مهری نشسته بر دل
خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش،
بنماند هیچش الا هوسِ قمارِ دیگر.
اقماربازها، هرچند هم ببازند و هرچه هم ببازند، باز هوسِ قمار دارند، و این در حالی است که باختنشان هم واقعاً باختن است.
ولی خوشا به حالِ آن کسانی که اگر میبازند، به محبوبانِ خدا میبازند؛ و این باختن حقیقتاً عینِ بردن است.
وجودِ نازنینِ خدیجه کبری سلاماللهعلیها از همین قماش بود.
هرچه داشت باخت و به پای محبوبِ حق ریخت؛ یعنی پیامبر.
خدیجه کم نداشت؛ دارای جزیرهالعرب بود.
وقتی به خانهی پیامبر آمد، ثروت و سرمایهی او بیست میلیون دینار طلا بود.
همه را یکجا به نام پیامبر زد، و پیامبر هم همه را در راهِ خدا خرج و صرف نمود.
تا جایی که در خانهی خدیجه، هیچ خبری از مرواریدها و پارچههای موصل و پرند و پرنیانِ شام و میزهای عاج و صدفنشان، جعبههای طلا و نقره، و سکههای ساسانی و رومی نبود.
بسترِ او از لیفِ خرما شد، و جانسوز اینکه خود را بدهکار هم میدید:
چگونه سر زِ خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
به همین خاطر خجالت میکشید حتی خواستهای که در دل داشت بر زبان آورد.
به پیامبر فرمود: با دخترم فاطمه که دختری پنجساله بود، حرفی خصوصی دارم، چند لحظهای را با او در این اتاق میخواستم تنها باشم.
حضرت با دنیایی از ادب و وقار از جا برخاست و از اتاق خارج شد.
فرمود: فاطمهام، خواستهای داشتم، خجالت کشیدم، خواستم تو از پدرت بخواهی، از پدرت بخواه وقتی مرا کفن میکند، با عبای خود ـ همان عبایی که وقت نزولِ وحی بر دوش دارد ـ کفن کند، شاید خدا به من نظر کند.
گفت: چشم.
و دواندوان به سوی پدر رفت و در آغوشش نشست و خواستهی مادر را با او در میان گذاشت.
فرمود: به چشم، حتماً همین کار را خواهم کرد.
وقتی وقتِ کفن شد، جبرئیل فرود آمد و گفت: خداوند فرموده است کفنِ خدیجه با ماست.
و کفن را پیشِ روی پیامبر قرار داد.
پیامبر، خدیجه را با همان کفن کفنپوش نمود و عبای خود را نیز با آن همراه کرد.
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
ببین بیمزد و بیمنت، تا کجا که حتی از خواستنِ خواستهای خجالت میکشید.
از بس عاشق و شیدا و شوریده بود، هیچ نمیدید جز او را.
گاهی که در کوی و برزن با او همراه بود و پارهای او را سنگ میزدند، خدیجه خود را سپر میکرد.
هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
عشقش مثل درختی ریشهدار بود که در طوفانهای تند، هنوز استوار میمانْد.
آرزومندِ کعبه را شرط است که تحمل کند نشیب و فراز
هر روز که پیامبر از خانه بیرون میشد، برای سلامت او صدقه میداد.
همین اندازه هم پیامبر عاشق و شیدای او بود.
محبتِ خدیجه در دلِ پیامبر، چون چشمهای آرام در دلِ باغی سبز میجوشید و هرگز خشک نمیشد.
پیوسته میگفت: خدیجه، و این مثلِ خدیجه؛ خدیجه، و کجاست مثلِ خدیجه؟
نامِ خدیجه بر زبانِ پیامبر، چون عطرِ گلِ یاس در نسیمِ سحرگاه میپیچید.
گفتم که طاووسی مگر عضوی زِ عضوی خوبتر؟
میبینمت چون نیشکر، شیرینی از سر تا قدم
شیرینیاش مثل شهدی که زنبور از گلِ بهشت میگیرد در جانِ پیامبر مینشست.
بعضی از همسران پیامبر از سرِ حسادت، گاهی ملول میشدند و میگفتند:
چقدر از خدیجه یاد میکنی؟ خدا بهتر از او به تو داده است!
میفرمود: «ما أبدلنی الله خیراً من خدیجة»؛ خدا بهتر از او به من نداد.
دلبرا پیشِ وجودت همه خوبان عدماند
سروران بر درِ سودای تو خاکِ قدماند
شهری اندر هوست سوخته در آتش
خلقی اندر طلبت در پیِ دریای غماند
فرمود: دعا کردم که در آخرت هم، مثلِ دنیا، کنارِ خدیجه باشم.
میفرمود: «رُزِقتُ حُبّها»؛ خداوند عشق به خدیجه را روزیِ من قرار داد.
عشقی که چون خورشیدِ فروزان از افقِ دل طلوع کرده بود و غروب نداشت.
صبح و شام، خدیجه خدیجه میگفت و برای او و به یادش اشک ها میریخت:
و اشکهایش چون بارانِ نرمِ بهار بر خاکِ داغِ دلش میچکید.
چشمِ عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پایِ بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
دلِ پیامبر در فراقِ خدیجه، چون کوهی آرام ولی پر از آتشِ درون بود.
خدیجه ماهِ آرام و قرارِ او بود؛
وقتی کنار او مینشست، تمامِ غمها و غصهها یکباره از دلش زدوده و ربوده میشد.
او مثل سایهی خنکِ درختی در تابستانِ سوزان بود که جانِ پیامبر را آرام میکرد.
«یَسکُنُ إِلَیها»؛ در کنارِ او آرام میگرفت.
دلِ پیامبر در کنارِ خدیجه، چون دریا در لحظهی آرامشِ غروب، ساکت و سرشار از نور بود.
سمنبویان غبار از دل چو بنشینند بنشانند
و خدیجه چون نسیمِ صبحگاهی غبارِ اندوه را از دلِ پیامبر میزدود.
یار با ماست
مرغان هوایی، کبوتران و پرندگان، اگر اوجی دارند و اگر پروازی، و اگر میتوانند خود را از خطرات و مخاطرات دور بدارند، به دلیل داشتن بالهای نیرومند است. اگر این بالها نبود، پروازی هم نبود؛ و محبوس و گرفتار میشدند و در دسترس و تیررس بودند.
به همین خاطر، کبوتربازها وقتی میخواهند کبوتری را محدود و محبوس کنند، اول کاری که میکنند، بالهای آن را قیچی میکنند.
مثل درختی که اگر ریشهاش بریده شود، سبزی و سایهاش هم از او گرفته میشود.
غالب آن است که:
مرغی چو به دامی افتاد،
تا به جایی نرود، بیپر و بالش دارند.
وجود نازنین رسول خدا (ص)، حقیقتاً یک مرغ هوایی بود؛ به قول حافظ، مرغ باغ ملکوت بود. او هم اگر اوجی و پروازی داشت و اگر از خطرات دور و محفوظ بود، به برکت بالهای نیرومندی بود که با خود داشت: یکی ابوطالب و یکی خدیجهی کبری.
و این دو بال، یکی پس از دیگری از دست رفت. به همین خاطر، دیگر در آسمان مکه پرش و پروازی نداشت و در معرض آزار و عذاب و زحمت قریش بود.
مثل خورشیدی که ابرهای تیره بر چهرهاش سایه انداخته باشند، اما هنوز در دل خود روشنی دارد.
در همان روزهای نخستِ بیپناهی و بیکسی، از کوچه عبور میکرد که از بالای بامی بر سر و روی او خاکروبه ریختند. پیامبر با همان وضع غمبار و غمانگیز وارد خانه شد.
مثل پرندهای که از طوفان برگشته باشد، خسته و خاکآلود...
دختر خردسالش، وجود نازنین فاطمهی زهرا (س)، تا چشمش به صورت غبارآلود پدر افتاد و جامهی خاکآلود او را دید، هایهای گریه کرد. پیامبر او را نوازش کرد و فرمود:
«دخترم، ناراحت نباش، غمگین مباش، خدا با ماست.»
یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم؟
دولتِ صحبتِ آن مونسِ جان، ما را بس
ولی همچنانکه پیش از این گفتیم، دیگر مکه جای ماندن نبود. باید هجرت میکرد؛ به شهر و دیاری دیگر.
و او طائف را انتخاب کرد. از شهرهای حجاز.
به همین خاطر، به وجود نازنین امیرالمؤمنین (ع) فرمود: «به طائف برویم.»
و او نیز عرض کرد:
که حکم آنچه تو فرمایی، من بندهی فرمانم
راهی طائف شدند. در منطقهی طائف، قبیلهای زندگی میکرد به نام قبیلهی ثقیف.
حضرت فرمود: با سران این قبیله صحبت میکنیم. و سران قبیله سه تن بودند. و پیامبر آنان را به کتاب و مکتب خود دعوت کرد.
اولی، با تندی و انکار، پیامبری او را رد کرد.
دومی گفت: «چطور شد حالا خدا تو را به پیامبری برگزید؟ چرا تو؟»
و سومی گفت: «یا راست میگویی یا دروغ. اگر راست میگویی، پس برتر از آنی که من با تو همسخن شوم؛ و اگر دروغ میگویی، پس پستتر از آنی که تو با من همسخن باشی.»
دل پیامبر در میان این سخنان، مثل شاخهای در میان باد، میلرزید اما نمیشکست.
حضرت، وقتی این سخنان تلخ سران قبیلهی ثقیف را شنید، فرمود:
«حرفی نیست، ما به مکه بازمیگردیم. ولی خواهش ما این است که ماجرای این دیدار و دعوت به گوش قریش نرسد؛ چراکه آنان را جریتر و گستاختر خواهد ساخت.»
اما آنان نپذیرفتند و رذالت دیگری هم به خرج دادند؛ سفیهان، غلامان، بردگان و اوباش شهر را جمع کردند و هنگام خروج حضرت از طائف، دستور دادند دامن و دست خود را پر از سنگ کنند و آنان را سنگباران کنند.
و همین کار را هم کردند و بارانی از سنگ بود که بر آن دو باغستان عشق فرود می آمد.
اما چه تماشایی بود که علی (ع) به استقبال سنگها میرفت:
مثل سپری که جلوی تیغ وتیر ایستاده، محکم و بیلرزش.
کجاست تیر بلا؟ گو بیا که من سپرم.
سر و سینه سپر میکرد تا مبادا سنگی بر سر و روی پیامبر فرود آید.
مثل کوهی در برابر بادهای خشم.
پیامبر به باغی پناه برد و خسته، زیر درختی نشست.
مثل پرندهای که بعد از طوفان بر شاخهای آرام بگیرد.
سر پیامبر شکسته بود و پاهایش مجروح. سر به آسمان کرد و سفرهی دل برای خدا باز کرد:
مثل چشمهای که از دل سنگ میجوشد و لب به راز میگشاید.
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
یکی تمام بود مطلع بر اسرارم
بالاخره، جماعت اوباش پراکنده شدند و حضرت، به اتفاق امیرالمؤمنین، خسته و آهسته راهی مکه شدند؛
مکهای که برای آنان زندانی بود…
زندان بیسقف.
مثل قفسی که پرنده در آن آسمان را از پشت میلهها تماشا میکند.
نهجالبلاغه
حکمت ۵۹
مَنْ حَذَّرَكَ كَمَنْ بَشَّرَكَ.
امیر گلها که درود خدا بر او باد فرمود: کسی که تو را از خطری آگاه میکند، مثل کسی است که خبر خوش به تو میدهد؛ چون هر دو زندگی را امن و دلها را آرام میکنند.
واژه ها:
مَنْ: کسی که، هر کس که، هر انسانی که
حَذَّرَكَ: تو را بر حذر داشت، هشدار داد، آگاه کرد
كَمَنْ: همانند کسی که، درست مثل آنکه، شبیه به کسی که
بَشَّرَكَ: تو را مژده داد، نوید داد، خبر خوش داد، امید بخشید
شرح:
عقیق، فیروزه کجا هستند؟
در دل سنگهای سنگین و نتراشیده و نخراشیده.
یعنی ظاهر سنگ است، اما در حقیقت فیروزه، عقیق.
در نگاه امیرالمؤمنین علیهالسلام، بشارتها، مژدهها، خبرهای خوش، گاهی در دل هشدارها نشستهاند.
یعنی هشدارهای امروز، بشارتها و مژدههای فردا هستند.
هشدارهای امروز، خبرهای خوش فردا هستند.
اگر کسی گفت: «از این راه نرو، باتلاق است»، نخواست مانع آزادی تو باشد، نخواست تو را محدود کند. در دل این پرهیز دادن، مژده رسیدن است، مژده سلامت است.
پس همانطور که شادی میکنی از یک خبر خوب و خوش، باید دلگرم باشی وقتی تو را هشدار میدهند.
به همین خاطر امیرالمؤمنین علیهالسلام میفرماید: «مَن حَذَّرَکَ کَمَن بَشَّرَک»؛ کسی که تو را بر حذر میدارد از کاری و انجام کاری، همچون کسی است که به تو بشارت داده باشد، چون بشارت بودنش فردا متوجه خواهی شد.
پس اگر کسی گفت: «فلانی! حواست باشد، این کار را نکن، آن مسیر را نرو، این آدم را باور نکن»، فکر نکن که دارد جلوی شادی و آزادی تو را میگیرد. نه، درست برعکس است. در دل آنچه میگوید، یک مژده است؛ مژدهای بزرگ، چون تو را از یک ضرر، از یک درد، از یک سقوط نجات میدهد.
فرض کن وسط یک جنگل داری حرکت میکنی، هوا خنک است، پرندهها میخوانند، خورشید از لابلای شاخهها میتابد، همه چیز زیبا و تماشایی است و همه جا پر از آرامش. تو هم سرخوشی و هیچ حواست نیست. اما کمی پیشتر، درست جایی که میخواستی قدم بگذاری، یک مرداب بزرگ باشد؛ مردابی که روی آن یک لایه سبز پوشانده است و شبیه یک فرش مخملین زیباست، جوری که آدم فکر میکند میشود راحت روی آن عبور کرد.
حال، اگر کسی نباشد که به تو هشدار بدهد، بیخیال میروی و یکباره در دل گل و لای گرفتار میشوی. حال همینجا فرض کن دوستی از دور فریاد کند: «نرو! مواظب باش! مرداب است!» ظاهر حرف او اگرچه ترمز است و انگار مانع لذت توست، اما در واقع او بزرگترین مژده دنیا را برای تو دارد: مژده نجات، مژده زندگی. چون به خاطر حرف اوست که جان سالم به در میبری.
پس هشدار دادن او عین بشارت است؛ مثل باران بهاری است که ابتدا با غرش رعد و برق میآید و شاید آدمی را بترساند، ولی در پشت سر، زمین زنده میشود، گلها سر از خاک در میآورند، رودخانهها پر میشوند.
در حقیقت، امام علیهالسلام میخواهد بگوید نگاهت را عوض کن؛ کسی که تو را از چیزی میترساند، اگر نیتش خیر باشد، در واقع دارد تو را نجات و رهایی میبخشد.
نتیجه اینکه:
هشدارهای آگاهانه و خیرخواهانه، در واقع هدیهای ارزشمند هستند که مسیر زندگی را ایمن و آرام میکنند؛ چیزی که باید آن را بشناسیم و قدر بدانیم.
برای پیادهسازی این حکمت در زندگی:
همیشه پشت هر هشدار خیرخواهانهای را ببین و آن را به چشم مژده و راهنمایی نگاه کن.
پیش از تصمیمگیری، از دیگران مشورت بخواه و به هشدارهای آنها توجه کن.
یاد بگیر که ترس و هشدار، گاهی نه محدودیت، بلکه چراغ راه نجات است.
به دیدار تو روشن
یک ریسمانی هست که در انتهای آن، فلزی سنگین و مخروطیشکل قرار دارد؛ به همین دلیل آن ریسمان، مانند ساقهی گندم، صاف و کشیده و مستقیم میایستد و حتی ذرهای کجی و اعوجاج پیدا نمیکند. ازاینرو ابزاری است در دست بنّاها که از آن بهعنوان «تراز» استفاده میکنند و با آن دیوار را تراز میسازند. نام این ابزار «شاغول» است.
شاغول که نباشد، دیوار را بالا نمیبرند؛ و اگر هم بالا ببرند، بیتردید دیر یا زود فرو میریزد.
حال جالب است بدانید عربها به این «شاغول» میگویند «امام»، و یکی از معانی «امام» در زبان عرب، همین شاغول است.
ما نیز به امیرالمؤمنین (ع) میگوییم امام؛ یعنی او شاغول است. یعنی بنای زندگی و بنای جامعه بدون او بالا نمیرود؛ و اگر هم بالا برود، فروخواهد ریخت. چراکه او شاغول زندگی و جامعه است، و مانند چشمهای زلال که آبش از کوه میجوشد، رأیبردار نیست؛ یعنی نمیشود چند نفر زیر یک سقف بنشینند و رأی بدهند که فلان ریسمان شاغول است، یا نیست! چنین چیزی ممکن نیست.
همچنین شاغول عصمت دارد، معصومیت دارد، و هیچ کجی و اعوجاجی ندارد. امام هم باید چنین معصومیتی داشته باشد؛ و تنها کسی که بر عصمت هر کسی واقف است، خداوند است: «إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ» زیرا تنها اوست که آشکار و نهان را میداند. وگرنه ما که نمیدانیم؛ اگر هم بدانیم، ظاهر آدمها را میبینیم، آنهم نه همیشه و نه همهجا.
به همین خاطر شیعه معتقد است که امامت انتخابی نیست؛ یعنی نمیشود جایی به نام سقیفه انتخاب کرد، و زیر سقفی نشست و افرادی با هم شور و مشورت کنند و رأی بدهند که فلانی امام باشد یا نباشد.
امامت انتخابی نیست، بلکه انتصابی است؛ درست مثل شاغول.
و انتصاب هم باید انتصاب الهی باشد، زیرا امام مثال شاغول را دارد، و شاغول معصوم است، پس امام نیز باید معصوم باشد، و معصومیت او را جز خداوند نمیتواند امضا کند. پس باید انتصاب او، انتصاب الهی باشد.
به همین خاطر، پس از آنکه وجود نازنین پیامبر اسلام (ص) از طائف بازگشت به مکه و همزمان شد با ایام حج، که از همه سو برای زیارت خانه خدا میآمدند، حضرت به منا رفت و چادر به چادر وارد میشد، و با قبایل مختلف سخن میگفت و آنان را به آیین خود دعوت میکرد، اما افسوس که کسی تمکین نمیکرد و نمیپذیرفت.
تا اینکه به سراغ قبیلهی بنیعامر رفت و با آنان سخن گفت، و سخنانش به دل آنان نشست، چنانکه نسیم فروردین بر دلِ خستهی گلها میوزد.
تو را خود هر که بیند دوست دارد
یکی از آنان خطاب به همقبیلههای خود گفت: اگر این مرد از قبیلهی ما بود، جهان عرب در چنگ ما بود!
اینقدر دلداده و دلبرده و دلباختهی او شده بود. تو گویی:
دل بود و به دست دلبر افتاد
حضرت شروع کرد به خواندن آیاتی از کتاب خدا، آیاتی که از خدای حکیم است و سراپا حکمت. گاه یک کلمه است، اما جهانی معنا در خود دارد. چنانکه حافظ گفت:
بیا و راز اهل درد بشنو به لفظ اندک و معنی بسیار
و واقعاً چنین است. ببینید، در یک کلمه میفرماید: «لَا تَجَسَّسُوا»؛ یعنی مردم در جستجوی عیب و اسرار یکدیگر نباشید.
و کسی باید مثل مولوی که همچون زنبور عسل بر گلهای دشت نیشابور بنشیند، و از شهد آن بنوشد و عسل مصفا و شفابخش بسازد، و آنگاه فریاد کند:
استن این عالم ای جان، غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
مولوی همین آیات را دیده بود که چنین شیرین زبانی میکرد.
قرآن فرموده بود: «لَا تَجَسَّسُوا» — یعنی در جستجوی اسرار و عیوب دیگران نباشید، غافل باشید، بیتوجه باشید؛ زیرا اگر این غفلت نباشد، عالم از هم میپاشد، چنانکه برکهای آرام اگر همواره به سنگ آشفته شود، دیگر آینهی آسمان نخواهد بود.
واقعاً هم همینطور است. ببینید، اگر من از اسرار شما باخبر باشم و شما از اسرار من، اگر بدانم پشت این الفاظ و کلمات شیرین «چاکرم» و «مخلصم»ها چه کینهها، چه نفرتها، چه حسادتها و چه دشمنیهایی پنهان است، آیا میان ما صمیمیتی معنا پیدا میکند؟ آیا رفاقتی شکل میگیرد؟ یا آنکه بر یکدیگر خنجر میکشیدیم و همهی دوستیها فرو میریخت؟ مگر غیر از این است؟
اگر پشت صحنهی ما برای یکدیگر آشکار میشد و آن رویِ ما دیده میشد — آنگونه که در روایت آمده است — آنقدر زشت و کریه بود که «يَحْسُنُ عِندَهُ القِرَدَةُ»؛ میمونها در برابرش زیباتر بودند.
در روایت آمده: «لَوْ تَكَاشَفْتُمْ لَا تَدَافَنْتُمْ»؛ اگر اسرار شما بر هم فاش میشد، حاضر نبودید مردههای یکدیگر را دفن کنید!
استن این عالم ای جان، غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
اگر انسان نسبت به اسرار و معایب دیگران آگاه شود، جهان فرو میپاشد. همانگونه که اگر فراموشی نبود، جهان از هم میپاشید، چون فراموشی همانقدر ضروری است که برفِ دیماه برای خوابِ بذرها.
این فراموشی، کمنعمتی نیست. کسی عزیزترین فرد خود را از دست میدهد — پدر، مادر، فرزند یا هر عزیز دیگر — اگر آرامآرام و به مرور فراموش نمیکرد، دستش به کار نمیرفت. اگر نویسنده بود، نمینوشت؛ اگر گوینده بود، نمیگفت؛ اگر کارگر بود، کارگری نمیکرد. و در نتیجه عالم تعطیل و معطل میشد.
به همین خاطر بیدل گفت، و چه زیبا گفت:
ای فراموشی، کجایی تا به فریادم رسی
واقعاً فراموشی فریادرس است؛ همانگونه که بارانِ بهاری خاکِ خشک را به زندگی بازمیگرداند.
حال وقتی آدمهای فهمیدهی آن قبیله این سخنان را از او شنیدند، جهانی روشن در برابر دیدگانشان گشوده شد، چون طلوع خورشید بر قلهی دماوند پس از شبی بلند.
جهان روشن به ماه و آفتاب است
جهان ما به دیدار تو روشن
گفتند: ببین، همهی آنچه گفتی را باور داریم و میپذیریم، و ما پیروان تو، و تو پیامبر ما؛ اما به یک شرط.
فرمود: به کدام شرط؟
گفتند: تا وقتی که هستی، هستی؛ اما وقتی که رفتی، جانشین تو، خلیفهی تو از قبیلهی ما باشد و ما او را انتخاب کنیم.
حضرت فرمود: خلیفهی من، جانشین من، آنکه قرار است بعد از من امام باشد، انتخابی نیست، رأیبردار نیست، انتصابی است؛ چراکه امام شاغول است، و شاغول رأی بر نمیدارد.
و انتصاب نیز باید انتصاب الهی باشد، زیرا امام شاغول است و شاغول معصوم است، مصون از هرگونه کجی و انحراف. امام نیز باید چنین باشد؛ و اینگونه بودن را تنها و تنها خدا میداند و بس، چراکه خود فرموده است: «إِنَّا نَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ» — تنها ما هستیم که بر پنهان و آشکار آنان آگاهیم.
گفتند: اگر چنین باشد، ما نیستیم.
فرمود: همین است، و نباشید.