🔴واقعبینانه به زندگیت نگاه کن
🔺سختترین ضربهها رو
گاهی از کسانی که خیلی به ما نزدیکند میخوریم!
ببین اقتدارِ تو دستِ کیه؟
کلیدِ اعتمادبه نفسِت، رشدِ مالی و عاطفیت،
کلیدِ درِ بستهی زندانِت که محدودت کرده
دستِ اونهاست و یک عمر
با برچسبِ محبت ، زندانبانِ ما بودند!
🔺الهی زندگیم از آن توست،کمکم کن،
تا راه درست رو در میان چند راهی ها پیدا کنم.
🔺الهی هوشیارم کن، هوشیارم کن نسبت به فرصت ها،
نسبت به آنچه باید در این زمان انجام دهم،
نگذار به خواب روم و فرصت،برود.
🔺الهی نور و برکت از آن توست،
بزرگی،عزت از آن توست؛ اینها رو کجا جستجو میکردم؟
الهی از نور و برکتت،
زندگی مرا غنی کن،
الهی روزی همراه با برکت از آن زندگیم کن.
الهی به آگاهیم، به فهمم برکت ده،
الهی کمکم کن در راه تو و از آن تو باشم.
✨﷽✨
#پندانه
🔴 زود قضاوت نکنیم
✍خانم معلمی تعریف میکرد که در مدرسه ابتدایی بودم.
مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم. به نیت اینکه آخر سال مراسمی برایشان گرفته شود.
روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم. پدرومادرها هم دعوت بودند.
موقع اجرای سرود ناگهان دختری از جمع جدا شد و بهجای خواندن سرود، شروع کرد به حرکت جلوی جمع. دستوپا تکان میداد و خودش را عقبوجلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد.
بچهها هم سرود را میخواندند و ریز میخندیدند، کمی مانده بود بهخاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم، پنبه شود.
با خود گفتم:
چرا این بچه این کار را میکند؟ چرا شرم نمیکند از رفتارش؟ اینکه قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!
رفتم روبهرویش و اشاراتی کردم. هیچی نمیفهمید. به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم.
خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم. خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد!
فضا پر از خنده حاضران شده بود. مدیر هم رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود.
از صندلیاش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت:
فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چهکار کنم. اخراجش میکنم.
مادر دختر هم که نزدیک من بود، بسیار پرشور میخندید و کف میزد. دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.
همین که سرود تمام شد، پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینطوری کردی؟! چرا با رفقایت، سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست. برای مادرم این کار را میکردم!
گفتم:
آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست. چرا آنها اینچنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟!
خواستم بکشمش پایین که گفت:
خانم معلّم صبر کنید. بگذارید مادرم متوجه نشود، خودم توضیح میدهم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من ناشنواست. چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند!
این کار من رقص و پایکوبی نبود، این زبان اشاره است، زبان ناشنواهاست.
همین که این حرفها را زد، انگار مرا برق گرفت. دست خودم نبود. با صدای بلند گریستم و دختر را محکم بغل کردم و گفتم:
آفرین دخترم!
فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرفزدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند. نهتنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند.
از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه را به او تقدیم کرد.
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند. گاهی جلوتر از مادرش میرفت و برای مادرش جستوخیز میکرد تا مادرش را شاد کند.
👤آیت الله بهجت :
🔺تکان میخوری بگو « یا صاحب الزمان »
🔺می نشینی بگو « یا صاحب الزمان »
🔺برمیخیزی بگو « یا صاحب الزمان »
🔸صبح که از خواب بیدار میشوی مؤدب بایست و صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن و بگو آقا جان دستم به دامانت خودت یاری ام کن
🔸 شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو"السلام علیک یا صاحب الزمان" بعد بخواب.
💠شب و روزت را به یاد محبوب سر کن که اگر اینطور شد، شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد، دیگر نمیتوانی گناه کنی، دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی.
🔅 و خود امیرالمؤمنین(ع) فرموده است: "که در حیرت دوران غیبت فقط کسانی بر دین خود ثابت قدم می مانند که با روح یقین مباشر و با مولا و صاحب خود مأنوس باشند."
📚 *کمال الدین و تمام النعمه، ص 303
#گناه_ممنوع
#ترک_گناه_برای_فرج
#سلام_فرمانده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥇اهل مسابقه هستی؟!
#استوری
••••
ڪجا یه گناه رو به خاطر
روی گل یوسف زهرا ترک
کردی و ضرر کردی؟!
#اَلّلهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
『عـاشـقـانشـهـادت』
13.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #ببینید
💠 شادی واقعی!
▫️چگونه همیشه با نشاط باشیم؟
#باب_الحوائج
رزقِ حقیقی ،
گریه کردن
بر حسین است
مفتاح
این روزی ست
ذکرِ یا اباالفضلـــــ♥ـــــ ....
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅نکته ای در مورد حضرت عباس (ع) که کمتر شنیده اید
🎙استاد دانشمند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ خیلی چیزارو به ما میگه...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
گویند روزی موسی (ع) در آن حال که شبانیِ شعیب پیغامبر میکرد و هنوز به وی وحی نیامده بود، گوسفندان میچرانید؛
قضا را میشی از رمه جدا افتاد.
موسی خواست که او را به رمه باز برد.
میشک برمید و در صحرا افتاد و گوسفندان نمیدید و از بددلی همیرمید، و موسی از پس او همیدوید تا مقدار دو سه فرسنگ؛
چنان که میشک را نیز طاقت نماند و از ماندگی بیفتاد، چنان که بر نمیتوانست خاست.
موسی در وی رسید و بر او رحمتش آمد؛
گفت: ای بیچاره، چرا میگریزی و از که میترسی؟
چون دید که طاقت رفتن ندارد، برداشتش و بر گردن و دوش گرفت تا بَرِ رمه.
چون چشم میش بر رمه افتاد، دلش به جای باز آمد، تپیدن گرفت.
موسی زود او را از گردن فرو گرفت و به میان رمه اندر شد.
ایزد تعالی ندا کرد به فرشتگان آسمانها، گفت:
دیدید بندهی من با آن میش دهن بسته چه خُلق کرد، و بدان رنج که از او بکشید او را نیازرد و بر او ببخشود! به عزّت من که او را برکشَم و کلیم خویش گردانم و پیغامبریش دهم و بدو کتاب فرستم، چنان که تا جهان باشد از او گویند.
پس این همه کرامات او را به ارزانی داشت.
📚سیاستنامه، خواجه نظام الملک
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
شرط عشق جٌنون هست...🥀!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌱تشـرفات...
حاج علی محمد پاینده نقل کرده است:
قبل از پیروزی انقلاب مبتلا به سکته قلبی شدم مرا به بیمارستان حضرت آیت العظمی گلپایگانی بردند، مدت چهل روز در بیمارستان بستری بودم که نوزده شب آن در بخش سی سی یو بودم. بعد شورای پزشکی تشکیل دادند و نظر پزشکان بر آن شد که من باید به خارج بروم و گفتند: باید رگی از پای شما به قلبتان پیوند بزنند. در نتیجه مرا مرخص کردند با یازده قرص که در هر شبانه روز می بایست می خوردم.
شبی که قرار بود فردایش از بیمارستان مرخص شوم، شب حساس و غم انگیزی بود. صبح آن روز فرزندم حسن آقا آمد و نگاهی به رنگ و رخسارم کرد و گفت: چرا ناراحتی؟ مگر چه شده؟ گفتم: آنچه باید ببینم دیدم. گفت: چه؟ گفتم: بعضی رفقایم کنارم مردند و پزشکان به من می گویند: که باید برای درمان به خارج از کشور بروم و عمل مشکلی دارم. گفت: اینها همه اشتباه است و احتیاج به خارج رفتن نیست ان شاءالله به مسجد جمکران می رویم، درست می شود، بلند شو.
از بیمارستان بیرون آمدیم و به خانه رفتیم. دوشنبه شد و به مسجد جمکران مشرف شدیم و قرار گذاشتیم که علاوه بر نماز حضرت صاحب الامر علیه السلام یک نماز استغاثه به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها نیز بخوانیم.
سه ماه بعد به همین منوال گذشت و من روزی یازده قرص می خوردم. روز دوشنبه به مسجد جمکران رفتم و نماز جماعت خوانده شد. من در صف اول بودم هنوز جمعیت کامل متفرق نشده بودند که من بلند شدم از صف اول آمدم رسیدم به صف سوم، دیدم که آقایی نشسته، سلام کردم فرمود: بنشین، نشستم. فرمود: شما قرص می خوری؟ گفتم: آری. چند عدد؟ گفتم یازده عدد. فرمود: شما دیگر قرص نخور.
من عذر آورده و شروع کردم شرح حال را گفتن که من مریض شدم، سکته قلبی کردم، بیمارستان بستری بودم، پزشکان اینچنین گفته اند. باز فرمودند: قرص نخورید، من قبول نکردم و تعلل می ورزیدم. فرمود: می خواهی استخاره کنم هر چه استخاره آمد عمل کنی؟ گفتم: باشد. قرآن آوردم، دست آقا دادم و ایشان استخاره کرد و فرمود: نگاه کن. دیدم آیه عذاب است. فرمود باز هم می خوری؟ گفتم: نه، از مسجد بیرون آمدم و بعد از سه هفته که تنها یک قرص کمدین برای رقیق کردن خون می خوردم در سالن بیرون مسجد دیدم همان آقا نشسته اند.
با هم سلام و تعارف کردیم و پرسیدند: باز قرص می خوری؟ گفتم: آری، فرمود: چند تا؟ گفتم: یکی. فرمود: نخور. گفتم آقا این برای صاف کردن خون است و همین یکی را می خورم. فرمود قرآن بیاور، استخاره کن. باز قرآن آوردم و آقا استخاره کرد و به من فرمود: نگاه کن، دیدم آیه عذاب است. گفتم: دیگر نمی خورم و نخوردم. تا الان الحمدلله حالم خوب است.
📓کتاب: شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام، ج: ١، ص: ٢۴٨
#تشرفات
#امام_زمان♥
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
@anvar_elahi
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امشب هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
@anvar_elahi
4_5794282023312949309.mp3
4.77M
#نماز_سکوی_پرواز 38
✍تمام رفیق های ناب خدا؛
سخت ترین لحظات زندگی شون رو،
با امداد نماز،
بسلامت و عافیت سپری کردند!
👈راستی ؛
چرا ما نمیتونيم،
از نماز توی لحظه های سخت کمک بگیریم؟
ترکگناه = ↯
#خوشحالیامامزمانعج
2_5278561828085957020.mp3
5.13M
#تفسير
#سوره_ال_عمران154
🔺خدا منو میبینه؟ من رها شدم !حرامه این حرفها .. #سوظن
🔺 امتحان میشویم برای پاک شدن
🔺 خدا تنبیه میکند اما رها نه
🔺 حتی در اوج مشکلات به خدا سوءظن نبر ! همانجا محل امتحان ست
🔺 از مسلمانی و نماز خواندن تون سوءاستفاده نکنید ‼️
💟 وعده ی خداوند صادقانه ست به شرطی که ..
🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از آرامش زندگــی مـن
✅ احوال مومنان در آخرالزمان
✍ امام صادق علیه السلام:
✅مومن در آن زمان محزون و مورد تحقیر قرار می گیرد.او نمی تواند که منکرات را جز در دلش انکار کند و در معرض هر نوع تحقیری قرار می گیرد.
برای شما زمانی پیش می آید که از افراد متدین کسی نجات نمی یابد،به جز افرادی که مردم آنها را ابله تصور کنند و آنها صبر و شکیبایی داشته باشند بر آنان که آنها را ابله و بی خرد بخوانند.
📚 الزام الناصب ص صد و هشتاد و سه
اصول کافی،ج دوم ،ص صد و هفده
#حدیث_روز
آرامش زندگی من👇
🆔 @Calmness
هدایت شده از آرامش زندگــی مـن
1-ضرورت طرح مباحث مهدویت.mp3
1.67M
هدایت شده از آرامش زندگــی مـن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👳♂استاد پناهیان:
🌷❤️ مناجات زیبا با امام زمان ارواحنا فداه....
#یاامام_زمان
آرامش زندگی من👇
🆔 @Calmness
هدایت شده از آرامش زندگــی مـن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا مهدی بیا دورت بگردم...
اللهم عجل لولیک الفرج❣
#امام_زمان
آرامش زندگی من👇
🆔 @Calmness
انوار الهی💥
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_166 ✍عصبانی شدم. گفتم:قبلا گفته بودم دوست ندارم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_167
✍او دوباره قدم زد ودر حالیکه دستهاش رو با حالتی عصبی در هم قلاب کرده و باز میکرد با لحنی جدی شروع به حرف زدن کرد:
_این مدت که نبودی خیلی اتفاقها افتاد.زندگیم متلاشی شد.خیلی اذیت شدم.خیلی.
سعی کردم تا حد ممکن لحنم دلگرم کننده باشه!
_میفهمم چی میگی.منم بالا و پایین زندگی رو چشیدم.
او با غیض ایستاد و نگاهم کرد.
_نه!!! تو مثل من بدبخت نبودی! تو همیشه بهترینها نصیبت میشد! سر کلاس بهترین درس و داشتی..بین استادها محبوب ترین دانشجو بودی..هه!!! هرچی پسر پولدار و خوش تیپ بود خر تو میشد و بعد تازه واسشون طاقچه بالا هم میذاشتی..
حرفش رو قطع کردم وبا ناراحتی گفتم:اینا رو همیشه گفتی.تا جایی که من یادم میاد تو عادت داری به حسادت و حسرت خوشیهای کوتاه و بی اهمیت دیگرونو خوردن .اینایی که تو میگی فقط تصور توست.و اصلا خوشبختی نیست.تو از من خوشبخت تر بودی.ولی خودت با بی انصافی پشت کردی به خوشبختیهات.
او با اشک و عصبانیت چند قدم جلو اومد وگفت:خفه شوووو!خفه شو عسل..توی یک لا قبای امل کسی نیستی که بخوای منو نصیحت کنی.این من بودم که تو رو آدم کردم.تو یک لباس درست وحسابی تنت نبود.تا چند وقت هروقت آرایش میکردی انگار یک بچه با آبرنگ صورتت رو خط خطی کرده بود.مننن بهت یاد دادم چیجوری مثل آدمها لباس بپوشی و آرایش کنی.اینقدر بهت یاد دادم که برام شاخ شدی.خودتو گم کردی.
با ناراحتی چشمم و باز و بسته کردم و آهسته گفتم:آره راست میگی.کاش بهم یاد نمیدادی..
چون ده سال از خدا دورم کردی..
با کلافگی پوزخند زد و گفت:هه!! خداا...رفتی سراغ کسی که هر چی میکشیم از اونه.
پیشونیم رو با ناراحتی مالیدم وگفتم:ببین اگه قراره چرت وپرت بگی من میرم.حواستو جمع کن.حرفهای تکراری هم نزن.منو کشوندی اینحا واسه شنیدن این حرفها؟!
او اشکهاشو با حرص کنار زد و دستش رو روی کمرش گذاشت.
در حالیکه سرش رو به سمت دیگرش متمایل کرده بود با صدای آروم تری گفت:نه! معلومه که واسه این حرفها اینجا نیستی.اینجایی تا بهت بگم زندگیم بخاطر تو به فنا رفت.تو خیلی زرنگ بودی.خودتو از اون کثافت با چشم وابرو نازک کردن برا یک آخوند چشم چرون کشیدی بیرون و زندگیتو سروسامون دادی ولی من..
با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم: حرف دهنتو بفهم نسیم..اگه یکبار دیگه دهنتو باز کنی و اسم مبارک اونو نجس کنی زنده نمیزارمت.پاکی اون آخوندی که ازش حرف میزنی خیلی بیشتر از اون چیزیه که از ذهن کثیف تو عبور کنه.
دوباره پوزخند زد.
نفرت وکینه از چشمهاش فوران میکرد.
گفت:آره.میدونم!میدونم.بخاطر همین پاکیش هم بود که گرفتت.نه چشم وابروت!
☘💐☘💐☘
✍ضربان قلبم شدت گرفت.
با عصبانیت جملاتم رو توصورتش کوبوندم:بله بله..بخاطر پاکیش بود بخاطر آقاییش بود.منو گرفت تا از شر شیاطینی چون تو در امان بمونم..
باورم نمیشد که مرتکب چنین اشتباهی شده باشم. چرا باز به او اعتماد کردم؟ ! خدایا من به بنده ت اعتماد کردم چون یقین داشتم تو پشت منی..
یک احساسی در درونم فریاد زد تو در آغوش خدایی! آغوش خدا امن ترین جای دنیاست.
سرم رو تکون دادم و گفتم:پس همه ی حرفهات و گریه هات دروغ بود نه؟؟ اومده بودی مسجد تو این مدت تا برام تور پهن کنی؟! ای خاک بر سر من که بهت اعتماد کردم.گوشیمو از کیفم در آوردم و شماره ی حاج کمیل رو گرفتم.
گوشیمو از دستم قاپ زد و پرتش کرد اونور اتاق.
دوباره وحشی شده بود. با صدایی دورگه گفت:خفه شو و بزار حرفم وبزنم.نترس میری خونتون نگران نباش.هنوز اونقدر گرگ نشدم تا بدرمت'
به نفعم بود خودم رو کنترل کنم. نسیم خوی وحشیانه ش پیدا شده بود.
دوباره با حالتی عصبی اتاق رو دور زد.
_کامران یه روز اومد دنبالم.گفت دلم گرفته بریم بیرون.منم ذوق کردم که به من توجه میکنه.زنگ زدم به مسعود گفتم.گفت حله برو.
باهاش رفتم تا شب با هم خیابون ها رو گز میکردیم.بهم گفت ازت کفریه.گفت نمیتونه تو رو ببخشه.من خرم بهش میگفتم ولش کن.اون بخاطر شرایط زندگیش اینطوری بوده.سعی میکردم آرومش کنم.اون گریه کرد.میگفت بدون تو زندگی براش میسر نیست.خیلی سعی کردم آرومش کنم.من احمق واقعا دلم براش سوخت.وقت خداحافظی موقعی که داشت منو میرسوند خونه گفت:میشه از این به بعد یکم بیشتر ببینمت؟؟
منم از خدا خواسته گفتم:آره! هروقت تو بخوای..
از اون روز هی مدام با هم میچرخیدیم.چه با مسعود چه بی مسعود!
یه روز وقتی تو کافه ش بساط عیش سه نفرمون به پا بود گفت منم قاتی بازی..
گفتیم کدوم بازی؟
گفت همون تورکردن بچه مایه دارها..
مسعود گفت بدون عسل دیگه نمیشه.
همونجا خون خونم و خورد که لعنت به این عسل که حتی مسعود هم همش تو فکر اونه..حتی وقتایی که..
'بدنم یخ کرد.با صدایی لرزون به نسیم گفتم:خفه شو نسیم
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
@anvar_elahi
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
انوار الهی💥
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_167 ✍او دوباره قدم زد ودر حالیکه دستهاش رو با حا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_168
✍بدنم یخ کرد..با صدایی لرزون به نسیم گفتم:خفه شو نسیم..دیگه نمیخوام حرفهاتو بشنوم.کثافت کاریهای شما سه تا دیگه به من ارتباطی نداره.
اون ایستاد و با لبخند جنون آمیزی نگاهم کرد.
_اتفاقا ربط داره که میگم! مگه نمیخوای بدونی چرا برات تور پهن کردم؟ پس لال شو وگوش کن.
کجا بودیم؟؟!! آهان اونجا بودیم که مسعود گفت بدون تو نمیشه بازی کرد.
کامران گفت:من یه پیشنهاد دارم.این دفعه میریم سراغ دخترا..منم براتون کار عسل و میکنم! من ومسعود جا خوردیم.گفتیم:تو که وضعتت توپه..پولت از پارو بالا میره.میخوای اینکار وکنی که چی بشه؟! گفت میخوام انتقام خودمو اینطوری از عسل بگیرم.خدا رو چه دیدی شایدم تو همین بازیها زن آینده مم پیدا کردم.سهمم نمیخوام هرچی در اومد واسه شما. .
مسعود داشت خامش میشد ولی من روشنش کردم که به همین زودیها به اون اعتماد نکنه. ولی اون احمق با اینکه حرف منو قبول کرد و این ریسکو نکرد یه شب تو بد مستی، جریان تورکردن پسرهای قبلی رو براش تعریف میکنه اسم و آدرسشونو به کامران میده.
حرفهاش به اینجا که رسید با کلافگی و اضطراب از جیب شلوارکش پاکت سیگارش رو در آورد و یک نخ روشن کرد.اینقدر با حرص وعمیق سیگارش رو میمکید که انگار قرار نبود دودش رو بیرون بده.
_به یک هفته نکشید سر وکله ی پسرها پیدا شد.برا مسعود دام پهن کرده بودن و نصفه شبی تا میخورد زدنش..وقتی مسعود با سرو کله ی خونین برگشت خونه نزدیک بود سکته کنم. خودش عین مار زخمی بود.اجازه نمیداد دست بهش بزنم.یا حتی ازش بپرسم کی این بلا رو سرش آورده. چندروز بعد که حالش بهتر شد جریان و برام تعریف کرد.خیلی سوخته بود.مسعود و که میشناسی؟ نمیزاره کسی دورش بزنه.شال وکلاه کرد رفت سراغ کامران هرچی گفتم نرو تو کتش نرفت گفت میرم جنازشو تحویل ننه باباش میدم بعد برمیگردم.
منم پشت بندش رفتم.چون نگرانش بودم.
نزدیک میز اومد وسیگارش رو روی میز خاموش کرد و بلافاصله سیگار تازه ای روشن کرد.تنفس برام سخت شده بود سرفه م گرفت.در حالیکه سیگارش رو با لذت دود میکرد با چشمهای خمار نگاهم میکرد گفت: لعنت بهت عسل!! لعنت بهت که آدمهایی به بزرگی کامران حتی حاضرند بخاطرت مرتکب قتل بشن!!
از نفس افتادم!!
🌿🌺🌿🌺🌿
✍نه از دود سیگار بلکه از جمله ی آخر نسیم!
با زبونی که در دهانم نمیچرخید تکرار کردم:قتل؟!!!!
او چشمهاش پر از اشک شد.
گوشیش زنگ خورد.سراغش رفت وبا حالتی عصبی جواب داد:الووو.نه هنوز اینجاست! داریم باهم درددل میکنیم. کی میرسید؟! اوکی! منتظرم.
با اضطراب از جا بلند شدم!
اگر نسیم برای من تور پهن کرده بود پس حتما قصه ی بیماری مادرش هم کذب محض بود.
پرسیدم: کی قراره بیاد اینجا؟! با کی داشتی هماهنگ میکردی؟
او پوزخندی زد و نردیکم شد.
_صبر کن میفهمی!
دلم گواهی بد میداد! نکنه منتظر مسعود بود؟! نکنه قرار بود بلایی سرم بیارند؟!
به سمت اتاق رفتم تا چادرم رو بردارم.او زودتر از من به طرف در دوید و درحالیکه کلید رو داخل قفل میچرخوند گفت:فکر کردی به همین سادگیهاست؟ هنوز حرفهام تموم نشده..
به سمت دستش خیز برداشتم تا کلید رو ازش بگیرم او با سیگار پشت دستم رو سوزوند و به سمت پنجره رفت و در مقابل چشمهام کلید رو پایین پرتاب کرد.
با التماس گفتم:نسیم خواهش میکنم این کارو نکن باهام. .آخه اینهمه کینه از من برای چی؟!!
او به سمتم حمله کرد و در حالیکه موهامو با خودش به طرفی میکشوند با اشک گفت برای چی؟؟ برای چی.؟بیا تا بهت نشون بدم.من و به سمت اتاقی برد.پوست سرم داشت کنده میشد ولی جیغ نمیکشیدم فقط سعی میکردم باهاش درگیر نشم تا اتفاقی برای بچه م نیفته
در اتاق رو باز کرد و موهامو ول کرد
با اشک وهق هق گفت:ببین..ببین چه بلایی سر زندگی من آوردی. .اگه توی لعنتی به کامران نمیگفتی که مسعود برات نقشه ی تور کردنشو کشیده هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد.
سرم گیج وچشمهام سیاهی میرفت! به زور بدنم رو راست کردم و به اون سمت اتاق روی تخت نگاه کردم.ناگهان مثل جن زده ها از اتاق بیرون دویدم.
او دنبالم اومد و در حالیکه شانه هام رو تکون میداد با ضجه گفت: کجا.؟؟ کجا؟؟ ببینش خوب ببینش ببین چطوری زمین گیرش کردی
من هلش دادم و در حالیکه عقب عقب میرفتم: گفتم:احمق بیشعور اون نامحرمه..لعنت بهت نسیم لعنت..
او با عصبانیت محکم تو صورت خودش زد و گفت:نامحرمه؟! زندگی منو ومسعود و به فنا دادی رفت حالا بجای اینکه شرمنده باشی داری میگی نامحرمه؟؟!
دیگه سرپا ایستادن برام مقدور نبود.
دیوار رو گرفتم و خودم رو به مبل رسوندم.نفسم بالا نمیومد.به هن هن افتاده بودم.نشستمو سرم روی دسته ی مبل افتاد.
کی از این کابوس ترسناک بیدار میشم؟
کی تموم میشه؟
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
@anvar_elahi
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🎆✨🌙--------------------🌟
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
اللهم عجل لولیک الفرج
@anvar_elahi