eitaa logo
آرشیو مطالب(سخنرانی)
2.2هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
64 فایل
💠 اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ 💠 https://eitaa.com/joinchat/2017460411C29baaffe93 تعرفه وتبلیغات👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 @kianatv ─┅═ ༅✤ ⃟ ⃟ ‌✤༅═┅─ #کانال_آرشیو_مطالب_سخنرانی #احادیث_روایات_صوت_متن_سخنرانی @archive_mataleb_sokhanrani
مشاهده در ایتا
دانلود
یثربی‌ها با شنیدن این آیات الهی از پیامبر اسلام، دلداده و دلباخته‌ی او شدند، و مهر خود را در دل او نشاندند، چنان‌که آفتاب، گرمی خود را در دل زمین می‌نشاند. همینجا بود که جرقه‌ای در ذهن پیامبر اسلام درخشید که شهر و دیار آنان، یعنی یثرب، را محل هجرت خود قرار دهد. و یثرب شهری بود که اکثریت مردم آن بت‌پرست بودند، و این اکثریت از دو قبیله تشکیل شده بود: یکی قبیله‌ی اوس و دیگری خزرج. اوس و خزرج دو برادر بودند، اصالتاً یمنی، که فرزندانی یافتند و نسل آن‌ها گسترش یافت و دو قبیله شکل گرفت. آنان از یمن به یثرب مهاجرت کردند و در آنجا ساکن شدند، و اکثریت جمعیت یثرب را تشکیل دادند. این دو قبیله همواره با یکدیگر در جنگ و نزاع و کشاکش بودند و از بس کشت و کشتار کردند، خود نیز به ستوه آمده بودند، چنان‌که دو رود خروشان که پیوسته به هم می‌خورند، و سرانجام خود را گل‌آلود می‌کنند. در کنار این اکثریت، اقلیتی از یهودیان نیز زندگی می‌کردند که سه طایفه بودند: بنی‌قینقاع، بنی‌قریظه و بنی‌نضیر. در یک سالی شش نفر از قبیله‌ی خزرج، در ایام حج، راهی مکه شدند. چنان‌که گفته شد، گذارشان به پیامبر اسلام افتاد، و آیات الهی را از زبان او، که سخن آشنا بود، شنیدند و سراپا سرسپرده شدند. در هنگام بازگشت، از پیامبر اسلام خواستند که چه نیکو می‌شد اگر یکی از شاگردان مکتب او با آنان همراه می‌شد تا در یثرب بماند و مردم را با این آیات و این آیین آشنا سازد. حضرت پذیرفت و یکی از شاگردان برجسته‌ی مکتب خود، مصعب بن عُمَیر را مأمور این کار کرد. و او خود، حکایتی شگفت داشت. مصعب از خانواده‌ای بسیار متمول و ثروتمند بود، اما با دیدار پیامبر اسلام، دلداده و شیفته‌ی او شد. خانواده‌اش او را از خود راندند و از مال و نعمت محروم ساختند، اما او خم به ابرو نیاورد و به همه‌چیز و همه‌کس پشت پا زد. او یک دل، نه، بلکه صد دل عاشق و شیدا و شوریده‌ی پیامبر شد، چنان‌که ماه به شوق خورشید می تابد و می‌درخشد. از گل و باغ و پری در چشم من زیباتری گل ز من دل بُرد یا مَه یا پری؟ نی روی تو. روی هر صاحب جمالی را به مَه خواندن خطاست گر رُخی را مَه بباید خواند، باری روی تو مصعب روزگاری در برابر کتاب خدا و پیامبر زانو زد و از برجستگان اصحاب او شد. از این رو حضرت او را به یثربی‌ها معرفی فرمود و با آنان همراه کرد. او ساکن مدینه شد و مردم را به آیین پیامبر اسلام آشنا ساخت، و آشنایان بسیاری نیز ایمان آوردند، چنان‌که شمعی، شمعی دیگر را روشن کند و روشنی در شهر بپراکند. سال بعد، قرار شد در ایام حج، در مکه، با پیامبر اسلام دیدار کنند. ای که گفتی مرو اندر پی خوبان، سعدی چند گویی؟ مگس از پیش شکر می‌ نرود
نهج‌البلاغه حکمت ۶۲ إِذَا حُيِّيتَ بِتَحِيَّةٍ فَحَيِّ بِأَحْسَنَ مِنْهَا، وَ إِذَا أُسْدِيَتْ إِلَيْكَ يَدٌ فَكَافِئْهَا بِمَا يُرْبِي عَلَيْهَا، وَ الْفَضْلُ مَعَ ذَلِكَ لِلْبَادِئِ. امیر گلها که درود خدا بر او باد فرمود: «وقتی کسی به تو سلام کرد، پاسخش را بهتر بده. وقتی کسی با مهربانی به تو دست یاری دراز کرد، با مهربانی بیشتر جوابش را بده. البته، برتری و فضیلت به کسی است که ابتدا خوبی را آغاز می‌کند.» واژه ها: إِذَا : هنگامی که, زمانی که حُيِّيتَ : تو را سلام کردند, تو را درود گفتند, با تو احوالپرسی شد بِتَحِيَّةٍ : با سلام, با درود, با احوالپرسی فَحَيِّ : پس جواب بده, پس پاسخ بده, پس احوالپرسی کن بِأَحْسَنَ : بهتر, نیکوتر, پسندیده‌تر مِنْهَا : از آن, نسبت به آن, بیشتر از آن وَإِذَا : و اگر, و هنگامی که, و زمانی که أُسْدِيَتْ : داده شد, اعطا شد, ارائه شد إِلَيْكَ : به تو, نزد تو, طرف تو يَدٌ : دست, کمک, یاری فَكَافِئْهَا : پس پاداش بده, پس جبران کن, پس پاسخ بده بِمَا : با آنچه, با چیزی که, به آن چیزی که يُرْبِي : می‌افزاید, افزایش می‌دهد, پرورش می‌دهد عَلَيْهَا : بر آن, نسبت به آن, درباره آن وَالْفَضْلُ : و برتری, و فضیلت, و مزیت مَعَ ذَلِكَ: با وجود آن لِلْبَادِئِ : برای کسی که آغاز کرده, برای پیش‌قدم, برای شروع‌کننده
شرح: شما به چوب اگر آب بدهید، آن هم آب چشمه، آن هم چشمه زمزم، چوب به شما چه خواهد داد؟ هیچ. اما شما همین آب را، نه، بلکه آبی آلوده، اگر به یک بوته گل بدهید، به شما غنچه و گل می‌دهد، غنچه و گلی که چشمان آدمی را نوازش می دهند. عطر و بو می‌دهد و با عطر و بوی خود، فضای بی‌روح و خالی را زنده می‌کند، و با عطر و بوی خود آرامش می‌بخشد، و دل‌ها را تازه می‌کند. رنگ و جلوه می‌بخشد و فضای زندگی را تماشایی می‌کند. گلاب می‌دهد که خاصیت پاک‌کنندگی، آرامش‌بخشی و درمانی دارد. شهد و گرده می‌دهد که غذا و زندگی برای زنبورها و هزاران موجود دیگر است. سایه و لطافت می‌دهد؛ جون گل وقتی زیاد باشد، فضا را لطیف می‌کند، خاک را خنک‌تر و حاصلخیزتر می‌سازد. اکسیژن می‌دهد، یعنی نفس زندگی، چیزی که حیات همه موجودات وابسته به آن است. و بالاتر از همه این‌ها، الهام روحی می‌بخشد؛ گل برای انسان فقط یک گیاه نیست، شعر می‌سازد، عشق را بیدار می‌کند و دل‌ها را به خدا نزدیک می‌سازد. و تازه همان آب آلوده‌ای هم که می‌گیرد، آن را تبدیل می‌کند و ناپاکی آن را می‌گیرد و خروجی آن پاک و معطر و زیباست. یعنی گل فقط پاسخ نمی‌دهد بلکه ارتقا می‌بخشد. پس، گل تنها مصرف‌کننده نیست بلکه بخشنده چندبعدی است. و امام علیه‌السلام می‌خواهد بفرماید: چوب نباش، گل باش! اگر کسی به تو احترام گذاشت، تو بیشتر. اگر کسی به تو چیزی داد، تو بیشتر. وجود نازنین سیدالشهدا علیه‌السلام در همین دامان پرورش یافته بود که وقتی کنیزی به او شاخه‌ای گل داد، اسباب آزادی‌اش را فراهم ساخت. و وقتی تشنه بود و از کسی پیاله‌ای آب خواست و او هم داد، بلافاصله انگشتری را از انگشت بیرون آورد و به او هدیه کرد. یعنی خوبی را با خوب‌تر از آن پاسخ داد. همین یک توصیه امام علیه‌السلام اگر در جامعه عملی می‌شد، خوبی عالم را برمی‌داشت؛ دایره و دامنه خوبی و خوبان روزبه‌روز وسیع‌تر و واسع‌تر می‌شد، و رقابت بر سر خوبی و خوبی کردن بود، و همه در خوبی و خوب شدن سبقت می‌گرفتند. از این رو امام علیه‌السلام فرمود: إِذَا حُيِّيتَ بِتَحِيَّةٍ فَحَيِّ بِأَحْسَنَ مِنْهَا؛ وقتی کسی به شما احترام گذاشت، هر احترامی، شما او را بیشتر احترام و تکریم کنید، مثلاً اگر کسی برابر شما نیم خیز شد شما برابر او تمام قامت بایستید، وَ إِذَا أُسْدِيَتْ إِلَيْكَ يَدٌ فَكَافِئْهَا بِمَا يُرْبِي عَلَيْهَا؛ و اگر کسی دست خود را دراز کرد و به شما چیزی داد، شما با چیزی که افزون‌تر از آن است به او پاسخ دهید؛ مثلاً اگر روز تولد شما به شما شاخه گل داد شما دسته‌ای گل بدهید، البته به یاد داشته باشید: وَ الْفَضْلُ مَعَ ذَلِكَ لِلْبَادِئِ؛ با اینکه شما بیشتر از او پاسخ داده‌اید، باز فضل و فضیلت و برتری از آن اوست، یعنی همان کسی که شروع‌کننده بوده است. و همین یک سخن را ببین که چه رقابتی در خوبی و خوبی کردن ایجاد می‌کند. و البته اینکه می‌فرماید فضیلت و برتری از آن شروع‌کننده است، بدلائلی روشن است همچون: ۱. جلوگیری از سکوت و بی‌تفاوتی: وقتی دو نفر منتظرند که دیگری اول دست نیکی دراز کند، ممکن است هیچ‌کدام حرکت نکنند. اما شروع‌کننده، سکوت و بی‌تفاوتی را می‌شکند و جریان نیکی را به حرکت درمی‌آورد. ۲. ریسک و شجاعت: کسی که اول دست محبت یا نیکی را دراز می‌کند، ریسک می‌کند: ممکن است جوابش گرفته نشود، ممکن است سوءتفاهم شود یا حتی نادیده گرفته شود. این شجاعت و جسارت، خودش یک فضیلت است؛ مثل کسی که اولین گل را در باغچه می‌کارد و امیدوار است شکوفه دهد، حتی وقتی خاک سفت و خشک است. ۳. الهام‌بخشی و اثرگذاری: شروع‌کننده، جریان را ایجاد می‌کند و باعث می‌شود دیگران هم الهام بگیرند و نیکی کنند؛ مثل اولین شعله‌ای که شمع‌های دیگر را روشن می‌کند؛ اگر شعله اول نبود، تاریکی ادامه می‌یافت. ۴. پاکی نیت و انگیزه خالص: کسی که ابتدا نیکی می‌کند، گاهی بدون انتظار بازگشت یا فشار اجتماعی عمل کرده است. این خلوص نیت، فضیلت واقعی است. کسی که بعداً نیکی می‌کند، ممکن است تحت تأثیر نیکی دیگری یا انتظار پاسخ باشد، اما شروع‌کننده از سر دل و صداقت قدم برمی‌دارد. نتیجه‌ اینکه: شروع کردن نیکی، حرکت دادن جریان محبت و الهام‌بخشی است؛ و نه فقط پاسخ دادن، بلکه نیکی را پرورش دادن و زیباتر کردن است. برای پیاده‌سازی این حکمت در زندگی: همیشه در محبت و احترام، پاسخ را با ارزش‌تر بدهید. در کمک و یاری به دیگران، چیزی بیشتر از آنچه دریافت کرده‌اید ارائه کنید. نگران اینکه ابتدا دست نیکی را دراز می‌کنید، نباشید؛ شروع‌کننده بودن فضیلت دارد و الهام‌بخش دیگران است.
شرح زندگی و زمانه پیامبر اسلام ص قسمت چهلم 👇👇👇
ترک تدبیر سنگ‌ها و ریگ‌ها در یک زمین هر کدام مزاحم‌های سختی هستند برای مزرعه شدن آن زمین، مانع‌های سرسختی هستند برای باغ شدن آن زمین، درست مثل سنگ‌های رودخانه که جلوی جریان آب را می‌گیرند و مانع می‌شوند. به همین خاطر، یک کشاورز یا یک باغبان اول کاری که می‌کند، سنگ‌ها و ریگ‌ها را از دل آن زمین بیرون می‌کشد و جدا می‌کند و دور می‌کند، و بعد شروع می‌کند به پاشیدن بذر یا نشاندن گل و گیاه. حال آدمی هم دقیقاً به مثابه چنین زمینی است. خلقیات ناصحیح و ناصواب او به مثابه همان سنگ و ریگ‌هاست، درست مثل خارهای بیابان که مانع رویش گیاهان می‌شوند. آدمی باغ نمی‌شود و گلزار نخواهد شد و نه گلستان و بوستان و انواع گل‌ها و ریاحین از وجود و ضمیر او سر نمی‌زند و بر نمی‌دمد، مگر اینکه ابتدا آن خلقیات ناصواب از او دور شود، همانند شاخه‌های خشکیده درخت که ابتدا باید شکسته شوند تا جوانه تازه رشد کند. از این رو اهل معرفت و اهل عرفان دو اصطلاح دارند: می‌گویند اول تخلیه و دوم تجلیه. تخلیه یعنی پیراستن و تجلیه یعنی آراستن. یعنی اول باید آن اخلاق ناخوش از شما دور شود تا بعد آراسته به فضائل باشید، درست مثل رودخانه‌ای که ابتدا باید گل و لای ته‌نشین شود تا آب زلال شود. جاروب کن تو خانه، پس میهمان طلب همانند زمین خالی که آماده پذیرش بذر و باران است. آیین پیامبر دقیقاً یک چنین آیینی است، یعنی دقیقاً آیینی است که ابتدا توصیه به تخلیه و پیراستن دارد؛ به جاروب کردن. از این رو ببینید اولین شعار پیامبر با چه شروع شد: با «لا» فرمود «قولوا: لا»؛ بگویید نه. یعنی آیین او با نه شروع می‌شود، یعنی نه به هر چیزی که الهه آدمی شده است، یعنی آدمی را به دنبال خود کشیده است و آدمی را اسیر خود نموده است. که در رأس آنها نفس یعنی هوا و هوس آدمی است، درست مانند باد تند که برگ‌های تازه را از درخت جدا می‌کند. این هوا و هوس است که آدمی را به هر خلق و اخلاق ناخوشی آلوده و آغشته می‌کند، مثل طوفان شن که خاک نرم را به هم می‌ریزد. این نفس و این نفسانیت اگر ستاره هم باشد، خداوند خورشید است: کی ستاره همچو خور تابش دهد؟ تا خورشید باشد، نوبت به ستاره می‌رسد. پس بگویید «نه»؛ یعنی نه بگویید به ستاره‌ها، همانند شبنم که برگ‌های سبز را پاک می‌کند. بنابراین دین و آیین پیامبر با نه شروع می‌شود، مثل صبحگاهی که مه غلیظ را کنار می‌زند و خورشید می‌تابد. از این رو شما می‌بینید که پیامبر در آن پیمان عقبه اول توصیه‌هایی که به جماعت یثربی داشت، تمامی نه گفتن بود؛ یعنی تخلیه بود، پیراستن بود، جاروب کردن بود، درست مانند رودخانه‌ای که مسیر خود را از سنگ‌ها و خارها پاک می‌کند. عرض کردیم ۶ نفر از یثرب در ایام حج به مکه آمدند و گذارشان به پیامبر افتاد و سراپا شیفته و شیدای او شدند و با خود گفتند: گل با وجود او چو گیاه است پیش گل مه پیش روی او چو ستاره است پیش ما حضرت برای آنان آیاتی از کتاب خداوند تلاوت فرمود و آنان شوریده‌تر و شیداتر شدند، مثل پرندگان تشنه‌ای که به سوی آب روان می‌پرند. و از حضرت خواستند که کسی را با آنان همراه نماید و در کنار آنان در مدینه بماند و آنان را بیشتر با آیات الهی آشنا نماید، که حضرت مصعب بن عمیر را مامور نمود و سالی در کنار مصعب سپری کردند، همانند بذرهایی که در خاک حاصلخیز مدتی رشد می‌کنند. جماعت آنان هم افزوده شد، درست مانند باغی که هر سال شکوفه‌های تازه می‌دهد. سال بعد ایام حج، ۱۲ نفر از آنان راهی مکه شدند و خواستند تا با پیامبر اسلام دیدار داشته باشند. حضرت فرمود: «دیدار ما ان‌شاءالله در سرزمین منا، در آن نقطه گردنه یا به قول عرب‌ها عقبه. و در زمان موعود‌حضرت آمدند و با آن جماعت دیدار نمودند و همان‌جا بود که حضرت از آنان خواست که بیایید با من پیمان ببندید، که این جنس کارهایی که اکنون برایتان بازگو می‌کنم از این پس مرتکب نشوید. گفتند: سراپا به گوشیم. و به قول سعدی: بیا تا هر چه هست از دست محبوب بیاشامیم،اگر زهر است، اگر نوش. حضرت فرمود: اول اینکه شرک نورزید؛ یعنی هیچ چیز و هیچ‌کس را شریک خدا و کنار او قرار ندهید. عالم یک کارفرما بیشتر ندارد و آن هم خداوند است و یک گره‌گشا بیشتر ندارد و آن هم خداوند است، همانند رودخانه‌ای که یک مسیر اصلی دارد و هر انحرافی به باتلاق ختم می‌شود. اگر گره‌ای در کار فروبسته شما گشوده شد، به حساب هیچ‌کس جز خداوند نگذارید، درست مانند درختی که تنها ریشه‌اش توان نگه‌داشتن شاخه‌ها را دارد. مبادا بگویید «لولا فلان لهلکت»؛ اگر فلانی نبود من هلاک می‌شدم، بیچاره می‌شدم. یادتان باشید فلانی و همه فلانی‌ها لشکریان خداوندند. لله جنود السماوات والارض؛ آسمان‌ها و زمین و هرچه در آسمان‌ها و زمین است، همه لشکریان و سپاهیان حق‌اند، ایادی و دست‌های حق‌اند، همان فلانی که می‌گویی اگر نبود، بیچاره بودم، آن فلانی دست خداست.
درست مثل شاخه‌هایی که هر کدام به درخت وابسته‌اند و بدون تنه نمی‌توانند دوام بیاورند. تا حالا هزارپا را شنیده بودی؟ حالا هزار دست هم بشنو، بلکه هزار هزار دست هم بشنو، و آن خداست. هر که را می‌بینی و هرچه را می‌بینی، دست خداست، و آدم عاقل کارها را به دست‌ها نسبت نمی‌دهد. ببین، یک خط زیبا می‌بینی؛ می‌پرسی این خط از کیست؟ اگر به تو گفتند «این خط دست فلانی نوشته است»، نمی‌خندی؟ آیا مضحک نیست؟ دست فلانی یعنی چه؟ بگو فلانی نوشته است؟ چون اگر فلانی نبود که دست او نبود، اگر فلانی نبود که دست او حرکتی نداشت، اگر فلانی نبود که دست او هنری نداشت، حال به همین اندازه مضحک است وقتی گفته شود «این کار را فلانی کرد». فلانی یعنی چه؟ فلانی دست خداست؛ بگو این کار را خدا کرد، همانند رودخانه‌ای که بدون باران و خورشید مسیر خود را نمی‌یابد. پس دیگر معنا ندارد که بگوییم اول خدا، بعد فلانی؛ نه عزیز من، اول خدا، بعد هم خداست. و خدا اولی است که دوم ندارد. و دوم اینکه فرمود: دزدی نکنید... ببینید، این توصیه‌ها را دست کم نگیرید. هر کدام یک عالمه آلودگی از جان آدمی و جامعه دور می‌کند، مثل باد که خاک و غبار را از روی گیاهان می‌برد. دزدی یک کلمه است، اما تلی از زباله و آلودگی است. چون دزدی فقط این نیست که کسی در اتوبوس یا مترو جیب‌بری کند، یا توی کوچه و خیابان خلوت کیف‌قاپی کند. دزدها فقط آن کسانی نیستند که سرتاپای بدن و اندامشان خالکوبی دارد و روی دست و بازویشان اژدها خالکوبی کرده باشند. نه، گاهی وقت‌ها می‌بینی کسی به ظاهر شخصیتی دارد، منزلت و جایگاهی دارد، پرستیژ و تحصیلاتی دارد، اما دزد است و دزدی می‌کند. آن پزشک که وقتی بیماری به او مراجعه می‌کند، برای اینکه نفعی هم به رفیق و همکار رادیولوژیست خود برساند که بعد هم او متقابلاً همین کار را انجام دهد و جبران نماید، و بیمار خود را به او حواله کند، این هم دزدی است، این هم دزد است. آن شوفر تاکسی هم که مسافر ناآشنای شهرستانی را توی شهر این طرف و آن طرف می‌چرخاند تا مزد و اجرت و کرایه بیشتری از او بگیرد، این هم دزدی است، او هم دزد است. آن کارمندی که در اداره کار را به بهانه اینکه سیستم قطع است تعطیل می‌کند تا یک فیلم دانلود کند، این هم دزدی است، او هم دزد است. آن استادی که مطالعه نکرده و وارد کلاس شود و برای اینکه وقت کلاس گرفته شود به دانشجویان می‌گوید یکی یکی بیایید کنفرانس دهید، این هم دزدی است، او هم دزد است، همانند موریانه‌ای که آرام آرام چوب خانه را می‌خورد، اما دیده نمی‌شود. و قرآن می‌گوید: «السارق و السارقه فاقطعوا ایدیهما». اگر کسی دزدی کرد، دستانش را قطع کنید. این قطع دست، در عین حالی که بیانگر یک حکم است، بیانگر یک حکمت هم هست. اول اینکه یک حکم فقهی است: دستان دزد را با شرایط خاص و ویژه‌ای که دارد باید قطع نمود. یک حکمت هم دارد بیان می‌کند که وقتی دزد شدی، دستت قطع می‌شود، دستت کوتاه می‌شود و خدا به فرشتگان دستور می‌دهد که دست تو را قطع کنند و نمی‌گذارند تو به آن منافع که در سر داری دست پیدا کنی،امکان ندارد. قرآن می‌گوید «تبت یدا ابی لهب»؛ دستان ابی لهب بریده شد. آیا مگر بریده شد؟ نه، ابولهب با دستان خود رفت زیر خروارها خاک. پس چرا قرآن می‌گوید بریده شد؟ یعنی به آنچه که می‌خواست دست پیدا نکرد، درست مثل شاخه خشکیده‌ای که از درخت جدا شده و نمی‌تواند میوه بدهد. سوم اینکه فرمود: زنا نکنید، تهمت نزنید، دروغ نگویید، و از این جنس توصیه‌ها و سفارش‌ها. یعنی ببین، این‌ها سنگ و ریگ‌اند؛ این خلقیات و اخلاقیات را باید از دایره و دامنه وجود خود دور بدارید، همانند برگ‌های زرد و پژمرده که باید از روی زمین جمع شود تا گیاهان تازه رشد کنند. یعنی اول باید تخلیه کنید، پیراسته شوید، جاروب کنید، مثل زمینی که بعد از باران، گل‌ها را آماده می‌کند. و آن‌ها گفتند که به چشم. سعدی چو اسیر عشق ماندی تقدیر تو چیست، ترک تدبیر گفتند هرچه تو برای ما تدبیر کنی. و رفتند و یک سال گذشت. سال بعد، آن ۱۲ نفر شدند ۷۳ نفر و آمدند مکه و خواستند با پیامبر اسلام دیدار کنند. حضرت فرمود: «ان‌شاءالله دیدار ما در سرزمین منا، در همان نقطه سال گذشته، یعنی همان گردنه یا عقبه». زمان موعود فرا رسید و حضرت در کنار جماعت یثربی‌ها قرار گرفت. حضرت آیات الهی را برای آنان باز بازگو نمود و همینطور توصیه‌هایی فرمود، و آنان هم سراپا گوش و هوش بودند، و به قول سعدی: شربت زهرم تو دهی، نیست تلخ، کوه احد گر تو نهی، نیست بار. آنگاه این جماعت به پیامبر اسلام گفتند: در هیچ حلقه نیست که یادت نمی‌رود
«در هیچ حلقه و جمعی از دیار ما یثرب نیست که یاد تو به میان نیاید؛ همه جا نام و یاد شماست. چه می‌شد اگر قدم بر چشمان ما می‌نهادی و به شهر و دیار ما هجرت و مهاجرت می‌کردی و ساکن و مقیم دیار ما می‌شدی؟ بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم ما را سریست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و گر برود، سر بر آن سریم حضرت فرمود: «حرفی نیست، ان‌شاءالله در یک فرصت، وقت و موقعیت بسیار مساعد و مناسب به شهر و دیار و منطقه شما یثرب هجرت و مهاجرت خواهم نمود. بر این مژده گر جان فشانم رواست درست مانند جویباری که پس از گذشتن از سنگ‌ها و خارها، به دشت وسیع و حاصلخیز می‌رسد و جاری می‌شود.
شرح زندگی و زمانه پیامبر اسلام ص قسمت چهل و یکم 👇👇👇
همیشه در دل ماست یک آتش هست که با فوت خاموش می‌شود و یک آتش هست که نه‌ تنها با فوت خاموش نمی‌شود بلکه شعله‌ورتر هم می‌شود. آتشِ شمع از آن آتش‌هایی است که به‌محض اینکه شما فوت کنید خاموش می‌شود، مثل موجِ نازکِ دریاچه که با دستِ باد محو می‌گردد، اما آتشِ یک حبه زغالِ داغ و افروخته و روشن نه تنها با فوت کردن خاموش نمی‌شود بلکه شعله‌ی بیشتری هم پیدا می‌کند چرا؟ آتشِ شمع آتشِ زبانی است؛ فقط بر زبان دارد و آن آتش در دلِ شمع رسوخ نکرده و نفوذ ننموده است، مثل گلبرگِ ناپایدار که فقط بر سطحِ آب شناور است. اما آتشی که در یک حبه زغال هست، در دل آن و در نهان آن و در نهاد آن نهفته شده و راه پیدا کرده است، مثل ریشهٔ درختی که در خاک فرو رفته و هر قطره را به جانِ تنه می‌رساند. یا مثل سنگِ گرمِ کنارِ آتش که گرما و حرارت در دلِ سنگ جا گرفته است. حالا دین و دیانت دقیقاً وصف همین شعلهٔ آتش را دارد، چون شعله‌ای که در جان است و مانند خورشیدِ پنهان در پشتِ ابر است که دیر یا زود ابر را می‌درد. اتفاقاً در روایات هم دین به همین شعلهٔ آتش تشبیه شده است، چون در روایت آمده است که در آخرالزمان نگه داشتن دین مثل نگه داشتن شعلهٔ آتش در کفِ دست است. حال بعضی شعله را تنها و تنها بر زبان دارند؛ یعنی مثل شمع می‌مانند همان که سیدالشهدا ع فرمود: «الدین لعق علی السنتهم»؛ دین لقلقهٔ زبانِ ایشان است و بر سرِ زبانِ ایشان است، مثل بویِ گلِ عبور‌کننده که فقط در هواست و به زمین نمی‌نشیند. اما بعضی، آن شعله به جانشان افتاده است؛ همان که حافظ می‌گفت: از آن به دیرِ مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دلِ ماست حال، اصحابِ نازنینِ پیامبرِ اسلام ص، مثالِ شمع را نداشتند؛ بلکه مثالِ آن حبه‌های آتشین را داشتند؛ یعنی دین در دل و جانِ آنان جای گرفته بود و جاری شده بود، مثل رودِ آرامی که از دلِ کوه سرچشمه گرفته و دشت‌ها را زندگی می‌بخشد. به‌همین‌خاطر همه‌چیز را فداییِ دین می‌نمودند: هر که به معظمی رسید ترک کند محقری هر کس به یک مطلوبِ بزرگ‌تر دست پیدا کرد، به‌راحتی می‌تواند از چیزهای ناچیز و بی‌مقدار صرف‌نظر کند و نادیده بگیرد، مانند پرنده‌ای که پس از رسیدن به آسمانِ باز، دیگر به دانه‌های کوچکِ زمین چشمِ طمع نمی‌دوزد. به‌همین‌خاطر آنان به‌راحتی هر چیز را قربانیِ دین و آیینِ خود می‌نمودند و از وطن و موطنِ شیرین‌تر سراغ نداشتند؛ و براحتی ترکِ وطن کردند اما ترکِ دین و آیین نگفتند، مثل شکوفه‌ای که از شاخه جدا می‌شود اما عطرِ خود را تا دوردست می‌فرستد. از کس و کار و کسب و کار و خویشان و بستگانِ خود دست کشیدند، اما از آیین و دین و کتاب و مکتبِ خود دست نکشیدند، مانند سنگِ کوهی که در برابر سیلِ زمان پابرجاست. وقتی که قریش از آثار و عذابِ آنان دست نکشیدند و از طرفی هم مردمِ یثرب خواهان و مشتاقِ حضورِ پیامبر و اصحاب او بودند، پیامبر فرمود: «به‌نظرِ من هجرت کنید و بروید به یثرب؛ یثرب برای شما نقطهٔ امن و آرام خواهد بود.» آنان هم یکی‌یکی، دسته‌به‌دسته همچون پرستوهای مهاجر راهیِ یثرب شدند.
یک آتش هست که فوت خاموش می‌شود و یک آتش هست که نه تنها با فوت خاموش نمی‌شود بلکه شعله ورتر هم می‌شود آتش شمع از آن آتش‌هاییست که به محض اینکه شما فوت کنید خاموش می‌شود اما آتش یک حبه زغال داخته و افروخته و روشن نه تنها با فوت کردن خاموش نمی‌شود بلکه شعله بیشتری هم پیدا می‌کند چرا چرا آتش شمع با فوت خاموش می‌شود و آتش زغال با فوت افروخته‌تر ببینید آتش شمع آتش زبانیست فقط بر زبان دارد همین و آن آتش در دل شمع رسوخ نکرده است و نفوذ ننموده است اما آتشی که یک حبه زغال دارد در دل آن و در نهان آن و در نهاد آن نهفته شده و راه پیدا کرده است حالا دین دیانت دقیقاً وصف همین شعله آتش را دارد اتفاقا در روایات هم به همین شعله آتش تشبیه می‌شود چون در روایت آمده است که در آخرالزمان نگه داشتن دین مثل نگه داشتن شعله آتش در کف دست است حال بعضی شعله را تنها و تنها بر زبان دارند یعنی مثل شمع می‌مانند همان که سیدالشهدا فرمود الدین لعق علی السنتهم؛دین لقلقه زبان ایشان است و بر سر زبان ایشان است اما بعضی نه ین شعله به جانشان افتاده است همان که حافظ می‌گفت از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست کال اصحاب نازنین پیامبر اسلام مثال شمع را نداشتند بلکه مثال آن حبه‌های آتشین را داشتند یعنی دین در دل و جان آنان جای گرفته بود و جاری شده بود به همین خاطر همه چیز را فدایی دین می‌نمودند که به معظمی رسید ترک کند محقری هر کس به یک مطلوب بزرگتر دست پیدا کرد به راحتی می‌تواند از چیزهای ناچیز و بی‌مقدار صرف نظر کند و نادیده بگیرد به همین خاطر آنان به راحتی هر چیز را قربانی دین و آیین خود می‌نمودند و دیگر از وطن و موطن شیرین‌تر سراغ دارید به راحتی ترک وطن کردند اما ترک دین و آئین نگفتند از کس و کار و کسب و کار و خویشان و بستگان خود دست کشیدند اما از آیین و دین و کتاب و مکتب خود دست نکشیدند وقتی که قریش از آثار و عذاب آنان دست نکشیدند و از طرفی هم مردم یثرب خواهان و مشتاق حضور پیامبر و اصحاب او بودند پیامبر فرمود که به نظر من هجرت کنید و بروید به یثرب ه یثرب برای شما نقطه امن و آرام می‌خواهد بود آنان هم یکی یکی دسته به دسته راهی یثرب شدند و اینجا بود که شست سران قریش خبردار شد که مکه را به قصد یثرب ترک گفتند و دیری نیست که پیامبر هم به آنان بپیوندد و اگر پیوست نان یک تجمع و تشکلی در آن منطقه پیدا می‌کنند و بعد هم نیرویی و اقتداری و چندان نخواهد پایید که تا بن دندان مسلح خواهند شد و راهی مکه و بساط بت و بت پرستی را در هم می‌پیچند چه کنیم و چه نکنیم شورایی را تشکیل داده و با یکدیگر به شور و مشورت پرداختند و هر کسی پیشنهادی داد یکی پیشنهاد زندانی کردن پیامبر را داد گفت او را زندانی می‌کنیم و این پیشنهاد رد شد پاره گفتند اگر این کار را بکنیم بنی هاشم همینطور هواداران پیامبر دست روی دست نخواهند گذاشت دست به کار شده و او را از زندان آزاد می‌نمایند یکی گفت او را تبعید می‌کنیم این هم رد شد و گفتند با این کار مشکل ما مشکل‌تر خواهد شد بالاخره او ساحر است هر کجا راه پیدا کند آسمان همین رنگ است و یخ او خواهد گرفت و او گل خواهد کرد و در نتیجه هوا خواهان و هواداران تازه‌ای پیدا می‌کند و ما را گرفتارتر خواهد ساخت پیشنهاد سوم پیشنهاد ابولهب بود که گفت یک راه ما بیشتر پیش رو نداریم با آن هم اینکه او را از میان برداریم و بکشیم اما نه به دست یک نفر از یک قبیله با ۴۰ قبیله‌ایم و از هر قبیله یک نفر داوطلبانه در ماجرای قتل او سهیم و شریک باشد او را بسازند آنگاه بنی هاشم هستند و ۴۰ قبیله و به ناگزیر به فدیه و خون بها بسنده خواهند کرد و این پیشنهاد شوم به تصویب رسید و قرار بر همین شد.