eitaa logo
انصار الشهدا
91 دنبال‌کننده
931 عکس
299 ویدیو
23 فایل
بالهایم هوس با تو پریدن دارد بوسه بر خاک قدم های تو چیدن دارد من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز سرم میل بریدن دارد ... تاریخ تأسیس ۲۰ فروردین ۱۳۹۷ کانال انصارالشهدا در پیامرسانهای سروش وایتا sapp.ir/ansarshohadaa Eitaa.com/ansarshohadaa
مشاهده در ایتا
دانلود
ترتیل جزء 29.mp3
13.03M
بیست و نهم قرآن کریم استاد مدت : ۵۴ دقیقه sapp.ir/ansarshohadaa Eitaa.com/ansarshohadaa
11.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وداع با ماه مبارک با نوای و سخنان مرحوم الهی العفو به حق شهدا
ثواب قرائت #صفحه امروز تقدیم میشود به روح #شهید_محمدرضا_شفیعي ؛ باشد که دعاي این شهید شامل ما گردد. ۶۵
بده در راه خدا من به خدا محتاجم من به بخشندگی آل عبا محتاجم از قنوت جاماندم به دعا محتاجم مهربان ، کاش زُهیری بَغلم می کردی من به آغوشِ پُر از مهر شما محتاجم بده روحِ زمین گیر مرا به جنون سر إیوان طلا محتاجم دودِ این شهر مرا، از نفس انداخته است به هوای حرم محتاجم
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی شهید دفاع مقدس و #شهید_حسین_بادپا شهید #مدافع_حرم گلزار شهدای #کرمان
انصار الشهدا
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی شهید دفاع مقدس و #شهید_حسین_بادپا شهید #مدافع_حرم گلزار شهدای #کرمان
(قسمت اول) 🔴 گاهی یک گناه، یک نافرمانی از ولی امر و فرمانده، را ۳۰ سال عقب می اندازد! شهادتی که از ۸ تا به تأخیر افتاد. در گلزار شهدای دو قبر هست که داستان عجیبی دارند. 🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷 یکی از مسایلی که در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر داشت. بچه ها برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری کنند یک میله را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو کرده بودند.  این میله یک نگهبان داشت که وظیفه اش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود.  اهمیت این مساله در این بود که می بایست زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند.  چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا می برد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می کرد موجب می شد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود.  اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می کشد مطلبی بود که می بایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد.  بچه های اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا کردند. میله ای را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت که اندازه های مختلف را در لحظه های متفاوت ثبت می کردند.  یکی از این نگهبان ها بود. او اینطور تعریف می کرد که 'دفترچه ای به ما داده بودند که هر پانزده دقیقه درجه روی میله را می خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می کردیم. مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود. آن شب خیلی خسته بودم، خوابم می آمد. در آن نیمه های شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم کرد و گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست.  همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند می شوم.  نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید که من بیدار شده ام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد.  چند لحظه بعد یک دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه کردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه ها انداختم. همه خواب بودند. و هم که اهواز بودند. با خودم فکر کردم خب الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشده است. از سنگر بچه ها تا میله، فاصله چندانی نبود. سریع سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشت های درون دفترچه بیست و پنج دقیقه ای را که خواب مانده بودم از خودم نوشتم.  روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم که دیدم محمدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یک راست آمد طرف من. از ماشین پیاده شده و مرا صدا کرد.  گفت: حسین بیا اینجا.  جلو رفتم. بی مقدمه گفت: !  رنگم پرید. فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود مهم بود.  گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟  گفت: همین که دارم به تو می گویم.  گفتم: خب دلیلش را بگو.  گفت: خودت می دانی.  گفتم: من نمی دانم تو بگو.  گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی؟ درست است؟  گفتم: خب بله.  گفت: بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی که می خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد. حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی که خواب بودم.  گفتم: کی گفته؟ اصلا چنین خبری نیست.  گفت: دیگر صحبت نکن. حالا دروغ هم می گویی. پس یقین داشته باش که دیگر اصلا شهید نمی شوی.  با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ کار خودش رفت.  با این کارش حسابی مرا برد توی فکر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب که همه خواب بودند و تازه اگر هم کسی متوجه من شده بود که نمی توانست به محمدرضا کاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با کسی حرف نزد و یک راست آمد سراغ من.  و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق می دانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بوده ام.  تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود. هرچه فکر می کردم که او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی بردم.  بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا کارت دارم.  گفت: چیه؟  گفتم: راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت کنم.  گفت: چی می خواهی بگویی.  گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست می گفتی، من خواب مانده بودم ولی باور کن عمدی نبود.  نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم که چطور شد خوابم برد.  sapp.ir/ansarshohadaa Eitaa.com/ansarshohadaa گفت: تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می خواستی مرا به شک بیندازی؟ 👇👇👇
انصار الشهدا
(قسمت اول) 🔴 گاهی یک گناه، یک نافرمانی از ولی امر و فرمانده، #شهادتت را ۳۰ سال عقب می اندازد! شهادت
👆👆👆(قسمت دوم) گفتم: آن روز می خواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محکم و با اطمینان حرف می زنی فهمیدم که باید حتما خبری باشد.  گفت: خب حالا چه می خواهی بگویی؟ گفتم: هیچی، من فقط می خواهم بدانم تو از کجا فهمیده ای.  گفت: دیگر کاری به این کارها نداشته باش. فقط بدان که شهید نمی شوی.  گفتم: تو را به خدا به من بگو. باور کن چند روزی است که این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده است.  گفت: چرا قسم می دهی نمی شود بگویم.  گفتم: حالا که قسم داده ام تو را به خدا بگو.  مکثی کرد و با تردید گفت: خیلی خوب حالا که این قدر اصرار می کنی می گویم ولی باید قول بدهی که زود نروی و به همه بگویی. لااقل تا موقعی که ما زنده ایم.  گفتم: هرچه تو بگویی.  گفت: من و حسین یوسف الهی توی قرارگاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار کرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الان بلند شو برو سراغش.  من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمی گوید و بی حساب حرفی نمی زند بلند شدم که بیایم اینجا.  وقتی که خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمی شوی.  حالا فهمیدی که چرا این قدر با اطمینان صحبت می کردم.  وقتی اسم حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد. دیگر همه چیز دستگیرم شد .او را خوب می شناختم. باور کردم که دیگر شهید نمی‌شوم. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷 قائم مقام واحد اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله سپاه پاسداران توسل عجیبی به حضرت زینب سلام الله علیها داشت. و فرمانده گردان خط شکن و نیروی زبده اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله در همان عملیات والفجر ۸، بهمن و اسفند ۶۴ به شهادت می رسند. حسین بادپا می ماند و حسین بادپا! تا اینکه حاج حسین برای دفاع از حرم (س) راهی سوریه می شود، آنجا هم بارها زخمی می شود اما شهید نمی شود! حتی خواب شهید کاظمی را دیده بود و خواسته بود برای شهادتش دعا کند اما شهید فقط نگاهش کرده و خندیده بود. حسین بادپا به مزار شهید کاظمی و دیدار پدر و مادر شهید می رود و از مادر شهید می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند، مادر هم دستانش را به آسمان بلند می کند ودعا می کند، و سرانجام قفل شهادت حسین بادپا شکسته می شود و کمتر از یکماه بعد ۹۴/۱/۳۱ در سوریه به شهادت میرسد. پیکرش مدتی در اسارت تکفیریها می ماند، اما بعد از یکماه به وطن بازمیگردد. شهید حاج وصیت کرده بود کنار شهید یوسف الهی به خاک سپرده شود. شاید ذخیره ای بود برای این روزها و دفاع از حرم حضرت بی بی زینب (س). مزار دو دوست کنار هم با فاصله بیش از ۳۰ سال اگر به سفر کردید، زیارت قبور شهدا را از دست ندهید. شادی ارواح طیبه شهید یوسف الهی، شهید کاظمی، و شهید بادپا صلوات sapp.ir/ansarshohadaa Eitaa.com/ansarshohadaa
ثواب قرائت #صفحه امروز تقدیم میشود به روح #شهید_محمدرضا_کاظمي ؛ باشد که دعاي این شهید شامل ما گردد. ۶۶
ثواب قرائت #صفحه امروز تقدیم میشود به روح روحانی #شهید_سعید_بیاضي_زاده ؛ باشد که دعاي این شهید شامل ما گردد. ۶۷