eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
170 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
انصار ولایت ۳۱۳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کمی گذشت که مرتضی آرام شد. لیلی هم خانه را جمع و جور کرده بود و ظرف هایی که با کمک دخترعموی مرتضی(آرشا) شسته بود را داخل کابینت ها گذاشته بود. برعکس آقا رضا بقیه برادر و خواهر هایش اعتقادات درست و محکمی نداشتند. لیلی هم مجبور بود دلبری ها و صدای ظریف آرشا را جلوی همسرش تحمل کند. _مرتضی؟ _ بله؟ مهربان تر صدایش زد: مرتضی جان؟ _ جانم؟ _ چی آنقدر آقامون و اذیت کرده؟ مرتضی لبخندی زد و گفت: هیچی عزیزم. خسته نباشی واقعا امشب زحمت کشیدی برو استراحت کن که فردا کلاس داری صبح باید ببرمت. _ نه نمی‌خواد خودم میرم مرتضی جان. _ میگم برو بخواب. از لحن جدی مرتضی جا خورد و با قیافه گرفته، وارد اتاق شد و روی تخت دراز کشید. تا خوابش ببرد طول کشید اما مرتضی نیامد. هر چه چشمش را به در دوخت نه صدایی از او شنید نه سایه ای. با غصه چشمانش را بست و کم کم خوابش برد. صبح زود از خواب برخواست. مرتضی روی کاناپه خوابش برده بود و لیلی دلش نمی آمد که او را از خواب بیدار کند. پتویی رویش کشید و خودش با اتوبوس به دانشگاه رفت. باعجله به سمت کلاسش می دوید که به شدت به کسی برخورد کرد و روی زمین افتاد. اخم هایش را درهم کشید و گفت: مگه جلوت و نمی بینی؟ سر بلند کرد که شهرزاد را دید. دستش را جلوی لیلی دراز کرد و گفت: پاشو. لیلی با یک یا علی برخواست و همان طور که چادرش را می تکاند و تخمی بر صورت داشت گفت: از این به بعد بیشتر دقت کن. از یک طرف در دل خدا را شکر کرد که سالن خلوت بود و و از طرفی دیگر با خودش و اعصابش در جنگ بود. شهرزاد حتی یک عذرخواهی هم نکرده بود. پایش درد می کرد و امانش را بریده بود. _ خوبی؟ لیلی جوابی نداد و از کنار شهرزاد گذشت. آنقدر عصبی و پریشان بود که فراموش کرد کلاسش دیر شده است. در کلاس را زد و وارد شد. _ سلام استاد. _ سلام خانم ریاحی. ساعت خواب؟ چادرش را مرتب کرد و با جدیت گفت: خواب نبودم یه مشکلی برام پیش اومد. میتونم بشینم؟ _ بخاطر این که دفعه اولتونه و خیلیم آن تایم هستین بفرمایین بشینین. اما لطفاً سر کلاس من تکرار نشه. یکی از پسرای حاضر در کلاس دستش را بالا برد و گفت: استاد آخه سر همه کلاسا استادا همین حرف و می زنن ما نمی دونیم به ساز کدوم برقصیم. همه کلاس خندیدند که استاد گفت: شما دانشجویین، وظیفتونه زود بیاین سر کلاس. مگه بچه مدرسه ای هستین که خواب بمونین یا دیر برسین ولیتون بیاد وساطت؟ دوباره عده ای خندیدند و این دفعه یکی دیگر از پسران حاضر در کلاس گفت: استاد آخه فرق ما با بچه مدرسه ای ها دقیقا تو همین موضوعه دیگه. برعکسش باید باشه مدرسه یک ساعت خاص داره ولی دانشگاه خب.. _ مگه کلاسمو ساعت معین نداره؟ _ داره ولی.. _ ولی دیگه ندارم. برگردیم به درس.. حواساتون اینجا باشه اما لیلی تمام حواسش پیش مرتضی بود و اتفاقی که همین چند دقیقه پیش در سالن افتاد. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313