بده در راه خدا من به خدا محتاجم
من به بخشندگی آل عبا محتاجم
از قنوت #سحر #مادرتان جاماندم
#پسر_حضرت_زهرا به دعا محتاجم
مهربان ، کاش زُهیری بَغلم می کردی
من به آغوشِ پُر از مهر شما محتاجم
#شوق_پرواز بده روحِ زمین گیر مرا
به جنون سر إیوان طلا محتاجم
دودِ این شهر مرا، از نفس انداخته است
به هوای حرم #کرب_وبلا محتاجم
انصار الشهدا
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی شهید دفاع مقدس و #شهید_حسین_بادپا شهید #مدافع_حرم گلزار شهدای #کرمان
(قسمت اول)
🔴 گاهی یک گناه، یک نافرمانی از ولی امر و فرمانده، #شهادتت را ۳۰ سال عقب می اندازد!
شهادتی که از #والفجر۸ تا #سوریه به تأخیر افتاد.
در گلزار شهدای #کرمان دو قبر هست که داستان عجیبی دارند.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
یکی از مسایلی که در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر داشت. بچه ها برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری کنند یک میله را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو کرده بودند.
این میله یک نگهبان داشت که وظیفه اش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود.
اهمیت این مساله در این بود که می بایست زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند.
چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا می برد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می کرد موجب می شد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود.
اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می کشد مطلبی بود که می بایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد.
بچه های اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا کردند. میله ای را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت که اندازه های مختلف را در لحظه های متفاوت ثبت می کردند.
#حسین_بادپا یکی از این نگهبان ها بود. او اینطور تعریف می کرد که 'دفترچه ای به ما داده بودند که هر پانزده دقیقه درجه روی میله را می خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می کردیم. مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود. آن شب خیلی خسته بودم، خوابم می آمد. در آن نیمه های شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم کرد و گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست.
همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند می شوم.
نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید که من بیدار شده ام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد.
چند لحظه بعد یک دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه کردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه ها انداختم. همه خواب بودند. #حسین_یوسف_الهی و #محمدرضا_کاظمی هم که اهواز بودند. با خودم فکر کردم خب الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشده است. از سنگر بچه ها تا میله، فاصله چندانی نبود. سریع سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشت های درون دفترچه بیست و پنج دقیقه ای را که خواب مانده بودم از خودم نوشتم.
روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم که دیدم محمدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یک راست آمد طرف من. از ماشین پیاده شده و مرا صدا کرد.
گفت: حسین بیا اینجا.
جلو رفتم. بی مقدمه گفت: #حسین_تو_شهید_نمیشوی!
رنگم پرید. فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود مهم بود.
گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟
گفت: همین که دارم به تو می گویم.
گفتم: خب دلیلش را بگو.
گفت: خودت می دانی.
گفتم: من نمی دانم تو بگو.
گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی؟ درست است؟
گفتم: خب بله.
گفت: بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی که می خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد. حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی که خواب بودم.
گفتم: کی گفته؟ اصلا چنین خبری نیست.
گفت: دیگر صحبت نکن. حالا دروغ هم می گویی. پس یقین داشته باش که دیگر اصلا شهید نمی شوی.
با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ کار خودش رفت.
با این کارش حسابی مرا برد توی فکر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب که همه خواب بودند و تازه اگر هم کسی متوجه من شده بود که نمی توانست به محمدرضا کاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با کسی حرف نزد و یک راست آمد سراغ من.
و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق می دانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بوده ام.
تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود. هرچه فکر می کردم که او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی بردم.
بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا کارت دارم.
گفت: چیه؟
گفتم: راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت کنم.
گفت: چی می خواهی بگویی.
گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست می گفتی، من خواب مانده بودم ولی باور کن عمدی نبود.
نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم که چطور شد خوابم برد.
sapp.ir/ansarshohadaa
Eitaa.com/ansarshohadaa
گفت: تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می خواستی مرا به شک بیندازی؟ 👇👇👇
انصار الشهدا
(قسمت اول) 🔴 گاهی یک گناه، یک نافرمانی از ولی امر و فرمانده، #شهادتت را ۳۰ سال عقب می اندازد! شهادت
👆👆👆(قسمت دوم)
گفتم: آن روز می خواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محکم و با اطمینان حرف می زنی فهمیدم که باید حتما خبری باشد.
گفت: خب حالا چه می خواهی بگویی؟
گفتم: هیچی، من فقط می خواهم بدانم تو از کجا فهمیده ای.
گفت: دیگر کاری به این کارها نداشته باش. فقط بدان که شهید نمی شوی.
گفتم: تو را به خدا به من بگو. باور کن چند روزی است که این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده است.
گفت: چرا قسم می دهی نمی شود بگویم.
گفتم: حالا که قسم داده ام تو را به خدا بگو.
مکثی کرد و با تردید گفت: خیلی خوب حالا که این قدر اصرار می کنی می گویم ولی باید قول بدهی که زود نروی و به همه بگویی. لااقل تا موقعی که ما زنده ایم.
گفتم: هرچه تو بگویی.
گفت: من و حسین یوسف الهی توی قرارگاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار کرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الان بلند شو برو سراغش.
من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمی گوید و بی حساب حرفی نمی زند بلند شدم که بیایم اینجا.
وقتی که خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمی شوی.
حالا فهمیدی که چرا این قدر با اطمینان صحبت می کردم.
وقتی اسم حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد. دیگر همه چیز دستگیرم شد .او را خوب می شناختم. باور کردم که دیگر شهید نمیشوم.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
#محمدحسین_یوسف_الهی قائم مقام واحد اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله سپاه پاسداران توسل عجیبی به حضرت زینب سلام الله علیها داشت.
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی و #شهید_محمدرضا_کاظمی فرمانده گردان خط شکن و نیروی زبده اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله در همان عملیات والفجر ۸، بهمن و اسفند ۶۴ به شهادت می رسند.
حسین بادپا می ماند و حسین بادپا! تا اینکه حاج حسین برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (س) راهی سوریه می شود، آنجا هم بارها زخمی می شود اما شهید نمی شود! حتی خواب شهید کاظمی را دیده بود و خواسته بود برای شهادتش دعا کند اما شهید فقط نگاهش کرده و خندیده بود.
حسین بادپا به مزار شهید کاظمی و دیدار پدر و مادر شهید می رود و از مادر شهید می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند، مادر هم دستانش را به آسمان بلند می کند ودعا می کند، و سرانجام قفل شهادت حسین بادپا شکسته می شود و کمتر از یکماه بعد ۹۴/۱/۳۱ در سوریه به شهادت میرسد. پیکرش مدتی در اسارت تکفیریها می ماند، اما بعد از یکماه به وطن بازمیگردد. شهید حاج #حسین_بادپا وصیت کرده بود کنار شهید یوسف الهی به خاک سپرده شود.
شاید #شهید #بادپا ذخیره ای بود برای این روزها و دفاع از حرم حضرت بی بی زینب (س). مزار دو دوست کنار هم با فاصله بیش از ۳۰ سال
اگر به #کرمان سفر کردید، زیارت قبور شهدا را از دست ندهید.
شادی ارواح طیبه شهید یوسف الهی، شهید کاظمی، و شهید بادپا صلوات
sapp.ir/ansarshohadaa
Eitaa.com/ansarshohadaa
ثواب قرائت #صفحه امروز تقدیم میشود به روح روحانی #شهید_عبدالله_میثمي ؛ باشد که دعاي این شهید شامل ما گردد.
۶۸
انصار الشهدا
اواخر ماه رجب آقا روح الله پرچم #حضرت_زینب سلام الله علیها و قسمتی از کاشی حرم را آورد برای ما، تا ما هم تبرک و توسلی داشته باشیم.
تعدادی عکس از #شهدای #مدافع_حرم داشتم، #پیاده_روی #اربعین سالهای گذشته از یکی از موکبها گرفته بودم، تا به نیابت از شهدا پیاده روی کنیم. عمود ۸۲۸ موکب #صاحب_الزمان (عج)
روی عکسها نوشته بود: اربعینی ها؛ یادمان باشد ستون به ستون را مدیون قطره قطره خون شهیدانیم.
به ذهنم رسید عکسهای شهدا رو روی پرچم و دور کاشی حرم بچینم و عکس بگیرم. شهدایی که دور حرم حضرت زینب (س) رو گرفتند و نگذاشتند دست نامحرم و ناپاکی به حرم برسه.
یک کاغذ سفید هم گذاشتم با یک علامت سؤال. این کاغذ سفید و این علامت سؤال رو گذاشتم بیاد و برای شهدای آینده. شاید عکس خودم باشه و شاید عکس شما، ان شاءالله. اگر زرنگ باشیم.
حرم حضرت بی بی پادگان تربیت سربازان حضرت صاحب الزمان (عج) و ان شاءالله تحقق ظهور
ان شاءالله مسیر حرمت خانم جان تا #مسجد_الاقصی، مسیر هر ساله #راهیان_نور و فرزندان #انقلابی #امام_خمینی و #امام_خامنه_ای میشه.
خدایا ما را برای سربازی حضرت ولی عصر (عج) و ظهور حضرت تربیت کن. خدایا #شهادت رو قسمت و رزق همه ی عاشقان شهادت، و آنرا آخرین پله زندگی ما قرار بده.
در پناه حضرت حق، سلامت و عاقبت به شهادت باشید. ان شاءالله 🌷🌹
دل سرگشته من! این همه بیهوده مگرد
خانه دوست همین جاست اگر بگذارند
و من و تو چه می دانیم؟ شاید همین دو شهید، واسطه فیض عظیمی شدند که شامل حالِ این #طلبه #بسیجی شد.
#شهید_سعید_بیاضی_زاده ۲۲ ساله
پاک و باتقوی بود ،بی صدا و آرام اشک میریخت وقلب سوخته اش مسیر شهادتش بود.
شهادت ۱۱ محرم ۱۳۹۵ سوریه شهید #مدافع_حرم
مزار: روستای محمدآباد ساقی شهرستان انار رفسنجان
شادی روح پاکش صلوات