eitaa logo
انوار الهی💥
265 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
15.3هزار ویدیو
269 فایل
حال خوش را با ما تجربه کنید💖
مشاهده در ایتا
دانلود
📜📖📜 📖📜 📜 🕊🥀 ↩️ چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم پیش خودم حتی فکرش را بکنم یا بگویم ، ولی به مصطفی می گفتم . او نزدیکتر از من به من بود . بچه های مدرسه هم همینطور . آنها هم با مصطفی احساس یگانگی می کردند. آن موسسه پایگاه مردم جنوب بود، طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سکینه می کردند. مصطفی حتی راضی نبود مدرسه ، مدرسه ایتام باشد. شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر میزد و وقتی می آمد گریه می کرد ، می گفت: ما به جای اینکه کمک کنیم که اینها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند. خوابگاه مثل زندان است ، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند . یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند‌، مصطفی موسسه ماند ، نیامد خانه پدرم .    آن شب از او پرسیدم: دوست دارم بدانم چرا نرفتی ؟ مصطفی گفت: الان عید است . خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان . اینها که رفته اند، وقتی برگردند ، برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه ماندند تعریف می کنند که چنین و چنان . من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم ، سرگرم شان کنم که این ها چیزی برای تعریف کردن داشته باشند. گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردی؟ نان و پنیر و چای خوردی . گفت: این غذای مدرسه نیست . گفتم: شما دیر آمدید . بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید. اشکش جاری شد ، گفت: خدا که می بیند . ........ 📗از زبان همسرشان غاده 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 @anvar-elahi 📜 📖📜 📜📖📜
انوار الهی💥
🎉🎉🎉 🎉🎉 🎉 #رمان_عاشقانه_ای_برای_تو #قسمت_دوازدهم *ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ* ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ، ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﮔﺬﺷﺖ … ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺯ
🎉🎉🎉 🎉🎉 🎉 * ﺑﯽ ﺗﻮ ﻫﺮﮔﺰ * ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ . ﺍﻭﺍﯾﻞ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺗﺨﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ . ﺣﺲ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﺑﻮﺩﻥ … ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻗﻄﻊ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﮐﺮﺩﻡ . ﺣﺘﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ … . ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫﺎ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﺭﮐﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺯﺷﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﻐﻞ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻟﻌﻨﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻧﺮﻓﺘﻢ … . ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ . ﮐﻢ ﮐﻢ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﺮ ﺷﺪﻡ . ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺍﻣﺎ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ … ﻣﻨﺪﻟﯽ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺿﺮﺑﻪ ﺭﻭﺣﯽ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﺗﻮﯼ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫﺎ، ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﻫﻤﻪ ﺷﻮﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﺪﻝ ﻫﺎ، ﺯﺷﺖ ﺑﻮﺩﻥ . ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﻮﻥ ﻭ ﻻﻏﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ … ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ … . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ … ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻫﻢ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ … ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻪ … . ﺍﺯ ﺳﻔﺎﺭﺕ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﮕﺮﺩﻩ … ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺑﺸﻢ ... ... 📝نویسنده: 📚منبع:داستانهای ناز خاتون 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @anvar_elahi 🎉 🎉🎉 🎉🎉🎉