eitaa logo
انوار الهی💥
263 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
15.3هزار ویدیو
269 فایل
حال خوش را با ما تجربه کنید💖
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۳۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | برای آخرین بار این بار هم موقع بچه‌ها علی نبود .. زنگ زد، احوالم رو پرسید .. گفت: فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده!! وقتی بهش گفتم سه قلو پسره .. فقط سلامتی شون رو پرسید .. - الحمدلله که سالمن ... + فقط همین؟!! بی ذوق .. همه کلی واسشون ذوق کردن!! - همین که سالمن .. سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد .. مهم سلامت و عاقبت به بچه‌هاست .. دختر و پسرش مهم نیست!! همین جملات رو هم به زحمت می‌شنیدم .. ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود .. الکی حرف می‌زدم که ازش حرف بکشم .. خیلی دلم براش شده بود .. حتی به شنیدن هم راضی بودم!! زمانی که داشتم از مراقبت می‌کردم .. تازه به حکمت خدا پی بردم .. شاید کمک کار زیاد داشتم .. اما واقعا دختر دست مادره .. این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود .. سه قلو پسر .. بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک .. هنوز درست چهار دست و پا نمی‌کردن که نفسم رو بریده بودن ... توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت .. خیلی من بود .. اما واضح، دیگه پابند زمین نبود .. هر بار که بچه‌ها رو می‌کرد ... بند دلم پاره می‌شد!! ناخودآگاه یه جوری نگاهش می‌کردم .. انگار باره دارم می‌بینمش .. نه فقط من، دوست‌هاش هم همین طور شده بودن .. برای دیدنش به هر میومدن در خونه .. هی می رفتن و برمی‌گشتن و صورتش رو می‌بوسیدن .. موقع رفتن چشم‌هاشون پر می شد .. دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ... همه .. حتی فهمیده بود .. این دیدارهاست .. تا اینکه واقعا برای آخرین بار .. رفت ... قسمت های قبل رو از دست ندین🌸 ... @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | که عشق آسان نمود اول... نه دلی برای برگشتن داشتم، نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم .. ده روز نشده بود، باهام گرفتن : - سریع برگردید .. موقعیت خاصی پیش اومده... رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز مجروحین برگشتم تهران .. دل توی دلم نبود .. نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه .. با چهره‌های و پریشان منتظرم بودن .. انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود!! سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود .. دست‌های اسماعیل .. لب‌ها و چشم‌های نغمه .. هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی‌گفت ... - به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ - نه .. صداش لرزید .. امانته!! با شنیدن "زن داداش" نفسم اومد و چشم‌هام گر گرفت .. بغضم رو به زحمت کنترل کردم .. - چی شده؟ .. این خبر چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ... صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن!! زیرچشمی به نگاه می‌کرد.. چشم‌هاش پر از بود .. فهمیدم خبری شده .. اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره .. دوباره ، ماشین رو پر کرد!! - حال زینب اصلا خوب .. بغض نغمه .. خبر شهادت علی آقا رو که شنید، کرد .. به خدا نمی‌خواستیم بهش بگیم .. گفتیم تا تو بهش خبر نمیدیم .. باور کن نمی‌دونیم فهمید ... جملات آخرش توی سرم می‌پیچید .. نفسم گرفته بود .. و صدای گریه‌ی نغمه حالم رو بدتر می‌کرد ... چشم دوختم به اسماعیل .. امان حرف زدن به نغمه نمی‌داد ... - یعنی چقدر حالش بده؟ ... بغض اسماعیل هم شکست - تبش از ۴۰ نمیاد .. روزه بیمارستانه .. صداش بریده بریده شد .. ازش کردن .. گفتن با این وضع ... دنیا روی سرم خراب شد .. اول علی، حالا هم .. ... @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣