✨ اینجا خودش کربلاست...
محرم نشده صدای شیپور جنگ با یزیدیها به صدا درآمد و همه؛ از مرد و زن و پیر و جوان را آماده برای تماشای یک کربلای مجسم کرد. روزهای آخر شهریور ۱۳۵۹ بود. خیلیها که خون غیرت و عزت در رگهایشان موج میزد، از بهشت خانهها و کاشانهها دل کندند و رهسپار جهنم آتش شدند؛ هم آتش جنگ و هم گرمای تابستانی جنوب ایران. حاج ابراهیم هم، یکی از همان غیرتیها بود.
بعد از حدود پنجاه روز، با نزدیک شدن به ماه محرم، حالا دیگر وقت آن بود که حاج ابراهیم به خانه برگردد تا پدر و مادرش با فرزند ارشد خود، دیداری تازه کنند. او حتما خودش را میرساند، اصلاً جای تردید نبود، چون دامغانیها قله قاف هم که باشند، تاسوعا و عاشورا باید در تکیه قدیمی محله خودشان سینه و زنجیر بزنند. خصوصاً حاج ابراهیم که نوحهخوان جوان شهر بود و سینهزنهای تکیه معصومزاده و زنجیرزنهای تکیه خوریا هم چشمانتظار آمدنش بودند.
اهل خانه داشتند برای آمدنش آماده میشدند که از پادگان حمیدیه اهواز زنگ زد و گفت:
«دفترچههای نوحهام را راهی کنید برای اهواز».
با تعجب پرسیدند:
«مگر قصد آمدن به دامغان نداری؟ تو که قبل از رسیدن محرم، صبر آمدنش را نداشتی و برای نوکری آقای شهید کربلا سر و دست میشکستی؟! پس چه شد آن هم شور و شوق؟!».
پاسخ داد:
«راستش اینجا خودش کربلاست، آقا اباعبدلله اینجا ما را صدا میزند، امسال میخواهم همینجا دمِ یا حسین بگیرم».
آقا رضا، پسردایی حاج ابراهیم، مامور شد دفترچهها را ببرد اهواز و به دستش برساند.
دو، سه روزی از محرم گذشته یا نه، با کلی اینور و آن ور زدن، بالاخره حاج ابراهیم را پیدا کرد و دفترچههای نوحه، که بگو سرمایه عشق و صفای او را به دستش رساند. انتظار داشت برق شادی را در چشمان حاج ابراهیم ببیند و از دیدن دفترچههای نوحهاش حسابی ذوق کند، ولی اینطور نشد، بلکه او با گفتن فقط یک جمله، آب سردی را ریخت روی صورت آقا رضا:
«من دیگر به این دفترچهها احتیاجی ندارم».
آقا رضا خسته و کوفته و حالا کمی ناراحت و عصبانی گفت:
«مرد حسابی! برای پدرت پیغام میفرستی دفترچهها را بفرستید اهواز، حالا میگویی نمیخواهم؟!»
دوباره حاج ابراهیم حرفش را تکرار کرد:
«گفتم که، حالا دیگر به آنها نیازی ندارم».
آقا رضا که از حرف پسرعمهاش سر در نیاورده بود، با حالت کلافگی از او جدا شد تا به کارهای خودش برسد، اما چند روز بعد، فهمید که راز این خواستن و نخواستن چه بوده است؛ حاج ابراهیم رجببیکی، ذاکر با اخلاص اهل بیت، جوان پای کار جهاد دامغان، در ششمین روز ماه محرم با گلوله مستقیم دشمن بعثی، در اطراف شهر اهواز به شهادت رسید تا آخرین نوحهخوانیاش در روز پنجم ماه محرم در خاطرهها زنده بماند؛ نوحه جناب قاسم بن الحسن:
«بیا مادر از حرم بیرون رنگ رخسارت میرود میدان
کفن بنما بر تن قاسم راحت جانت میرود میدان»
✍ مصطفی ترابی
#لبیک_یا_حسین
#به_امید_پایان_کربلایغزه
#محرم
#هیئت
#عزاداری
#دامغان
https://eitaa.com/damghan220
🏴عضویت در کانال هیئت انصار الرضاع دامغان 🏴
👇👇👇
╭──┅────•❀✾❀•────┅─╮
@ansaroreza_damghan
╰──┅────•❀✾❀•────┅─╯
✨ سیلاب اشک بابا...
اسفند ماه سال گذشته همراه با جمعی از نخبگان فرهنگی شهر دیباج، توفیق دست داد تا به دیدار خانواده شهیدی از اهالی آن شهر بروم؛ شهید عباس رنگریز.
همسر و پسرش به گرمی از ما استقبال کردند. نوبت که به خاطرهگویی رسید، همسر شهید شروع به صحبت کرد و با خاطراتی از روزهای پیش از تولد همسرش، باب گفتگو را باز کرد:
پدر همسرم تا سالها صاحب فرزند نمیشده و بچههایش جز چند ساعت و چند روز، عمرشان به دنیا نبوده است، تا اینکه تصمیم میگیرد برای زیارت و عرض حاجت به کربلا برود. بار و بنهاش را جمع میکند و راهی کربلا میشود و به قول خودش، حرف دلش را به حضرت عباس علیه السلام میگوید. چند ماه بعد، خدا به او پسری میدهد که نامش را «عباس» میگذارد.
سالها یک به یک میگذرد و عباس پا به سن نوجوانی و بعد هم جوانی میگذارد. حالا دیگر آن عباس کوچک، برای خودش مردی شده، ازدواج کرده و صاحب دو فرزند دختر و پسر شده و در معدن ذغال سنگ مشغول به کار است.
یک شب او و پدرش در مسجد بحثشان بر سر رفتن یکی از آنها به جبهه برای دفاع از ایران اسلامی عزیز، بالا میگیرد و در آخر، عباس پدرش را راضی میکند تا او بالای سر دو خانواده بماند و عباس راهی جبهه شود. بعد از پایان دوره چهلوپنج روزه، عباس چند روزی ماندنش در جبهه را تمدید میکند و در همان روزها توفیق شهادت در راه خدا را به دست میآورد.
حالا پدرش مانده و یک دنیا آرزوی بدون عباس. کارش میشود شب و روز گریه کردن، بر سر سفره با برداشتن هر لقمهی غذا، آنقدر اشک میریزد که لقمه به اشک چشمش خمیر میشود. هر چه به او میگویند که خیلیها شهید دادهاند، جوانشان در راه دین خدا فدا شده، اما هیچکدام مثل شما اینقدر بیتابی نمیکنند! ولی او جواب میدهد:
شما که نمیدانید، من به زور نذر این بچه را از آقا ابوالفضل علیه السلام گرفته بودم.
پدرش تا سه سال پس از شهادت عباس، بساط اشک و آه را جمع نمیکند و عاقبت هم از سوز هجران فرزندش میمیرد، اما این معنا را همیشه برایمان مانا میکند که؛
درخت انقلاب اسلامی که ریشه در خونهای پاک شهیدان و اشکهای بیامان پدران و مادران ایشان دوانده، طوفان شیطنتکاریهای این و آن، هرگز نخواهد توانست لرزه بر اندامش بیاندازد.
✍ مصطفی ترابی
#لبیک_یا_حسین
#به_امید_پایان_کربلایغزه
#انقلاب_اسلامی
#محرم
#هیئت
#عزاداری
#دامغان
https://eitaa.com/damghan220
🏴عضویت در کانال هیئت انصار الرضاع دامغان 🏴
👇👇👇
╭──┅────•❀✾❀•────┅─╮
@ansaroreza_damghan
╰──┅────•❀✾❀•────┅─╯