eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
169 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _ بگو؟ _ نمی شینی؟ _ نه. _ مرتضی ازت خواهش میکنم این بچه بازیا رو بزار کنار. بشین دوکلمه حرف بزنیم بابا. مرتضی با اکرام پشت میزش نشست و بدون این که نگاهی به ارشا بیندازد، گفت: بفرمایین. _نگاهمم نمی کنی اما.. خیلخب باشه. ببین مرتضی من یه شریکی پیدا کردم تو کار موسیقی و این که استودیو بزنیم با هم. خبر داری که؟ _ من از کارای تو هیچی نمی دونم. _ خیلخب کج خلقی نکن. ببین اومد دست شراکت بست و حتی تو محضر ثبتش کردیم اما بعد از مدتی که چک کشیده بودیم واسه خرید استودیو زد به چاک و غیبش زد. چک از من بود و اون بیشرف قول داده بود سر موعد پولو بریزه حسابم که از حسابم برداشت کنن اما رفت و دست من و گذاشت تو حنا. به چه کنم چه کنم افتادم و چکم برگشت خورد. طرفی که بهمون استودیو رو فروخته بود شاکی اومد پیشم گفت اگه تا یه هفته پول و نریزی تو حساب با مامور میام اینجا. آهی کشید و ادامه داد. _ گشتم و گشتم تا ردی از خانوادش پیدا کنم که دخترش و پیدا کردم. به طرف نمی خورد دختری همسن لیلی داشته باشه. چشمای مرتضی از خون قرمز شد و مشتش را به هم فشرد. از این که پسر عمویش، نام همسرش را خالی و صمیمی به زبان بیاورد عصبی می شد. _ لیلی خانم. _ خب همون. ببین مرتضی دارم بهت هشدار میدم این دختره می خواد زندگیتون و خراب کنه. یهو از جا پرید و گفت: کی؟ کدوم دختره؟ عین آدم حرف بزن ببینم. _ شهرزاد. دختر همین آدمی که دست من و گذاشت تو پوست گردو. بهش نزدیک شدم و فهمیدم دوست لیلی.. لیلی خانمه و دلباخته قدیمی تو. می‌گفت یه نقشه هایی تو سرشه که میخواد عملی کنه. نزار پاش تو زندگیتون باز بشه مرتضی. _اومدی اینجا خاله زنک بازی کنی یا وکالت من و بگیری؟ _ اومدم با یک تیر دو نشون بزنم و آگاهت کنم. باز نگی نگفتی مرتضی. به قصد خروج برگشت که مرتضی گفت: پس بقیش چی؟ _ بقیه نداره. از دختره پولی که باباهه قرار بود بده رو گرفتم. _ چجوری؟ اشاره ای به سرش کرد و گفت: این جور وقتا مخ خیلی خوب کار می کنه. _ چرا اومدی پیش من ارشا راستش و بگو. _ چون می‌خواستم آگاهانه کنم همین. خدافظ. این را گفت و رفت. مرتضی با یک ذهن آشفته و نگران به حرف های ارشا فکر کرد. دلش نمی خواست باور کند.. هیچ کدامشان را... 🍃 🌹 @ansar_velayat_313