انوار الهی💥
📜📖📜 📖📜 📜 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_هشتم↩️ به هرحال ، روزهای سختی بود اجازه نمی دانند از
📜📖📜
📖📜
📜
#رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀
#قسمت_نهم ↩️
بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست ، من مانع نمیشوم . باورم نمی شد بابا به این سادگی قبول کرده باشد . حالا چطور باید به مصطفی خبر می دادم ؟
نکند مجبور شود از حرفش برگردد ! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود ! مصطفی کجا است ؟ این طرف وآن طرف ، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا کرد گفت: فردا عقد است ، پدرم کوتاه آمد. مصطفی باورش نمی شد ،
و مگرخودش باورش می شد ؟ الان که به آن روزها فکر میکند می بیند آدمی که ازدواج آنها را درست کرد او نبود ،
اصلا کار آدم و آدمها نبود.کار خدا بود ودست خدا بود. جذبه ای بود که از مصطفی و او می تابید بی شناخت ، شناخت بعد آمد بی هوا خندید ، انگار چیزی دهنش را قلقلک داده باشد ، او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد ! دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مسئله را پیش کشید؛ غاده ! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد . تو از خواستگارانت خیلی ایراد می گرفتی ، این بلند است ، این کوتاه است؛ مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد . حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی ؟
غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد ، حتی دلخورشد و بحث کرد که؛ مصطفی کچل نیست ، تو اشتباه می کنی . دوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده .
آن روز همین که رسید خانه ، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن؛ مصطفی پرسید: چرا می خندی ؟ و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: مصطفی ، تو کچلی ؟ من نمی دانستم ! و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد . از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: شما چه کار کرده اید که شمارا ندید ؟
ممکن است این جریان خنده دار باشد ، ولی واقعاً اتفاق افتاد . آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمی دیدم ، نمی فهمیدم . به پدرم گفتم : جشن نمی خواهم فقط فامیل نزدیک ، عمو ، دایی و... پدرم گفت: به من ربطی ندارد؛ هر کار که خودتان میخواهید بکنید . صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود ، آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس . مادرم با من صحبت نمی کرد ، عصبانی بود . خواهرم پرسید :کجا می روید ؟ گفتم: مدرسه . گفت: شما الان باید بروید برای آرایش ، بروید خودتان را درست کنید. من بروم ؟ رفتم مدرسه . آنجا همه می گفتند: شما چرا آمده اید ؟ من تعجب کردم . گفتم : چرا نیایم ؟ مصطفی مرا همینطور می خواهد . از مدرسه که برگشتم ، مهمانها آمده بودند . مصطفی آنجا کسی را نداشت و از طرف او داماد آقای صدر ، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند . از فامیل خودم خیلی ها نیامدند ، همه شان مخالف بودند وناراحت .
خواهرم پرسید: لباس چی می خواهی بپوشی ؟ گفتم: لباس زیاد دارم. گفت: باید لباس عقد باشد. و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید همه می گفتند دیوانه است ، همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود . من شاید اولین عروسی بودم آنجا که دنبال آرایش و اینها نرفتم . عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد باید کادو بدهد به عروس . این رسم ما است ، داماد باید انگشتر بدهد . من اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم ....
#ادامه_دارد........
📗از زبان همسرشان غاده
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
@anvar_elahi
📜
📖📜
📜📖📜
انوار الهی💥
🎉🎉🎉 🎉🎉 🎉 #رمان_عاشقانه_ای_برای_تو #قسمت_هشتم *ﻣﻌﺎﺩﻟﻪ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ* ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ . ﺍﻭﻟﺶ ﻫﻨﻮﺯ ﮔﯿﺞ ﺑﻮﺩﻡ .
🎉🎉🎉
🎉🎉
🎉
#رمان_عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_نهم
*ﺣﻠﻘﻪ*
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻬﺎﺭ ﺑﻮﺩ . ﮐﻼﺱ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮐﻞ ﺭﻭﺯ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ …
ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﺎﻣﻼ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ، ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﮔﺸﺘﻦ . ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪ . ﺑﻌﺪ ﻭﺳﺎﯾﻠﺶ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻇﺮﻑ ﻏﺬﺍﺵ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ … .
ﯾﻬﻮ ﭼﺸﻤﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ . ﻣﺜﻞ ﻓﻨﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﭘﺮﯾﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﻤﺘﻢ .ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﺑﺮﻡ ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ …
_ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﯽ . ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﻮﺑﯽ . ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻧﻬﺎﺭ ﺑﺨﻮﺭﻡ . ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ؟ … .
ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﻭ ﺑﯽ ﻣﻌﻄﻠﯽ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ، ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ، ﻧﻬﺎﺭ ﺑﺮﯾﻢ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ . ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻮﺩ … .
ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺧﻮﺵ ﺑﮕﺬﺭﻩ … .
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩ . ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺗﻮﯼ ﮐﯿﻔﺶ ﯾﻪ ﺟﺒﻌﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ . ﮔﺮﻓﺖ ﺳﻤﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﯿﺎﺩ . ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﻭﻟﯽ … ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﺩﺳﺘﺖ ﮐﻦ … .
ﺟﻌﺒﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯﺵ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻡ . ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ . ﺗﻨﻬﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺖ … .
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﺎ، ﺍﻭﻥ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﻠﯽ ﭘﻮﻝ ﭘﺎﺵ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻞ ﭘﺲ ﺍﻧﺪﺍﺯﺵ ﺭﻭ …
#ادامه_دارد...
📝نویسنده:
#سید_طاها_ایمانی
📚منبع:داستانهای ناز خاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@anvar_elahi
🎉
🎉🎉
🎉🎉🎉
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠روشهای دوستی با امام زمان ارواحنافداه...😍
#امام_زمان♥
#قسمت_نهم
💠تربیت نسل مهدوی
📌راهکارهای تربیت فرزندان مهدوی...
9⃣بیان آثار ظهور حضرت
💢در روایتی از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمده است که: "وقتی قائم ما اهل بیت قیام کند، ساکنان آسمان، مردم زمین، پرندگان هوا، درندگان صحرا و ماهیان، همه و همه از او خشنود خواهد شد".[1]
💢یکی از راههای مؤثر در ایجاد ارتباط فرزندان با امام زمان عجل الله و انتقال نشاط و شوق به دل آنها، شرح آثار خوب، زیبا و مثبت ظهور حضرت مثل روایتی که ذکر شد است؛ نه بیان جملات و القای خرافات و داستانهای غیر واقعی که ترس را در دل کودکان میاندازد و آنها را اذیت میکند.
📚۱. الحاوی للفتاوی، سوطی، ج2ص8
#امام_زمان♥
#قسمت_نهم