eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
170 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کلاس را با بی توجهی گذراند و بعد از تمام شدن تایم کلاس، با مرتضی تماس گرفت اما برنداشت. دوباره و دوباره زنگ زد اما جوابی دریافت نکرد. نگران شد و به تلفن خانه زنگ زد. رفت روی پیغام گیر و لیلی بعد از شنیدن صدای بوق پیغام گذاشت. _الو سلام. مرتضی خوبی؟ خوابی؟ یا کلا نیستی؟ زنگ زدم به گوشیت چرا جواب ندادی؟ من کلاس دارم تا ظهر بیدارت نکردم چون دیدم خسته ای. چرا شب رو مبل خوابیدی آخه عزیزدلم؟ مرتضی؟ مرتضی خونه ای؟ کاری نکن بیام خونه بابا بخدا کلاس دارم. اصلا دارم میام. خدا... تا خواست خداحافظی کند مرتضی جواب داد: قطع نکن. _ مرتضی؟ از دست تو چرا جواب نمیدی خب؟ مسخره کردی منو؟ گوشیتم که.. _ خواب بودم. چرا بدون من رفتی دانشگاه؟ _ خواب بودی. _ خب باشم. دیشب گفتم خودم می‌برمت. _ خیلخب حالا دعوا نداره که. _ دعوا نکردم. من میرم دفتر کاری نداری؟ _ نه.. حالت خوبه مرتضی؟ مطمئنی؟ _ آره یکم سردردم فقط. _ قرص بخور. _ باشه. مواظب خودت باش خدافظ. اصلا اجازه خداحافظی به لیلی را نداد و سریع گوشی را گذاشت. سرش از حرف دیشب ارشا هنوز درد می کرد. کاش می شد مشتی به دهانش بکوبد و حرف بی موقعی که زده بود را جبران کند. با سر درد لباس هایش را عوض کرد و راهی دفتر شد. ماشینش را که در پارکینگ پارک کرد با تعجب جلوی در دفتر را نگاه کرد که ارشا را دید. با عصبانیت خواست سوار ماشین شود و برگردد که ارشا جلو دوید و صدایش زد. _ مرتضی؟ مرتضی صبر کن کارت دارم. سوار ماشین شد و پنجره را بالا داد. ارشا به پنجره کوبید و گفت: مرتضی مگه با تو نیستم؟ شیشه را پایین داد و سلام کرد. _ علیک سلام پسر خوب. چرا غریبی می کنی با ما؟ _ چون همه حرفات کنایه و متلک و پر از کینه است. بس کن این رفتارهای مسخرت و ارشا. به جایی نمی‌رسی. _ اتفاقا میرسیم. می خوام باهات حرف بزنم. بیا پایین. _ من با تو حرفی ندارم. _ از کی تا حالا رو بر می گردونی از من پسر عمو؟ حرف های ارشا همه و همه کنایه و پر از زهر بود. لحن حرف زدن و پوزخندهایش همه برای مرتضی عذاب بود. کاش لیلی را هیچوقت با او آشنا نمی کرد. کاش آن روز در دانشگاه به او نمی گفت که لیلی همانی است که عاشقانه دوستش دارد. کاش بذر کینه را در دل ارشا نمی انداخت. _ من کار دارم ارشا بعداً حرف می‌زنیم. _ پس چرا داشتی از محل کارت می گریختی برادر؟ _ چیزی یادم رفت داشتم بر می گشتم بیارمش. _ اهل دروغ نبودی که تو! _ بس کن ارشا برو الان اصلا حوصله ندارم. ارشا آرنج از لب پنجره برداشت و گفت: باشه میرم اما یادت باشه یک گپ زدن طلب من. فعلا پسر عمو. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313