eitaa logo
کانال‌ رسمی رادیو‌اربعین‌با‌شما‌📻
7.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
82 فایل
کانال رسمی رادیو اربعین با شـما زیر نظر "موکب یاران مهدی عج" 💢بزرگترین کانال اطلاع‌رسانی "اربعین حسینی" (پیاده روی اربعین ، مواکب، ...) 💢پوشش مناسبت مذهبی بااجرای گویندگان 📲ارتباط با ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سایت مجلس شهدا
ﻋﯿﺪ ﺳﺎﻝ 79 ﺟﻤﻌﯽ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺳﭙﺎﻩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﻫﻤﺮﺯﻣﺎﻥ ﺳﯿﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ ﺁﻣﺪﻧﺪ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺳﯿﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ، ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﻧﻘﻞ ﮐﻨﻢ . ﺍﻣﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ . ﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻥ ﺩﺭﻩ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﻫﻢ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ . ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺣﺎﻟﺶ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺗﭙﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﮔﺮﺩﯾﺪ . ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ، ﺁﻗﺎ ﻣﻬﺪﯼ ﮐﺠﺎ ؟ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺭ ﻣﻌﺮﺽ ﺗﯿﺮ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺩﺷﻤﻦ ﻫﺴﺘﯿﻢ . ﮔﻔﺖ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﻢ،ﺷﻤﺎ ﺑﺮﻭﯾﺪ . ﺩﻩ ، ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ، ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺎﻻ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻧﮕﺮﯾﺴﺘﯿﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺭﻧﮕﺶ ﭘﺮﯾﺪﻩ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺳﺖ . ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ، ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﯽ؟ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﭼﯿﺴﺖ . ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﻗﺮﺁﻧﯽ ﺳﺖ، ﺑﺎﺯﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﭘﻨﺞ ﻧﻔﺮ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮﺗﺎﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﺪ ﻭ ﺁﻥ ﯾﮏ ﻧﻔﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﺳﺎﻟﺖ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﭘﯿﺎﻣﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ . ﺍﻣﻀﺎﺀ ،ﻣﻬﺪﯼ . ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮐﺎﺭ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ، ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ . ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﺑﻪ ﺳﭙﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺸﺘﻢ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﺛﺮﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﻡ . ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺸﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﻓﺘﻢ . ﮔﻮﯾﯽ ﻣﻬﺪﯼ ﺯﻫﺮﺍ ( ﻋﺞ ) ﺑﺎ ﺑﺮﺩﻥ ﺳﯿﺪ ﻣﻬﺪﯼ، ﻗﺮﺁﻥ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﻧﻘﻞ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ( ﺑﺎ ﺗﺼﺮﻑ ﻭ ﺗﻠﺨﯿﺺ ) ﺭﺍﻭﯼ : ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺷﻬﯿﺪ ﺳﯿﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﯾﺤﯿﻮﯼ ┄┅═══✼🍃 🌺 🍃 ✼═══┅┄ ➕ بـه مجلس شهدا بپیــونـدیـد 👇 @majlesshohada_ir
هدایت شده از سایت مجلس شهدا
رفقاي شهيـــد 💥رفتم سر مزار رفقاي شهيدم فاتحه خوندم اومدم خونه شب تو خواب رفقاي شهيدم رو ديدم رفقام بهم گفتند : فلاني ، خيلي دلمون برات سوخت گفتم : چرا گفتند : وقتي اومدي سر مزار ما فاتحه خوندي ما شهدا آماده بوديم هرچي از خدا مي خواي برات واسطه بشيم ⚡️ولي تو هيچي طلب نكردي و رفتي😔 خيلي دلمون برات سوخت برسرقبرشهدا آرزوتونوبخواهید برآورده میشه. . راوي :حاج حسين كاجي ┄┅═══✼🍃 🌺 🍃 ✼═══┅┄ ➕ بـه مجلس شهدا بپیــونـدیـد 👇 @majlesshohada_ir
هدایت شده از سایت مجلس شهدا
رفقاي شهيـــد 💥رفتم سر مزار رفقاي شهيدم فاتحه خوندم اومدم خونه شب تو خواب رفقاي شهيدم رو ديدم رفقام بهم گفتند : فلاني ، خيلي دلمون برات سوخت گفتم : چرا گفتند : وقتي اومدي سر مزار ما فاتحه خوندي ما شهدا آماده بوديم هرچي از خدا مي خواي برات واسطه بشيم ⚡️ولي تو هيچي طلب نكردي و رفتي😔 خيلي دلمون برات سوخت برسرقبرشهدا آرزوتونوبخواهید برآورده میشه. . راوي :حاج حسين كاجي ┄┅═══✼🍃 🌺 🍃 ✼═══┅┄ ➕ بـه مجلس شهدا بپیــونـدیـد 👇 @majlesshohada_ir
هدایت شده از سایت مجلس شهدا
💢بعد از پایان عملیات بود، یکی از سالنهای معراج تهران پر شده بود از شهید، همه ی آنها هم شهید گمنام! 💢بعد از عملیات این سالن را به شهدای گمنام اختصاص داده بودند همه بدنها قطعه قطعه شده،سوخته و... در میان بدنهای سوخته یک پلاک پیدا کردیم به تعدادی استخوان چسبیده بود.با تلاش بسیار صاحب پلاک پیدا شد،یک بسیجی از جنوب تهران بود که در همین عملیات مفقود شده بود. 💢با خانواده اش تماس گرفتیم پدر و برادرهایش آمدند قضیه را گفتم اینکه این شهید پیکرش سوخته است و نمیتوانند صورتش را ببینند. کارها هماهنگ شد قرار شد برای تشییع شهید اقدام نمایند. صبح فردا با یکی از بچه های معراج که از ماجرامطلع بود آمد و گفت:می توانم راجع به این شهید خواهشی بکنم! گفتم:بفرمایید! گفت:اجازه بدهید همسر این شهید او را شناسایی کند! با تعجب گفتم همسر شهید!منظورت چیست؟! کمی مکث کرد و گفت:دیشب در خواب شهیدی را دیدم که گفت:امروز مرا به پدر و برادرنم تحویل ندهید. همسرم باید مرا شناسایی کند.من صاحب این پلاک هستم ولی این پیکر من نیست!اما بقایای پیکر من داخل همین سالن است! با تعجب به حرفهای او گوش می کردم.گفتم:این پیکرها چند استخوان سوخته است.همسرش چه چیزی را می خواهد شناسایی کند! همان لحظه برادرهای شهید برادرهای شهید برای انتقال پیکرش آمدند.از آنها پرسیدم:این شهید همسر دارد؟ با تعجب گفتند:بله چطور مگه!؟ گفتم:برای شناسایی ایشان حتما باید بیایند. برادران شهید که زیاد هم مذهبی نبودند صدایشان را بلند کردند و گفتند:یعنی چی!مگه برادر ما نسوخته!چی رو میخواد شناسایی کنه.بعد از کلی صحبت فهمیدم اینها با همسر شهید اختلاف دارند و ارتباطی ندارند. پدر شهید به سراغ او رفت ساعتی بعد با همسر شهید وارد شدند به همسر شهید گفتم:شما می توانید همسرتان را شناسایی کنید؟! در حالی که اشک می ریخت گفت:بله! بعد هم به داخل سالن شهدای گمنام رفت،دقایقی بعد مارا صدا کرد در لابه لای شهدای گمنام پیکر سوخته ی شهیدی را نشان داد و گفت:این همسر من است!خیلی تعجب کردیم، یعنی چطور او را شناسایی کرده بود.. همسر شهید یک لباس را از داخل کیف دستی خودش بیرون آوزد و گفت:چند روز قبل از عمیات با هم به مغازه ای رفتیم و دو لباس همرنگ خریدیم و گفت:این را برای خودم خریدم و این را برای تو! شوهرم گفت:من لباس را تا زمان شهادت از تنم خارج نمیکنم! روزی به سراغ تو خواهند آمد با این لباس بیا و من را شناسایی کن! بعد به پیکر سوخته شهید اشاره کرد و گفت:همه ی جای او سوخته اما قسمتی از لباسش هنوز کامل است. لباس خودش را کنار قسمت سالم لباس شهید قرار داد. هردو مثل هم بودند، پیکر شهید همان روز برای تشییع اعزام شد. 💢راوی:حمید داودآبادی 💢منبع : کتاب شهید گمنام ┄┅═══✼🍃 🌺 🍃 ✼═══┅┄ ➕ بـه مجلس شهدا بپیــونـدیـد 👇 @majlesshohada_ir
هدایت شده از سایت مجلس شهدا
💠 قشنگ ترین لباس دنیا دعوت شده بودیم به یک عروسی. پارچه خریدیم و برش زدم که برای مراسم پیراهن بدوزم، امافرصت نمی شد بدوزمش شبی که عروسی بود، بی حوصله بودم. گفتم: «منصور، دیدی آخرش نرسیدم اون لباس رو بدوزم؟ دیگه نمی تونم عروسی برم.»😔 منصور گفت: «حالا برو اتاق رو ببین، شاید بتونی بری.» 😉 گفتم: «اذیت نکن. 😒آخه چه جوری می شه بدون لباس رفت؟» منصور دستم را گرفت و من را سمت اتاق برد. در را که باز کردم، 😳خشکم زد. لباس دوخته شده بود و کنار چرخ آویزان بود.👗 منصور را نگاه کردم که می خندید. از طرز نگاه کردن و خنده اش فهمیدم کار خودش است. 😍 گفت: «نمی خوای امتحانش کنی؟»😊 با ناباوری پوشیدمش؛ کاملا اندازه بود. کار منصور عالی بود👌 خوش دوخت و مرتب. با خوش حالی دویدم جلوی آینه. به نظرم قشنگ ترین لباس دنیا بود😊🌹 منبع: جلد پنجم مجموعه کتابهای "آسمان" شهید منصور ستاری به روایت همسر ┄┅═══✼🍃 🌺 🍃 ✼═══┅┄ ➕ بـه مجلس شهدا بپیــونـدیـد 👇 @majlesshohada_ir
هدایت شده از سایت مجلس شهدا
هر هفته توی خونه روضه داشتیم . وقتی آقا شروع می ڪرد به خوندن ، تا اسم امام حسین (ع) می اومد حاجی رو می دیدی ڪه اشڪش جاری شده . حال عجیبی می شد با روضه امام حسین (ع) انگار توی عالم دیگه ای سیر می ڪرد . یه بار وسط روضه ، مصطفی رفته بود بشینه رو پاش ؛ متوجه بچه نشده بود ، انگار ندیده بودش . مصطفی گریه ڪنون اومد پیش من . گفت : « بابا منو دوست نداره . هر چی گفتم جوابم رو نداد . » روضه ڪه تموم شد ، گفتم : « حاجی ، مصطفی این طوری می گه .» با تعجب گفت : « خدا شاهده نه من ڪسی رو دیدم نه صدایی شنیدم . » از بس محو روضه بود .... به روایت همسر شهید حاج عبدالمهدی مغفوری ┄┅═══✼🍃 🌺 🍃 ✼═══┅┄ ➕ بـه مجلس شهدا بپیــونـدیـد 👇 @majlesshohada_ir
هدایت شده از سایت مجلس شهدا
✍تعریفش را از برادرم کہ همرزم او بود زیاد شنیده بودم، یک‌بار یکے از نوارهایش را گوش دادم ؛ حالت عجیبے داشت، از آنچه فکر می‌کردم زیباتر بود؛ نوایی ملکوتے داشت.شب بود بہ همراه چند نفر از دوستان دور هم نشستہ بودیم، دعاے توسل شهیـد تورجے زاده در حال پخش بود، هر کس در حال خودش بود.... ✍صدای در آمد ،بلند شدم و در را باز ڪردم، در نهایت تعجب دیدم استاد گرامے ما حضرت آیت الله جوادی آملی پشت در است؛ با خوشحالے گفتم بفرمایید، البته قبلا هم به حجره ها و طلبہ هایشان سر مےزدند .ایشان هم درنهایت ادب قبول ڪردند و وارد شدند. ✍سریع ضبط را خاموش ڪردیم، استاد در گوشه‌اے از اتاق نشستند، بعد گفتند: اگر مشکلےنیست ضبط را روشن ڪنید. صدای سوزناڪ و نوای ملڪوتے او در حال پخش بود.استاد پرسیدند: اسم ایشان چیست؟گفتم : محمد رضا تورجی زاده.استاد پس از کمے مکث فرمودند :ایشان (در عشق خدا) سوختہ است.گفتم : ایشان شهــید شده فرمانده گردان یا زهرا (س)هم بوده.استاد ادامه داد:ایشان قبل از شهادت سوختہ بوده ... ✍راوی : شهید سید محمدحسین نواب ┄┅═══✼🍃 🌺 🍃 ✼═══┅┄ ➕ بـه مـــجــلس شهـــــدا بپیــونـدیـد 👇 @majlesshohada_ir
هدایت شده از سایت مجلس شهدا
موقع شهادت شهید ، خیلی ها از اینڪه من گریہ نمی ڪردم تعجب می ڪردند و می گفتند : گریه ڪن ! گفتم چرا باید گریہ ڪنم ؟! « در برابر غم حضرت زینب من هیچ غمی ندیده ام ، ریحانہ و مهرانہ هم همینطور ...» ما اصلا سختی نڪشیدیم ؛ من یڪ عزیز در راه حضرت زینب دادم . ✍ : نقل از همسر صبور شهید مدافع حرم ، نشر بمناسبت سالروز شهادتشان 🔻ولادت : ۶۱/۵/۷ - استان البرز 🔺شهادت : ۹۴/۱۱/۲۳ - سوریہ - حما ➕به مجلس شهدا بپیوندید.👇 @majlesshohada_ir
آخرین باری که به جبهه می‌رفت، گفت: «راه کربلا که باز شد برمی‌گردم!» ۱۵ سال بعد پیکرش بازگشت؛ همان روزی که اوّلین کاروان بطور رسمی به سوی کربلا می‌رفت!! 🔗 📗 برگرفته از کتاب «مسافر کربلا» ➕ به رادیو اربعین با شما بپیوندید.👇 @arbaeen_ba_shoma
هدایت شده از سایت مجلس شهدا
یکبار مشغول کار بودیم که تلفن روح‌الله زنگ خورد📱. نمیدونم چه کسی پشت خط بود که روح‌الله با دیدن شماره‌اش سریع تلفن رو جواب داد. حرکاتش را زیر نظر داشتم. خیلی شمرده شمرده و با احترام کامل صحبت می‌کرد. برایم جالب شد بدونم چه کسی پشت خطه که روح‌الله اینقدر محترمانه با او صحبت می‌کن آن شخص رو «شما» خطاب می‌کرد و معلوم بود خیلی برایش عزیز است که اینطوری با او صحبت می‌کند. تلفنش که تموم شد پرسیدم کی بود؟ گفت: بابام خیلی تعجب کردم. باورم نمی‌شد. روح‌الله در نهایت ادب و احترام با پدرش صحبت می‌کرد. این همه احترام در کلام با پدرش واقعابرایم شیرین و جالب بود. به نقل از: سیدمحسن مرتضویان(دوست و همرزم شهید) ➕ به مجلس شهدا بپیوندید👇 🆔 @majlesshohada_ir ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
هدایت شده از سایت مجلس شهدا
#روایتگری 🔻حاصل ازدواجمان دو پسر به نام‌های «محمد علی» و «محمد حسین» که  اسم آن‌ها را همسرم، قبل از متولد شدن، مشخص می‌کرد و می‌گفت: «دوست دارم هرگاه  آن‌ها را صدا می‌زنم، یاد امام حسین(ع) بیفتم.» برای بچه‌ها خیلی وقت می‌گذاشت و با حوصله با آن‌ها بازی می‌کرد. 🔻چند وقتی بود که برای دل بریدن از ما، تمرین می‌کرد و این کاملا مشخص بود. شب قبل از رفتن، بچه‌ها را خیلی بوسید. حدود یک ساعت، با بچه‌ها و سوار بر موتور در شهر، می‌گشتیم. تمام حرف‌هایی که در وصیت نامه‌اش نوشته را، آن شب به من گفت. شاید فکر می‌کرد که وصیت نامه‌اش به دست ما نرسد. می‌گفت:« به بچه‌ها خیلی محبت کن و خوب #تربیت کن، دوست دارم بچه‌هایم طلبه ولایی شوند. بعد از رفتن من هم بی قراری نکنید.» 🔻احمد روز خواستگاری یک شرط گذاشت. انگار آینده را می‌دید و برنامه ریزی می‌کرد. با همسرش شرط گذاشت و تاکید کرد: هر کجا ظلم باشد، آرام نمی‌نشیند و برای دفاع می‌رود. با قبول این شرط همسر هم در اجر جهاد او شریک شد و البته هفت سال زندگی مشترک حاصل همین از خودگذشتگی بود. هرچند همسر جوانش شرط او را پذیرفته بود اما معتقد است: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم من دعا کنم و او #شهید بشود.» «خیلی سخت بود از کسی که دوستش داری، دل بکنی و او را راهی کنی. البته به همسرم گفته بودم که من یک زن هستم، احساسات دارم و گریه می‌کنم، ولی شما برای دفاع برو. راضی بودم.» #سالروز_شهادت #شهید_احمد_عطایی ➕به مجلس شهدا بپیوندید 👇 @majlesshohada_ir
هدایت شده از سایت مجلس شهدا
یکبار با احمدآقا و بچه ها به بهشت زهرا می رفتیم،با ترافیک شدیدی مواجه شدیم.🥴 احمدآقا در مورد نماز اول وقت صحبت کرد،اما کسی او را تحویل نگرفت!😲 بعد از ماشین پیاده شد و معذرت خواهی کرد. پرسیدیم کجا میروی؟🤔 گفت:این راه بندان حالا حالاها باز نمیشه، ماهم به نماز اول وقت نمیرسیم،من میرم اون سمت جاده، یک مسجد هست نمازم🤲 رو میخونم و برمیگردم. شهید# احمدعلی نیری🍃 🆔 @majlesshohada ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄