eitaa logo
انوار الهی💥
265 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
15.3هزار ویدیو
269 فایل
حال خوش را با ما تجربه کنید💖
مشاهده در ایتا
دانلود
انوار الهی💥
📜📖📜 📖📜 📜 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_هجدهم ↩️ در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زند
📜📖📜 📖📜 📜 🕊🥀 ↩️ 🍃🍃🍃🍃🍃 فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند گفت: مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبالتان . گفته غاده بیاید . غاده گل از گلش شکفت . از اول می دانست که محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید ، حتی اگر جنگ باشد . مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که "محسن الهی" را دنبال او فرستاده ، محسن را از لبنان از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید ، می شناخت . 🍃🍃🍃🍃🍃 البته من وقتی رسیدم پاوه ، آن جا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود. او را روز بعد دیدم . وقتی آمد همان لباس جنگی تنش بود و خاک آلود ، یاد لبنان افتادم. من فکر میکردم کلاشینکف ولباس جنگی مصطفی در ایران دیگر تمام شد ، ولی دیدم همان طور است ، لبنانی دیگر . مصطفی به من گفت: می خواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما اینجا نزدیک من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصاً برای روزنامه های کشورهای عرب . مصطفی می گفت و من می نوشتم . نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم . از پاوه به سقز ، از سقز به میاندوآب ، نوسود ، مریوان و سردشت . مصطفی بیشتر اوقات در عملیات بود و من بیشتر اوقات ، تنها . زبان که بلد نبودم . قدم میزدم تا بیاید . گاهی با خلبانان صحبت می کردم ، چون انگلیسی بلد بودند ... ........ 📗از زبان همسرشان غاده 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 @anvar_elahi 📜 📖📜 📜📖📜
انوار الهی💥
🎉🎉🎉 🎉🎉 🎉 #رمان_عاشقانه_ای_برای_تو #قسمت_هجدهم *ﺑﯽ ﭘﻨﺎﻩ* ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ . ﺗﻮﯼ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍ
🎉🎉🎉 🎉🎉 🎉 * ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ* ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻃﻠﺒﻪ ﺗﻮﯼ ﻣﮑﺘﺐ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﺷﺪﻡ . ﺍﺯ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ، ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺣﺠﺎﺏ، ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﺍﺏ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻡ ... . ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻇﺮﺍﻓﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ . ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﺨﺘﯽ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﻧﺒﻮﺩ ... . ﺳﻔﯿﺪ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺯﺭﺩ ﻭ ... ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ... ﻣﻔﺎﻫﯿﻢ ﺍﺳﻼﻡ، ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺬﺍﺏ ﻣﯽ ﺷﺪ ... . ﺗﻨﻬﺎ ﺑﭽﻪ ﺍﺷﺮﺍﻑ ﺯﺍﺩﻩ ﻭ ﻣﺎﺭﮐﺪﺍﺭ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩﻡ . ﮐﻬﻨﻪ ﺗﺮﯾﻦ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﻣﻦ، ﺍﺯ ﺷﯿﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺑﻘﯿﻪ، ﺷﯿﮏ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﺷﻬﺮﯾﻪ ﮐﻢ ﻃﻠﺒﮕﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﮐﺜﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻣﺎﻟﯽ ﻣﯽ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮﯾﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺝ ﮐﺘﺎﺏ ﻭ ﺩﻓﺘﺮﺷﻮﻥ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻧﻪ ... . ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ، ﺍﺯ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ ... . ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ، ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﻗﺒﻞ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻣﺎﺭﮐﺪﺍﺭ . ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻭ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . تغییر کرده بودم. آن قدر عوض شده بودم که بچهﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻥ ... . ﮐﻢ ﮐﻢ، ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ . ﺍﻭﺍﯾﻞ ﻃﻠﺒﻪ ﻫﺎﯼ ﻏﯿﺮﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ؛ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﺧﺘﻢ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ . ﺗﻮﯼ ﻣﮑﺘﺐ ﺩﺍﺋﻢ ﺟﻠﺴﻪ ﻭ ﮐﻼﺱ ﻭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺑﻮﺩ .ﺗﺎ ﭼﺸﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎ ﺑﻬﻢ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﯾﺎﺩ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ... . ﻫﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪ، ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺣﺪ ﺍﺳﻢ ﺑﻮﺩ .ﺗﺎ ﻣﻄﺮﺡ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻢ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ . ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻦ ﺗﻐﯿﯿﺮﯼ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ... . ... نویسنده: 📚منبع:داستانهای ناز خاتون 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @anvar_elahi 🎉 🎉🎉 🎉🎉🎉