سوزستان
#اربعیننوشتهای_یک_مادر قسمت اول _ کالسکه نارنجی جان👇👇 @arastehnia
اربعین نوشت های یک مادر
قسمت اول _ کالسکه نارنجی جان
خیلیا با مهربونی و نامهربونی! سعی در منصرف کردن من از سفر اربعین داشتن و براشون کاملا بدیهی بود که بچه کوچیک رو نباید برد همچین جایی
ولی خب من که کلا بچه حرف گوش کنی نیستم و لذا از چندین ماه قبل یه کالسکه از سمساری محل خریدم و توی چندتا راهپیمایی بردمش تا امتحانشو پس بده و با چرخ و پیچ و همه جوارحش درک کنه که قراره کالسکه یه بچه انقلابی باشه و هرچی قبل از این بوده رو به دست فراموشی بسپاره و خدایی هم خوب از پسش بر اومد. احسنت جناب کالسکه نارنجی جان!
اولای مسیر حسابی عزت کالسکه رو داشتم و اجازه افزودن هرگونه اضافه باری رو به جناب همسر نمیدادم ولی کم کم و با دیدن کالسکه های زوار عرب و نحوه سوار شدن (شما بخونید آویزان شدن) سه چهارتا بچه سایز مختلف از یه کالسکه زپرتی، زیر چشمی نگاهی به کالسکه نارنجی جان کردم و خیلی زود فهمیدم که پوزخند جناب همسر هم نشان از افکار پلیدی چون من دارد و شد آنچه در تصویر میبینید ... اسرا بانو در خواب ناز بسر میبرد و ما هم از فرصت استفاده یا سوءاستفاده کردیم و کوله پشتیها رو با فاصله ایمنی گذاشتیم روی کالسکه و انقلابی در صنعت حمل و نقل رقم زدیم.
حالا این میون نگاه زائرایی که متوجه بیرون زدن دوتا پای کوچولوو از زیر انبوه کوله ها میشدن دیدنی بود!
پسربچه موکب دار عرب، دوید دنبالمو با عصبانیت کالسکه رو نگه داشت و به عربی چیزهایی گفت. مونده بودم متعجب که چی شده؟ دیدم خیلی جدی و عصبانی زد به پای اسرا و بعد به کوله اولی بعد کوله دومی و... تازه فهمیدم چی میگه!😁
دستشو گرفتم و از گوشه کالسکه اسرا رو که اروم اون زیر خوابیده بود و چیزی با سرش برخوردی نداشت نشونش دادم. نفس راحتی کشید و گفت هااا!
یعنی نزدیک بود به جرم له کردن کودک همونجا یه بمب به جامونده از داعش حرومم کنه!
چند قدم جلوتر یه جوون ایرانی نشسته بود و چای میخورد. نا نداشت تکون بخوره ولی تا پاهای اسرا رو دید عین برق گرفته ها از جاپرید! دیگه نموندم تا چیزی بگه و زود گفتم با سرش فاصله دارن خیالت راحت. نشست سر جاشو گفت آخیییش دلم سوخت براش!
مبینا هم مسئول این بود که حواسش باشه اگه پاهای نی نی تکون خورد یعنی بیدار شده و گریه میکنه و باید درش بیاریم وگرنه توی اون همهمه که صدای گریه ش اونم از زیر خروارها ساک شنیده نمیشد! 😁
پ ن: لطفا این عکس رو به دست یونیسف نرسونید حوصله تحریم جدید نداریم دیگه 😂
✍ زهرا آراستهنیا
#اربعین
#arbaeen
#نسل_انقلاب
#اربعین_خانوادگی
#اربعیننوشتهای_یک_مادر
@arastehnia
#اربعیننوشتهای_یک_مادر
قسمت دوم _ پنکه آبپاش یا گلی از گلهای بهشت
عادت دارم در مورد مسائل مختلف و دلایلشون زیاد با بچهها حرف میزنم. برای بچه اولم که چیزی رو منطقی توضیح میدادم قانع میشد و قبول میکرد ولی این مبینا و ما ادراک مبینا...
خیلی براش از لزوم خرید کالای ایرانی و نیز لزوم نخرید کالای خارجی حرف زدم به حدی که الان می تونید به عنوان کارشناس اقتصاد مقاومتی برای همایش ها دعوتش کنید!
ولی خب در مواقعی که یه کالای خارجی چشمشو بگیره هم توجیهات قابل قبولی ارائه میکنه از جمله اینکه: «خب بچه های خارجی هم گناه دارن ما کالاهاشونو نخریم باباشون بیکار میشه» یا «این فروشنده هم اگه چیزای خارجیشو نفروشه بدبخت میشه بچه هاش گریه میکنن»
البته من هم ازونجایی که مامانش هستم قانع نشوندگیم بالاست و تا حالا نتونسته راضیم کنه جنس خارجی براش بگیرم. 😎
در بین مسیر پیاده روی اربعین ازونجا که عراق هم خارجه و اساسا همه چیز خارجی به حساب میاد مباحث ما چالشی تر شده بود باید دلایل و مستندات دو طرف قوت بیشتری به خود میگرفت تا جایی که حوصله اطرافیانمونو سر میبرد و عبارت « وااای بس کن دیگه چقد با بچه حرف میزنی» استعمال فراوانی پیدا کرده بود.
امااااا.... اما یکی از مواردی که تونست ضربه فنیم کنه، پنکه های آبپاش مسیر بود که به جرأت میتوان گفت «پنکه آبپاش گلی ست از گلهای بهشت»
مبینا: مامان اینا رو دیگه باااااید از خارج بیاریم اینا خیلی خوبن
منِ زنده شده زیر خنکای نمناک باد پنکه: آره اینا خیلی خوبن. اینا رو وارد کنیم تا بعد بسازیمشون
✍ زهرا آراستهنیا
#اربعین
#arbaein
#اربعین_خانوادگی
#حمایت_از_تولید_ملی
@arastehnia
اربعین نوشت های یک مادر - قسمت سوم
⭕️ وقتی مادر جوگیر میشود
هوا گرم شده بود، اسرا به شدت بیقراری میکرد، مبینا بهانه بستنی گرفته بود با اون همه مواد افزودنی! کوثر بنده خدا هم چون کفشش مناسب نبود صبورانه درگیر پادردش بود و در چنین موقعیت حساس کنونیای!! اقای همسر یهو غیبش زد😯
بعد از چند دقیقه یه خرما تپید تو حلقم و به خودم که اومدم دیدم جناب همسر جان با لبخند داره بهم خرما میخورونه و میگه: بخور! خرمای مدینه ست.
من که اوضاع اعصابم به هم ریخته بود هرچی اون میگفت مدینه، سی پی یوی ذهنم نجف میشنید و با خودم میگفتم: خب خرمای نجف تو مسیر نجف-کربلا دیدن که انقد ذوق نداره ببین رو دیوار کی یادگاری نوشتیم!! 😒
وقتی بی اعتنایی منو دید دوباره گفت: خرمای خود مدینه ست ها! موکب بقیع!
و تازه اون موقع بود که سلولهای خاکستری مغزم گفتن هاااااا مدیییینه با نجف فرق فوکوله! 😅
تندی سرمو برگردوندم طرف موکب و با دیدن تابلوی بالاش که نوشته بود هیئه البقیع ، اهالی مدینه المنوره، احساء و قطیف، گوییا انرژی ناشی از شکافت هسته ای در من فعال شده باشد به طرف موکب دویدم، دویدنی!! با خوشحالی جلوی مرد موکبدار ایستادم و گفت: شای ایرانی یا عراقی؟ با اشاره گفتم فرق نمیکنه و به زبان آوردم: عراقی.
چای عراقی و خرمای مدینه رو که ازش میگرفتم گفتم: إنشاءالله مشایه الی بقیع و مرد با خوشحالی جواب داد: إنشاءالله
بر که میگشتم در ایکی ثانیه تمام درسای همون یه ترم #شیعهشناسی خوندنم جلوی چشمم مرور شد و اطلاعات احساء و قطیف و شیعیان عربستان توی ذهنم رژه رفت و رحمت بادی گفتم استاد سعدی و دیگر اساتید «پردیس فارابی دانشگاه تهران» رو که به لطفشون حالا میتونستم جلو شوهرمو بچه ها چهارتا کلمه دیتا بدم و ژست یه شیعهشناس قهار رو بگیرم... هنوز لحظه ای از ژستگرفتگیم نگذشته بود که حس استکبارستیزی خودشو پابرهنه انداخت وسط و داد زدم أه بین این همه جمعیت یه نفر مرگ بر اسرائیل نمیگه. فقط هی اللهم عجل لولیک الفرج! تا اسرائیل هست که امام زمان نمیاد! 😠
چونان جراحان اتاق عمل در حین رفتن به سمت تخت عمل... عه ببخشید سکویی که بشه روش چیزی نوشت، داد میزدم: مبینا دفتر نقاشیتو بده! کوثر خودکارتو بده!
یه برگه از دفتر نقاشی کندم و روش #الموت_لاسرائیل و #Down_with_israeil نوشتم و زدم پشت کولهم
حالا حس میکردم صلواتهای به نیت فرجم بیشتر مورد عنایت خدای مظلومان بود....
✍زهرا آراستهنیا
#اربعین
#arbaein
#اربعین_خانوادگی
#اربعیننوشتهای_یک_مادر
@arastehnia
اربعیننوشتهای یک مادر _ قسمت چهارم
پشت دیوار حرم امام علی خوابیده بودیم. برای نماز صبح اونقدر هوا شرجی بود که سریع نماز خوندیم و زدیم به جااده...
طرفای غروب هوا خاکی شد و در کسری از ثانیه گردبادی به غایت دهشتناک که ما درست توی مرکزش قرار داشتیم و افتادیم #در_چشم_باد هرچند هیچکدوممون نه پارسا پیروزفر بود و نه حتی چشم رنگی 😅
اول گفتیم اصول ایمنی میگه امنترین جا در مواقع گردباد همون مرکزشه پس نشستیم وسط جاده ولی با شروع و شدت گرفتن بارون و باد مجبور شدیم بریم سمت یه موکب که داربستاش کم باشه تا درصورت فروریختنش خیلی آسیب نبینیم. بقیه مردم رو هم به همون موکب راهنمایی کردیم.
برزنت های سقف موکب به شدت تکون میخوردم و صدای وحشتناکی تولید میکردن
مبینا به شدت جیغ میزد و گریه میکرد و با فریاد میگفت: من می ترسسسسم 😱
بغلش کرده بودم و سعی داشتم با تمام حس مادرونهم بهش ثابت کنم کنار ما امنیت داره. گفتم: نترس مامان بغل خودمی، بابایی هست، امام حسین مراقبمونه، خدا هم مراقب همه ست.
گریه ش اروم نمیشد و باد و بارون هم!
دیگه اعتمادی به عمودهای موکب نبود و هرچی موکبدارا تلاش میکردن بگیرنشون بازم به شدت تکون میخوردن و اون وسط روضه عمود و ترس اهل خیمه بغضمو ترکوند... یا ابالفضل شد ذکر لبم... مردها جمعیت رو به سمت موکب روبرویی که تمام فلزی بود و استقامت بیشتری داشت راهنمایی کردن و باز هم جیغهای مبینا... موکب جدید دیگه سقفش تکون نمیخورد. مبینا اروم شد و شروع کرد به رجز خوندن و شیطنت
تازه داشت خیالم راحت میشد و کوثر و مبینا رو کنار کالسکه اسرا نشونده بودم و اومدم کمرمو کشش بدم که نگاهم به سقف افتاد... سقفی که با کلی کتری بزرگ که از لوله به هم وصل شده بودن تزئین شده بود. گفتم واااای باد و بارون نکشدمون اینا بیوفتن رو سرمون که ضربه مغزی رو شاخشه!! 😨😱😱 خواستم بچه ها رو جابهجا کنم ولی خب جا نبود پس پریدم تو بغل خدا🙏🙏 بارون آروم شد، باد هم ایستاد، تازه داشت صدای همهمه مردم بلند میشد که موکبدارا با لهجه عربی گفتن: الله صلی علی محمد و آلی محمد و این یعنی مهمونی تموم شد پاشید برید خونهتون 😁 چنان سریع به خشک کردن زمین و روشن کردن آتیش چایی اقدام کردن که معلوم بود هرچقدرم بگیم من که جیک و جیک میکنم برات بذارم برم؟؟؟ فایده نداره😅
خداییش چنان مدیریت بحران کردن که ۱۰دقیقه بعد اوضاع عادی شد. رونوشت به دولت😉
این میون بالا پایین پریدنای شاد مبینا دیدن داشت. با خوشحالی میدویید و میگفت باید از من تشکر کنید من بارونو بند آوردم! 😮 و کاشف به عمل اومد که ایشون در دلشون دعا فرمودن که خدایا بارون زود بند بیار!!
✍ زهرا آراستهنیا
#اربعین
#اربعین_خانوادگی
#اربعیننوشتهای_یک_مادر
@arastehnia