انوار الهی💥
📜📖📜 📖📜 📜 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_دهم↩️ مصطفی وارد شد و یک کادو آورد . رفتم باز کردم دی
📜📖📜
📖📜
📜
#رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀
#قسمت_یازدهم↩️
مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول میدهی؟ مصطفی گفت قول می دهم الان طلاقش بدهم ، به یک شرط ! من خیلی ترسیدم ، داشت به طلاق می کشید . مادرم حالش بد بود . مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می دهم . من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید .
مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می خواهم . گفتم: باشه مامان ! فردا می روم طلاق می گیرم . آن شب با مصطفی نرفتم . مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود . مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت" ما طلاق گیری نداریم . در عین حال خودتان می خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... گفتم: بله ! من همه این شرط را پذیرفتهام . بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید .
چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه میرفت را نگاه کرد . فکر کرد مصطفای ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می آورد . بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است .
صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی آیم . سعی کن محبت مادر را جلب کنی ، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب میآیم دنبالتان .
آن شب حال مادر خیلی بد شد . ناراحتم ، مصطفی که آمد دنبالم ، مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمی توانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان ، دید چه قدر درد می کشد، اشک هایش سرازیر شد . دست مامانم را می بوسید و میگفت: دردتان را به من بگویید. دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقت ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: من می برمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد . من هم راه افتادم رفتیم بیروت . مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که: شما باید بالای سر مادرتان بمانید ، ولش نکنید حتی شب ها. مامان هر وقت بیدار می شد و می دید مصطفی آن جا است میگفت: تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشتی ؟ ببرش ! من مراقب خودم هستم . مصطفی میگفت: نه ، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم . و دست مادرم می بوسید و اشک می ریخت، مصطفی خیلی اشک می ریخت . مادرم تعجب کرد . شرمنده شده بود از این همه محبت .
مامان که خوب شد و آمدیم خانه ، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم . یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم ، قبل از آن که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید ، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد .من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب ، این که من خدمت کردم مادر من بود ، مادر شما نبود ، که این همه کارها میکنید. گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد . من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید.....
#ادامه_دارد........
📗از زبان همسرشان غاده
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
@anvar_elahi
📜
📖📜
📜📖📜
انوار الهی💥
🎉🎉🎉 🎉🎉 🎉 #رمان_عاشقانه_ای_برای_تو #قسمت_دهم *ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺗﻌﻬﺪ* ﮔﻞ ﺧﺮﯾﺪﻥ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﮐﺎﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﺵ ﺑﻮﺩ . ﮔﺎﻫﯽ ﺷ
🎉🎉🎉
🎉🎉
🎉
#رمان_عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_یازدهم
* ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﻃﻌﻢ ﺑﺎﺭﻭﺕ *
ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺗﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﯾﺎ ﺍﺯ ﻗﻮﻝ ﺷﻮﻥ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻦ : ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﻨﮕﯿﻪ … ﺑﻮﯼ ﺑﺎﺭﻭﺕ ﻣﯿﺪﻩ … ﺗﻮﯼ ﻋﺼﺮ ﺗﺤﺠﺮ ﻭ ﺷﺘﺮ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ … .
ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﻭﺍﺳﻢ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﻗﺴﻢ ﺑﺨﻮﺭﻡ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﺗﺠﺴﻢ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ … .
ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ؛ ﺗﻨﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺯﺧﻢ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺍﺯﺵ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ .ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ … .
ﺗﻮﯼ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ، ﺍﺳﯿﺮ ﻣﯿﺸﻪ . ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺮﺳﺨﺘﯽ، ﺧﯿﻠﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﻌﺜﯽ ﻫﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻭﻥ ﺯﺧﻢ ﻫﺎ ﺟﺎﯼ ﺷﻼﻕ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﺎﺑﻞ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺶ . ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺧﺘﮕﯽ و.. و ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻋﺠﯿﺐ ﺗﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ:ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﯿﻠﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩ، ﺍﺯ ﯾﻪ ﮔﻮﺵ ﻫﻢ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ …
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻣﻦ، ﺟﻨﮕﺠﻮﯼ ﺳﺮﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﺩﺵ ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺨﺖ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ، ﺁﺯﺍﺩﯾﺶ ﺑﺎﺷﻪ … .
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺪﻭﺩ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺎﺭﺕ، ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﺭﻫﺒﺮﺵ ﺩﯾﮕﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ، ﺩﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﺗﺤﻤﻠﺶ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ … .
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻼﺕ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ، ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺟﻠﻮﻩ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ … ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺤﮑﻢ، ﺁﺭﺍﻡ، ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﺳﺮﺳﺨﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍ ﺑﺎ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ … .
ﺍﮔﺮ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺗﺤﺠﺮ، ﻣﺮﺩﯼ ﻣﺜﻞ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻮﺩ؛ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﺤﺠﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ … ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﯼ ﺑﺎﺭﻭﺕ …
#ادامه_دارد...
📝نویسنده:
#سید_طاها_ایمانی
📚منبع:داستانهای ناز خاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@anvar_elahi
🎉
🎉🎉
🎉🎉🎉
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠روشهای دوستی با امام زمان ارواحنافداه...😍
#امام_زمان♥
#قسمت_یازدهم