eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
169 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _چطور ممکنه لیلی؟ نه امکان نداره. _فعلا که داره مرضیه. با چشمای خودم دیدم. باور نمی کنی حرفمو؟ _ باور که میکنم اما خب... اصلا به تو چه ربطی داره این موضوع؟ چه ضرری به تو میزنه؟ لیلی با آرامش برای مرضیه توضیح داد. _ یادته یه بار از علاقه و اون قضیه دانشگاه برات گفتم؟ همون قضیه که شهرزاد به اسم کوچیک مرتضی رو صدا زده و آوازه اش تو دانشگاه پیچیده بوده؟ _ آره. اما چه ربطی به تو داره من نمی فهمم. _ دودقیقه زبون به دهن بگیر تا توضیح بدم. من میدونستم که شهرزاد علاقه کوچیک یا شاید بزرگی به مرتضی داره اما به روی خودش نمیاره. یا اصلا همون قضیه عکسا که اومد نشونم داد و خواست مرتضی رو تو چشمم خراب کنه. هی می گفت به دردت نمی خوره و جانماز آب می کشه‌. همه اینا رو قبول داری؟ مرضیه سری تکان داد و گفت: آره. _ از طرفین ارشا تو این مدت کمی که شناختمش یک حس ناشناخته ای به من داره. _ یعنی چی؟ _ یه جوری نگاهم می‌کنه با غضب و موزیانه. حرفاش بوی ناامنی میده. از من درباره سیگار سوال کرد و شب مهمونی هم با مرتضی خیلی در جنگ بود. مثل خروس جنگی بودن انگار. چشم دیدن هم و نداشتن. ارشا می تونست خودش و کنترل کنه و به رو میاره اما مرتضی نمی تونست. هی سرخ می شد و وقتی به ارشا نگاه می کرد عصبی می شد موقع رفتن شونم دیدم دارن یه چیزی میگن اما دقت نکردم. خود مرتضی هم گفت با ارشا یه مسئله ای داشتیم که حل شده اما من می دونم نشده. اون روز تو پارکم از تعجب مونده بودم چیکار کنم وقتی این دو تا رو با هم دیدم. اصلا غیر قابل باور بود. _ اوه لیلی جان سخت میگیری ها. قسمته دیگه حتما این دو تا رو بهم انداخته تموم شده رفته. الکی فکر نکن. لیلی از این که هر چه به مرضیه توضیح می داد و او باز حرف خودش را می زد حسابی عصبی شده بود. قصد رفتن کرد که مرضیه جلویش را گرفت و گفت: زنگ بزن آقا مرتضی هم بیاد شب بمونین. _ وای نه مرضیه زشته دیر وقته. _ ساعت هشت شبه دخترجان میگم زنگ بزن بگو بیاد. آقامون گفت بدون آقا مرتضی نفرستشون برن. منم که تنهام بابا بزنگ بگو بیاد. _ خب آخه می خوای استراحت کنی زشته بخدا. _ میزنمت ها لیلی اصلا گوشی رو بده خودم. موبایل را از دست لیلی قاپید و شماره مرتضی را که سیو شده بود گرفت. _ جانم خانومم؟ مرضیه ریز خندید و گوشی را از دهانش فاصله داد. _ چرا می خندی؟ _ آخه فکر کرد توام. میگه جانم خانومم. _ خنگ جواب بده الان قطع می کنه اه. سرش را به حالت فهمیدن تکان داد و صحبتش را با مرتضی ادامه داد. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313