✅ با چه کسانی شریک شویم؟ نظر حضرت داوود چه بوده؟
🌷 سخن خدا در قرآن:
داوود در هنگام قضاوت گفت: در حقيقت بسيارى از شركا به هم ظلم می کنند، به استثناى كسانى كه به اصول دین ايمان دارند و اهل عمل صالح (یعنی انجام #واجبات و ترک #محرمات) هستند. البته اينها بسیار اندكند.
📖 و إِنَّ كَثيراً مِنَ الْخُلَطاءِ لَيَبْغي بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ إِلاَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ قَليلٌ ما هُمْ (ص، 24)
آیه شماره 206
✅ ملاک انقلابی بودن چیست؟
🌷 امام خامنه ای:
ملاک انقلابی بودن، #تقوا است، شجاعت است، بصیرت است، صراحت است، نترسیدن از «لَومَةَ لآئِم» است؛ اینها ملاک انقلابی بودن است. اگرچنانچه ما #تقوا داشته باشیم، شجاعت لازم را هم داشته باشیم، صراحت لازم را هم - [البتّه] در جایی که صراحت لازم است؛ آنجایی که تَکنیه لازم است، نه؛ آنجا صراحت مضر است- داشته باشیم، اگر توانستیم اینها را انجام بدهیم [انقلابی هستیم]. (6/3/1395)
✍️ شرح: #تقوا یعنی انجام #واجبات و ترک #محرمات در زندگی فردی و اجتماعی
پند 212
✅ داستان کوتاه (105)
🌺 امام زمان (ع) حامی #متقین
ابوراجح حلّی از شیعیان #باتقوای شهر حلّه در عراق، سرپرست یکی از حمامهاي عمومی آن شهر بود. به این جهت، بسیاري از مردم او را می شناختند. در آن زمان، فرماندار حلّه شخصی از دشمنان اهل بیت به نام مرجان صغیر بود. به او گزارش دادند که ابو راجح حمامی از بعضی از اصحاب منافق رسول خدا (ص) بدگویی می کند.
فرماندار شهر دستور داد او را آوردند و آن قدر به صورت وي مشت و لگد زدند که دندانهایش کنده شد. زبانش را هم بیرون آوردند و با جوالدوز سوراخ کردند. بینی اش را نیز بریدند و او را با وضع بسیار دلخراشی به عده اي از اوباش سپردند. آنها ریسمان بر گردن او انداخته و در کوچه و خیابانهاي شهر حله می گرداندند. به قدري از بدنش خون رفت و به او صدمه وارد شد که دیگر نمی توانست حرکت کند و کسی شک نداشت که او می میرد.
فرماندار تصمیم گرفت او را بکشد، ولی جمعی از حاضران گفتند: او پیرمرد فرتوتی است و به اندازه ي کافی مجازات شده و خواه ناخواه به زودي می میرد. شما از کشتن او صرف نظر کنید!
به خاطر اصرار زیاد مردم، فرماندار او را آزاد کرد. اما فرداي همان روز، مردم با کمال تعجب دیدند که او مشغول نماز است و از هر لحاظ سالم است و دندانهایش در جاي خود قرار گرفته و زخمهاي بدنش خوب شده و هیچ گونه اثري از آن همه زخم نیست! همه حیران شدند و با تعجب از او پرسیدند: چطور شد که این گونه نجات یافتی و گویی اصلاً تو را کتک نزده اند؟!
ابو راجح گفت: من وقتی که در بستر مرگ افتادم، حتی با زبان نتوانستم دعا و تقاضاي کمک از مولایم حضرت ولی عصر (عج) نمایم؛ لذا در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنایت کردم. وقتی که شب کاملا تاریک شد، ناگهان خانه ام نورانی شد. در همان لحظه، چشمم به جمال مولایم امام زمان (عج) افتاد. ایشان جلو آمد و دست شریفش را بر صورتم کشید و فرمود: «برخیز و براي تأمین معاش خانواده ات بیرون برو! خداوند تو را شفا داد!»
اکنون می بینید که سلامتی کامل خود را باز یافته ام.
خبر سلامتی و تغییر عجیب وضع و حال او در همه جا پیچید و همگان فهمیدند. فرماندار حله به مأمورانش دسـتور داد ابو راجح را نزد وي حاضر کنند. وقتی او را آوردند، فرماندار مشاهده نمود که قیافه ابو راجح عوض شده و کوچکترین اثري از آن همه زخم در صورت و بدنش دیده نمی شود! ابو راجحِ دیروز با ابو راجحِ امروز قابل مقایسه نبود!
رعب و وحشتی تکان دهنده بر قلب فرماندار افتاد. او آن چنان تحت تأثیر قرار گرفت که از آن پس، رفتارش با مردم حله که اکثراً شیعه بودند، عوض شد. او قبل از این جریان، وقتی که در حله به جایگاه معروف به «مقام امام زمان» می آمد، به طور مسخره آمیزي پشت به قبله می نشست تا به آن مکان شریف توهین کرده باشد؛ ولی بعد از این جریان، به آن مکان مقدس می آمد و با دو زانوي ادب، در آنجا رو به قبله می نشست و به مردم حله احترام می گذاشت و لغزش هاي آنها را نادیده می گرفت و به نیکوکاران نیکی می کرد. در عین حال، عمرش چندان به درازا نکشید.
📚 بحار الانوار، ج 52 ، ص 70
✅ شرط رسیدن به بهشت چیست؟
🌷 امام خمینی:(18)
(انسان) اگر قيام به #عبوديت نكند و اعمال و افعال و حركات و سكنات او مطابق دستورات شرايع نباشد، بهشت اعمال، كه «فيها ما تشتهيه الأنفس و تلذّ الأعين» مى باشد، از براى او نيست.
📚 چهل حديث(اربعين حديث)، ص: 413
✍️ توضیح: #عبودیت یعنی خدا را مولا، و خود را عبد او بدانیم و از دستورات #واجب و #حرامش اطاعت کنیم مثل اطاعت یک عبد از مولایش
📚📚📚📚
✅ امر به معروف و نهی از منکر، چرا و چگونه؟ (50)
🌷امام على (ع):
من شأن خود را بالاتر از آن مى دانم كه آنچه را خودم ترك نمى كنم به مردم بگویم نکنید يا آنها را به كارى دستور بدهم كه خودم جلوتر از آنها به آن عمل نكنم.
✍️ شرح: هر چند عامل بودن، شرط آمِر به معروف و ناهی از منکر نیست، اما پسندیده است که انسان ابتدا خودش منکر را ترک کند و معروف را انجام دهد و سپس دیگران را امر و نهی کند. امر به معروف یعنی امر به #واجبات. نهی از منکر یعنی نهی از #حرامها.
📖 إنّي لأَرفَعُ نَفسي أن أنهى النّاسَ عَمّا لَستُ أنتَهي عَنهُ ، أو آمُرَهُم بِما لا أسبِقُهُم إلَيهِ بعَمَلي .
🌷 میزان الحکمه، ح ۱۲۸۸۷
سر کوی یار
درختهایی که میبینید صاف و کشیده بالا رفتهاند، و سایهای دارند و ثمری، و جلوهای و جمالی، روزی درختچه بودند. درختچهها معمولاً به یک عمود، مثل چوب، به عنوان تکیهگاه بسته میشوند تا بر اثر باد و طوفان سرخم نکنند و نشکنند و صاف و درست بالا بروند.
و اگر نبود آن عمودها و چوبها، امروز یا نبودند یا چنین قامت بلند و زیبایی نداشتند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «أنا الشجرة»، من مثال درخت را دارم. و درخت هم بالاخره روزی روزگاری نهال و درختچه بوده است و در نتیجه نیازمند تکیهگاهی اینجا بود که خداوند نازنینی مثل ابوطالب را به عنوان تکیهگاه او قرار داد،
ابوطالبی که از همه چیز به خاطر او گذشت، چون همه چیز را در برابر او بیبها میدید،
چنانکه عاشق، گنج زمین را فدای نگاه یار میکند.
و چه خوش می گفت سعدی:
اگر خون و مال صرف شود در وصال
آنت مقامی بزرگ، اینت بهایی حقیر
ابن ابیالحدید، از شخصیتهای برجستهی اهل سنت و از کسانی است که در نهجالبلاغهی امیرالمؤمنین شرحی بلندآوازه نوشته است، خود در همان شرح نهجالبلاغه، جلد ۱۴، صفحه ۸۴ مینویسد: یکی از علمای شیعه کتابی دربارهی ایمان ابوطالب نوشته بود و آمد پیش من تا دربارهی آن کتاب چیزی بنویسم. من اشعاری در وصف ابوطالب در پشت کتاب او نوشتم. و یکی دو بیت از آن اشعار مضمونش چنین است:
پدری بود و پسری؛ پدری در مکه، پسری در مدینه. پدر ابوطالب، پسر علی بن ابیطالب. آن پدر حمایتها کرد، این پسر حماسهها آفرید. اگر حمایت آن پدر و اگر حماسههای این پسر نبود، هرگز دین و آیین پیامبر کمر راست نمیکرد و قامت نمیکشید.
مثل دو کوه استوار بودند، یکی سایهبان دیگری، یکی ادامهی آن.
آیین پیامبر حقیقتاً مدیون و مرهون حمایتهای ابوطالب و همینطور حماسههای علی بن ابیطالب است.
چه حماسههایی و با چه رشادتهایی و شجاعتهایی!
تو گویی این پدر و پسر چون دو موج پیاپی بودند که دریا را برانگیختند.
این شما و این هم تاریخ.
تنها کسی بود که زره او پشت نداشت. درست مثل پوششهای آشپزها را دیدهاید، پیش دارد اما پشت ندارد و زره امیرالمؤمنین در معرکههای جنگ چنین بود. وقتی میپرسیدند چرا، میگفت: چه حاجت؟ من که به دشمن پشت نمیکنم.
چون شیر کوهستان که هرگز عقب نمینشیند.
مرکب او مرکب معمول بود. وقتی میگفتند این مرکب کارزار نیست، یک جنگجو و سلحشور باید مرکبش تیزرو و چالاک باشد، میگفت: چه حاجت؟ من نه قرار است فرار کنم و نه قرار است که فراریها را تعقیب کنم.
و او مثل صخرهای در میان امواج می ایستاد.
این همه دلیر، و این همه کریم، و همین حماسهها بود که آیین پیامبر توانست قد و قامتی پیدا کند، همانگونه که حمایتهای آن پدر در مکه یعنی ابوطالب، پشتوانهی آن شد.
دین، چون درختی بود که این پدر و پسر یکی آن را کاشت و دیگری سایهاش را گسترد.
و چه وعدههای شیرینی به او دادند برای دست برداشتن از پیامبر، اما میگفت:
ما یوسف خود نمیفروشیم
تو سیم سیاه خود نگهدار
ایمانش مثل کوه قاف بود، نه وسوسهها تکانش میداد نه طوفانها.
و برای تسکین و آرامش پیامبر خطاب به او فرمود:
«والله لن یصلوا إلیک بجمعهم حتی أوسد فی التراب دفیناً»؛
به خدا قسم که دست آنان جملگی به تو نخواهد رسید، مگر من نباشم، مگر به زیر خاک باشم.
و حقیقتاً چنان بود که اگر همهی دنیا شمشیر میکشید، او سپر میشد چون کوه در برابر باد.
این شور که در سر است ما را
وقتی برود که سر نباشد
عشقش مثل آتشی بود که خاموشی نمیدانست.
از هشتسالگی پیامبر تا هشتادسالگی خودش، با دنیا دنیا لطف و دریا دریا ملاطفت در کنار او بود:
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
دلش چون فانوسی در شبهای تار پیامبر میدرخشید.
وامقی بود که دیوانهی عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عزرای دگر
آخرین حمایت جانانهی او هم حضور در شعب ابیطالب بود. وقتی شنید قرار است قریش با پیامبر و یاران او بیمهری کند، گفت:
حیف است که طوطی و زغن همنفسانند
غیرتش چون آتش زیر خاکستر بود، آرام ولی آمادهی فوران.
خانه و کاشانهی خود و ریاست مکه را پشت پا زد و به همراه پیامبر و قبیلهی خود، راهی یک درهی برهوت شدند:
گر مرا هیچ نباشد، نه به دنیا نه به عقبا
چون تو دارم، همه دارم، دگرم هیچ نباید
سه سال تمام، سخت و غریبانه، در کهولت سن، وفادارانه در کنار پیامبر ماند و چشم از او برنمیداشت:
چشمی که جمال تو ندیده است، چه دیده است؟
افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند
چشمش مثل فانوس در دل تاریکی بیدار بود.
چه شبها که بیدار میماند و از پیامبر نگهبانی میکرد:
در سر سودای تو شد روزگار
هر نفسش مثل سپری میان پیامبر و خطر بود.
چه شبهایی که میرفت و امیرالمؤمنین را از خواب خوش و ناز بیدار میکرد و دستش را میگرفت و میآورد و در بستر پیامبر میخوابانید، و پیامبر را هم میبرد در بستر علی، و میگفت: اگر کسانی قصد سوء داشته باشند، بگذار جان فرزندم علی در خطر باشد.
دلش چون چشمهای بود که از خود میگذشت تا دیگری زنده بماند.
زنده کدام است بر هوشیار؟
آنکه بمیرد به سر کوی یار
میگفت: میدانید چرا این کار میکنم؟
«لفداء النّجیب لابن النّجیب»؛ میخواهم پسرم فدایی کسی باشد که هم خود نجیب است و هم پدرش نجیب بود.
نجابت در جانش میجوشید چون شیرینی در عسل.
و سه سالی به همین منوال گذشت.
پس از دشواری، آسانی است ناچار
ولیکن آدمی را صبر باید
صبرش همچون کوهی بود که در برابر سیل نمیلرزید.
بالاخره روزهای آسانی رسید و آنان هم از حصر و محاصره بیرون آمدند، شاد و خوش و خرم و مسرور. اما دو ماه و اندی بیش نگذشت که ابوطالب در بستر افتاد و چشم از جهان فرو بست و برای همیشه آرام و قرار گرفت.
مثل شمعی که تا آخرین لحظه سوخت و بعد، آرام خاموش شد.
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
و چه میبارید چشمان پیامبر در فراق ابو طالب:
مرو ای دوست که ما بیتو نخواهیم نشست
مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید
اشکهایش چون باران بر خاک داغ فراق میچکید.