eitaa logo
آرشیو مطالب(سخنرانی)
2.2هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
61 فایل
💠 اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ 💠 https://eitaa.com/joinchat/2017460411C29baaffe93 تعرفه وتبلیغات👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 @kianatv ─┅═ ༅✤ ⃟ ⃟ ‌✤༅═┅─ #کانال_آرشیو_مطالب_سخنرانی #احادیث_روایات_صوت_متن_سخنرانی @archive_mataleb_sokhanrani
مشاهده در ایتا
دانلود
ابوبصیر می‌گوید: همسایه‌ای داشتم که به سبب پیروی از به ثروتی رسیده بود و آن را وسیله‌ای برای آراستگی خود قرار داده بود و گروه‌هایی را جمع می‌کرد و می خورد و مرا می‌کرد. چند بار شکایتش را نزد خودش بردم اما دست بر نداشت و چون پافشاری کردم گفت: ای مرد، من مردی گرفتارم و تو مردی اهل بخششی، اگر مرا به خود (مولای خود) معرفی کنی امیدوارم که مرا بوسیله تو نجات دهد. سخن او به دلم نشست وقتی به محضر علیه‌السلام رسیدم حال او را برای آن حضرت بیان کردم. فرمود: وقتی به برگشتی آن مرد به سراغ تو خواهد آمد، به او بگو می‌گوید: تو آنچه را که انجام می‌دهی رها کن، من هم را نزد خدا برای تو ضمانت می‌کنم. وقتی به کوفه برگشتم آن مرد هم از جمله کسانی بود که نزد من آمد، او را نگه داشتم تا همه رفتند و منزلم خالی شد. پس گفتم ای مرد، همانا تو را نزد یاد کردم، ایشان فرمود: او را سلام برسان و به او بگو: اگر آنچه را که انجام می‌دهد رها کند، نزد خدا بهشت را برایش تضمین می‌کنم. پس به افتاد سپس گفت: تو را به خدا آیا جعفر (بن محمد) این مطلب را به تو گفت؟! یاد کردم که آنچه را که گفتم آن حضرت فرمود. پس گفت: همین مرا بس است و گذشت. تا اینکه بعد از گذشت روزگاری نزد من آمد و مرا صدا زد، ناگهان دیدم پشت در خانه‌اش برهنه است، گفت: ای چیزی در خانه‌ام نبود، مگر آنکه آن را بیرون ریختم و اینک اینگونه‌ام که می‌بینی؛ پس من نزد برادرانم رفتم و چیزی که او را بپوشاند برای او جمع کردم. سپس روزهای کمی گذشت تا کسی را نزد من فرستاد که همانا من بیمارم، نزد من بیا. پس برای اینکه او را کنم نزد او رفت و آمد می‌کردم تا اینکه وقت او فرا رسید. نزد او نشسته بودم که در حال جان دادن بود، پس بیهوش شد سپس به هوش آمد و گفت: ای ابابصیر، مولای تو به عهد خود کرد، سپس از دنیا رفت. گذشت تا اینکه در ایام نزد امام صادق علیه‌السلام اذن ورود خواستم. در ابتدای ورودم به داخل اطاق در حالیکه یکی از دو پایم در صحن خانه و پای دیگرم در دالان اطاق بود، آن حضرت فرمودند: ای ابابصیر ما به وعده ای که به دوستت داده بودیم، وفا کردیم. ج۴.ص۲۶ اللهم عجل لولیک الفرج اللهم لعن جبت و الطاغوت ▪️‌‌دوستان خود را از فیض این پست بهره مند سازید و نشر دهید ▪️ایـن کانال را بـه دوســتان خـود معــرفی کنید‌ ‌
💚🖤 💎پارت۶۲ ✍یزیدبن معقل قبول میکند و تمام سپاه دعا میکنند که یزید ببرد و بریر کشته شود اما با اولین حرکت بریر، یزید سرنگون و به درک واصل میشود. لشکریان مبهوت هستند و بریر به قلب سپاه میزند و بعد از جنگاوری شجاعانه او هم آسمانی میشود. رباب غرق دیدن صحنه پیش روست که صدای گریه علی اصغر بلند میشود. رباب خود را به خیمه میرساند، رقیه و سکینه و فاطمه و اکثر بچه های کربلا اینجا جمع هستند و همه ندای العطش دارند، علی اصغر بی تاب تر از همه است،چون نه شیری هست که بخورد و نه آبی که گلویش را تر کنند.. صدای آه و ناله و العطش طفلان به بیرون از خیمه میرود... "عباس بن علی" که جوانی سی و پنج ساله است و این روزها همه او را با نام سقا میشناسند، چرا که تا آب طلب کردند این شیر ژیان دشت کربلا به شریعه میرفت و با دست پر برمیگشت.. اینک بچه ها دامان عباس را گرفتند و عباس و برادرانش مشک برمیدارند... چهار پسر ام البنین: عباس، جعفر، عثمان و عبدالله برمیخیزند، دشت کربلا را بوی حیدر کرار پر کرده... این چهار شیر شرزه شمشیر زنی را در محضر مادر که شیرزنی بی مثال است یاد گرفته اند و زیرسایهٔ پدر مشق جنگ کرده‌اند، مشک به دست میگیرند و راهی شریعه فرات میشوند. کودکان تشنه لب درحالیکه اشک در چشمانشان حلقه زده با لبان خشکیده لبخندزنان این چهار برادر را بدرقه میکنند. دیگر از یارانی که شبهای پیش عباس راق یاری میکردند تا آب بیاورد خبری نیست، چون همه ملکوتی شده اند و پسران ام البنین میروند تا صحنه ای ماندگار در تاریخ بشریت خلق نمایند. لشکر چهار هزارنفری که مراقب شریعه فرات است یک طرف و لشکر چهار نفری حیدر کرار هم یک طرف. برادران، شمشیر میزنند و عباس خود را به فرات میرساند و مشک را پر از آب میکند، آنها با اینکه به آب رسیدند اما لبهایشان هنوز تشنه است و این ست که ام البنین به آنها یاد داده... همانطور باشید که حسین پسرفاطمه است و بر او پیشی نگیرید... حال حسین تشنه لب است، پس عباس و برادرانش هم به حکم و باید تشنه لب باشند. راه برگشت سخت تر از راه رفت است، چرا که باید از مشک آبی محافظت کنند که امید کودکان زیادی ست. عباس مشک بر دوش میزند و سه برادر پروانه وار گرد او میچرخند و تا تیری را که به سمت عباس و مشک آب پرتاب میشود، جانشان را سپر آن میکنند. ادامه دارد.