◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نهم
نگرانی توی صورتش معلوم بود.زهره خانوم از آشپزخونه اومد و گفت:
-معلوم هست کجایی تو؟چرا اینقدر دیر کردی؟
فاطمه با حالت معصومانه ای گفت:
_ببخشید خب..دیگه تکرار نمیشه.
امیررضا از اتاق بیرون اومد و گفت:
-نخیر آبجی کوچیکه..الان این لوس بازیا جواب نمیده.باید تنبیه بشی.
رو به مادرش گفت:
_مامان یه هفته ظرفهارو بشوره،خوبه؟
فاطمه مثلا با التماس گفت:
-نه مامان،خواهش میکنم.ظرف چیدن تو ماشین ظرف شویی کار خیلی سختیه.
زهره خانوم و حاج محمود و امیررضا خندیدن.
بعد از شام به اتاقش رفت.
تمام شب بیدار بود و #ازخدامیخواست کمکش کنه.نمیخواست خانواده شو نگران کنه.ناراحتی هاشو میریخت تو خودش.
روز بعد طبق معمول به دانشگاه رفت. هنوز هم امیدوار بود پویان اشتباه کرده باشه.میخواست یکبار دیگه ازش بپرسه تا مطمئن بشه.ولی پویان دانشگاه نرفته بود و فاطمه تو نگرانی موند.
پویان خیلی دوست داشت بره دانشگاه تا روزهای آخر بیشتر مریم رو ببینه ولی حالا که فاطمه از علاقه ش به مریم خبر داشت،نگران بود که مریم هم متوجه این موضوع بشه.
تصمیم گرفت دیگه دانشگاه نره.
پدر و مادرش هم مهمانی خداحافظی گرفته بودن.بیشتر وقتش رو با افشین بود و بقیه مواقع مشغول جمع کردن وسایلش و با خانواده ش بود.
چند روز گذشت.
دو روز به رفتنش مونده بود.برای اینکه آخرین بار مریم رو ببینه به دانشگاه رفت.دوستان نزدیک ترش میدونستن که برای همیشه داره از ایران میره،وقتی دیدنش خوشحال شدن و دورش جمع شدن.ولی چشمان پویان مدام دنبال مریم و فاطمه میگشت.
بالاخره بعد از دو ساعت فاطمه رو دید،
ولی مریم همراهش نبود.
بهانه ای آورد،از دوستانش جدا شد و سمت فاطمه رفت.
اما یاد ناراحتی فاطمه افتاد و منصرف شد.برگشت که بره ولی فاطمه متوجه ش شد.
-جناب سلطانی
پویان شرمنده برگشت سمت فاطمه. فاطمه گفت:_سلام
-سلام
-برای خداحافظی با بچه ها اومدید دانشگاه؟
-بله.
فاطمه متوجه شد که برای دیدن مریم اومده ولی نمیدونه چجوری بگه.گفت:
_من و دوستم کلاس جداگانه داشتیم. چند دقیقه دیگه کلاسش تموم میشه، اینجا باهم قرار گذاشتیم.
مدتی ساکت بودن.هیچ کدوم به اون یکی نگاه نمیکردن.فاطمه گفت:
_آقای سلطانی،حرفهای اون روزتون درمورد دوست تون،شوخی بود دیگه؟.. آره؟
فاطمه بغض داشت.پویان خیلی ناراحت شد.برگشت بره که فاطمه گفت:
_آقای سلطانی.
پویان ایستاد.
-من کار اشتباهی نکردم و عذرخواهی نمیکنم.اون به #حجاب و #ایمان من توهین کرد.تا آخرش پای ایمانم میمونم، هرچی که بشه..فقط اینکه خانواده مو ناراحت کنن برام سخته.
پویان ساکت بود.
نمیدونست چی بگه.شرمنده بود.فاطمه از حالت های پویان مطمئن شد که اون حرفها حقیقت بوده، و افشین واقعا همچین آدمی هست.دیگه چیزی نگفت.
مریم رو دید که نزدیک میشد.گفت:
-خانم مروت دارن میان.
پویان سرشو بلند کرد.وقتی مریم رو دید هول شد...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
#رمان_عاشقانه
#رمان_مذهبی
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونتون_نیوفته
نظرات انتقادات و پیشنهادات خودتون رو با ما به اشتراک بزارید
@f_mirzazadeh87
@ardakan_ronas
روناس📙
🤔تا حالا اسم فهیمه محبی به گوشتون خورده؟ 😳شهید سعید محبی یا شهید خلبان رضا محبی چطور؟ 😌این کتاب به
📖 #فهیمه
"فهیمجون، روسریت رو بنداز سرت، میخوایم بریم مدرسهی بدریه برای ثبت نام دبیرستان."
فهیمه دندانهایش را به هم سایید: من دوست ندارم روسری سر کنم!
محمدحسین ترش کرد: هر زنی باید یه لچک بندازه سرش و درس بخونه تا بتونه از حق خودش دفاع کنه.
باشه ولی فقط تا دم در مدرسه.
محمدحسین نگاهش روی مردهای جوانی بود که از دفتر به حیاط و کلاسها تردد داشتند. خانم مدیر صدایش را کمی صاف کرد: بیشتر معلمای مدرسهی ما مرد هستند و کلاسا مختلطه. این دستور شاهنشاهه
محمدحسین با خودش گفت هیچ چیز نباید مانع درس خواندن فهیمه بشه نه معلم مرد و نه روسری
رحیمه در میانه اتاق منتظر دختر و پدر بود.
_آخه رحیمهجان چرا مخالفت میکنی؟ با هم رفتیم مدرسه رو دیدیم. مدیرش خانومه، خودش حواسش هست.
میدونی چرا مخالفت میکنم آقا؟ چون روزی که شما من رو خواستگاری کردی حتی برای یه نگاهم هم نیومدم دم در.
بهم گفتند 15 سال از تو بزرگتره، چشمش لوچه. بیا ببین بعد تصمیم بگیر. گفتم من برای دیدن مرد نامحرم بیرون نمیآم. اگه قسمتم باشه، راضیام به این قسمت.
حالا چطور دلم رو رضا کنم فهیم با پسرای نامحرم بشینه پشت یه نمیکت و فراش مدرسه بشه داییجونش، معلم مرد ژیگولی کلاس هم عموجونش...
#فهیمه #یه_قاچ_خوشمزه_از_کتاب
#حجاب #تشیع #ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
روناس📙
🤔تا حالا اسم فهیمه محبی به گوشتون خورده؟ 😳شهید سعید محبی یا شهید خلبان رضا محبی چطور؟ 😌این کتاب به
📖#فهیمه
-محبی من هنوز دینم رو به تو ادا نکردم، تو خیلی به گردن ما حق داری.
-قربان شما دیشب جشن مفصلی برای من گرفتید. با اینکه من استوار و افسر نیستم.
-سپهبد میان کلامش پرید: نه محبی! این کافی نیست، بگو چی میخوای؟
-رضا دستپاچه شد، کمی این و آنپا کرد و بیمقدمه گفت: تیمسار، لطفی در حق من بکنید
-چی؟ هرچی که باشه!
-من استعفام رو مینویسم، شما موافقت کنید.
-رزمآرا از جاکنده شد، داد زد: معلومه چهت شده محبی؟
-بله قربان من استعفا میخوام، چون این لباس باعث شده من به معشوقم نرسم.
-گوشهای تیمسار قرمز شد، رگ گردنش بیرون زد، دوباره صدایش را برد بالا: این کیه که جرئت کرده به تو دختر نده؟
#فهیمه #یه_قاچ_خوشمزه_از_کتاب
#حجاب #تشیع #ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
📚#ستاره_ها_چیدنی_نیستند
📝#محمد_علی_حبیباللهیان
شخصیت و قهرمان اصلی، دختری آمریکایی است که او در اولیل کار خود وظیفه او
تولید محتوای رسانه ای و تبلیغ ظلم به زنان در ایران را بر عهده داشته است و طی ماجراهایی با مرکز اسلامی نیویورک آشنا می شود و در جلسات متعدد این مرکز، تمام افکار و آراء پیشین خود را به چالش میکشد.
این دختر آمریکایی با این اتفاق با دو مدل سبک زندگی زنان مسلمان اشنا میشود و همین آشنایی، منشا اتفاقاتی مهم در زندگی او و دوست صمیمی اش خواهد شد.
#نشر_معارف
رده سنی/مخاطب: نوجوان، جوان، بزرگسالان
💳99000 تومان
برای ثبت سفارش 👇
@hatafi13
#حجاب #حقوق_زنان #معرفی_کتاب #نوجوان #ستاره_ها_چیدنی_نیستند
#پیشنهاد_مطالعه #ما_هستیم_تا_کتاب_خونتون_نیفته
@ardakan_ronas
📗 کتاب #ترگل
مبنی بر بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب
🔺#ترگل پرتیراژترین کتاب سالهای اخیر در حوزهی عفاف و #حجاب است؛ این کتاب برخلاف خیلی از کتابهای دیگر، مبحث حجاب را از نگاه عقلی بررسی کرده است. کتابی که با خواندنش تمام نگاه و عقیده شما را نسبت به جوامع غربی تغییر خواهد داد. مطمئن باشید پشیمون نمیشوید☺️
📑تعداد صفحات ۱۱۲
💳 45000 تومان
برای ثبت سفارش 👇🏻
📲 @hatafi13
#حجاب
#زنان
#معرفی_کتاب #پیشنهاد_مطالعه
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونتون_نیفته
@ardakaan_ronas
🟪از پرفروش ترین کتابهای یک سال اخیر
🟪رمانی است برگرفته از زندگی یک دختر امریکایی
🟪داستانی جذاب بر اساس آمارها و استنادات بین المللی
#پیشنهاد_مطالعه #موجود #حجاب
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
❌اسیر نکنید!
بايد سنگ راه ديگران نباشى و گرد و خاك بلند نكنى. در زن، جلوهكردنها و خودنمايىها ريشهدار است. مىخواهد چشمها را به خودش جلب كند و زبانها را به دنبال خود بكشد. مواظب باش اسير چشمها و زبانها نشوى و سعى كن تا به گونهاى حركت كنى كه خلق خدا را گرفتار حالتها و رفتارت نسازى و آنها را اسير ننمايى؛ كه اگر كسى آلوده شد، اين آلودگى دامان تو را مىگيرد و تو را رها نمىسازد! حجاب؛ يعنى همين دقّت در برخورد، كه آلوده نشوى و آلوده نسازى؛ كه اسير نشوى و اسير ننمايى. حجاب، فقط اين نيست كه زن خود را بپوشاند؛ كه زن و مرد، هر دو بايد در اين دنيايى كه راه است و ميدان حركت است و كلاس و كوره است؛ سنگ راه نباشند و ديگران را در خود اسير نسازند و چشمها و دلها را نگه ندارند و در دنيا نمانند
#عینصاد
کتاب نامههای بلوغ /ص ۱۳۳
#رشد_فردی #حجاب #زن
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
#رمان مذهبی
#ناحلہ 🌼
#قسمت_صدوهشتاد_ودو
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
روی تختش نشسته بود و زانوهاش و تو بغلش جمع کرده بود
_چیشده حلما جان با من قهری؟
+با عمو محمد قهرم
_چرا عزیزدلم؟عمو محمد که تورو خیلی دوستت داره.
+عمو محمد من و دوست نداره،طهورا رو دوست داره،همه طهورا و دوست دارن.
_چرا این و میگی حلما جون؟ شده تا حالا چیزی برای اون بخره برای تو نخره؟
+نه ولی دیگه من و بغل نمیکنه. فقط طهورا و بغل میکنه.عمو محمد دیگه من و دوست نداره.ببین براش نقاشی کشیده بودم ولی دیگه بهش نمیدم.
_ببینم نقاشیتو
محمدرو کشیده بود که یک دستش تو دست حلما بود و دست دیگه اش تو دست طهورا. کلی شکلات و عروسک هم کنارشون کشیده بود دور نقاشی هم کلی قلب کشیده بود و بالاش نوشت عمو محمد خیلی دوستت داریم
لبخندی زدم و بهش نگاه کردم
یه روسری گل گلی سرش کرده بود.
بغلش کردم و سرش و بوسیدم .
_ببین عزیزم،تو اول ازش دلیل رفتارش و بپرس بعد باهاش قهر کن. من مطمئنم که عمو محمد تو رو خیلی دوست داره. الانم ناراحت شده که باهاش قهر کردی و اومدی تو اتاق.من رو فرستاد که بپرسم چرا حلمای خوشگلمون جوابش رو نمیده. تازه یه چیز خوشگلم برات خریده.
بریمپیش عمو محمد؟
+باشه،بریم.ولی من قهرم!
خندیدم و گفتم:
_باشه
در اتاقش رو باز کردم ومنتظر موندم که بیاد.گره ی روسریش و محکم کرد و اومد کنارم. خیلی دختر ریزه میزه ای بود و بهش میخورد که کوچیک تر باشه.
_نقاشیت و نمیاری؟
+نه
لبخند زدم و چیزی نگفتم.با هم رفتیم و تو هال نشستیم.
محمد که دید حلما نگاش نمیکنه به من نگاه کرد و آروم گفت:
+چیشد؟
حلما با فاصله ی زیادی از ما نشست و زیر چشمی به عروسک تو دست خواهرش نگاه میکرد.
رفتم طرف محمد و به زور آب نبات طهورا رو ازش جدا کردم و آروم طوری که حلما متوجه نشه قضیه رو به محمد گفتم.خیلی ناراحت شده بود.
عروسک و کتابی که برای حلما خریده بود و برداشت و رفت روبه روش نشست.
روی سرش دست کشید و گفت: خوبی عمو ؟کتابات و خریدی؟
حلما:
+خوبم. کتاب هامم خریدم
محمد عروسک خوشگلی که یه چادر گل گلی سرش بود و به حلما داد و گفت:
+ این دختر خانومی که میبینی،همسن شماست.چون نه سالش شده و به سن تکلیف رسیده، #حجاب گرفته.از اون جایی که شما دختر خیلی باهوش و زرنگی هستی یه کتاب برات خریدم، حتما بخونش!
حلما کتاب رو از محمد گرفت و نگاش کرد.توش راجع به حجاب نوشته بود و محرم ها و نامحرم ها رو مشخص کرده بود
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج #امام_زمان