eitaa logo
هیأت نوجوانان انصار الشهدا
65 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
21 فایل
https://eitaa.com/mohammadsharif ارسال پیام به هیأت انصار الشهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
روی سینه و جیب پیراهنش نوشته بود ، آنقدر غمت به جان پذیرم حسین تا عاقبت قبر تو را به بر بگیرم حسین بهش گفتند ، محمد چرا این شعر رو روی سینه ات نوشتی؟ گفت ، میخوام اگه که قراره شهید بشم تیر از دشمن درست بیاد بخوره وسط این شعر وسط سینه و قلبم ! بعد از عملیات والفجر هشت بچه ها دنبال محمد می گشتند تا اینکه خبر اومد محمد به شهادت رسیده درست تیر خورده بود وسط این شعر ...
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم." ● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟ 📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر 14 امام حسین(ع) 🌷 ●ولادت : 1343 اصفهان ●شهادت : 1366/2/5 بانه ، عملیات کربلای10 🌷 💐🍂🍁🍃💐🍂🍁🍃💐🍂🍁🍃
خیلی متواضع‌ بود ‌تا حدی که ‌کفشامو جلو پایم جفت ‌می‌کرد‌ گاهی به طعنه میگفت: آقا ولی‌الله کفشای این جوجه رو جفت میکنه و بسیار روحیه لطیفی داشت
🔰 | 📍امام خمینی بخشی از وجودم شده بود... 🔻سال ۵۶ برای اولین بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم. بعد از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی می گشتم. چشمم به یک زورخانه در نزدیکی حرم افتاد. یک جوان خوش تیپی که آقاسیدجواد صدایش می کردند، تعارفم کرد. با یک لُنگِ ورزشی وارد گود شدم، سیدجواد از من سوال کرد: «بچه کجایی؟» گفتم: «کرمان.» اسمم را سوال کرد. به او گفتم. دوستش حسن به سخن آمد. سوال کرد: «آیت الله خمینی رو می شناسی؟» گفتم: «نه.» سید و دوستش توضیح مفصلی درباره مردی دادند که او را آیت الله خمینی معرفی می کردند. بعد [سیدجواد] نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار داد: عکس یک مرد روحانیِ میان سال که عینک بر چشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود: «آیت الله العظمی سید روح الله خمینی». عکس را گرفتم و در زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آن ها جدا شدم.عکس را از زیر پیراهنم بیرون آوردم. ساعت‌ها در او نگریستم.رفتم ترمینال مسافربری و بلیت کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه وسفیدی که حالا به شدت به او علاقه‌مند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس می‌کردم حامل یک شی‌ء بسیار ارزشمندم. 📚برگرفته از کتاب "از چیزی نمی‌ترسیدم" 🌷شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی
💌 سردار جهادگر فرمانده پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد قرارگاه نجف 🍃در صف غذاخوری ایستاده بودیم. یک نفر از از پشت سر آرام گفت: آقایی که جلوی شما ایستاده، هاشم ساجدی است؛ فرمانده قرارگاه نجف. به حرفش خندیدم. گفتم: مگر فرماندهان هم مثل جهادگرها و رزمنده‌ها توی صف غذا می‌ایستند؟ مگر غذای‌ فرماندهان را توی اتاق‌شان نمی‌برند؟ گفت: نه، حتی اگر یک لقمه نان و پنیر برایش ببرند توی اتاق، ناراحت می‌شود که چرا بین او و سایر نیروها تبعیض قائل شده‌اند.
نشسته بود کنار رودخانه و با خودش زمزمه میکرد ، رفتم کنارش و اشک هایش رو پاک کردم و گفتم ، التماس دعا ، چی میخوندی !؟ گفت ، روضه علی اصغر (ع) . من مثل علی اصغر شهید میشوم . گفتم ، ای بابا تورو که خط نمی برند . خندید و گفت ، من همین جا شهید میشوم نه خط مقدم . گفتم ، آخه اینجا خط سومه ، نه توپ هست نه گلوله !! باز حرف خودش رو زد و صحنه و نحوه شهادتش رو برام تعریف کرد !! حرف هایش رو جدی نگرفتم ، خداحافظی کردم و رفتم . چند روز بعد شهید شد ، همون جا توی خط سوم ، همان مکان و همان طور که گفته بود ، ترکش گلوله خورده بود توی گلویش.... 📕 خط عاشقی ، ج1 « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »