انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_هفتادوسوم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مرتضی با عصبانیت پیاده شد و در ماشین را محکم به هم کوبید.
منشی دفترش که خانمی سن و سال دار بود، با دیدن قیافه پریشان مرتضی جا خورد و گفت: آقای ایزدی حالتون خوبه؟
_ آره.
کمی مکث کرد و گفت: ببخشید سلام.
_سلام آقا. خوبین شما؟ اتفاقی افتاده؟
_ نه نه به کارتون برسین.
مرتضی خودش را تا عصر در اتاقش زندانی کرد و به هوای کار کردن روی یک پرونده،هیچ مراجعی را قبول نکرد.
لیلی هم وقتی پریشانی مرتضی را از پشت تلفن حس کرده بود با او تماس نگرفته بود تا شب که برگشت با او سخن بگوید.
خودش را سریع به خانه رساند و برای شام، شامی کباب درست کرد، خانه را مرتب کرد و لباس زیبایی پوشید.
منتظر مرتضی نشست و او بالاخره ساعت۱۰شب آمد.
وقتی که همه غذاها سرد شده و از دهن افتاده بود. لیلی، گلایه کنان سمت او رفت و سلام کردمرتضی جوابش را خیلی کوتاه داد. لیلی با عصبانیت گفت: چه وقت اومدنه؟ نمیگی تو این خونه دلم میپوسه؟ اومدم شام درست کردم خودم و آماده کردم منتظر موندم تا تو بیای.
مرتضی که حال حرف زدن هم نداشت نگاهی به لیلی انداخت و لبخند بی جانی زد.
_ قشنگ شدی. دستتم درد نکنه باور کن حالم خوب نیست. میرم استراحت کنم.
مرتضی قدم سمت اتاق برداشت که لیلی راهش را سد کرد و با اشکی که سعی می کرد مخفیش کند، گفت: مرتضی تو چته؟ از دیشب اینجوری شدی. اصلا به من توجه نمی کنی خب به من بگو چی شده.
از وقتی مهمونا رفتن، تو هم رفتی و یک آدم جدید جای خودت گذاشتی.
من همون مرتضی قبلی رو می خوام که خانومش براش مهم بود. میومد خونه به عشق لیلیش و با بوی غذاش، گرسنه میومد سر سفره و غذا می خورد.
_ یه امشب و تو رو جون هر کسی دوست داری بهم گیر نده. قول میدم خودم ذهنم و سر و سامون بدم. بزار برم بخوابم سرم داره می ترکه.
لیلی با بغض کنار رفت و مرتضی بی توجه از کنارش رد شد و وارد اتاق شد. دستانش را آن قدر به هم فشار داده بود که خون از آن ها رفته بود.
غذاها را به یخچال برگرداند و با گریه دانه دانه ظرف ها را شست و روی مبل دراز کشید. حتی برای تعویض لباس هایش هم جرات وارد شدن به اتاق را نداشت.
مرتضی برای اولین بار آنقدر عصبی و پریشان بود و این لیلی را نگران می کرد..
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313