eitaa logo
هیئت انصار الرضا علیه السلام دامغان « چله ی اشک»
610 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
24 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📩 پیام رهبر انقلاب در پی جسارت به ساحت قرآن مجید در سوئد: 📢 اشد مجازات برای عامل جسارت به ساحت قرآن مجید مورد اتفاق همه علمای اسلام است 🔹 حضرت آیت‌الله‌ خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی جسارت به ساحت مقدس قرآن مجید در سوئد را حادثه‌ای تلخ و توطئه‌آمیز و خطر آفرین خواندند و تاکید کردند: اشد مجازات برای عامل این جنایت مورد اتفاق همه علمای اسلام است، دولت سوئد باید عامل جنایت را به دستگاه‌های قضایی کشورهای اسلامی تحویل دهد. 📝 متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: بسم الله الرحمن الرحیم جسارت به ساحت مقدس قرآن مجید در سوئد، حادثه‌ای تلخ و توطئه‌آمیز و خطرآفرین است. اشد مجازات برای عامل این جنایت مورد اتفاق همه علمای اسلام است، دولت سوئد نیز باید بداند که با پشتیبانی از جنایتکار، در برابر دنیای اسلام آرایش جنگی گرفته و نفرت و دشمنی عموم ملت‌های مسلمان و بسیاری از دولت‌های آنان را به سوی خود جلب کرده است. وظیفه آن دولت آن است که عامل جنایت را به دستگاه‌های قضایی کشورهای اسلامی تحویل دهد. توطئه‌گران پشت صحنه نیز بدانند که حرمت و شوکت قرآن کریم روز به روز افزونتر و انوار هدایت آن درخشان‌تر خواهد شد، امثال این توطئه و عاملان آن، حقیرتر از آنند که بتوانند جلوگیر این درخشش روزافزون باشند. والله غالبٌ علی اَمرِه سیدعلی خامنه‌ای ۳۱ تیرماه ۱۴۰۲ 💻 Farsi.Khamenei.ir
🔰روایتی از تلاش مجاهدانه مردم انقلابی دامغان در هفت روز پر خاطره 🦋 خاطره ششم از روزی که حرف و حدیث انتخابات شروع شد، پسرم که فقط نه سال دارد، خیلی جدی بحثها را دنبال می‌کرد و پا به پای من و همسرم، مناظره‌ها را هم به دقت می‌دید. نظرش روی آقای جلیلی بود و گاهی به من می‌گفت: «اگر حاج قاسم هم زنده بود، به آقای جلیلی رای می‌داد». او نه فقط انتخاب خودش را کرده بود، بلکه سعی داشت دیگران هم را هم تحت تاثیر خودش قرار بدهد. به‌ویژه نسبت به من حسابی حساس و نگران شده بود، چون راستش از چند روز مانده تا انتخابات، پروفایلم را به عکس دکتر پزشکیان تغییر دادم تا بهتر بتوانم در گروه‌های حامیان ایشان گفتگو کنم و با آنها حرف بزنم، اما پسرم که از این موضوع اطلاع نداشت، گمان می‌کرد نظر من تغییر کرده، خصوصاً که گاهی در خانه به شوخی می‌گفتم:«من به دکتر پزشکیان رای می‌دهم». روز رای‌گیری پسرم زودتر از من از جایش بلند شد، لباس پوشید و آماده رفتن شد تا همراه من به شعبه رای‌گیری بیاید. همین که برگه رای را مهر کردم، آن را با سرعت از دستم گرفت و روی میز برد و با عجله نوشت: سعید جلیلی ۴۴. هرچه به او گفتم:«صبر کن تا خودم بنویسم»، گفت:«نه مامان، یک رای هم یک رای است». بعد هم خودش آن را در صندوق انداخت تا خیالش راحت شود. از اینکه پای صندق رای توانسته بود به قول خودش یک رای را تغییر دهد، بی‌نهایت خوشحال بود. از کارهای کودکانه‌اش که بگذریم، دغدغه او برای ایران اسلامی را خیلی دوست دارم. اصلا هنر امام و انقلاب همین است که بچه‌ها هم این‌طور پرورش می‌یابند. ✨واقعاً خوب مردمی پای کار این انقلابند. ادامه دارد... ✍ مصطفی ترابی https://eitaa.com/damghan220 🏴عضویت در کانال هیئت انصار الرضاع دامغان 🏴 👇👇👇 ╭──┅────•❀✾❀•────┅─╮ @ansaroreza_damghan ╰──┅────•❀✾❀•────┅─╯
✨شمیم عطر غذای حسین می‌پیچد در خیمه عزای حضرت سیدالشهدا علیه السلام، هر کسی برای خودش عالَمی دارد؛ روضه‌خوانها یک جور، خادمها یک جور، سینه‌زنها یک جور و خلاصه هر کسی اینجا ارتباط مخصوصی با آقا دارد. از جمله آشپزها که در هر روز از این دهه، چند ساعتی را در فضای گرم آشپزخانه در کنار آتش اجاق‌گازها می‌‌گذرانند تا وقتی مجلس تمام می‌شود، یک غذای خوشمزه و خوب یا همان تبرکی روضه را به دست عزاداران برسانند و آنها را با رضایت بدرقه کنند. حالا بماند که خیلی وقتها خودشان هم بدون غذا به خانه‌شان می‌روند و هر چه هست و نیست، همه را نثار تمنای نگاه عزاداری می‌کنند که با التماس آمده و می‌گوید:«یک لقمه غذای تبرکی باقی نمانده؟ به خدا خانه مریض دارم»، یا آن دیگری از پدر و مادر پیری می‌گوید که چشمشان به در است تا یکی بیاید و ظرف غذای نذری که به قول خودشان مزه‌اش با تمام غذاهای دنیا فرق می‌کند را سر سفره‌شان بگذارد. اما قصه آشپز هیئت ما امسال خیلی فرق دارد؛ قصه عاشقی است؛ از همان قصه‌هایی که با شنیدنش ابتدا برق از سرَت می‌پرد و بعد، گوشه‌ای می‌نشینی و یک ساعت به حال خودت گریه می کنی که ای بابا، امام حسین چه عاشقهایی دارد و من پر مدعایِ بی‌سر و پا، در این دستگاه عاشقی چه حرفی برای گفتن دارم؟؛ چند روزی است دکترها تشخیص داده‌اند در سرش رگی متورم شده و هر لحظه ممکن است پاره شود و او را به حالت اغما ببرد و... دکتر به او تاکید کرده اصلا نمی‌توانی بی‌خیال این بمب ساعتی مغزت باشی، امروز را به فردا و الان را به یک ساعت بعد نباید موکول کنی، اما آشپز هیئت خیلی راحت و بدون نگرانی می‌گوید:«من که نمی‌توانم در دهه عاشورا آشپزخانه و دیگ و غذا را رها کنم، اصلا من زنده‌ام برای نوکری امام حسین، یک سال و دو سال که نیست، من عمرم را پای خدمت به عزادارها گذاشته‌ام. حالا روضه و تکیه را کجا ول کنم و بروم؟! یا آقا همین جا من را شفا می‌دهند یا در آشپزخانه هیئتش می‌میرم یا بعد از دهه عاشورا می‌روم و عمل می‌کنم». آری، حسین جان! هیئت خانه حقیقی ما و شما همان حیات واقعی ما هستی و دیگر هیچ... امروز زنده‌ام به ولای تو یا حسین... ✍ مصطفی ترابی https://eitaa.com/damghan220 🏴عضویت در کانال هیئت انصار الرضاع دامغان 🏴 👇👇👇 ╭──┅────•❀✾❀•────┅─╮ @ansaroreza_damghan ╰──┅────•❀✾❀•────┅─╯
🔰روایتی از تلاش مجاهدانه مردم انقلابی دامغان در هفت روز پر خاطره 🦋 خاطره هفتم روستا به روستا و محله به محله برای تشویق مردم به شرکت در انتخابات و معرفی نامزد جبهه انقلابی می‌رفتم. در کوچه و خیابان هم که برای خرید یا کار دیگری رفت‌وآمد می‌کردم، از همسایه‌ها، کاسب و نانوای محله و خلاصه هر دوست و آشنایی که می‌دیدم، می‌خواستم تا در انتخابات شرکت کند و به آقای جلیلی رای بدهد. در تمام این اتفاقات، پسر ده‌ساله‌ام در کنارم بود و بی‌خبر از من، تمام حرفها و نگرانی‌های مرا به دقت به خاطر می‌سپرد. تا یک روز مانده به پایان فرصت تبلیغات انتخاباتی، او که به همراه دوستانش در کوچه بازی می‌کردند، یکی از خانمهای همسایه‌ را می‌بیند که با کلی وسیله دارد به سمت خانه‌اش می‌رود. پسرم جلو رفته و به آن زن کمک می‌کند تا وسایل او را که حسابی سنگین هم بوده به خانه‌اش در طبقه دوم ببرد. با رسیدن به خانه، خیلی صادقانه به او می‌گوید: «خاله! اگر دوست داشته باشی حاضرم همیشه وسایل شما را برای‌تان تا خانه بیاورم، فقط یک خواسته از شما دارم؛ اینکه در انتخابات شرکت کنی و به آقای جلیلی رای بدهی، می‌شود؟ آخر مامانم و دوستانش خیلی نگرانند اگر غیر آقای جلیلی رای بیاورد!». این حرفها را یکی، دو روز بعد، همان خانم همسایه وقتی مرا در کوچه دید، به من گفت و ادامه داد: «آن روز وقتی حرفهای معصومانه پسرت را در خانه گفتم، تمام پنج نفر اعضای خانواده‌ام که تصمیم داشتیم به آقای پزشکیان رای بدهیم، رای‌مان را به آقای جلیلی تغییر دادیم». شنیدن این جمله از زبان زن همسایه که همیشه در برابر تذكرات شوخی و جدی من برای تغییر پوشش نادرستش، جواب سر بالا می‌داد، آنقدر انرژی‌بخش بود که خستگی تمام آن چند روز را از تنم بیرون کرد. ✨واقعاً خوب مردمی پای کار این انقلابند. ادامه دارد... ✍ مصطفی ترابی https://eitaa.com/damghan220 🏴عضویت در کانال هیئت انصار الرضاع دامغان 🏴 👇👇👇 ╭──┅────•❀✾❀•────┅─╮ @ansaroreza_damghan ╰──┅────•❀✾❀•────┅─╯
🔰روایتی از تلاش مجاهدانه مردم انقلابی دامغان در هفت روز پر خاطره 🦋 خاطره هشتم روز رای‌گیری شده بود و من به همراه یکی از دوستانم، با ماشین پیکان به راه افتادیم تا پیرمردها و پیرزنهایی را که توان آمدن به پای صندوق اخذ رای ندارند، به نزدیک‌ترین صندوق برسانیم. در شهرک مهر (مسکن مهر) به دنبال آدرس خانه پیرزنی بودیم به نام...، با زحمت زیاد، خانه‌اش را پیدا کردیم. اول خیال می‌کردیم احتمالا حسابی پیر باشد، اما بعداً دیدیم که انگار خیلی هم پیرزن نبود. او را با ماشین به جلوی درب اصلی مسجد حضرت سیدالشهدا آوردیم، ولی بعد فهمیدیم برای اینکه این خانم را به نزدیکترین نقطه به محل اخذ رای یا همان جلوی درب ورودی مسجد برسانیم، باید مسافتی را طی کنیم تا بتوان با ماشین به داخل حیاط مسجد رفت. دوستم با وجود دست‌دردی که داشت، همه این کارها را کرد. پای صندوق، مسئول شعبه از آن زن پرسید:«مادر! شما سواد نوشتن داری؟» جواب داد:«نه» و بعد با اشاره به من، گفت که ایشان برایم می‌نویسد. حسابی خوشحال بودم که هم یک نفر را که از سر کم‌توانی نمی‌خواست در انتخابات شرکت کند، با کمک دوستم به پای صندوق آورده بودم و هم اینکه می‌توانستم یک رای به سبد آراء کاندید جبهه انقلاب اضافه نمایم. بعد از ثبت و مهر برگه رای، همین که آماده نوشتن شدم، آن زن دفترچه‌اش را از کیفش بیرون آورد و صفحه‌ای از آن را باز کرد که روی آن نوشته شده بود:«مسعود پزشکیان». گفت:«مادر! لطفا اسم همین آقا را بنویس». یک لحظه سرم درد گرفت و حسابی ناراحت شدم، چون اصلاً انتظار چنین اتفاقی را نداشتم. خودکار را کمی در دستم چرخاندم و خیره خیره به دوستم نگاه کردم. او هم ناراحت بود و متعجب و همین دو احساس را از چهره‌ام فهمید. برای همین، رو کرد به آن زن و گفت: «حالا چرا پزشکیان، چرا جلیلی نه؟!». پیرزن جواب داد: «پسرم گفته اگر پای صندوق رای رفتی و کسی خواست برایت بنویسد، حتما بگو همین اسم را بنویسد، فقط همین را». راستش دوست نداشتم چنین کاری کنم، اما دوستم با اشاره سر به من فهماند که باید و را رعایت کرد. حق با او بود، ما از انقلاب و آقای بزرگ انقلابمان جز این نیاموخته بودیم. بر خلاف علاقه شخصی‌ام و با اینکه هیچ کسی متوجه نوشتن من نبود و من هر چیزی می‌توانستم بر روی آن برگه بنویسم یا اصلاً چیزی ننویسم، روی برگه رای آن خانم نوشتم: مسعود پزشکیان، و آن را به نیت مشارکت هر چه بیشتر و در نتیجه سربلندی انقلاب اسلامی کشورم در صندوق رای انداختم. بعد هم آن خانم را با همان عزت و احترام وقت آمدن، به خانه‌اش بردیم و همراهی‌اش کردیم. آن روز، راستش این اتفاق برایم خیلی تلخ بود و خستگی به تنم ماند، اما واقعا از اینکه مو به مو به عمل کرده بودم، جدا خوشحال بودم. سایه آقای بزرگ انقلاب، بر روی سر همه پزشکیانی‌ها و جلیلی‌ها و حتی ایرانی‌های رای‌نداده‌، پایدار باد. ✨واقعاً خوب مردمی پای کار این انقلابند. ادامه دارد... ✍ مصطفی ترابی https://eitaa.com/damghan220 ‏‪🏴عضویت در کانال هیئت انصار الرضاع دامغان 🏴 👇👇👇 ╭──┅────•❀✾❀•────┅─╮ @ansaroreza_damghan ╰──┅────•❀✾❀•────┅─╯
✨شمیم عطر غذای حسین می‌پیچد این شبها و روزهای همیشه‌پرخاطره، شاهد اجتماعات باشکوهی از سیاه‌پوشان عزای سید شهدا است که در هر هیئت و تکیه و حسینیه، فراوان در فراوان دیده می‌شوند. اگرچه بعضی‌ها تراکم جمعیت در وقت پذیرایی و توزیع غذا را مورد نقد و اشکال قرار می‌دهند، ولی من در همین صفهای عریض و طویل غذای نذری، گاه چیزهایی دیده یا می‌شنوم که گمان می‌کنم شیرینی‌اش می‌ارزد به تمام تلخی برخی رفتارها. این بار هم می‌خواهم خاطره‌ای را از یک آشپز هیئت روایت کنم؛ «تکیه ما هر سال ظهر در روز یازدهم محرم، غذا توزیع می‌کند. جمعیت زیادی در اینجا سر سفره آقا اباعبدلله می‌نشینند و پذیرایی می‌شوند. در بین جمعیت، هر سال یکی از سرمایه‌دارهای شهر را می‌بینم که قابلمه به دست در جلو پنجره آشپزخانه می‌ایستد. به قول امروزی‌ها اینقدر باکلاس هست که در وقتهای دیگر تا دعوتش نکنی، سر میز غذا هم نمی‌نشیند، چه رسد به اینکه قابلمه به دستش بگیرد و گاهی چند دقیقه‌ای در صف غذا هم بایستد. یکبار خودش راز این ماجرا را اینطور برایم تعریف کرد؛ این قابلمه‌ی غذای تبرکی آقا را که به خانه می‌برم، تمام دانه‌های برنجش را در پلاستیکهای کوچک بسته‌بندی می‌کنم و در فریزر قرار می‌دهم و چند روز بعد، برای هر کدام از بچه‌هایم که در چند کشور اروپایی زندگی می‌کنند می‌فرستم. آنها هم هر بار که برنج پخت می‌کنند، یکی، دو تا دانه از این برنج متبرک را در ظرف غذا قرار می‌دهند تا به این ترتیب، در تمام سال، خودشان را بر سر سفره غذای سیدالشهدا علیه السلام مهمان بدانند. بعد هم اضافه کرد: من هر سال در روز یازدهم محرم این کار را انجام می‌دهم تا فرزندانم در آن کشور غریب هم خودشان را مهمان آقا بدانند». ✍ مصطفی ترابی https://eitaa.com/damghan220 🏴عضویت در کانال هیئت انصار الرضاع دامغان 🏴 👇👇👇 ╭──┅────•❀✾❀•────┅─╮ @ansaroreza_damghan ╰──┅────•❀✾❀•────┅─╯
🔰روایتی از تلاش مجاهدانه مردم انقلابی دامغان در هفت روز پر خاطره 🦋 خاطره نهم از صبح که از خواب بیدار شده بود، مرتب چشمش به در بود تا یکی بیاید و صندوق سیار را با خودش بیاورد و او برگه رایش را بیاندازد تا خیالش راحت شود. برادرم را می‌گویم، چند سالی است که او و خانمش هر دو سخت بیمارند و از خانه نمی‌توانند بیرون بروند. برای همین، ساعت هشت که رفتم تا صبحانه را برای‌شان روبه‌راه کنم، با فرمانداری تماس گرفتم برای درخواست آمدن صندوق رای، اما متاسفانه هر چه هم پیگیری کردم، نیامد که نیامد. بنده خدا برادرم با وجود بیماری تا ساعت دوازده شب، یعنی ساعت پایان رای‌گیری بیدار ماند تا نکند صندوق رای برسد و او خواب باشد. ساعت که دوازده شد، برادرم با کلی ناراحتی روی تخت دراز کشید و با صورتی که گرد غصه روی آن نشسته بود، با من خداحافظی کرد. ✨واقعاً خوب مردمی پای کار این انقلابند. ادامه دارد... ✍ مصطفی ترابی https://eitaa.com/damghan220 🏴عضویت در کانال هیئت انصار الرضاع دامغان 🏴 👇👇👇 ╭──┅────•❀✾❀•────┅─╮ @ansaroreza_damghan ╰──┅────•❀✾❀•────┅─╯
✨در عزایت روز و شب نشناختیم... آیین تکیه‌گردی در دامغان در شبهای تاسوعا و عاشورا با آن رسمها و سبکهای مخصوص به خودش، یک نوستالژی فراموش‌نشدنی برای هر دامغانی است، در هر گوشه از این جهان پهناور که باشد. برای همین، سعی می‌کند شب تاسوعا و عاشورا خودش را به زادگاهش برساند. اما راستش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، دو سالی هست که این رسم آیینی، حال‌وهوای سالهای گذشته را برایم ندارد. خودم فکر می‌کنم دلیلش این باشد که نگین این انگشتری را دو سالی هست گم کرده‌ایم؛ آقای بامعنویت شهر، مرحوم آیت‌الحق حاج آقا سیدمحمود ترابی را می‌گویم. شب تاسوعای امسال هم حضور آقا را خیلی کم داشت، در جلوی دسته حسینیه محله امام در جمع چند نفره‌ای که با رسیدن به هر تکیه قدیمی، یکی، دو مدح قدیمی را با هم می‌خوانند؛ مثل: «شب تاسوعاست امشب محشر کبراست امشب بی‌پسر زهراست امشب» امشب در مسیر راه، حسین‌آقای امینیان، همان همراه همیشگی آقا در شبهای تاسوعا می‌گفت: «یک سال مانده به فوت آقا، شب تاسوعا با ایشان راهی برنامه تکیه‌گردی شدیم؛ مثل هر سال، ولی حالا آقا دیگر پیرمردِ پیرمرد شده بود، دستانش می‌لرزید و گاهی یکباره قدمهایش از حرکت بازمی‌ماند. به زینبیه که رسیدیم، همین اتفاق افتاد، راستش برای سلامتی آقا نگران بودیم، پیشنهاد کردند تا به خانه برگردیم. با هم به خانه آمدیم. خواستم خداحافظی کنم و برگردم که آقا مرا صدا و گفت: نه، من هم می‌آیم، امشب را باید هر جور شده در بقیه تکیه‌ها حاضر بشوم، تماس بگیر ببین کجا هستند تا برویم». آقا کمال، مداح ثابت پیشخوان دسته حسینیه محله امام هم برایم خاطراتی از نگرانی همیشگی شبهای تاسوعا و تکیه‌گردی آقا گفت. شاید درست حدس زده باشید؛ آقا حسابی نگران نماز صبح خودش و شرکت‌کنندگان در این برنامه بود که مبادا برای انجام یک عبادت مستحب، عمل واجبی را ترک کنند و نماز صبحشان قضا شود. ✍ مصطفی ترابی https://eitaa.com/damghan220 🏴عضویت در کانال هیئت انصار الرضاع دامغان 🏴 👇👇👇 ╭──┅────•❀✾❀•────┅─╮ @ansaroreza_damghan ╰──┅────•❀✾❀•────┅─╯
14.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨تازه فمیدم حسین علیه‌السلام کیست! https://eitaa.com/damghan220 🏴عضویت در کانال هیئت انصار الرضاع دامغان 🏴 👇👇👇 ╭──┅────•❀✾❀•────┅─╮ @ansaroreza_damghan ╰──┅────•❀✾❀•────┅─╯
✨ اینجا خودش کربلاست... محرم نشده صدای شیپور جنگ با یزیدی‌ها به صدا درآمد و همه؛ از مرد و زن و پیر و جوان را آماده برای تماشای یک کربلای مجسم کرد. روزهای آخر شهریور ۱۳۵۹ بود. خیلی‌ها که خون غیرت و عزت در رگهای‌شان موج می‌زد، از بهشت خانه‌ها و کاشانه‌ها دل کندند و رهسپار جهنم آتش شدند؛ هم آتش جنگ و هم گرمای تابستانی جنوب ایران. حاج ابراهیم هم، یکی از همان غیرتی‌ها بود. بعد از حدود پنجاه روز، با نزدیک شدن به ماه محرم، حالا دیگر وقت آن بود که حاج ابراهیم به خانه برگردد تا پدر و مادرش با فرزند ارشد خود، دیداری تازه کنند. او حتما خودش را می‌رساند، اصلاً جای تردید نبود، چون دامغانی‌ها قله قاف هم که باشند، تاسوعا و عاشورا باید در تکیه قدیمی محله خودشان سینه و زنجیر بزنند. خصوصاً حاج ابراهیم که نوحه‌خوان جوان شهر بود و سینه‌زنهای تکیه معصوم‌زاده و زنجیرزنهای تکیه خوریا هم چشم‌انتظار آمدنش بودند. اهل خانه داشتند برای آمدنش آماده می‌شدند که از پادگان حمیدیه اهواز زنگ زد و گفت: «دفترچه‌های نوحه‌ام را راهی کنید برای اهواز». با تعجب پرسیدند: «مگر قصد آمدن به دامغان نداری؟ تو که قبل از رسیدن محرم، صبر آمدنش را نداشتی و برای نوکری آقای شهید کربلا سر و دست می‌شکستی؟! پس چه شد آن هم شور و شوق؟!». پاسخ داد: «راستش اینجا خودش کربلاست، آقا اباعبدلله اینجا ما را صدا می‌زند، امسال می‌خواهم همین‌جا دمِ یا حسین بگیرم». آقا رضا، پسردایی حاج ابراهیم، مامور شد دفترچه‌ها را ببرد اهواز و به دستش برساند. دو، سه روزی از محرم گذشته یا نه، با کلی این‌ور و آن ور زدن، بالاخره حاج ابراهیم را پیدا کرد و دفترچه‌های نوحه، که بگو سرمایه عشق و صفای او را به دستش رساند. انتظار داشت برق شادی را در چشمان حاج ابراهیم ببیند و از دیدن دفترچه‌های نوحه‌اش حسابی ذوق کند، ولی این‌طور نشد، بلکه او با گفتن فقط یک جمله، آب سردی را ریخت روی صورت آقا رضا: «من دیگر به این دفترچه‌ها احتیاجی ندارم». آقا رضا خسته و کوفته و حالا کمی ناراحت و عصبانی گفت: «مرد حسابی! برای پدرت پیغام می‌فرستی دفترچه‌ها را بفرستید اهواز، حالا می‌گویی نمی‌خواهم؟!» دوباره حاج ابراهیم حرفش را تکرار کرد: «گفتم که، حالا دیگر به آنها نیازی ندارم». آقا رضا که از حرف پسرعمه‌اش سر در نیاورده بود، با حالت کلافگی از او جدا شد تا به کارهای خودش برسد، اما چند روز بعد، فهمید که راز این خواستن و نخواستن چه بوده است؛ حاج ابراهیم رجب‌بیکی، ذاکر با اخلاص اهل بیت، جوان پای کار جهاد دامغان، در ششمین روز ماه محرم با گلوله مستقیم دشمن بعثی، در اطراف شهر اهواز به شهادت رسید تا آخرین نوحه‌خوانی‌اش در روز پنجم ماه محرم در خاطره‌ها زنده بماند؛ نوحه جناب قاسم بن الحسن: «بیا مادر از حرم بیرون رنگ رخسارت می‌رود میدان کفن بنما بر تن قاسم راحت جانت می‌رود میدان» ✍ مصطفی ترابی https://eitaa.com/damghan220 🏴عضویت در کانال هیئت انصار الرضاع دامغان 🏴 👇👇👇 ╭──┅────•❀✾❀•────┅─╮ @ansaroreza_damghan ╰──┅────•❀✾❀•────┅─╯
✨ سیلاب اشک بابا... اسفند ماه سال گذشته همراه با جمعی از نخبگان فرهنگی شهر دیباج، توفیق دست داد تا به دیدار خانواده شهیدی از اهالی آن شهر بروم؛ شهید عباس رنگریز. همسر و پسرش به گرمی از ما استقبال کردند. نوبت که به خاطره‌گویی رسید، همسر شهید شروع به صحبت کرد و با خاطراتی از روزهای پیش از تولد همسرش، باب گفتگو را باز کرد: پدر همسرم تا سالها صاحب فرزند نمی‌شده و بچه‌هایش جز چند ساعت و چند روز، عمرشان به دنیا نبوده است، تا اینکه تصمیم می‌گیرد برای زیارت و عرض حاجت به کربلا برود. بار و بنه‌اش را جمع می‌کند و راهی کربلا می‌شود و به قول خودش، حرف دلش را به حضرت عباس علیه السلام می‌گوید. چند ماه بعد، خدا به او پسری می‌دهد که نامش را «عباس» می‌گذارد. سالها یک به یک می‌گذرد و عباس پا به سن نوجوانی و بعد هم جوانی می‌گذارد. حالا دیگر آن عباس کوچک، برای خودش مردی شده، ازدواج کرده و صاحب دو فرزند دختر و پسر شده و در معدن ذغال سنگ مشغول به کار است. یک شب او و پدرش در مسجد بحثشان بر سر رفتن یکی از آنها به جبهه برای دفاع از ایران اسلامی عزیز، بالا می‌گیرد و در آخر، عباس پدرش را راضی می‌کند تا او بالای سر دو خانواده بماند و عباس راهی جبهه شود. بعد از پایان دوره چهل‌وپنج روزه، عباس چند روزی ماندنش در جبهه را تمدید می‌کند و در همان روزها توفیق شهادت در راه خدا را به دست می‌آورد. حالا پدرش مانده و یک دنیا آرزوی بدون عباس. کارش می‌شود شب و روز گریه کردن، بر سر سفره با برداشتن هر لقمه‌ی غذا، آنقدر اشک می‌ریزد که لقمه به اشک چشمش خمیر می‌شود. هر چه به او می‌گویند که خیلی‌ها شهید داده‌اند، جوانشان در راه دین خدا فدا شده، اما هیچکدام مثل شما اینقدر بی‌تابی نمی‌کنند! ولی او جواب می‌دهد: شما که نمی‌دانید، من به زور نذر این بچه را از آقا ابوالفضل علیه السلام گرفته بودم. پدرش تا سه سال پس از شهادت عباس، بساط اشک و آه را جمع نمی‌کند و عاقبت هم از سوز هجران فرزندش می‌میرد، اما این معنا را همیشه برای‌مان مانا می‌کند که؛ درخت انقلاب اسلامی که ریشه در خونهای پاک شهیدان و اشکهای بی‌امان پدران و مادران ایشان دوانده، طوفان شیطنت‌کاری‌های این و آن، هرگز نخواهد توانست لرزه بر اندامش بیاندازد. ✍ مصطفی ترابی https://eitaa.com/damghan220 🏴عضویت در کانال هیئت انصار الرضاع دامغان 🏴 👇👇👇 ╭──┅────•❀✾❀•────┅─╮ @ansaroreza_damghan ╰──┅────•❀✾❀•────┅─╯
🔷 شهید آوینی: «چه باید گفت؟ جنگ در كربلا درگیر است و این سوی و آن سوی، مردمانی هستند در سرزمین هایی دور و دورتر كه هیچ پیوندی آنان را به كربلا و جنگ اتصال نمی دهد. آنجا بر كرانه فرات، در دهكده عَقر، دورتر در كوفه، درمكه، مدینه، شام، یمن، زنگبار، روم، ایران، هندوستان و چین! 🔹طوفان نوح همه زمین را گرفت، اما این طوفان تنها سفینه نشینان عشق را درخود گرفته است. چه باید گفت با سبكباران ساحل ها كه بی خبر از بیم موج و گردابی اینچنین هایل، آنجا بر كرانه های راحت و فراغت و صلح و سلم غنوده اند؟ آیا جای ملامتی هست؟» 🔸منبع: کتاب «فتح خون»، فصل «سیاره رنج» https://eitaa.com/damghan220