eitaa logo
آرشیو مطالب(سخنرانی)
2.2هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
62 فایل
💠 اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ 💠 https://eitaa.com/joinchat/2017460411C29baaffe93 تعرفه وتبلیغات👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 @kianatv ─┅═ ༅✤ ⃟ ⃟ ‌✤༅═┅─ #کانال_آرشیو_مطالب_سخنرانی #احادیث_روایات_صوت_متن_سخنرانی @archive_mataleb_sokhanrani
مشاهده در ایتا
دانلود
بر اساس روایتی که در فتح‌الباری، جلد ۱۰، صفحه ۱۰۶ آمده است، عایشه نقل می‌کند خاطره‌ای را که: وقتی پیامبر از بقیع برگشت و وارد خانه شد، گفتم: «ای وای سرم!» چون سرم درد می‌کرد. حضرت فرمود: «به خدا، من باید بگویم ای وای سرم! یعنی سرِ تو درد می‌کند، انگار سرِ من درد می‌کند. تو نگو، بگذار من بگویم.» و بعد فرمود: «عایشه! چه می‌شد اگر پیش از من تو می‌مردی، من کفنت می‌کردم، بر تو نماز می‌خواندم و تو را در خانه به خاک می‌سپردم.» به او گفتم: «بعد هم به خانه برمی‌گشتی و با زن‌های دیگرت جشن می‌گرفتی، مگر نه؟» و او شروع به خندیدن کرد! ببین! این‌قدر ساده، این‌قدر معمول، این‌قدر عادی و بی‌تکلف، مثل نسیمی که بی‌صدا میان گل‌ها می‌چرخد و خنده بر چهره غنچه ها می نشاند. به همین خاطر بود که ابوطالب می‌گفت: من خیرُ الأدیانِ البریّة دیناً؛ چه دینی! دینی که هرگز سخت‌گیرانه رفتار نمی‌کند.
بر اساس روایتی در صحیح بخاری، جلد ۲، صفحه ۲۳۶، مردی به پیش پیامبر آمد و گفت: «دیگر نابود شدم و بیچاره و بدبخت!» حضرت فرمود: «چرا؟» گفت: «در ماه رمضان با همسرم آمیزش نمودم.» حضرت فرمود: «اینکه علاج دارد.» گفت: «چه کنم؟» فرمود: «بنده‌ای را آزاد کن.» گفت: «ندارم.» فرمود: «دو ماه پشت سر هم روزه بگیر.» گفت: «ناتوانم.» فرمود: «شصت بینوای فقیر تهی‌دست را سیر کن.» گفت: «پول از کجا بیاورم؟» حضرت ظرفی از خرما آورد و فرمود: «این خرما را بردار و ببر، فقیری را پیدا کن و به او به عنوان صدقه بده. خداوند از تقصیر تو خواهد گذشت.» گفت: «چه کسی تهی‌دست‌تر از خودم؟ به خدا در تمام این شهر هم اگر بگردی، از من و خانواده‌ام فقیرتر و تهی‌دست‌تر پیدا نمی‌کنی.» حضرت خندید و فرمود: «پس خودت و خانواده‌ات از این خرماها بخورید، خداوند از تقصیر تو خواهد گذشت.» آیا این دین زیبا نیست؟ و آیا نباید گفت: «من خیرُ الأدیانِ البریّة دیناً»؟ دینی که در جای خود، چه نرم، چه ملایم و مخمل‌وار، چه با عاطفه و عطوفت، با بندگان خدا رفتار می‌کند، چون نسیم بهاری که شاخه‌های خشک را بیدار می‌کند، چون باران آرامی که بر خاک تشنه می‌بارد. بر اساس روایتی در بحارالأنوار، جلد ۱۶، صفحه ۲۹۵، کسی در راه، در بازار و برزن، زن بیگانه و نامحرمی را بوسیده بود. آن زن هم شکوه‌کنان آمد نزد پیامبر. حضرت دستور داد که آن مرد را احضار کنند. آمد و حضرت فرمود: «این خانم چه می‌گوید؟» نگاهی کرد و گفت: «درست می‌گوید.» فرمود: «کارت درست بود؟» گفت: «نه، بسم‌الله، دستور بدهید قصاص کند!» حضرت خندید و فرمود: «قصاص کند؟ قصاص کند یعنی چه؟» اما وقتی حضرت دید این آدم نصیحت‌پذیر است، شروع کرد با یک دنیا محبت، و لطف و ملاطفت نصیحتش کرد. کلامش مثل نسیم صبحگاهی بود که بوی یاس را در دل‌ها می‌پراکند، مثل قطره شبنم بر برگ پژمرده ای که خم شده باشد. هر که هوا گرفت و رفت از پیِ آرزوی دل گوش مدار، سعدیا، بر خبرِ سلامتش وقتی از این دست حرف‌ها و نصیحت‌ها را فرمود، گفت: «به چشم، تکرار نمی‌کنم.» آیا این دین تماشایی نیست؟ و نباید گفت: «من خیرُ الأدیانِ البریّة دیناً»؟ دینی که چون درختی ریشه‌دار، در زمین مهر و عدالت گسترده است، دینی که شاخه‌هایش سایه‌سار دلخسته‌هاست، و میوه‌هایش طراوت جان‌ها. می‌شود ابوطالب باشی و به این دین ایمان باور نداشته باشی؟ سراپا ایمان بود ابوطالب، ولی عرض کردیم بنا بر مصلحتی که می‌دید و می‌دانست، حداقل تا روزگاری بروز و ظهور نمی‌داد تا آنها حمایت او را به حساب دیانت او نگذارند، بلکه به حساب خویشی و خویشاوندی بگذارند و با خود بگویند که حق دارد، چون سال‌ها او را در دامان خود پرورش داده است، باید دل‌بسته و وابسته باشد. اما اهل سنت، البته نه همه‌ی آنها، ولی بسیاری از آنان معتقدند که ابوطالب هیچ ایمان و باور و اعتقادی نداشت و کافر و مشرک بود و کافر و مشرک هم از دنیا رفت. و هر کسی هم که در پی اثبات ایمان او باشد، پیش آنان جرم است و جریمه‌ی سنگینی هم دارد. اما حقیقت مثل خورشید پشت ابر می‌ماند؛ نمی‌میرد، فقط موقت پنهان می‌شود. سال‌ها پیش جوانی به نام عبدالله خنیزی کتابی نوشت بالغ بر ۴۰۰ صفحه، مستند، در باب اثبات ایمان ابوطالب، و نام آن را گذاشت «ابوطالب مؤمن قریش». قاضیان حجاز در عربستان سعودی او را دستگیر نمودند و محکوم به اعدام کردند و قرار شد به وحشیانه‌ترین وضع، او را اعدام کنند و تصمیم گرفتند که سرب داغ در حلق و دهان او بریزند تا جان بدهد. اما حقیقت مثل چشمه‌ای زیر سنگ، راه خود را باز کرد و دوباره جوشید. علمای اسلام در جهان و علمای شیعه در ایران به شدت از او حمایت کردند. به همین خاطر عربستان عقب‌نشینی کرد و او را اعدام نکرد و آزاد نمود. مثل درختی که پس از طوفان دوباره سبز می‌شود، مثل ققنوسی که از خاکستر خود برخیزد. حال چرا اینان این‌همه تعصب و حساسیت دارند؟ دلیل آن روشن است و آن اینکه آنان می‌بینند پدران خلفا، خلیفه اول و دوم و سوم، همه کافر بودند و مشرک. و اگر قرار باشد ابوطالب مؤمن باشد، این یک امتیاز و ویژگی برای علی بن ابی‌طالب محسوب می‌شود. به همین خاطر با یک رذالت و خباثتی مقاومت می‌کنند. اما دروغ، چون برف تابستان، دوام ندارد. ولی همچنان‌که گفتیم، از اشعار و سروده‌های او کاملاً پیداست، همین‌طور از طرز رفتار و کردار او در جامعه‌ی آن روز، و بر اساس عقیده‌ی دوستان و نزدیکان بی‌غرض، او مؤمن بود و مؤمن هم از دنیا رفت. ولی از دنیا رفت نه اینکه مرد. به قول ملای روم: گفت کسی خواجه سنایی بمرد مرگ چون خواجه نه کاری‌ست خورد کاه نبود او که به بادی پرید آب نبود او که به سرما فسرد شانه نبود او که به مویی شکست دانه نبود او که زمینش فشرد گنج زری بود در این خاکدان کو دو جهان را به جوی می‌شمرد
شرح زندگی و زمانه پیامبر اسلام ص قسمت سی و پنجم 👇👇👇
مهری نشسته بر دل خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش، بنماند هیچش الا هوسِ قمارِ دیگر. اقماربازها، هرچند هم ببازند و هرچه هم ببازند، باز هوسِ قمار دارند، و این در حالی است که باختنشان هم واقعاً باختن است. ولی خوشا به حالِ آن کسانی که اگر می‌بازند، به محبوبانِ خدا می‌بازند؛ و این باختن حقیقتاً عینِ بردن است. وجودِ نازنینِ خدیجه کبری‌ سلام‌الله‌علیها از همین قماش بود. هرچه داشت باخت و به پای محبوبِ حق ریخت؛ یعنی پیامبر. خدیجه کم نداشت؛ دارای جزیره‌العرب بود. وقتی به خانه‌ی پیامبر آمد، ثروت و سرمایه‌ی او بیست میلیون دینار طلا بود. همه را یک‌جا به نام پیامبر زد، و پیامبر هم همه را در راهِ خدا خرج و صرف نمود. تا جایی که در خانه‌ی خدیجه، هیچ خبری از مرواریدها و پارچه‌های موصل و پرند و پرنیانِ شام و میزهای عاج و صدف‌نشان، جعبه‌های طلا و نقره، و سکه‌های ساسانی و رومی نبود. بسترِ او از لیفِ خرما شد، و جان‌سوز اینکه خود را بدهکار هم می‌دید: چگونه سر زِ خجالت برآورم بر دوست که خدمتی به سزا برنیامد از دستم به همین خاطر خجالت می‌کشید حتی خواسته‌ای که در دل داشت بر زبان آورد. به پیامبر فرمود: با دخترم فاطمه که دختری پنج‌ساله بود، حرفی خصوصی دارم، چند لحظه‌ای را با او در این اتاق می‌خواستم تنها باشم. حضرت با دنیایی از ادب و وقار از جا برخاست و از اتاق خارج شد. فرمود: فاطمه‌ام، خواسته‌ای داشتم، خجالت کشیدم، خواستم تو از پدرت بخواهی، از پدرت بخواه وقتی مرا کفن می‌کند، با عبای خود ـ همان عبایی که وقت نزولِ وحی بر دوش دارد ـ کفن کند، شاید خدا به من نظر کند. گفت: چشم. و دوان‌دوان به سوی پدر رفت و در آغوشش نشست و خواسته‌ی مادر را با او در میان گذاشت. فرمود: به چشم، حتماً همین کار را خواهم کرد. وقتی وقتِ کفن شد، جبرئیل فرود آمد و گفت: خداوند فرموده است کفنِ خدیجه با ماست. و کفن را پیشِ روی پیامبر قرار داد. پیامبر، خدیجه را با همان کفن کفن‌پوش نمود و عبای خود را نیز با آن همراه کرد. بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم ببین بی‌مزد و بی‌منت، تا کجا که حتی از خواستنِ خواسته‌ای خجالت می‌کشید. از بس عاشق و شیدا و شوریده بود، هیچ نمی‌دید جز او را. گاهی که در کوی و برزن با او همراه بود و پاره‌ای او را سنگ می‌زدند، خدیجه خود را سپر می‌کرد. هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها عشقش مثل درختی ریشه‌دار بود که در طوفان‌های تند، هنوز استوار می‌مانْد. آرزومندِ کعبه را شرط است که تحمل کند نشیب و فراز هر روز که پیامبر از خانه بیرون می‌شد، برای سلامت او صدقه می‌داد. همین اندازه هم پیامبر عاشق و شیدای او بود. محبتِ خدیجه در دلِ پیامبر، چون چشمه‌ای آرام در دلِ باغی سبز می‌جوشید و هرگز خشک نمی‌شد. پیوسته می‌گفت: خدیجه، و این مثلِ خدیجه؛ خدیجه، و کجاست مثلِ خدیجه؟ نامِ خدیجه بر زبانِ پیامبر، چون عطرِ گلِ یاس در نسیمِ سحرگاه می‌پیچید. گفتم که طاووسی مگر عضوی زِ عضوی خوب‌تر؟ می‌بینمت چون نیشکر، شیرینی از سر تا قدم شیرینی‌اش مثل شهدی که زنبور از گلِ بهشت می‌گیرد در جانِ پیامبر می‌نشست. بعضی از همسران پیامبر از سرِ حسادت، گاهی ملول می‌شدند و می‌گفتند: چقدر از خدیجه یاد می‌کنی؟ خدا بهتر از او به تو داده است! می‌فرمود: «ما أبدلنی الله خیراً من خدیجة»؛ خدا بهتر از او به من نداد. دلبرا پیشِ وجودت همه خوبان عدم‌اند سروران بر درِ سودای تو خاکِ قدم‌اند شهری اندر هوست سوخته در آتش خلقی اندر طلبت در پیِ دریای غم‌اند فرمود: دعا کردم که در آخرت هم، مثلِ دنیا، کنارِ خدیجه باشم. می‌فرمود: «رُزِقتُ حُبّها»؛ خداوند عشق به خدیجه را روزیِ من قرار داد. عشقی که چون خورشیدِ فروزان از افقِ دل طلوع کرده بود و غروب نداشت. صبح و شام، خدیجه خدیجه می‌گفت و برای او و به یادش اشک ها می‌ریخت: و اشک‌هایش چون بارانِ نرمِ بهار بر خاکِ داغِ دلش می‌چکید. چشمِ عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند پایِ بلبل نتوان بست که بر گل نسراید دلِ پیامبر در فراقِ خدیجه، چون کوهی آرام ولی پر از آتشِ درون بود. خدیجه ماهِ آرام و قرارِ او بود؛ وقتی کنار او می‌نشست، تمامِ غم‌ها و غصه‌ها یک‌باره از دلش زدوده و ربوده می‌شد. او مثل سایه‌ی خنکِ درختی در تابستانِ سوزان بود که جانِ پیامبر را آرام می‌کرد. «یَسکُنُ إِلَیها»؛ در کنارِ او آرام می‌گرفت. دلِ پیامبر در کنارِ خدیجه، چون دریا در لحظه‌ی آرامشِ غروب، ساکت و سرشار از نور بود. سمن‌بویان غبار از دل چو بنشینند بنشانند و خدیجه چون نسیمِ صبحگاهی غبارِ اندوه را از دلِ پیامبر می‌زدود.
شرح زندگی و زمانه پیامبر اسلام ص قسمت سی و ششم 👇👇👇
یار با ماست مرغان هوایی، کبوتران و پرندگان، اگر اوجی دارند و اگر پروازی، و اگر می‌توانند خود را از خطرات و مخاطرات دور بدارند، به دلیل داشتن بال‌های نیرومند است. اگر این بال‌ها نبود، پروازی هم نبود؛ و محبوس و گرفتار می‌شدند و در دسترس و تیررس بودند. به همین خاطر، کبوتر‌بازها وقتی می‌خواهند کبوتری را محدود و محبوس کنند، اول کاری که می‌کنند، بال‌های آن را قیچی می‌کنند. مثل درختی که اگر ریشه‌اش بریده شود، سبزی و سایه‌اش هم از او گرفته می‌شود. غالب آن است که: مرغی چو به دامی افتاد، تا به جایی نرود، بی‌پر و بالش دارند. وجود نازنین رسول خدا (ص)، حقیقتاً یک مرغ هوایی بود؛ به قول حافظ، مرغ باغ ملکوت بود. او هم اگر اوجی و پروازی داشت و اگر از خطرات دور و محفوظ بود، به برکت بال‌های نیرومندی بود که با خود داشت: یکی ابوطالب و یکی خدیجه‌ی کبری. و این دو بال، یکی پس از دیگری از دست رفت. به همین خاطر، دیگر در آسمان مکه پرش و پروازی نداشت و در معرض آزار و عذاب و زحمت قریش بود. مثل خورشیدی که ابرهای تیره بر چهره‌اش سایه انداخته باشند، اما هنوز در دل خود روشنی دارد. در همان روزهای نخستِ بی‌پناهی و بی‌کسی، از کوچه عبور می‌کرد که از بالای بامی بر سر و روی او خاکروبه ریختند. پیامبر با همان وضع غم‌بار و غم‌انگیز وارد خانه شد. مثل پرنده‌ای که از طوفان برگشته باشد، خسته و خاک‌آلود... دختر خردسالش، وجود نازنین فاطمه‌ی زهرا (س)، تا چشمش به صورت غبارآلود پدر افتاد و جامه‌ی خاک‌آلود او را دید، های‌های گریه کرد. پیامبر او را نوازش کرد و فرمود: «دخترم، ناراحت نباش، غمگین مباش، خدا با ماست.» یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم؟ دولتِ صحبتِ آن مونسِ جان، ما را بس ولی همچنان‌که پیش از این گفتیم، دیگر مکه جای ماندن نبود. باید هجرت می‌کرد؛ به شهر و دیاری دیگر. و او طائف را انتخاب کرد. از شهرهای حجاز. به همین خاطر، به وجود نازنین امیرالمؤمنین (ع) فرمود: «به طائف برویم.» و او نیز عرض کرد: که حکم آنچه تو فرمایی، من بنده‌ی فرمانم راهی طائف شدند. در منطقه‌ی طائف، قبیله‌ای زندگی می‌کرد به نام قبیله‌ی ثقیف. حضرت فرمود: با سران این قبیله صحبت می‌کنیم. و سران قبیله سه تن بودند. و پیامبر آنان را به کتاب و مکتب خود دعوت کرد. اولی، با تندی و انکار، پیامبری او را رد کرد. دومی گفت: «چطور شد حالا خدا تو را به پیامبری برگزید؟ چرا تو؟» و سومی گفت: «یا راست می‌گویی یا دروغ. اگر راست می‌گویی، پس برتر از آنی که من با تو هم‌سخن شوم؛ و اگر دروغ می‌گویی، پس پست‌تر از آنی که تو با من هم‌سخن باشی.» دل پیامبر در میان این سخنان، مثل شاخه‌ای در میان باد، می‌لرزید اما نمی‌شکست. حضرت، وقتی این سخنان تلخ سران قبیله‌ی ثقیف را شنید، فرمود: «حرفی نیست، ما به مکه بازمی‌گردیم. ولی خواهش ما این است که ماجرای این دیدار و دعوت به گوش قریش نرسد؛ چراکه آنان را جری‌تر و گستاخ‌تر خواهد ساخت.» اما آنان نپذیرفتند و رذالت دیگری هم به خرج دادند؛ سفیهان، غلامان، بردگان و اوباش شهر را جمع کردند و هنگام خروج حضرت از طائف، دستور دادند دامن و دست خود را پر از سنگ کنند و آنان را سنگ‌باران کنند. و همین کار را هم کردند و بارانی از سنگ بود که بر آن دو باغستان عشق فرود می آمد. اما چه تماشایی بود که علی (ع) به استقبال سنگ‌ها می‌رفت: مثل سپری که جلوی تیغ وتیر ایستاده، محکم و بی‌لرزش. کجاست تیر بلا؟ گو بیا که من سپرم. سر و سینه سپر می‌کرد تا مبادا سنگی بر سر و روی پیامبر فرود آید. مثل کوهی در برابر بادهای خشم. پیامبر به باغی پناه برد و خسته، زیر درختی نشست. مثل پرنده‌ای که بعد از طوفان بر شاخه‌ای آرام بگیرد. سر پیامبر شکسته بود و پاهایش مجروح. سر به آسمان کرد و سفره‌ی دل برای خدا باز کرد: مثل چشمه‌ای که از دل سنگ می‌جوشد و لب به راز می‌گشاید. حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست یکی تمام بود مطلع بر اسرارم بالاخره، جماعت اوباش پراکنده شدند و حضرت، به اتفاق امیرالمؤمنین، خسته و آهسته راهی مکه شدند؛ مکه‌ای که برای آنان زندانی بود… زندان بی‌سقف. مثل قفسی که پرنده در آن آسمان را از پشت میله‌ها تماشا می‌کند.
نهج‌البلاغه حکمت ۵۹ مَنْ حَذَّرَكَ كَمَنْ بَشَّرَكَ. امیر گلها که درود خدا بر او باد فرمود: کسی که تو را از خطری آگاه می‌کند، مثل کسی است که خبر خوش به تو می‌دهد؛ چون هر دو زندگی را امن و دل‌ها را آرام می‌کنند. واژه ها: مَنْ: کسی که، هر کس که، هر انسانی که حَذَّرَكَ: تو را بر حذر داشت، هشدار داد، آگاه کرد كَمَنْ: همانند کسی که، درست مثل آنکه، شبیه به کسی که بَشَّرَكَ: تو را مژده داد، نوید داد، خبر خوش داد، امید بخشید
شرح: عقیق، فیروزه کجا هستند؟ در دل سنگ‌های سنگین و نتراشیده و نخراشیده. یعنی ظاهر سنگ است، اما در حقیقت فیروزه، عقیق. در نگاه امیرالمؤمنین علیه‌السلام، بشارت‌ها، مژده‌ها، خبرهای خوش، گاهی در دل هشدارها نشسته‌اند. یعنی هشدارهای امروز، بشارت‌ها و مژده‌های فردا هستند. هشدارهای امروز، خبرهای خوش فردا هستند. اگر کسی گفت: «از این راه نرو، باتلاق است»، نخواست مانع آزادی تو باشد، نخواست تو را محدود کند. در دل این پرهیز دادن، مژده رسیدن است، مژده سلامت است. پس همان‌طور که شادی می‌کنی از یک خبر خوب و خوش، باید دلگرم باشی وقتی تو را هشدار می‌دهند. به همین خاطر امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌فرماید: «مَن حَذَّرَکَ کَمَن بَشَّرَک»؛ کسی که تو را بر حذر می‌دارد از کاری و انجام کاری، همچون کسی است که به تو بشارت داده باشد، چون بشارت بودنش فردا متوجه خواهی شد. پس اگر کسی گفت: «فلانی! حواست باشد، این کار را نکن، آن مسیر را نرو، این آدم را باور نکن»، فکر نکن که دارد جلوی شادی و آزادی تو را می‌گیرد. نه، درست برعکس است. در دل آنچه می‌گوید، یک مژده است؛ مژده‌ای بزرگ، چون تو را از یک ضرر، از یک درد، از یک سقوط نجات می‌دهد. فرض کن وسط یک جنگل داری حرکت می‌کنی، هوا خنک است، پرنده‌ها می‌خوانند، خورشید از لابلای شاخه‌ها می‌تابد، همه چیز زیبا و تماشایی است و همه جا پر از آرامش. تو هم سرخوشی و هیچ حواست نیست. اما کمی پیش‌تر، درست جایی که می‌خواستی قدم بگذاری، یک مرداب بزرگ باشد؛ مردابی که روی آن یک لایه سبز پوشانده است و شبیه یک فرش مخملین زیباست، جوری که آدم فکر می‌کند می‌شود راحت روی آن عبور کرد. حال، اگر کسی نباشد که به تو هشدار بدهد، بی‌خیال می‌روی و یکباره در دل گل و لای گرفتار می‌شوی. حال همین‌جا فرض کن دوستی از دور فریاد کند: «نرو! مواظب باش! مرداب است!» ظاهر حرف او اگرچه ترمز است و انگار مانع لذت توست، اما در واقع او بزرگ‌ترین مژده دنیا را برای تو دارد: مژده نجات، مژده زندگی. چون به خاطر حرف اوست که جان سالم به در می‌بری. پس هشدار دادن او عین بشارت است؛ مثل باران بهاری است که ابتدا با غرش رعد و برق می‌آید و شاید آدمی را بترساند، ولی در پشت سر، زمین زنده می‌شود، گل‌ها سر از خاک در می‌آورند، رودخانه‌ها پر می‌شوند. در حقیقت، امام علیه‌السلام می‌خواهد بگوید نگاهت را عوض کن؛ کسی که تو را از چیزی می‌ترساند، اگر نیتش خیر باشد، در واقع دارد تو را نجات و رهایی می‌بخشد. نتیجه‌ اینکه: هشدارهای آگاهانه و خیرخواهانه، در واقع هدیه‌ای ارزشمند هستند که مسیر زندگی را ایمن و آرام می‌کنند؛ چیزی که باید آن را بشناسیم و قدر بدانیم. برای پیاده‌سازی این حکمت در زندگی: همیشه پشت هر هشدار خیرخواهانه‌ای را ببین و آن را به چشم مژده و راهنمایی نگاه کن. پیش از تصمیم‌گیری، از دیگران مشورت بخواه و به هشدارهای آن‌ها توجه کن. یاد بگیر که ترس و هشدار، گاهی نه محدودیت، بلکه چراغ راه نجات است.
شرح زندگی و زمانه پیامبر اسلام ص قسمت سی و هفتم 👇👇👇