انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_هفتادوچهارم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صبح روز بعد مرتضی زود تر از لیلی بیدار شد و از خانه بیرون زد. لیلی آن روز کلاس نداشت. با بدن درد بیدار شد و از روی مبل پایین پرید. همه بدنش کوفته شده بود و این تقصیر مرتضی بود.
هنوز در دل مهر بزرگ و عمیقی از مرتضی حس می کرد و خوشحال بود که چنین مردی دارد. خودش را با بهانه های مختلف آرام می کرد.
_ همه زندگیت پستی و بلندی داره. مگه همیشه همه خوب و خوشن؟ یه روز غمه یه روز شادی. یه روز گریه یه روز خنده.
مهم اینه که تو بتونی تو هر شرایطی پشت همسرت بمونی.
لیلی به هوای گردش و هوا خوری از خانه بیرون رفت و کمی در پارک کنار خانه قدم زد. می دانست مرتضی شب می آید برای همین راهش را دور تر کرد که تا عصر، پیاده رویش طول بکشد.
ساع چهار بعد از ظهر بود و لیلی مشغول قدم زدن در پارک. ناگهان چشمش به نیمکتی افتاد و از دور به نظرش هر دو نفری که روی نیمکت نشسته بودند آشنا می آمدند. برای این که دیده نشود از پشت سر آن ها حرکت کرد و جلو رفت. هر چه نزدیک تر می شد قلبش تند تر می زد.
مرد را که شناخته بود. ارشا بود که با همان لبخند گشادش داشت با دختری حرف می زد که پشتش به لیلی بود و او را ندیده بود. بیشتر از آن نمی توانست جلو برود. پشت درهای قایم شده بود و برای دیدن چهره دختر بال بال می زد. آدم فضولی نبود اما کیف و مانتو دخترک عجیب به نظر او آشنا می آمد.
از طرفی قلبش گواهی خوبی نمی داد. آن قدر منتظر نشست که بالاخره برخواستند و دختر رویش را برگرداند.
لیلی با هین بلندی که کشید، دستانش را جلوی دهانش گذاشت. نفس هایش تند و بلند شد. باورش نمی شد. دستی که توی دست گذاشتند و لبخند زنان پارک را ترک کردند.
لیلی رویش را برگرداند و مسیر خانه را جوری طی کرد که همه فکر می کردند پسرش شده یا کسی او را دنبال می کند.
نمی خواست آن چه را مقابل چشمانش به درستی و واضحی دیده است، باور کند.
هی به خود نهیب می زد و می گفت: حتما.. حتما ازدواج کردن. آخه همین پریشب اومدن خونمون. اگه ازدواج کرده باشند که اونم باید بیاد.
سرش به دوران افتاده بود. از فکر اتفاقی که رخ دادنش را چیز عجیبی نمی دانست، دیوانه شده بود.
پس مرتضی چرا آن قدر ناراحت بود؟ بین مرتضی و ارشا چه دشمنی بود که وقتی از حرف زدن با او بر می گشت این گونه پریشان می شد؟
حتم داشت دیروز هم دم در دفتر ارشا را دیده است. باید سر از کار آن دو در می آورد و ارتباط آرشا با آن دختر را می فهمید.
آن شب غذایی نپخت و همان شام دیشب را گرم کرد. لباس زیبایی نپوشید و منتظر مرتضی نماند. شامش را خورد که مرتضی رسید. با تعجب نگاهی به خانه انداخت و کسی که به استقبالش نیامده بود.
_ سلام.
_ سلام.
_ خوبی لیلی؟ خسته نباشی.
_ ممنون شما هم خسته نباشی.
_ شام چی داریم خانم؟
_ لباسات و عوض کن بیا.
_ چشم رئیس.
شام یک نفره مرتضی را چید و خودش روی مبل نشست. مرتضی آمد و با دیدن لیلی و سفره کوچکی که پهن شده بود پرسید: تو نمی خوری؟
_ گشتم بود خوردم.
مرتضی نشست و زیر بار نگاه های لیلی غذایش را خورد. لیلی می خواست درباره ارشا سوالی کند که با دیدن حال خوب مرتضی پشیمان شد و نخواست او را بدتر کند.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313