eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘بسم رب الشهدا⚘ برگی دیگر از خاطرات شهید محمدحسین یوسف الهی تقدیم نگاهتان میشود👇 محمدحسین به خانه آمد هنوز حالش خوب نبود و نمی توانست راه برود، اما برای اینکه وانمود کند مشکلی ندارد سعی می کرد همه کارهایش را خودش انجام دهد. روحیه عجیبی داشت. با اینکه خیلی درد می کشید و به کمک عصا راه می رفت، خم به ابرو نمی آورد، حتی با همان وضعیت به سختی رانندگی هم می کرد و به جای پا عصایش را روی پدال گاز ماشین می گذاشت. روزهای آخر قبل از اینکه برود، منزل برادر بزرگمان، آقا محمدعلی، دعوت بودیم. من همان جا او را به حمام بردم. او حتی توان ایستادن نداشت. داخل حمام برایش صندلی گذاشتم، همان طور که بدنش را میشستم، چشمم به پای مجروحش افتاد. دقت کردم دیدم پایش سوراخ است، یعنی حفره ای در آن ایجاد شده بود و دکتر یک لوله پلاستیکی در آن کار گذاشته بود که از این طرف میشد آن طرف را دید. دلم واقعا ریش شد. به همین خاطر لیف را به آرامی روی پاهایش می کشیدم و سعی می کردم خیلی احتیاط کنم، اما محمد حسین گفت: «هادی!»گفتم: «بله؟» گفت: «محکم بکش! چرا این طوری می کشی؟» گفتم: «اذیت میشوی داداش ممکن است خطرناک باشد و برایت اتفاقی بیفتد» گفت: «جوش نزن محکم بکش روی زخم ها را هم بکش مگر من چقدر این پاها را کار دارم که تو این قدر نازشان را می کشی؟» و بعد گفت: «این پاها را من فقط برای همین عملیات احتیاج دارم، دیگر نیازی به آنها ندارم.»  آن لحظه حرفش را باور نکردم، چون از آینده هیچ خبری نداشتم. "راوی محمد هادی یوسف الهی" محمدحسین 🏴💠❣💠🏴 @shahid_aref_64
💚بسم رب الشهدا💚 برگی دیگراز خاطرات شهید محمدحسین یوسف الهی 🍃 شب عید🍃‌ شب عید بود و بچه ها که همه مشتاق دیدار محمد حسین بودند، به خانه ما آمدند. همه خانواده دور هم جمع شدیم تا یک شب از همنشینی با او لذت ببریم. محمدحسین شروع کرد به تعریف کردن از جبهه و نیازمندیهای رزمندگان و بعد در آخر صحبتش گفت: «حالا برادران و خواهران، سکه هایی را که به مناسبت تحویل سال جدید از آموزش و پرورش گرفتید برای کمک به رزمندهها تحويل من بدهید.» هیچ کس مخالفت نکرد. بیشتر بچه هایم فرهنگی بودند و آن شب کمک خوبی برای رزمنده ها جمع شد محمدحسین یک جمله گفت که اعضای خانواده را متحول کرد: «وقتی سکه را به من میدهید، نگویید دادم به محمد حسین، بگویید برای رضای خدا بخشیدم. بگذارید نیت شما خالص باشد، زیرا اگر شما به جبهه کمک کنید با خدا معامله کردید.» و این صحبت ها را با لحنی جذاب می گفت .آن شب خیلی خوش گذشت و من مثل همیشه به همسرم به خاطر تربیت فرزندانم افتخار کردم. محمد حسین بعد از چند روزی که سری به اقوام و خویشاوندان زد به جبهه برگشت. راوی :مادربزرگوار شهید محمدحسین 🏴☆🍃🌸🍃☆🏴 @shahid_aref_64
🔰 روایت سردار شهید حاج از سردار شهید الهی ،جانشین اطلاعات عملیات لشکر۴۱ ثارالله🌷 اورکت روی شانه هایش بود ،بدون جوراب. معلوم بود از نماز می آید و فرصت پیدا نکرده سر و وضعش را مرتب کند. لبخند زدم و نگاهی به او انداختم. قبل از اینکه حرفی بزنم با خنده گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم ،درست نبود در مقابل بنده ی او به سر و وضعم برسم محمدحسین 🏴🍃🌸🍃🏴 @shahid_aref_64
🌸 بسم رب الشهدا🌸 در طول مدتی که محمدحسین مسئول شناسایی لشکر شده بود، من و مجید آنتیک چی چندین بار به او اصرار می کردیم که به عضویت سپاه دربیاید، اما او زیربار نمیرفت و می گفت: «شما دنبال چی هستید؟ اینکه یکی به نیروهای سپاه اضافه شود؟ من دوست دارم به عنوان یک بسیجی خدمت کنم. پس بگذارید راحت باشم.» گفتیم: «محمدحسین! مگر سپاه چه اشکالی دارد؟ گفت: «سپاه هیچ اشکالی ندارد، خیلی هم خوب است، اما من خدمت در لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم.» محمدحسین این قدر ظرفیت و لیاقت داشت که می توانست از فرماندهان رده بالای سپاه شود؛ اما این در صورتی بود که به عضویت سپاه در می آمد و رسمی می شد. بارها مسئولین لشکر به او پیشنهاد می کردند، اما چون به بسیج عشق می ورزید، نمی پذیرفت؛ تا جایی که سفارش کرده بود اگر من شهید شدم روی سنگ قبرم ننویسید پاسدار، اگر چنین کلمه ای بنویسید روز قیامت جلوی شما را خواهم گرفت. من یک بسیجی ام. راوی: مهدی شفازند شادی ارواح پاک و بلند شهدا،بخصوص شهید عارف، صلواتی هدیه کنیم💚 _محمدحسین 🏴🍃🌸🍃🏴 @shahid_aref_64
🍃🌸 🌸🍃 بسم رب العشاق الحسین یکی از نکات جالب توجه در مورد شهید یوسف الهي روحية ظريف و حساس او بود.💚 در عملیات والفجر چهار، بعد از مرحله اول، هنگام روز ما به ارتفاعات مشرف به شهر پنجوین عراق رفتیم. من بودم، محمد حسین و یکی، دو تا از بچه های دیگر. لابه لای درختان تا نزدیکی دشمن پیش رفته بودیم که یک مرتبه کمین عراقی ما را دید و شروع به تیراندازی کرد. همگی به سرعت داخل شیاری پریدیم. در عرض چند دقیقه طبیعت زیبا و قشنگ آن جا به جهنم تبدیل شد. عراقی ها به شدت منطقه را با خمپاره و تیربار می کوبیدند ضمنا کبک هم آنجا زیاد بود. توی صدای توپ، تیر و خمپاره، کبک ها می خواندند، ما داخل شیار نشسته بودیم و گوش می دادیم. 🕊 معلوم بود که حسابی وحشت کرده اند. 🦅 در همین لحظه  چشمم به محمد حسین افتاد، دیدم اشک توی چشم هایش جمع شده است😥 و در حالی که به درختان مقابلش خیره شده بود، گفت: «ببینید دو گروه انسان رو در روی هم ایستاده اند و دارند یکدیگر را قتل عام می کنند، این کیک های زبان بسته چه گناهی کرده اند؟ این درختها چرا باید بسوزند؟ »😔 وقتی از منطقه خارج شدیم، جلوتر باز به یک قاطری رسیدیم که ترکش خورده و دست و پایش قطع شده بود. آنجا نیز محمد حسین متأثر شد و گفت: این زبان بسته دارد زجر می کشد، راحتش کنید!» 😥 اینها همه نشانه روحيه لطیف و حساس محمدحسین بود، روحیه ای که در جنگ و دفاع، فقط مختص نیروهای خود ساخته ایرانی بود.🥺 📜راوی: تاج علی آقا مولایی🙏 محمد حسین شادی ارواح قدسی شهدا بخصوص شهید عارف"محمدحسین یوسف الهی"صلواتی هدیه کنیم 🏴☆🍃🌸🍃☆🏴 @shahid_aref_64
💫 بسم رب العشاق💫 برگی دیگر از خاطرات: 🌹شهیدعارف، محمدحسین یوسف الهی🌹 پیش از عملیات خیبر امام جمعه زرند به مقر لشکر آمده بود. از خصوصیات معنوی و عرفانی ایشان زیاد تعریف می کردند. بعد از نماز با محمدحسین تصمیم گرفتیم برویم و ایشان را از نزدیک ببینیم. موقع نماز من اورکتم روی دوشم بود، یعنی در واقع دستانم را توی آستین هایش نکرده بودم. زمانی که می خواستیم به ملاقات امام جمعه زرند برویم، من اورکتم را درست پوشیدم و سر و وضعم را مرتب کردم. محمدحسین که این صحنه را دید ایستاد و گفت: «این کار تو خالصانه نیست، برگردیم.» گفتم:«چرا؟ گفت: به خاطر اینکه تو وقتی تماز می خواندی، اورکت روی دوشت بود، اما را که می خواهی به ملاقات آقای شوشتری بروی آن را می پوشی و خودت را مرتب میکنی.» وقتی این حرف را زد، برگشت و دیگر به ملاقات نرفتیم. راوی: تاج علی آقا مولایی🌹 شادی روح بلند وعرفانی شهید محمدحسین حمدوسوره و صلواتی قرائت کنیم.. محمدحسین ═इई 🍃🌹🍃ईइ═ @shahid_aref_64
⚘ بسم رب العشاق⚘ در بین بچه های جبهه محمد حسین از افرادی بود که وضع مالی خانواده اش را خوب بود، در واقع می توان گفت او تمام اسایش پشت جبهه را رها کرده و به جنگ آمده بود.⚘ در جبهه و در بین بچه ها خیلی ساده می گشت⚘ یک دست پیراهن و شلوار کره ای داشت که همیشه همان لباس را به تن می کرد،⚘ اما پشت جبهه به سر و وضع خودش می رسید⚘ شاید به این خاطر که می خواست وقتی به عنوان یک رزمنده به میان مردم می آید، ظاهر مرتبی داشته باشد⚘ زمانی که من در عملیات والفجر چهار مجروح شدم به کرمان آمدم، مدتی را به عنوان مرخصی استعلاجی در شهر ماندم⚘ یک روز توی خیابان مصطفی خمینی (شهاب) سه راه ادیب می رفتم که دیدم یک نفر صدایم می کند⚘ نگاهی به اطراف انداختم، اما آشنایی ندیدم⚘ خواستم راه بیفتم که دوباره شنیدم یک نفر صدا می زند⚘ مرتضی! مرتضی!» برگشتم، دیدم جوانی با سر و وضع خیلی مرتب و شیک از داخل یک پیکان سدری رنگ به من اشاره می کند⚘ نگاهش کردم، نشناختم. گفتم: «این بنده خدا با من چه کار دارد.» جلوتر رفتم که مثلا بگویم: «آقا اشتباه گرفته ای!» دیدم ای بابا! محمدحسین است⚘ یک شلوار سفید و یک پیراهن طوسی رنگ به تن داشت و یک عینک آفتابی به چشمش زده بود⚘ گفتم: «محمدحسین خودتی؟»⚘ گفت: «پس توقع داشتی کی باشم؟»⚘ گفتم: «آخر مثل اینکه خیلی به خودت می رسی»⚘ گفت: «چه کار کنیم، مگر اشکالی دارد؟»⚘ گفتم: «نه! اما آنجا توی جبهه آن قدر خاکی و اینجا توی شهر این طوری........⚘ خندید: «بنده خدا! آنجا هم من همین طوری هستم، ولی شماها متوجه نیستید⚘ راوی :مرتضی حاج باقری⚘ محمدحسین 💚شادی روح بلند و ملکوتی وعرفانی شهید محمد حسین یوسف الهی حمدو سوره یی بهمراه صلوات قرائت کنیم💚 🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸 shahid_aref_64
🍃🌺 🌺 هوالعشق قسمت سوم از خاطرات شهید ابراهیم هادی🌹 زندگینامه :👇👇 ابراهیم دراول اردیبهشت سال۱۳۳۶در محله شهید آیت الله سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود😊 او چهارمین فرزند خانواده به شمار می‌رفت با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت💚 او نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود،پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید 👌 ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید و از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را به پیشبرد 🍃 دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت ودبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند سال ۱۳۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود 👌 از همان سالهای پایانی دبیرستان،مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود🦋 در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد و همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود 🍃 پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد 🦋 ابراهیم در آن دوران همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد❤ او اهل ورزش بود،💪🏼 با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد در والیبال و کشتی بی نظیر بود👌 هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشیدند و مردانه می ایستاد،مردانگی او را می‌توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز و گیلانغرب تا دشت‌های سوزان جنوب مشاهده کرد 🍃 حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می‌کند🦋 در والفجر مقدماتی ۵ روز به همراه بچه های گردان های کمیل و حنظله در کانال های فک مقاومت کردند❣ اما تسلیم نشدند 🌹 سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۰ ۶۱ بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب تنهای تنها با خدا همراه شد 💚 دیگر کسی او را ندید😔 او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند😢 🦋چراکه گمنامی صفت یاران محبوبخداست🦋 و خدا هم دعایش را مستجاب کرد🤲🏻 🌹ابراهیم سال‌هاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور🌹 🦋والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته والسلام علی عبادالله الصالحین🦋 🌹شادی روحشون صلواتی هدیه کنیم🌹 _ابراهیم_ هادی ,,,,🍃🌹🍃,,,, shahid_sref_64
🌹بسم رب العشاق🌹 قبل از عملیات والفجر یک بود. زمان عملیات نزدیک می شد و هنوز معبرها آماده نشده بودند. فاصله ما با عراقی ها در بعضی نقاط هفتاد متر و در بعضی جاها، حتی کمتر از پنجاه متر بود. این باعث می شد بچه های اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند. خیلی نگران بودم. محمد حسين يوسف الهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم. او راحت و قاطع گفت: «ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل می کنیم.» شب بعد بچه های اطلاعات طبق معمول برای شناسایی رفته بودند. آن قدر نگران بودم که نمی توانستم صبر کنم آنها از منطقه برگردند. تصمیم گرفتم با علیرضا رزم حسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند از اوضاع و احوال باخبر شوم. دو تایی به طرف خط رفتیم. وقتی رسیدیم، گفتم: «من همین جا می مانم تا بچه ها از شناسایی برگردند و با آنها صحبت کنم و نتیجه کارشان را بپرسم.» یک ساعتی نگذشته بود که دیدم محمد حسین آمد، با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت ترین شرایط روی لبانش بود. تا رسید، گفت: «دیدی دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می کنم؟» با بی صبری گفتم: «خ شد؟ بگو ببینم چه کردید؟» خیلی خسته بود، نشست روی زمین و شروع کرد تعریف کردن: امشب یک اتفاق عجیبی افتاد، موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی ها برخوردیم، هنوز چیزی نگذشته بود که سر و كله خودشان هم پیدا شد، آن قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه «وجعلنا» را خواندیم.🤲🏻 ستون عراقی ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیک تر می شد. بچه ها از جایشان تکان نمی خوردند. نفس در سینه ها حبس شده بود. عراقی ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند. یکی از آنها پایش را روی گوشه ای از لباس یکی از بچه های ما گذاشت و رد شد، ولی با همه این حرف ها متوجه حضور ما نشدند، بی خبر از همه جا به سمت خط خودشان رفتند. ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم.» خوشحالی در چشمان محمد حسین موج می زد. گروه دیگری هم که در سمت راست آنها کار می کردند با عراقی ها برخورد می کنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی میدان مین غلت بزنند، اما نکته عجیب اینکه هیچ یک از مین ها منفجر نشده بود و بچه ها خود را سالم به خط خودی رسانده بودند. قرار شد همان اول شب، من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم. این کاری بود که معمولا ما در همه عملیات ها انجام می دادیم، یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک می شدیم و تمام موقعیت ها را بررسی می کردیم. آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی ها پیش رفتیم. موانع، عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم. زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده پیش بینی شده بود. همین که وارد شیار شدیم، یکدفعه دیدم تمام بچه ها روی زمین افتادند. فکر کردم حتما به گشتیهای عراقی برخورده ایم، به اطراف نگاه کردم، می خواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچه ها خیز نرفته اند، بلکه در حال سجده هستند. گویا سجدۂ شکر بود. بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند. خیلی تعجب کردم! محمدحسین را کناری کشیدم: «این چه کاری بود که کردید؟!» گفت: «سجده شکر به جا آوردیم و نماز شکر خواندیم. این کار هر شب ماست.)گفتم: «خب! چرا اینجا؟! صبر می کردید تا به خط خودمان برسیم، بعد!» گفت: «نه! ما هر شبی که وارد معبر می شویم، موقع برگشت همان جا پشت میدان مین دشمن، یک سجدۂ شکر و دو رکعت نماز به جا می آوریم و بعد به عقب برمی گردیم» این نمونه ای از حال و هوای بچه های اطلاعات بود؛ حال و هوایی که بیشتر به برکت وجود محمدحسین ایجاد شده بود. راوی: سپهبد شهید ❣حاج قاسم سلیمانی❣ 💚شادی روح این دویار صمیمی صلواتی هدیه کنیم💚 محمدحسین ,,,,🍃🌹🍃,,,, shahid_sref_64
‌‌‌ 🌹بسم رب الشهدا🌹 محمدحسین به ائمه اللهی با اینکه از لحاظ سنی جوان بود اما مانند یک پدر برای بچه‌های اطلاعات زحمت میکشید🌷 به آب و غذایشان رسیدگی می کرد🌾 مراقب نماز و عبادات شان بود🤲🏻 ماموریت های شان را زیر نظر می گرفت و خلاصه مانند یک پدر دلسوز احساس مسئولیت داشت و از آنها مراقبت می کرد 💚 وقتی قرار بود بچه‌ها برای شناسایی بروند خودش قبل از همه می‌رفت محور را بررسی می‌کرد ،بعد بچه‌ها را تا اواسط راه همراهی می‌کرد و محور را تحویلشان می‌داد🙏 تازه بعد از اینکه گروه به طرف دشمن حرکت می‌کرد می‌آمد و اول محور منتظرشان می‌نشست گاهی کنار آب،گاهی روی تپه یا هر جای دیگری فرقی نمی‌کرد ساعتها منتظر می ماند تا برگ گردند💓 وقتی کار شناسایی طول می‌کشید و یا اتفاقی برای بچه ها می افتاد و با تأخیر برمی‌گشتند مثلاً به سنگر کمین بر می‌خوردند یا نشان یا راه را گم می کردن و یا هر اتفاق دیگر در همه این احوال "محمدحسین" از جایش تکان نمی خورد و با توجه به سختی انتظار کشیدن مدت‌ها با دلشوره و نگرانی می نشست و چشم به راه می دهد😔 و بارها شنیدم که می گفت وقتی بچه‌ها به شناسایی می روند برای سلامتی و موفقیت شان به ائمه علیه السلام متوسل می شوند و تا بر گردند به دعا و ذکر می نشینم و منتظر شان می شوم🤲🏻 . اگر زمانی حادثه‌ای برای یکی از بچه ها رخ می داد "محمدحسین" مثل مرغ سرکنده می شد خودش را به آب و آتش می زد تا او را نجات دهد هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام می داد و تا زمانی که موفق نمی‌شد آرام نداشت 🥀 🌹نیروهای اطلاعات هم به او خیلی علاقه داشتند🌹 شاید یکی از انگیزه‌های قوی بچه ها برای ماندن در اطلاعات با آن وظایف سخت و دشوار حضور "محمدحسین" بود🌷 همه از صمیم قلب به او عشق می ورزیدند طوری که حاضر می‌شدند جانشان را برای "محمدحسین" بدهند🙏 یعنی حاضر بودند خودشان شهید بشوند امااو حتی زخمی هم نشود♥️ و یا شب تا صبح توی محورها بیداری بکشند و به خطر بیفتد اما برای "محمدحسین" اتفاقی نیافتد🍀 خیلی وقتها می شد که "محمدحسین"می‌آمد محوری را راه‌اندازی کند و با بچه‌ها تا اواسط مسیر برود،جلویش را می‌گرفتند و می‌گفتند تو جلو نیا اما "محمدحسین" گوش نمیکرد🌷 یکبار توفیقی حاصل شد و من خودم دو شب مهمان بچه‌های اطلاعات شدم💚 آنجا از نزدیک دیدم که "محمدحسین" چطور به نیروهایش رسیدگی می کرد🌷 وقتی بچه‌ها می‌خواستند شناسایی بروند او نیز همراهشان می رفت وقتی به سنگر برگشت بیدار می نشست و مشغول ذکر و دعا میشد🤲🏻 قبل از آمدن بچه ها بلند میشد و برایشان چای درست میکرد😍 غذا را آماده می کرد و سنگر را از هر لحاظ برای ورود آنها مهیا می کرد چون می‌دانست چه ساعتی برمی‌گردند خودش زودتر برای استقبال آنها به حول محور می رفت و منتظرشان می نشست و بعد همگی با هم به داخل سنگر می آمدند نیروها خسته بودند و زود خوابیدن اما "محمدحسین" همچنان بیدار بود روی بچه‌ها پتو می کشید و مواظب بود تا سرما نخورند😥 میگفت: این ها آنقدر خسته اند که نصف شب اگر سردشان بشود بلند نمی شوند خودشان را بپوشانندآن وقت سرما می خورند💮 خلاصه در یک کلام👌 "محمد حسین" نسبت به همه چیز و همه کس احساس مسئولیت می کرد💚 چه در مورد نیروهایش چه در مورد وظیفه‌ای که به دوشش گذاشته بودند ♥️ 🌷گوهر پاک تو ازمدحت ما،مستغنی است فکر مشاطه چه با حُسنِ خدا ،داد کند 🌷 به روایت: مرتضی حاج باقری🌹 ♥️شادی روح شهیدعارف،محمدحسین یوسف الهی،حمد و صلواتی هدیه کنیم♥️ ♡شما دعوت شدید♡ ‌‌‌‌‌ ,,,🍃🌺♡🌺🍃,,, @shahid_aref_64
❤بسم رب العشق❤ برگی ازخاطرات شهید# محمدحسین یوسف الهی یک بار «محتاج» مسئول قرارگاه را برای شناسایی منطقه به هور بردم. مسئول شناسایی بود و می بایست برای توجیه همراه ما بیاید. سه تایی سوار قایق شدیم. او سکان را به دست گرفت و راه افتادیم. داخل هور همین طور که می رفتیم زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد. کم کم صدایش بلندتر شد | و به طور واضح خطاب به محتاج شروع به خواندن کرد: "من مست و تو دیوانه ، ما را که برد خانه" "صدبار تو را گفتم، کم خور دو سه پیمانه" حالات عجیبی داشت، انگار توی این عالم نبود. بنده خدا، محتاج که با این حالات# محمد حسین آشنایی نداشت، خیلی تعجب کرده بود. نگاهی به او می کرد و نگاهی به من. رو کرد به من: «این حالش خوب است؟!» گفتم: «نگران نباش، این حال و احوالش همین طور است.» با اشعار عارفانه سر و سرّی داشت و با توجه به محتوای اشعار، حالات معنوی خاصی به او دست می داد. گاهی سر شوق می آمد و می خندید و گاهی هم می سوخت و می گریست. راوی :سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی❤ محمدحسین 🏴شما دعوت شدید🏴 ‌‌‌‌‌ ,,,🍃🌺🖤🌺🍃,,, @shahid_aref_64
‌‌ ❤بسم رب العشق❤ 🌹برگی از خاطرات شهید عارف،محمدحسین🌹 ⚘به نقل از:سردار دلها حاج قاسم سلیمانی⚘ 👈قرار بود با محمدحسین و چند نفر دیگر از بچه‌های اطلاعات به شناسایی منطقه کوهستانی غرب برویم ما تا آن زمان بیشتر در جنوب کار کرده بودیم و با مناطق کوهستانی زیاد آشنایی نداشتیم.🌱 در جنوب منطقه طوری بود که نیاز به بلدچی نبود و ما معمولاً باید سینه خیز به سمت دشمن می رفتیم و خیلی هم آهسته صحبت می‌کردیم اما در کوهستان شرایط فرق می‌کرد🍀 در این ماموریت دو نفر از افراد بومی محل به نام‌های شاهرخ و اکبر قیصر به عنوان بلدچی ما را همراهی می کردند آنها بزرگ شده آنجا و به تمام راه ها وارد و آشنا بودند 🌾 خصلت های عجیبی هم داشتند، برخوردشان بد بود و همه بچه ها ناراحت بودند😔 توی راه میرفتیم خیلی بلند بلند صحبت می‌کردند و اصلاً اصول ایمنی را رعایت نمی کردند🥀 و ما با توجه به تجربه‌ای که داشتیم معتقد بودیم باید احتیاط کنیم 👌 آهسته به محمدحسین گفتم نکند امشب اینها مارالو بدهند و گیر دشمن بیفتیم😱 محمدحسین گفت: نه،خیالت راحت باشد گفتم: از کجا اینقدر مطمئنی ؟؟ گفت:اخلاق شان را می دانم ... اینها اصلاً فرهنگشان اینطوری نیست،این کار را نمی کنند 🌱 با این حال برای احتیاط چند نفر را به عنوان تامین افراد گروه اطراف گروه میفرستم🍀 هندوزاده و مهدی شفازند را پشت‌سر فرستاد من،(حاج قاسم)،جواد رزم‌حسینی و اکبر قیصر نیز جلو افتادیم⚘ با اینکه مسافت زیادی آمده بودیم و خیلی زمان گذشته بود اما هنوز به دشمن نرسیده بودیم محمدحسین پرسید؟؟ اکبر! پس دشمن کجاست ؟ با صدای بلند که از ۱۰۰ متری به گوش می‌رسید جواب داد: هنوز خیلی مانده... ما چیزی نگفتیم و به راهمان ادامه دادیم ولی باز خبری از دشمن نبود😔 یکی دو مرتبه من سوال کردم... بازهم همین جواب را داد😏 اصلاح آن روز هر چه به او می گفتیم برعکس عمل می کرد💥 من فکر کردم حتما ریگی به کفش دارد و می‌خواهد بلایی سر ما بیاورد 🙃 محمدحسین گفت : شما هیچی نگو🙏 گفتم: برای چی؟؟ گفت :برای اینکه اینها عشایر اند خصلت های خاص خودشان را دارند🌾 وقتی اینقدر با احتیاط می رویم فکر می‌کنند می‌ترسیم آن وقت بدتر می‌کند👌 گفتم :باشد من دیگر حرفی نمی‌زنم🍀 همچنان به راهمان ادامه دادیم تا به ارتفاع بیشتر میل رسیدیم 🥱 اکبر ما را برد پشت ارتفاع و گفت :این هم عراقی‌ها ... سپس در گوشه‌ای نشسته و منتظر شد🤔 ما با خیال راحت عملیات شناسایی را انجام دادیم😊 وقتی کارمان تمام شد دوباره به همان ترتیب برگشتیم صحیح و سالم..🍀 شاهرخ و اکبر قیصر همانطور که محمدحسین گفته بود خطر ایجاد نکردند👌👌 واقعا برای من جالب بود که محمدحسین روی عشایری شناخت داشت و خیلی هم با آرامش برخورد می کرد💚 به نظرم هر چه بود به هوش و استعداد فوق العاده اش مربوط می شد🌹 ❤فرازو شیبِ بیابانِ عشق دام بلاست کجاست شیردلی که از بلا نپرهیزد ❤ _محمد_حسین سلیمانی 🏴شما دعوت شدید🏴 ‌‌‌‌‌ ,,,🍃🌺🖤🌺🍃,,, @shahid_aref_64
فقط این را بدان شهید نمیشوی. گفتم: «تو را به خدا به من بگو، باور کن چند روزی است که این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده است.» گفت: «چرا قسم می دهی؟ نمی شود بگویم.» گفتم: «حالا که قسم داده ام، پس بگو» مکثی کرد و با تردید گفت: «خیلی خب حالا که این قدر اصرار می کنی می گویم، ولی باید قول بدهی که چیزی به کسی نگویی، لااقل تا موقعی که زنده ایم گفتم: «هر چه تو بگویی قول می دهم.» گفت: «من و محمد حسين يوسف الهی توی قرارگاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم، نصف شب "محمد حسین" مرا بیدار کرد و گفت: محمدرضا! حسين الأن سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مد آب را اندازه بگیرد، همین الآن بلند شو برو سراغش! من چون مطمئن بودم "محمد حسین" دروغ نمی گوید و بی حساب حرفی نمی زند، بلند شدم که بیایم اینجا. وقتی خواستم راه بیفتم، دوباره آمد و گفت: محمدرضا! به حسین بگو شهید نمی شوی، چون بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و بعد هم دفترچه را از ذهن خودت پر کردی.) حالا فهمیدی که چرا این قدر با اطمینان حرف می زدم؟ تو با انگارت آن روز می خواستی من را نسبت به او به شک بیندازی وقتی  اسم "محمد حسين يوسف الهی" را شنیدم، دیگر همه چیز دستگیرم شد. او را خوب می شناختم و باورم شد که شهید نمی شوم.. راوی : شهیدحسین بادپا محمدحسین ⚘شادی ارواح طیبه شهدا بخصوص روح بلند شهید عارف،محمدحسین صلواتی هدیه کنیم⚘ 🏴شما دعوت شدید🏴 ‌‌‌‌‌ ,,,🍃🌹💚🌹🍃,,, @shahid_aref_64
🌹بسم رب العشق🌹 به روایت مرتضی حاج باقری: پاسگاه زید👇 . سال ۶۴ بعد از عملیات بدر،در پاسگاه زید بودیم🍀 همه شناسایی ها در هور انجام می شد🍃 ،به همین دلیل تمام زندگی مان روی آب بود⚘ یک شب که دو نفر از بچه‌ها برای شناسایی رفته بودند دیگر برنگشتند🥀 محمدحسین طبق معمول بچه ها را تا نزدیک معبر همراهی کرد و بعد هم آنجا منتظر ماند تا برگردند😍 آن شب خیلی دیر کرد،همه نگران شده بودیم💔 معمولاً ساعت حرکت و بازگشت بچه ها مشخص بود،اما این بار از ساعت مقرر خیلی گذشته بود معلوم بود که حتماً اتفاقی افتاده است😔 اواخر شب دیدیم محمد حسین آمد،ناراحت و افسرده و با حالی خراب،توی خودش بود زیر به اشعاری را زمزمه می کرد😌 گرفته بود،اما گریه نمی کرد،شاید ملاحظه نیروها را می‌کرد👌 گویا در طول مسیر بچه‌ها خمپاره‌ای به بلمشان اصابت کرده و هر دو شهید شده بودند🌷 و محمدحسین که ابتدای محور منتظرشان بود زودتر از همه با خبر شد حالا دست خالی آمده بود و غم رفتن بچه ها بر دلش سنگینی می کرد🥀 از ته دل آه میکشید و میگفت : آقا اینها رسیدند به مقصد خودشان،اما ما هنوز مانده ایم ،نها هم رفتند⚘ حسرت می‌خورد که چرا خودش مانده است به من گفت :مرتضی من لیاقت شهادت ندارم گفتم: این حرفا چیه که میزنی؟ گفت:باور کن من لیاقت ندارم😔 من همیشه قبل از عملیات زخمی می شوم🥺 میدانی علتش چیه؟ گفتم:خب اتفاقی است🙄 مثل اینکه فراموش کردی برای شما بیشتر خطرات قبل از عملیات ها و در شناسایی منطقه است👌 گفت :نه علتش این است که من طاقت مقاومت در عملیات را ندارم،خداوند زودتر مرا زخمی می کند که بروم و از منطقه خارج شوم🥀 گفتم :آخه چرا این فکر رامی‌کنی؟؟ گفت:خودم از خدا خواستم تا در هر عملیاتی که می داند توان و تحمل ندارم را مجروح کند🤲🏻 این حرف را محمدحسین به چند نفر دیگر هم گفته بود... بالاخره خداوند او را طلبید♥️ سماجتش برای حضور در آخرین عملیات نشانه پروازش بود😭 💚یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود💚 _محمدحسین 🍃ذکر نام و یادش باصلوات برمحمد وال محمد🍃 🏴شما دعوت شدید ‌‌‌‌‌ ,,,🍃🌺...🌺🍃,,, @shahid_aref_64
برگی از زیبای محمدحسین تا لحظاتی دیگر تقدیم نگاه سبز شما عزیزان میشود👇👇
‌‌‌‌ ‌‌‌‌🌹بسم رب العشق🌹 "محمد حسین"❤ به روایت محمدرضا مهدیزاده: نماز شب🤲🏻✨ زمانی که در مهران مستقر بودیم موقعیت منطقه خیلی خطرناک بود🕳 چون هم ما به شناسایی می رفتیم و هم عراقی ها گشتی هایشان را جلو می فرستادند👀 فاصله خاکریز ما تا آنجا خیلی زیاد بود و بین دو خاکریز هم جنگل بود🌳 گاهی می‌شد که عراقی‌ها با تعداد زیادی نیرو جلو می آمدند تا شاید بتوانند یکی از بچه‌های واحد شناسایی را اسیر کنند و برای گرفتن اطلاعات با خودشان ببرند🦉 آن شب هوا بارانی بود ...من، مهدی شفازند و محمدحسین طبق معمول داخل یک سنگر خوابیده بودیم😑 نیمه های شب باران خیلی شدید شد به طوری که آب داخل سنگر نفوذ کرد 😔 من وقتی بیدار شدم دیدم همه جا خیس شده است، خواستم بچه‌ها را بیدار کنم دیدم محمد حسین نیست💗 فقط مهدی گوشه‌ای خواب است ،فکر کردم حتما محمدحسین زودتر از من متوجه آب افتادن سنگ شده و تنهایی برای درست کردن آن بیرون رفته است🤔 با عجله خارج شدم تا به او کمک کنم اما در کمال تعجب او را ندیدم💤 باران هم آنقدر شدید می بارید که چیزی نگذشت لباسم کاملا خیس شد💦 همان طور که نگران و مضطرب داشتم اطراف را نگاه می‌کردم و دنبال محمدحسین میگشتم یک دفعه احساس کردم پشت تانکرآب چیزی تکان می خورد🤗 گفتم شاید به نظرم رسید و من اشتباه کرده‌ام اما با این حال برای اطمینان بیشتر کمی به تانکر نزدیک شدم 💫 دیدم بله مثل اینکه یک نفر پشت آن مخفی شده با خودم گفتم:حتما گشتی های عراقی هستند و محمدحسین را هم اسیر کرده‌اند🤎 به خاطر همین سعی کردم با احتیاط عمل کنم چند لحظه همانطور بدون هیچ عکس العملی سر جایم ایستادم و به جلو چشم دوختم👀 لباسش عراقی نبود،مطمئن شدم از بچه‌های خودی است و حرکاتش هم مشخص بود پناه نگرفته است 💓 آهسته و با اعتیاد جلو رفتم و خودم را به پشت تانکر رساندم،صحنه یی دیدم که در جا خشکم زد "محمدحسین" بود که داخل یکی از چاله های پشت تانکر به نماز ایستاده بود🤲🏻✨ آنهم در آن باران شدید😥 لحظاتی بدون اینکه بخواهم محو حرکاتش شدم واقعاً چه چیز باعث شده بود که او نیمه شب زیر باران خواب را رها کند؟؟ و در آن شرایط سخت به نماز بایستد؟؟ از تماشات حالات عرفانی او سیر نمیشدم💚 آنقدر درخودش غرق بود که اصلاً متوجه حضور من نشد 💛 دیگر چیزی به نماز صبح نمانده بود به طرف سنگر برگشتم 🥀 مهدی بیدار شده بود،آن شب باران بخشی از سنگ را خراب کرد😔 صبح وقتی داشتیم همه با هم آن را درست می کردیم "محمدحسین" اصلا به روی خودش نیاورد معلوم بود که شب متوجه من نشده است 😊 خیلی دلم می خواست راجع به آن نماز زیر باران برایم حرف بزند😥 اما مطمئن بودم امکان ندارد و بلاخره همه این اسرار را با خودش برد👌💌 🌷هوای کوی تو از سر نمیرودآری! ‌‌‌ غریب را دل سرگشته با وطن باشد🌷 ❤صلواتی تقدیم میکنیم به روان پاک و عرفانی شهید محمدحسین ❤ محمدحسین 🏴شما دعوت شدید ‌‌‌‌‌ ,,,🍃🌺...🌺🍃,,, @shahid_aref_64
محمدحسین🌹 به خارج🦋 پس از شیمیایی اول به اصرار مسئولین لشکر، محمدحسین برای ادامه درمان به فرانسه اعزام می شود در پاریس محمد حسین با یکی از دوستان دوران تحصیلش در مدرسه شریعتی برخورد می کند. آن دوست در مدت اقامت محمدحسین، او راهنمایی می کند. شهر را نشانش می دهد و هر جا که نیازی بود به عنوان مترجم به او کمک می کند. او محمدحسین را به خوبی می شناخت، از هوش و استعدادش باخبر بود و سابقه موفقیت های درسی اش را می دانست؛ به همین سبب زمانی که محمدحسین میخواهد به ایران برگردد، پیشنهاد عجیبی به او می دهد: «تو به اندازه کافی جنگیدهای، دو بار مجروح شده ای، به نظر من تو وظیفه خودت را به طور کامل انجام داده ای، دیگر کجا می خواهی بروی؟ همین جا بمان! اینجا می توانی درس بخوانی و آینده درخشانی داشته باشی، من آشنایان زیادی دارم، قول میدهم هر امکانی که بخواهی برایت فراهم کنم.» محمدحسین تشکر می کند و در جواب می گوید: «اینجا برای شما خوب است و دشت های داغ جبهه های جنوب ایران برای من، دنیا و مافیها همه برای اهل دنیاست، اما حسین، پسر غلام حسین، آفریده شده برای دفاع و تا جنگ است و من زندهام توی جبهه ها می مانم.» هنوز دو ماهی از رفتنش نگذشته بود که زنگ زد و گفت به زودی به ایران بر می گردد. چشمانش کاملا خوب نشده بود و دکتر برایش عینکی تجویز کرده بود که نمره اش به راحتی پیدا نمی شد و آن دفعه هم به مصیبت و بدبختی در قم شیشه را پیدا کردیم. چند وقتی که حالش بهتر شد به جبهه برگشت. 🌹راوی مادر شهید🌹 یادونام شهدا باذکر🌿صلوات🌿 شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾
🌹 محمدحسین🌹 و چفیه یکی از خصوصیات بچه های اطلاعات قدرت ابتکار آنها بود در هر شرایطی سعی می کردند تا با امکانات موجود بهترین بازده کاری را داشته باشند در این میان شهید یوسف الهی از خلاقیت بیشتری برخوردار بود چه در مسائل مهم عملیاتی و چه در مسائل جزئی پشت جبهه👌 بارها اتفاق می افتاد که در کار ما گره ایجاد می شد و بچه ها هر چه سعی میکردند موفق نمی شدند آن را رفع کنند در این موقع محمدحسین یوسف الهی می آمد و با طرحی که می داد مشکلات را حل می کرد🌹 گاهی اوقات شبانه روز در یک محور تلاش می‌کردیم و کار پیش نمی رفت اما ایشان می آمد و یک شبه مأموریت را تمام می کرد😍 در جاده سیدالشهدا من و حسینی با هم به شناسایی می رفتیم یک شب یک شب موقع برگشتن قطب‌نمای ما که ضد آب نبود از کار افتاد و به همین دلیل ما مجبور شدیم از شب به بعد برای خودمان نشانه و راهنمایی بگذاریم که معبر را گم نکنیم برای اینکار ریسمانی به جلوی کانال بستیم چند شب بعد دوباره ریسمان را هم گم کردیم و هرچه گشتیم نتوانستیم آن را پیدا کنیم روز بعد به جستجویش رفتیم اما هیچ اثری ندیدیم قضیه را با محمدحسین یوسف الهی در میان گذاشتیم ایشان گفت: کار شما نیست باید حتماً خودم بروم شب بعد به همراه محمدرضا کاظمی رفتند و بعد از مدت کوتاهی آمدند وقتی برگشتن ریسمان را پیدا کرده بودند👌 کاری که ما چند روز نتوانسته بودیم انجام بدهیم آنها در یک شب یا بهتر بگویم در چند ساعت انجام دادند نکته جالب اینجاست که این روحیه فقط مختص مأموریت های شناسایی نبود حتی در کارهای عادی پشت خط نیز خلاق و مبتکر بود 👇👇👇👇👇
🌹 محمدحسین🌹 👇 مدتی بود که محمدحسین تصمیم گرفته بود اصلاح کردن را یاد بگیرد👌 یک بار آمد و به بچه ها گفت هرکس می‌خواهد سرش را اصلاح کند بیاید😍 من تازه کارم ..می خواهم یاد بگیرم .. آن روز تعدادی از بچه‌ها از جمله خودمان آمدیم و سرمان را اصلاح کرد خب کارش هم بد نبود از آن به بعد دیگر محمدحسین همیشه قیچی و شانه همراهش بود😅 از اینکه می توانست کاری برای بچه ها بکند خیلی لذت می برد 👌 هر وقت فرصتی پیش می‌آمد و کسی به او مراجعه می‌کرد با ذوق و شوق سرش را اصلاح می‌کرد ... تا زمانی که من مجروح شده بودم و به خاطر جانبازی در آسایشگاه بستری بودم ..به ملاقات می آمد و موهای سرم را کوتاه می‌کرد 🌷 یادمه یک بار موهای زیادی دوروبر ریخته بود بعد از اینکه سرم را اصلاح کرد خواستم موها را جمع کنم نگذاشت و ناراحت شد ... گفتم :حداقل بگذار موهای سر خودم راجمع کنم جارورا گرفت(گفت من خودم باید این کار را انجام بدهم🌹 و آخر هم نگذاشت... دلش می خواست زحمتی که می کشید خالصانه باشد و تمام و کمال خودش انجام دهد😔 🌷هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست🌷 🌷 نه هر که سر بتراشد قلندری داند🌷 . -حسین-یوسف-الهی -فطر🌹 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌹-محمدحسین🌹 حسین به روایت علی میر احمدی 🌺تفسیر قرآن🌺 سال ۶۲ من و محمدرضا کاظمی با واسطه هایی واردواحد اطلاعات شدیم واحد آن زمان در سومار مستقر بود و محمدحسین معاون اطلاعات عملیات بود ولی چون مسئول واحد حضور نداشت رهبری و فرماندهی بچه‌ها با ایشان بود آشنایی من با او از همان زمان بود وقتی به منطقه رفتیم یک فضای معنوی بر واحدها حاکم بود این فضا به یقین به خاطر تلاش و کوشش ایشان به وجود آمده بود فکر می‌کنم آن دوران برای تک تک بچه های واحد یکی از بهترین و شیرین ترین دوران جنگ و حتی زندگی بود همه مسائل معنوی مثل نماز شب و دیگر اعمال مستحبی را به خوبی انجام می‌دادند وقتی نیمه شب بلند می شدی همه را در حال راز و نیاز با خدا می دیدی این به خاطر اهمیتی بود که محمدحسین به نماز شب می داد ما شب‌ها میرفتیم شناسایی و روزها برنامه هایی مثل کلاس های آموزشی جلسات قرآن و ادعیه داشتیم در مناسبت‌های مختلف محمدحسین پیشنهاد می‌کرد که جلسات قرآن داشته باشیم و مسئولیت این کار را هم به من محول می کرد یک روز آمد و گفت:علی آقا بهتر است ما در کنار قرائت قرآن برنامه تفسیر هم بگذاریم گفتم :این کار اهل فن می‌خواهد و از توان من خارج است گفت :خب از روی تفاسیر بزرگان برای بچه ها توضیح بده مثل تفسیر المیزان گفتم:کتاب دم دست نیست اینجا تفسیر از کجا میشود پیدا کنی؟ می خواستم به این وسیله از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم با خودم گفتم بهانه خوبی است تا او بخواهد کتابی پیدا کند چند ماه گذشته است 👇👇👇👇
🌹 محمدحسین🌹 آفتابی😎 دربین بچه‌های جبهه محمدحسین از افرادی بود که وضع مالی خانواده نسبتا خوب بود در واقع می‌توان گفت او تمام آسایش پشت جبهه را رها کرده و به جنگ آمده بود در جبهه و در بین بچه ها خیلی ساده می گشت یک دست پیراهن و شلوار کره ای داشت که همیشه همان لباس را به تن می‌کرد اما پشت جبهه به سر آمد خودش می رسید شاید به این خاطر که می خواست وقتی به عنوان یک رزمنده به میان مردم می آید ظاهر مرتبی داشته باشد زمانی که من در عملیات والفجر ۴ مجروح شدم به کرمان آمدم مدت مرخصی استعلاجی داشتند و در شهر ماندم یک روز توی خیابان شهید مصطفی خمینی سه راه ادیب می رفتم که دیدم یک نفر صدایم زد نگاهی به اطراف انداختم اما آشنایی ندیدم خواستم راه بیفتم که دوباره شنیدم یک نفر صدا میزنم مرتضی مرتضی برگشتم دیدم جوانی با سر و وضع خیلی مرتب و شیک از داخل یک پیکان صدری رنگ به من اشاره می‌کند نگاهش کردم نشناختم گفتم این بنده خدا با من چه کار دارد جلوتر رفتم که مثلا بگوییم آقا اشتباه گرفته‌اید دیدم ای بابا محمد حسین است یک شلوار سفید و یک تیرآهن طوسی رنگ به تن داشت و یک عینک آفتابی به چشماش زل زده بود گفتم محمدحسین خودتی گفت از توقع داشتی کی باشم گفتم خیلی به خود ترسیدی گفت چه کار کنیم اگر اشکالی داره گفتم نه اما آنجا توی جبهه آنقدر خاکی و اینجا توی شهر اینطوری خندید بنده خدا آنجا هم من همینطوری هستم ولی شماها متوجه نیستید... 🌷 اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود🌷 🌷نام ویادشهداباصلوات🌷
محمدحسین🌹 زمین.... محمد حسین قطعه زمینی در کرمان داشت که پدرش به او بخشیده بود و او به دلیل حضور در جبهه خیلی کم به آن سرکشی می کرد... آخرین بار وقتی بعد از حدود یک سال به آنجا رفت و در کمال تعجب دید که یک نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده است بعد از پرس و جو و تحقیق فهمید آن شخص یک نفر جهادی است قضیه را برای من تعریف کرد ... گفتم:خوب برو شکایت کند و از طریق دادگاه پیگیر قضیه باش بالاخره هرچه باشد تومدارکی داری و می توانی به حقیقت برسی. گفت: نه من نمی توانم این کار را بکنم او یک نفر جهادی است و حتماً نیازش از من بیشتر بوده است😔 هرچند نباید چنین کاری می‌کرد و در زمین غصبی می نشست اما حالا که چنین کرده دلم نمی آید پایش را به دادگاه بکشم عیبی ندارد من زمین را بخشیدم و گذشت کردم🌹 🌷 اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد🌷 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
همیشگی در ستاد معراج محمدرضا مهدی‌زاده: یک ماهی می‌شد که محمدحسین را ندیده بودم، وقتی خبر شهادتش را شنیدم حالم دگرگون شد، نمی‌دانم که از خانه تا ستاد معراج شهدا را چگونه رفتم می‌خواستم هر طور شده برای آخرین بار او را ببینم اما سربازی که جلوی در ستاد بود نگذاشت، داخل شوم بی‌اختیار همانجا نشستم و زار زار گریه کردم. یکی یکی خاطرات محمدحسین پیش چشمم مجسم می‌شد، لبخندهای همیشگی‌اش ذهنم را مشغول کرده بود، سرباز که دید خیلی بی‌تابی می‌کنم، دلش به رحم آمد و مرا به داخل راه داد. در یک کانتینر را باز کرد چند تابوت روی هم چیده شده بود و اسم آنها رویشان نوشته شده بود با کمک هم تابوت محمدحسین را پایین گذاشتیم، هر چه سعی کردم در تابوب باز شود، نشد. بیرون آمدم نیم ساعتی آنجا نشسته بودم که دیدم دوباره سرباز آمد، چراغ را هم روشن کرد تا من بهتر ببینم، چشمم که به صورت محمدحسین افتاد آرامش عجیبی تمام وجودم را در بر گرفت، فقط اشک می‌ریختم. محمدحسین🌹 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
محمدحسین🌹 آن چه خواهید خواند، یکی از خاطرات این عارف جوان و مجاهد است که پس از تطبیق روایات چهار نفر از هم‌رزمانش(حمید شفیعی، علی نجیب زاده، مرتضی حاج‌باقری و ابراهیم پس‌دست)، به این ترتیب ثبت شده. در سال ۱۳۶۲ بعد از عملیات خیبر، «لشکر ثارالله» در محور «شلمچه» مستقر شد. بین مواضع رزمندگان اسلام و دشمن حدود چهار کیلومتر آب فاصله بود و رزمندگان برای شناسایی مواضع دشمن می‌بایست از آن عبور می‌کردند. یک شب که با موسایی‌پور و صادقی که هر دو لباس غواصی داشتند، به شناسایی رفته بودیم، آن‌ها از ما جدا شدند و جلو رفتند. مدتی که تاخیر کردند، فکر کردیم کار شناسایی‌شان طول کشیده، منتظرشان ماندیم. وقتی تاخیرشان طولانی شد فهمیدیم برای‌شان اتفاقی افتاده است. با قایق جلو رفتیم، هر چه گشتیم اثری از آن‌ها نبود. بالاخره کاملا از پیدا کردن‌شان ناامید شدیم و فرصت زیادی هم برای مراجعت نداشتیم. بناچار بدون آن‌ها عقب برگشتیم. «حسین یوسف‌اللهی» با دیدن قایق ما جلو آمد. ماجرا را که تعریف کردیم، خیلی ناراحت شد. شهادت بچه‌ها یک مصیبت بود و اسارت‌شان مصیبتی دیگر. و آن مصیبت این بود که منطقه با اسارت بچه‌ها لو می رفت و دیگر امکان عملیات نبود. حسین سعی کرد هر طور شده خبری از بچه ها بگیرد. او ما را برای پیدا کردن بچه ها به اطراف فرستاد ولی همه دست خالی برگشتیم. حسین به خاطر حساسیت موضوع، با «حاج قاسم سلیمانی» فرمانده لشکر تماس گرفت و او را در جریان این قضیه گذاشت. حاج قاسم، هم خودش را رساند و با حسین داخل سنگری رفت و مشغول صحبت شدند. وقتی بیرون آمدند، حسین را خیلی ناراحت دیدم. پرسیدم: چی شد؟ گفت: حاجی می‌گوید چون بچه‌ها لباس غواصی داشته‌اند، احتمال اسارت‌شان زیاد است. ما باید زود قرارگاه مرکزی را خبر کنیم. پرسیدم: می‌خواهی چه کار کنی؟ گفت: هیچی! من الان به قرارگاه خبر نمی‌دهم. گفتم: حاجی ناراحت می‌شود. گفت: من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن می‌کنم و فردا می‌گویم برای آن‌ها چه اتفاقی افتاده است. بعد از این که حاج قاسم رفت، باز بچه‌ها با دوربین همه جا را نگاه کردند و تا جایی که امکان داشت جلو رفتند، ولی فایده‌ای نداشت. صبح روز بعد که در محوطه مقر بودیم، حسین را دیدم . با خوشحالی به من گفت: هم اکبر موسایی پور را دیدم و هم صادقی را. پرسیدم: کجا هستند؟ گفت: جایی نیستند. دیشب آن‌ها را خواب دیدم که هر دو آمدند، اکبر جلو بود و حسین پشت سر او. بعد گفت: چهره اکبر خیلی نورانی‌تر بود. می‌دانی چرا؟؟؟ گفتم: نه. گفت: اکبر اگر توی آب هم بود نماز شبش ترک نمی‌شد. ولی حسین این‌طور نبود. نماز شب می‌خواند، ولی اگر خسته بود نمی‌خواند. دلیل دیگرش هم این بود که اکبر نامزد داشت و به تکلیفش که ازدواج بود عمل کرده بود. ولی صادقی مجرد مانده بود. بعد گفت: دیشب اکبر توی خواب به من گفت: ناراحت نباشید عراقی ها ما را نگرفته اند. ما برمی‌گردیم. پرسیدم: اگر اسیر نشده‌اند چطور برمی‌گردند؟ گفت: احتمالا شهید شده‌اند و جنازه های شان را آب می‌آورد. پرسیدم: حالا کی می‌آیند؟ خیلی راحت گفت: یکی شب دوازدهم و آن یکی شب سیزدهم. پرسیدم: مطمئن هستی؟ گفت: خاطرت جمع باشد. شب دوازدهم، از اول مغرب، مرتب لب آب می‌رفتم و به منطقه نگاه می‌کردم که شاید خواب حسین تعبیر شود و آب جنازه بچه‌ها را بیاورد ولی خبری نمی‌شد، اواخر شب خسته و ناامید به سنگر برگشتم و خوابیدم. حوالی ساعت  ۴ صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم. اکبر بختیاری که آن شب نگهبان بود، مضطرب و شتابزده گفت: حاج حمید زود بیا این‌جا، چیزی روی آب است و به این سمت می‌آید. حاج اکبر (مسوول خط) و حسین هم لب آب ایستاده بودند. مدتی صبر کردیم. دیدیم جنازه شهید صادقی روی آب است. حسین جلو رفت و آن را از آب گرفت. شب سیزدهم هم حدود ساعت دو یا سه شب بود که موج های آب پیکر اکبر را به ساحل آورد و خواب حسین کاملا تعبیر شد. یادونام شهدا بخصوص شهید محمدحسینیوسف الهی صلوات✨✨✨
ـ᪥࿐࿇🌹✶﷽✶🌹࿇࿐᪥ـ ‌ 💎مهریه ما يك جلد 🔰كلام الله مجيد بود و يك سكه طلا 💰سكه را بعد عقد بخشیدم... 🔆 اما آن يك جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خريد و صفحه اولش اينطور نوشت: 🖍"اميدم به اينست كه اين كتاب اساس حركت مشترك ما باشد و نه چيز ديگر،كه همه چيز فنا پذير است جز اين كتاب" 📖 🔹حالا هر چند وقت يكبار كه خستگي بر من غلبه ميكند اين نوشته ها را ميخوانم و آرام ميگيرم. 💞 راوی همسر شهيد محمد جهان آرا 💚 پیامبر اکرم (صلی الله علیه.....) : 💐 اسلام داشتن همسر را بعد از دین ، بالاترین نعمت و سودمندی برای مومن می داند... 📒 وسائل شیعه ج۲۰ ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093