.اما فقط بدون که همین چند ماهم این دانشگاه رفتن هیچ لطفی نداشت برام
_با دل پر از تهران رفتی پس
+اگه دلی مونده باشه
_جان؟!یعنی چی اونوقت؟؟
از ترس اینکه بند را آب نداده باشم موضوع را سریع عوض می کنم.
+میگم که دلتنگ شماهام.راستی فرشته کتابای داداشت دستم جا...
می پرد وسط حرفم:
_اتفاقا شهاب دیروز عصر رسید خونه
با شنیدن اسمش ضربان قلبم شدت می گیرد.بالاخره صحبتش به میان آمد.
+بسلامتی
_ برات سوغاتی آورده بود
با تعجب می پرسم:
+برای من؟سوغاتی؟!
_آره.البته ببخشید من چون خیلی کنجکاوم فهمیدم چیه،یعنی خودش توضیح داد
+خب؟
_چندتا سی دی و کتاب و این چیزا بود.فرهنگیه دیگه!
+چه کتابی؟
_دقت نکردم اما فکر کنم یکی دوتاش در مورد شهدا بود
+دستشون درد نکنه
_وقتی بهش گفتم که رفتی مشهد،اولش تعجب کرد ولی بعد خوشحال شد.
خوشحال شده بود از برگشتن من؟نمی دانم باید ذوق سوغاتی ها را بکنم و اینکه به یادم بوده یا ناراحت خوشحال شدنش باشم!فرشته می گوید:
+بهش گفتم حتی دو روز صبر نکرد که مراسم عقد من بگذره و بعد جمع کنه بره،ولی شهاب گفت عقد تو از زیارت امام رضا و خانواده ش که مهم تر نیست!راستی رفتی زیارت؟منو دعا کردی؟
_خب...آره
طوری دستپاچه می شوم که انگار از پشت تلفن دروغ گفتنم را می فهمد!
چه کسی باور می کند که چند سال شده و گذرم به حرم نیفتاده!
+پس حسابی زیارتت قبول باشه.راستی پناه،نمی دونی موقع بله گفتن چی شد.حاج آقا داشت خطبه می خوند و من قرآن.مامان محمد،یعنی همون زن عمو
صحبت های بعدیش را نمی شنوم.جمله ای که شهاب گفته را هزار بار توی ذهنم مرور می کنم.نمی توانم برداشت منفی داشته باشم...حتما او هم به درستی کارم ایمان داشته،حتما تصمیم خوبی گرفته بودم!حالا بیشتر ذوق می کنم هم از اینکه تایید غیرمستقیم او را گرفته ام و هم از سوغاتی هایی که هرچند به دستم نرسید اما به قول فرشته محفوظ می ماند و این یعنی شهاب حتی در سفرش هم مرا فراموش نکرده بوده!
کتاب هایی که لاله داده بود را خوانده ام و مخم پر شده از سوالاتی بی سر و ته باورهایی که تمام این سال ها برای خودم داشته ام حالا یکی یکی رنگ می بازند انگار.
دوست دارم بیشتر در مورد حجاب و زن و باقی چیزها بدانم،اما جز چند کتاب مرجعی ندارم.
ادامه دارد...
🌹 @ansar_velayat_313
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_شصت_ونهم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_مرتضی؟
_ جان خانم؟
_مرتضی؟
_ بلههه؟ جانم؟
_ چرا جواب نمی دی خب؟
_ خانوم جان اون جارو رو خاموش کن صدام و بشنوی.
لیلی با خستگی عرقش را پاک کرد و دستش را به کمرش گذاشت. جارو را خاموش کرد و گفت: نوشابه یادت نره.
_ چشم. چیز دیگه ای نمی خوای؟
_ نه فقط زود بیا مرتضی من هنوز میوه شیرینی ها رو نچیندم. حاضرم نشدم. حمومم باید برم وای خدا.
سریع جارو را جمع کرد و لباس هایش را دم دست گذاشت. حوله اش را برداشت و به حمام رفت. بعد از یک دوش ده دقیقه ای، به سرعت حاضر شد و در نیم ساعت میوه ها را شست و مرتب چیند. شیرینی ها را هم با دقت و مرتب چید و با خیال راحت نگاهی به اطراف خانه انداخت.
قرمه سبزی که درست کرده بود حسابی جا افتاده بود. بوی این غذای قدیمی و خوش عطر تمام ساختمان را پر کرده بود.
مرتضی از راه رسید و با دست پر گفت: اوم به به خانومم چه کرده. چه عطر و بویی راه انداختی بالام جان.
لیلی خندید و خرید ها را از دست همسرش گرفت.
_ زود لباسات و بپوش تو اتاق آماده گذاشتم.
_ چشم خانم.
لیلی نوشابه ها را داخل یخچال گذاشت و شکلات ها را در شکلات خوری ریخت. همه چیز حاضر و آماده برای پذیرایی از مهمان ها بود.
_ به بابا اینا زنگ زدی ببینی کجان؟
لیلی صدایش را کمی بالا برد و گفت: آره عزیزم. صبح زنگ زدم گفتن اصفهانن. مثل اینکه دو نفره خیلی بهشون خوش میگذره.
_ خب خوبه خداروشکر.
مرتضی همان طور که دکمه پیراهنش را می بست بیرون آمد و گفت: اما کاش... کاش داداشمم بود.
_ غصه نخور میاد حالا. همه چی مرتبه مرتضی؟
_ بله خیلیم عالیه. دختر دست بردار از این حساسیتت. شما خانوم خونه دار منی شک نکن.
صدای آیفون آمد و لیلی سراسیمه چادرش را به سر کرد و مرتضی برای استقبال مهمان ها به سمت در رفت.
همه آن مهمان هایی که آن شب خانه آقا رضا بودند، امشب هم دعوت بودند.
لیلی با لبخند به سمت مهمان ها رفت و بعد از احوال پرسی همه نشستند و طبق معمول آرشا حتی به لیلی نگاه هم نینداخت.
_ خیلی خوش اومدین واقعا خوشحالمون کردین.
آقا رضا گفت: قربون تو دختر مهربونم. زحمتت دادیم بابا جان.
لیلی اخم ریزی کرد و گفت: زحمت کیه بابا جون شما رحمتین.
سپس به آشپزخانه رفت و مرتضی را صدا زد تا چای ها را ببرد. بعد از پزیرایی، مرتضی و لیلی هم در جمع مهمان ها نشستند.
_ خب بابا اینا چطورن؟ بهشون خوش می گذره؟ کجا هستن؟
_ اصفهانن بابا جون الحمدلله خوبن سلام زیادم به همگی رسوندن و عذرخواهی کردن که نتونستن باشن.
_ اختیار داری عروس گلم بزار راحت باشن باباجان بالاخره بعد از عروس کردن دخترشون به تفریح هم نیاز دارن.
_ بله.
زن عموی مرتضی که می شد مادر ارشا، گفت: راستش عروس خانم ما امشب نمیخواستیم بیایم اینجا. یعنی من که نه ارشا اصرار داشت بمونه خونه کار داشت اما بالاخره راضیش کردم.
عموی مرتضی گفت: خب لیلی خانم راضی هستی عمو از زندگی مشترک؟
_ مگه میشه از زندگی که آیا مرتضی توش باشه راضی نبود؟
مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: اختیار دارین خانم شما تاج سرین.
ارشا با لحن بدی گفت: اوف چه تعارفی تیکه پاره میکنین. مرتضی میوه نمیدی ما بخوریم؟
لیلی ناراحت شد و به مرتضی گفت که میوه را بچرخاند. مرتضی هر چه از دست ارشا حرص می خورد فایده نداشت. به او که رسید آرام زیر لب گفت: ساکت میشی یا نه ارشا؟
ارشا لبخندی زد و یک سیب برداشت. گاز محکمی به آن زد و گفت: نه داداش تازه شروع شده.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313