60.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹استغفار هفتاد بندی امیر المؤمنین علیه السلام #صوتی_تصویری
﷽
✍بند اول استغفار
🟢🌱بند ۱: بار خدایا ! تو را حمد میگویم که به یاری تو موفق به ثناگوئیت شدم، و به سبب فساد نیت و ضعف یقینم، اقرار میکنم که ناتوانم که تو را آنطور که مستحق و سزاوار هستی مدح کنم، بار الها، تو خوب معبود و خوب پروردگاری هستی و من بد پرورش یافته ای هستم!
تو خوب مولایی هستی و من بد بنده ای!
تو خوب مالکی هستی و من بد مملوکی!
چه بسیار گناهی که مرتکب شدم و تو عفو نمودی و چه بسیار جرم هایی که از من سر زد و تو از آن گذشتی
چه بسیار خطاها کردم، ولی مرا مؤاخذه نکردی و چه بسیار بدی ها که عمداً مرتکب شدم و تو ازآن درگذشتی!
و چه بسیار لغزش ها که از من سر زد و از آن چشم پوشی نمودی، و مرا بر غفلتم مأخذه نکردی!
اینک این منم که به خود ظلم کرده ام و به گناهم اقرار و به خطاهایم اعتراف دارم. پس ای آمرزنده گناهان! از تو میخواهم که گناهانم را ببخشی و از لغزش هایم درگذری، پس به نیکی اجابت کن که تو سزاوار اجابت و اهل تقوا و آمرزشی!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✍بند دوم استغفار
🟢🌱بند ۲: بارخدایا! از تو مسألت آمرزش دارم، از هر گناهی که به واسطه ی عافیت بخشی تو، بدنم بر آن توانا شد؛ یا به واسطه نعمت فراوان تو به آن قدرت پیدا کردم؛ یا به واسطه ی رزق واسع تو به آن دست یافتم؛ و یا با پرده پوشی تو، در آن گناه از مردم پنهان ماندم؛ یا هنگام هراسم از گناه، در آن معصیت بر صبر و درنگ تو تکیه کردم و در آن گناه، ازخشم بر من، به حلمت اعتماد کردم و آن را بر عفو کریمانه ات واگذار نمودم، پس بر محمد و آلش درود فرست و این گونه گناهانم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان.
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۴
✍زینب با سرعت به طرف خیمه سجاد میرود، ناگهان سواری به دنبال او اسب میتازد، چادر دختر علی را میرباید و مقنعه او را از سرش میکشد ، زینب با صورت به زمین میخورد،😭 آن سوار نامرد به این بسنده نمیکند و تازیانه بر بدن زینب میزند،
زینب زیرلب میگوید:
_تازیانه خوردن آل علی از زمانی شروع شد که تازیانه بر بدن مادرم زهرا زدند، خدایا اگر تو چنین میپسندی من راضی ام به رضای تو..
ناگهان کمی آنطرفتر صدای گریهٔ فاطمه، جگر گوشهٔ حسین به گوشش میرسد.
زینب بیتوجه به تازیانههایی که بر بدنش فرود میآید، نزدیک فاطمه میشود و میگوید:
_گریه نکن عزیز دلم، صبر داشته باش
فاطمه، همانطور که گوش خونینش را نشان میدهد میگوید:
_گوشم را پاره کردند و گوشوارهای را که یادگار پدرم بود ربودند، عمه جان، پارچه ای به من بده تا سرم را با آن بپوشانم..
زینب سر فاطمه را در آغوش میگیرد و میگوید:
_ببین که چادر و معجر مرا نیز ربوده اند
و فاطمه در این هنگام متوجه وضع عمه میشود و همانطور که اشکانش روان شده میگوید، صورتت کبودی تازیانه دارد و زینب نمیگوید که تمام تنش هم اینک کبود و دردناک است،دست فاطمه را میگیرد و میگوید:
_فعلا به هیچچیز فکر نکن، جان ولیّ خدا از همه چیز مهم تر است باید به خیمه برادرت سجاد رویم.
فاطمه و زینب خود را به خیمه نیم سوخته سجاد میاندازند و سجاد را میبینند که با صورت بیهوش روی زمین افتاده، انگار نامردی برای ربودن فرش زیر پای سجاد او را چنین کرده..
زینب سر سجاد را در آغوش میگیرد و او را نوازش میکند:
_یادگار برادرم، چشمانت را باز کن..
پلکهای سجاد کمی میلرزد انگار بوی پدر را از آغوش عمه حس میکند، چشم باز میکند، نگاهی غمناک به زینب می کند و نگاهی هم به فاطمه، آرام اشک میریزد و میگوید:
_من زنده باشم و خواهر و عمه ام در این وضعیت باشند.
در همین لحظه، خبرچینی به گوش عمر سعد و شمر رسانده که یکی از پسران حسین زنده است، شمر و عمرسعد جلوی خیمه نیم سوخته سجاد میایستند
شمر فریاد میزند:
_گمان میکردیم که فرزندان ذکور حسین را کشتهایم و نسلش را منقرض کردهایم، اما انگار هنوز شیربچه ای زنده است اما رنگ و رخش چرا چنین است؟!نکند از ترس دارد قالب تهی میکند؟!
و بعد قهقه ای شیطانی سر میدهد و رو به عمر سعد میگوید:
ادامه دارد...
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۵
✍افتخار کشتن حسین از آن من و اینک افتخار کشتن پسر حسین مال تو..
عمر سعد دستور کشتن علی بن حسین را میدهد، قلب زینب در سینه چون گنجشکی بی قرار خود را به قفس تن میکوبد، او دختر زهرا ست حتی به قیمت شکسته شدن پهلو و شهید شدنش باید از ولیّ زمانش دفاع کند و جانش را فدای او سازد..
شمشیر بالا میرود تا بر فرق بازمانده کربلا فرود آید، زینب خود را روی سجاد میاندازد ، دستانش را از هم باز میکند و میفرماید:
_به خدا قسم اگر بخواهید یادگار برادرم را بکشید، اول باید مرا بکشید
و این سخن اینقدر قاطعانه است که عمر سعد دستور میدهد که از کشتن او صرفنظر کنند و میگوید:
_این پسر بیمار است خواه ناخواه میمیرد، بگذار خدا او را بکشد نه ما....اما نمیداند این مصلحت خداست تا سجاد در کربلا بیمار شود و زمین از حجت خدا خالی نماند..
رباب کنار خاری دربیابان درحالیکه چادر و مقنعهاش را به یغما بردهاند، در خود فرو رفته، صدای گریه علی اصغر هنوز در گوشش است، دست به آغوش خالی اش میکشد و زیر لب میگوید:
_بخواب پسرم، بخواب که خوب پسری بودی، بخواب که خوب سربازی کردی، بخواب که...
ناگاه یاد پیکر به خون افتاده حسینش میافتد، او با چشم خویش دیده که بر بدن مطهر دلبرش اسب تازاندهاند، او سر بر نیزه حسین را دیده که در بین خیمههای پر از آتش میچرخاندند. ناگهان صدای هق هق خفته اش که گلوگیرش شده بود،بلند می شود: _حسین...حسین...حسین😭😭
کاش کسی به داد رباب برسد...
که اگر نرسد این افکار و این سختی ها او را از پای درمیآورد،اما چه کسی؟ این کاروان ماتم زده همه داغ عزیزی به دل دارند، چه کسی مرهم شود بر جگر آتش گرفتهٔ زنی که طفلش را میخواهد و از مظلومیت همسرش در مرز جنون است؟!
ناگاه صدایی به گوشش می رسد...
انگار این صدای حسین است که از حلقوم زینب بیرون میآید و میگوید:
_رباب! این صدای توست آیا؟!
رباب خود را در آغوش زینب می اندازد و از او بوی حسین را طلب میکند، چرا که میداند زینب و حسین چون یک روح در دو کالبد بوده اند و فریاد میزند:
_جگرم آتش گرفته بانو! علی اصغرم را میخواهم، حسینم را میخواهم...😭
ادامه دارد...
صلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ الحُسَین “علیه السلام روضه های تک بیتی
😭زمزمه کنیدتا به گریه بیافتید👇
▪️▪️▪️▪️▪️😭😭
روضه خوانت میشوم با روضه ای تک مصرعی.
«بر زمین بودی و بر جسم تو پیراهن نبود»
▪️▪️▪️😭😭
میان این همه نیزه که رو به پایین است
صدای زینب کبری (س) است می رود بالا
◾️◾️◾️◾️
#روضه
▪️رسيدن كاروان اهل بيت (عليهم السلام) به مدينه
✍كاروان اهل بيت (عليهم السلام) به سوى مدينه رهسپار شد. «بَشير» كه آنان را همراهى مى كرد، مى گويد: «به آرامى رفتيم تا به شهر مدينه نزديك شديم. امام سجاد (ع) مرا طلبيده و فرموند: خداوند پدرت را رحمت كند كه شاعر نيكويى بود؛ آيا تو نيز شعر مى گويى؟ » گفتم: «آرى». پس فرمود: «به مدينه برو و خبر شهادت ابى عبدالله را به مردم ابلاغ كن». بشير مى گويد: «وقتى خبر شهادت امام حسين (ع) را به مردم مدينه رساندم، مردمان مدينه از خانه خود بيرون آمده و شروع به گريه و زارى كردند. من همانند آن روز را به ياد ندارم كه مردم همه يكدل و يك زبان، گريه كنند و تلخ تر از آن روز را بر مسلمانان نديدم».
#تا_اربعین
گريه هاى امام سجاد (ع)
✍امام سجاد (ع) پس از واقعه كربلا تا آخر عمر، پيوسته اندوهناك و گريان بود. سيد بن طاووس در كتاب مقتل خود به نام لهوف از امام صادق روايت كرده است:
✍امام زين العابدين (ع)، حدود چهل سال بر پدر بزرگوارش گريست؛ درحالى كه روزها را روزه مى گرفت و شبها را به عبادت مى پرداخت. هنگام افطار، وقتى غلام آن حضرت برايش غذا مى آورد، امام مى فرمود: «پسر پيامبر را با شكم گرسنه و لب تشنه شهيد كردند» و وقتى غلام مى گفت: «مولاى من، آيا وقت آن نرسيده كه اندوهتان تمام شود و گريه هايتان پايان پذيرد؟ »، حضرت مى فرمود: «واى بر تو! يعقوب دوازده پسر داشت؛ خدا يكى را پنهان كرد، موى سرش سفيد شد، كمرش خميده و ديدگانش به سبب گريه، بينايى خود را از دست داد؛ درحالى كه مى دانست او زنده است؛ اما من، پدر و عزيزانم را ديدم كه به خون آغشته بر زمين افتاده بودند. چگونه اندوهم پايان يابد و گريهام بكاهد».
✨✔️گامى به سوى اربعين
✍شتران آماده حركت اند و يزيد براى حفظ شوكت پوشالى و به نمايش گذاشتن دست و دل بازى خود براى فريب مردم، دستور داده است محملها را زينت كنند! اما زينب (عليها السلام) با ديدن هودج هاى بزك شده فرمود، زيورها را از محمل شتران باز كنند و محملها را سياه پوش سازند. مردم شام به بدرقه آمده اند، ولى خجالت و شرمندگى از نگاه هايشان مى بارد. با شرمسارى و سرافكندگى، ركاب زينب (عليها السلام) و كودكان را گرفتند و آنان را بر هودج هاى سوگ نشاندند. بانگ جرس بلند شد. زينب (عليها السلام) سر از كجاوه بيرون آورد و به عنوان آخرين پيام به شاميان فرمود:
اى مردم شام! ما از اين شهر مى رويم، ولى در آن ويرانه، امانتى از ما پيش شما باقى مى ماند. جان شما و جان اين امانتِ لطمه خورده! هرگاه كنار قبرش رفتيد، آبى بر مزار كوچكش بپاشيد و چراغى كنارش روشن كنيد كه او در اين شهر غريب است.
كاروان آهسته آهسته گام برمى دارد و از شهر و نگاه هاى غم گرفته مردم دور مى شود. زينب (عليها السلام) و بانوان كاروان تا مسافت هاى دور، به بيرون از كجاوه هايشان مى نگريستند و به ياد رنج هايى كه در اين شهر ديدند و برخى فرزندان امام را در اين شهر از دست دادند، اشك مى ريختند؛ دخترك زخم ديده و كتك خورده اى كه جايش در محمل زينب (عليها السلام) خالى است، ولى خاطره اش همراه كاروان است.
#اربعین
🔖✍عطيه عوفى که بود؟
✍عطية بن سعد بن جنادة بن عوفى جُدَلى، از بنى جُديله قيسى، يكى از تابعان و محدثان و مفسران شيعه بوده است كه توفيق همراهى جابر بن عبدالله را داشته و دومين زائر امام حسين (ع) به شمار مى رود. وى اهل كوفه و مادرش كنيزى رومى بود و پدرش اين نوزاد را به منزل امام على (ع) آورد و حضرت، اسم ايشان را عطية الله نهاد؛ لذا وى در زمان خلافت حضرت، به دنيا آمده است.
عطيه تفكر انقلابى داشت و مظالم بنى اميه را طاقت نمى آورد. وى مدتها بعد از شهادت امام حسين (ع) كه عبدالرحمان محمد بن اشعث بر ضد حجاج قيام كرد، به او پيوست، ولى انقلاب او شكست خورد و عطيه به فارس فرار كرد و حجاج، به حاكم فارس دستور داد او را پيدا كند تا امام على (ع) را سب كند و اگر اين را انجام نداد، ۴۰۰ ضربه به او بزند و ريش هايش را بتراشد.
عطيه بعد از دستگيرى، اميرمؤمنان (ع) را سب نكرد و شلاق خورد و اين
شكنجه را در راه ولايت تحمل كرد؛ لذا همفكر و هم انديشه با جابر بود و او را همراهى كرد و آن دو، به قصد زيارت قبر امام حسين (ع) حركت كردند.
#اربعین
سلام علیکم خدمت کاربران محترم کانال
پنج مریض زخم بستر داریم
نیازبه تشک طبی سلولی داریم👆👆👆👆👆
ایزی لایف بزرگسال در هرماه 15بسته به نیازمندان نیازمندیم👆👆👆👆
وبه یک دستگاه اکسیژن ساز برقی نیازمندیم👉
خواهشمندیم کمک بفرمایید
خادم کانال شعبان پور
6037998105409568
حاجیه شعبان پور
🌷 روزی شخصی خدمت حضرت علی (عليه السلام) می رود و میگوید :
✨ یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم ، چه کنم؟
☘️ حضرت علی (عليه السلام) فرمودند : خلاصه ی تمام ادعیه را به تو میگویم ، هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی.
【 الحمدلله علی کل نعمه】
🤲 خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است
【و اسئل لله من کل خیر】
🤲 و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را
【 و استغفر الله من کل ذنب】
🤲 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم
【 واعوذ بالله من کل شر】
🤲 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها.
📗 بحارالانوار ، ج ۹۱ ، ص۲۴۲
#قرآن #احادیث #حدیث
🏴اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگاه وسوسه ی شیطان به سراغتان آمد ،
مطمئن باشید که موهبتی الهی در نزدیکی شماست که
شیطان در پِی ردِ آن است...🌪⚡️
#قرآن #احادیث #حدیث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 #کلام_خدا
پروردگار شما خدایی است که آسمانها و زمین را در شش روز خلق کرد آنگاه به فرمانروایی بر مخلوقات پرداخت!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نهج_البلاغه
✍از نشانه هاى توانايى و عظمت خدا، و شگفتى ظرافت هاى صنعت او آن است كه از آب درياى موج زننده، و امواج فراوان شكننده، خشكى آفريد، و به طبقاتى تقسيم كرد، سپس طبقه ها را از هم گشود، و هفت آسمان را آفريد، كه به فرمان او برقرار ماندند، و در اندازه هاى معيّن استوار شدند. و زمين را آفريد كه دريايى سبز رنگ و روان آن را بر دوش مى كشد، زمين در برابر فرمان خدا فروتن، و در برابر شكوه پروردگارى تسليم است، و آب روان از ترس او ايستاد.
📘#خطبه_211
#قرآن #احادیث #حدیث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓❓✍آیا عزرائیل موقع جان گرفتن ناراحت می شود؟
👈ازعزرائیل پرسیدند:
تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
."خنده ام” زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
“گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم..
"ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۶
✍زینب نمیگوید من هم فرزند از دست داده ام، عباس و علی اکبرم رفته، عزیزانم کشته شده اند،بلکه آرام میگوید:
_صبر کن عزیزم!
بغضی گلویش را میگیرد و میفرماید:
_من هم حسینم را می خواهم...اما الان وقت نوحه و عزاداری نیست، طفلان کوچک حسین در بیابان پخش شده اند، باید همت کنیم و آنها را در زیر خیمه ای نیم سوخته جمع کنیم، مبادا داغی دگر به دلمان اضافه شود، برخیز رباب...اگر علی اصغرت رفته ، سکینه که هست،رقیه که بوی حسین را میدهد، هست اما معلوم نیست الان در کجا زانوی غم بغل کرده و یا از تاریکی و گرگ بیابان میترسد، برخیز به داد کودکان حسین برسیم..
رباب به تأسی از زینب بلند میشود و جای جای بیابان را به دنبال کودکان میگردد، کمی جلوتر، توده ای را در کنار بوته ای خار میبیند، اول گمان میکند که تخته سنگی ست، جلوتر میرود و نگاه می کند،وای خدای من! کودکی از کودکان کربلاست..
خم میشود،سر کودک را که روی زمین افتاده در دامان میگیرد خوب او را نگاه میکند،
وای من! اینکه فاطمه صغری ست.. دختری از دختران حسین، این بیابان مملو از فاطمه و علی ست...
آخر حسین نام فاطمه را بر همه دختران و علی را بر همه پسرانش گذاشته و اینها یادآور غربت علی و فاطمه شده اند..😭
فاطمه را که از رقیه کوچکتر است در آغوش میگیرد و موهایش را نوازش میکند: _عزیزکم...نوگلم...دخترکم...چشم باز کن،
اما کودک حرکتی نمیکند،
رباب سرش را خم میکند و گوشش را روی قلب کودک میگذارد...باورش نمیشود، انگار فاطمه هم به آسمان رفته...
صدای شیون رباب بلند میشود، گویی هم اینک علی اصغرش را کشته اند..
کمی آنطرفتر، زینب، رقیه را یافته، اما دختر حسین، تاب راه رفتن ندارد، نه اینکه به خاطر تازیانه هایی که خورده، بلکه جای جای پایش، خار مغیلان فرو رفته و این خارهای زمخت شکاف های زیادی در پای نازک و کوچک رقیه ایجاد کرده و توان راه رفتن را از او گرفته..😭😭
زنها، کودکان را جمع کرده اند،
جنب و جوشی در خیمه های سوخته در گرفته، انگار لشکر کافر کوفه تازه یادشان افتاده که این کودکان تشنه لبند، بعد از غارت اموال آنها، برایشان آب می آورند.
سربازی، دخترکی را میبیند که دامنش آتش گرفته، همانطور که کاسه سفالین آب در دستش است به سمت دخترک میرود، دختر هراسان میدود و آتش دامنش شعله ور میشود.😭😭
سرباز میدود و دختر هم میدود و با زبان کودکی میگوید:
_تو را به خدا مرا نزن، دیگر توان تازیانه ندارم😭
اشک در چشمان سرباز حلقه میزند و میگوید:
_نترس، نمیزنم، میخواهم آتش دامنت را خاموش کنم.
دخترک با تردید می ایستد، سرباز ظرف آب را به دست دختر میدهد و با چکمه های پایش آتش دامن او را خاموش میکند و بعد با مهربانی که از این لشکر بعید بود میگوید:
_چرا آب را نمی نوشی؟! مگر تشنه نیستی؟!
اما دخترک خیره به نقطه ای کمی دورتر در تاریکی ست، سرباز دوباره بلندتر میگوید:
_چرا آب نمینوشی
ناگهان دختر به سوی میدان جنگ حرکت میکند و میگوید:
_بگذار آب را به پدرم حسین برسانم، وقتی میرفت به جنگ ، لبانش از تشنگی ترک خورده بود، باید او را سیراب کنم...
و سرباز تازه متوجه عمق خباثت خود و لشکریان میشود....
ادامه دارد..
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۷
✍صبح روز یازدهم محرم دمید،
گویی آسمان هم چون زمین کربلا به خون نشسته بود، رباب جلوی خیمه نیم سوخته نشسته بود و خیره به نقطه ای روی زمین بود، نقطه ای که قرار بود برای همیشه در تاریخ این ارض خاکی بدرخشد و نوری باشد در ظلمت دنیای دون، تا هر که راه را گم کرد، با تلالؤ این نور،راه از بیراهه بشناسد و به کمال رسد.
رباب خیره به قتلگاه بود و بی صدا اشک میریخت، لشکر عمر سعد در تاب و تب برگشتن بود، عمر سعد دستور داده بود که کشته های سپاه کوفه را جمع کنند برای غسل و کفن و تدفین، اما پیکرهای مطهر شهدای اهل بیت علیه السلام و یارانش باید در زیر آفتاب داغ کربلا میماند،
رباب اشک میریخت و با خود واگویه میکرد:
_روا نباشد که به دین رسول خدا باشید و کشته های خودتان را با رسم و رسوم اسلام دفن کنید و بدن مطهر نوادهٔ رسول را روی ریگهای داغ بیابان رها کنید.
هق هق رباب داشت تبدیل به ناله های جانسوز میشد که صدای زینب به گوشش رسید:
_رباب! عزیز دلم، اندکی تحمل کن مگر نمیدانی که این لشکر منتظر بهانه است تا با تازیانه و غلاف شمشیر به جان ما بیافتند، کودکان را تازه ساکت کرده ام، به خاطر کودکان هم شده بغضت را فرو خور و صبر کن..😭😭
رباب به احترام زینب که انگار فاطمه است که در زمان و مکانی دیگر قد علم کرده، از جای برخواست، دستی به روی چشم نهاد و بغضش را فرو خورد.
زینب سر رباب را در آغوش گرفت و گفت: _چقدر داغی، بیا در سایهٔ خیمه بنشین، زیر نور آفتاب، داغی بدنت بیشتر میشود و اذیت میشوی..
دیگر دست رباب نبود، باران اشک چشمانش باریدن گرفت و همانطور که قتلگاه را نشان میداد گفت:
_روا نیست که نواده رسول، سایهٔ سرم، حسین عزیزم در زیر نور آفتاب باشد و رباب سایه خیمه ای بر سر داشته باشد... بانوی من! نیت کرده ام از امروز تا زمانی که خدا به من عمر دهد، سایهٔ هیچ چیزی را بر سر نکشم، چرا که سایه سار سرم زیر خورشید داغ کربلا فتاده،😭😭
زینب هم هق هقش در آمد و هر دو در آغوش هم شروع به گریه کردند، رباب در حین گریه دست به جلوی لباسش که از شیر سینه اش خیس شده بود کشید و گفت:
_حرامم باد،جرعهٔ آبی خورده ام و شیرم جاری شده، کجاست علی اصغرم که از آن بنوشد و بی قراری نکند؟!😭
صدای شیون رباب و زینب به گوش سربازان رسید و باران تازیانه باریدن گرفت.
ادامه دارد...
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۸
✍دستان زنان وکودکان را با ریسمانی محکم به هم بستند و زنان اهل بیت بدون چادر و حتی مقنعه با وضعی اسفناک درحالیکه اطرافشان را حرامیان نامحرم گرفته بودند، حرکت کردند.😭😭😭😭
راه عبور کاروان از کنار قتلگاه بود، کنار قتلگاه که رسیدند، زنان و کودکان با دیدن پیکر عزیزانشان به سمت قتلگاه هجوم بردند و هر کس به طرفی میرفت و پیکر عزیزی را در آغوش گرفته بود،
زینب و رباب و رقیه و سکینه و..
به دنبال مولایشان بودند و انگار بوی سیب بهشتی و عطر حسین آنها را به مقصود رساند، آخر پیکر بدون سر امام ،زیر تلی از نیزه شکسته پنهان بود😭😭
اهل حرم دور پیکر مقدس حسین حلقه زدند، زینب خم شد و بوسه ای از رگ بریده برادر گرفت و دستانش را به آسمان بلند کرد و فرمود:
_«خداوندا! این قربانی را از ما بپذیر »
و کودکان هرکدام قسمتی از پیکر پاره پارهٔ پدر را با اشک چشم می شستند، ناگاه به دستور عمر سعد، حرامیان لشکر کوفه به زنان و کودکانی یورش آوردند که تنها گناهشان گریه بر عزیزان بی سرشان بود.
باران مشت و لگد و چوب و تازیانه باریدن گرفت، چنان سنگدلانه بر سر کودکان میزدند که بیم مردن آنها میرفت.😭😭
زینب بچه ها را در آغوش گرفت و از جا بلند کرد و فرمود:
_بلند شوید عزیزانم وقت برای عزاداری بر حسین بسیار است و بی شک خدا و ملائک و بندگان خوب خدا تا قیام قیامت عزادار این ذبح عظیم خواهند بود و همراه ما بر سرو سینه خواهند زد.
همه بلند شدند اما سکینه دست از پدر نمیکشید، عمر سعد که از عصبانیت خون خودش را میخورد فریاد زد:
_با غلاف شمشیر آنقدر این دختر را بزنید تا پیکر حسین را رها سازد
و زیر لب گفت:
_این جماعت را باید با تازیانه و شمشیر از امامشان جدا کرد، همانطور که فاطمه زهرا را با تازیانه و غلاف شمشیر دربین کوچه از علی جداکردند ، اینان فرزندان همان مادرند و از او الگو میگیرند.😭😭
بالاخره با کتک های زیاد سکینه را جدا کردند و سکینه با چشم پر از اشک دید که زینب چون پروانه ای بال سوخته دور شتر برادرش سجاد میگردد، چرا که دست ها و پاهای سجاد بسته بود و نمی توانست خود را به پیکر پدر برساند و آنقدر روی شتر گریه کرده بود که بی هوش شده بود و زینب چون مادرش زهرا نگران وجود ولیّ زمانش بود.
کاروان حرکت کرد و سرهای کشته ها در بین کاروان میگشت و شاهد این ظلم عظیم به آل الله بود....
ادامه دارد....
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۹
✍دوازدهمین روز از محرم است، کاروان اسیران بعد از دو روز راهپیمایی با دستان بسته و در زیر نور داغ خورشید،با چهره هایی آفتاب سوخته و کبود از ضرب تازیانه به کوفه میرسند،
همه جا را آذین بسته اند😱😭
و کوفه سرمست از جام پیروزیست،زنان و کودکان هلهله کنان منتظر رسیدن اسیرانی هستند که به آنها گفته اند اینها کافرند و از اسلام خارج شده اند.😭
کاروان اسرا وارد شهر میشوند کوچک و بزرگ هلهله کنان آنها را هوو می کنند و مردان این شهر با چشمانی هیز به زنانی نگاه میکنند که بدون معجر و چادر به پیش میروند.
زینب پس از بیست سال وارد این شهر هزار رنگ شده، او زمانی را به یاد می آورد که زنان کوفه در مجلس درس این عارفهٔ کامله شرکت میکردند و بعد از کلاس، ایشان را تا منزلشان همراهی می کردند، آنان که جوان هستند زینب را به خاطر نمیآورند اما میانسالان هم بی شک او را نمی شناسند،
آخر آن زینب با معجر و چادر و قدی برافراشته کجا و این زینب بدون چادر و قد خمیده کجا؟!😭😭
کودکان ،آنها را به یکدیگر نشان میدهند و نیشخند میکنند و گاهی سنگی از طرفی پرتاب میشود، در این ما بین، زنی که ایمان بر قلبش سایه افکنده از پشت بام فریاد میزند:
_شما اسیران که زنان و کودکانی بیش نیستید، که هستید و اهل کجایید؟
یعنی مردان ما به جنگ با شما آمده اند و اینک سرمست از پیروزی بر کاروانی از زن و کودک هستند؟!
صدای زنی از بین کاروان بلند میشود و میگوید:
_«ما همه از خاندان رسول الله هستیم، ما دختران پیامبر خداییم»😭
آن زن درحالیکه روی میخراشد میگوید:
_وای من! شما دختران پیامبر خدایید و نامحرمان اینگونه به شما نگاه میکنند
و همانطور که بر سر میزند از بام خانه پایین میآید، هر چه روسری و پارچه و چادر در خانه دارد، می آورد و بین زنان پخش میکند تا خود را با آن بپوشانند.
همه در حق این زن دعا میکنند و انگار با همین تلنگر، مردم غفلت زدهٔ کوفه بیدار میشوند😭
یکی میگوید: اینها حرم پیامبرند
دیگری میگوید: باز ابن زیاد ما را فریفته
برخی زنان تا میفهمند که این کاروان خاندان پیامبرند، در چهرهٔ اسرا خیره میشوند و سرانجام معلم سالهای جوانیشان را میشناسند،
یکی از میان فریاد میزند:
_به خدا قسم که آن بانوی قد خمیده زینب دختر علی ست، همانکه به ما قرآن می آموخت..😭
ادامه دارد...
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۹۰
✍کم کم صدای هلهله جایش را به گریه و شیون میدهد، در این هنگام امام سجاد دستان زنجیر شده اش را نشان میدهد و میفرماید:«آیا شما بر ما گریه می کنید؟!بگویید بدانم،مگر کسی غیر از شما پدر و عزیزان ما راکشت؟!»
کاروان نزدیک قصر ابن زیاد است و موج جمعیت زیاد شده و صدای شیون و فریاد هم به آسمان بلند شده، ناگاه زینب قد علم میکند،انگار فاطمه است که می خواهد خطبه بخواند، دستش را بالا میبرد و با صدایی محکم فریاد میزند: ساکت شوید..
به یکباره سکوت همه جا را فرا میگیرد،جمعیت خفه شده اند و پلک نمی زند و گویی صدای علی است که از حلقوم زینب بیرون می آید...
دختر حیدر، علی وار خطبه می خواند:«خدای بزرگ را ستایش میکنم و بر پیامبرش درود میفرستم.
ای اهل کوفه!ای بی وفایان!
آیا به حال ما گریه می کنید؟! آیا در عزای برادرم حسین اشک میریزید؟!
باید هم گریه کنید و هرگز نخندید که دامن خود را به ننگی ابدی آلوده کردید، خدا کند تا روز قیامت چشمان شما گریان باشد.
چگونه می توانید خون پسر پیامبر را از دستان خود بشویید؟
وای برشما ای مردم کوفه!
آیا می دانید چه کردید؟ آیا میدانید جگر گوشهٔ پیامبر را شهید کردید؟ آیا می دانید اینک ناموس چه کسی را به نظاره نشسته اید؟ بدانید که عذاب بزرگی در انتظار شماست، آن روزی که هیچ یاوری نداشته باشید»
آری که زینب حرفی درست زد چرا که یاریگر آن سرای ابدی مگر جز علی و فاطمه و اولاد او هستند؟! خاک بر سر آنان که حسین را کشتند و خاک برسر تمام کسانی که پشت به حسین می کنند که حسین کشتی نجات است..
زینب سخن می گوید و مردم آرام آرام اشک میریزند، گویا این آرامش قبل از طوفان است.
به ابن زیاد خبر می رسد که چه نشسته ای بر منبر قدرت و در انتظار جشن باشکوهی، قصر و زیباییهایش، پیروزی و جشنش را زینب با سخنانش به باد داده و اگر دیر بجنبی مردمی که وجدان درد گرفته اند،قصر را با تمام زیباییهایش بر سرت خراب می کنند و این جشن را به مجلس مرگت تبدیل می کنند.
ابن زیاد دندانی بهم می ساید و فریاد میزند: یک نفر به من بگوید که چگونه صدای زینب را خاموش کنیم؟! هر چند که می دانم این دختر، ارثیه از مادر دارد و همچون رسول خطبه خوانی می کند
یکی از افراد حاضر می گوید: اگر جایزه ای خوب به من دهید، من می دانم که چگونه او را خاموش سازیم.
ابن زیاد مستاصل شده،کیسه ای زر در دامنش می اندازد و میگوید: بگیر! اگر نقشه ات گرفت کیسه ای دیگر پیش من داری، حال بگو چه کنیم.
آن خبیث گلویی صاف می کند،انگار می خواهد رازی بزرگ برملا کند، رازی که همه از آن آگاهند و میگوید: یا امیر! بین زینب و برادرش حسین الفتی بسیار قوی برقرار است به طوریکه شنیده ام برای ازدواجش هم یک شرط داشته و آن این بوده که هر کجا حسین باشد، من هم باشم، یعنی جان زینب به حسینش بند است و چند روز است این خواهر، برادرش ندیده، تمام سرهای شهدا در کاروان میگشته اما سر حسین را همان شب خولی به کوفه آورده و اینک اینجاست، پس فرمان دهید سر حسین را بر نیزه کنند و پیش چشم زینب بگیرند، خواهید دید که از سخن گفتن می افتد.
ابن زیاد لبخندی موذیانه ای می زند و دستور می دهد که چنین کنند.
زینب هنوز خطبه می خواند و مردم ناله و شیون می کنند، ناگهان میبینند صدای حیدر کرار قطع میشود و زینب به نقطه ای خیره است، رد نگاه را میگیرند و به سری خونین و آغشته به خاکستر تنور میرسند.
زینب گریه سر میدهد و اینبار به جای خطبه خواندن، با حسین واگویه می کند:«ای هلال من! چه زود غروب کرده ای و به خون نشسته ای،ای برادرمن!هرگز باور نمی کردم که چنین روزی برایمان پیش بیاید، ای پاره جگرم!تو که با من مهربان بودی، چه شد آن مهربانیت؟ دیگر برایم سخن نمی گویی؟! اگر نمی خواهی با من سخن بگویی با فاطمه ات با رقیه ات سخن بگوکه نزدیک است از داغ تو، جان بدهند..
زینب می گوید و مردم اشک میریزند، دیگر توان سخن گفتن از زینب گرفته شده و حالا نوبت سجاد است...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
سلام علیکم خدمت کاربران محترم کانال
پنج مریض زخم بستر داریم
نیازبه تشک طبی سلولی داریم👆👆👆👆👆
ایزی لایف بزرگسال در هرماه 15بسته به نیازمندان نیازمندیم👆👆👆👆
وبه یک دستگاه اکسیژن ساز برقی نیازمندیم👉
خواهشمندیم کمک بفرمایید
خادم کانال شعبان پور
6037998105409568
حاجیه شعبان پور
⚜سبک زندگی قرآنی:
🍂مراقب چیزهایی که می شنوید باشید.🍂
🔶وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَن سَبِيلِ اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَيَتَّخِذَهَا هُزُواً أُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ مُّهِينٌ.
(لقمان/۶)
🔶و برخى از مردم، خريدار سخنان بيهوده و سرگرم كننده اند، تا بى هيچ علمى، ديگران را از راه خدا گمراه كنند و آن را به مسخره گيرند؛ آنان برايشان عذابى خوار كننده است.
💥یکی از مهمترین عوامل گمراه کننده، گويندگان و خوانندگانى اند كه مردم را سرگرم كرده و آنان را از حقّ و حقيقت باز مى دارند.
🍁سرمايه گذارى براى مبارزه و تهاجم فرهنگى عليه حقّ، سابقه اى طولانى دارد.
و دشمن از راه سخنان باطل، و موسیقی های لهوی، مردم را به گمراهی می کشانَد.
#قرآن #احادیث #حدیث