eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ چند ساعتی می‌شد که حالِ بدِ مادر، بدتر شده بود و ؛ ساکت تر از همیشه گوشه ای از اتاق کِز کرده بود. زانُوانِ کوچکش را در بغل می‌فشرد و چشم هایش مدام پر و خالی می‌شد. مادر گاهی چشمانش را باز می‌کرد و با بی حالی را صدا می‌زد و اسما سراسیمه کنار بانو می‌نشست تا هرآنچه می‌خواهند، مهیا کند. بار آخر گوشه چشمی به زهرای کوچک می‌انداخت و در گوش اسما صحبت می‌کرد. آنقدر گفت و گفت تا قطره اشکی از چشمانِ اسما بر تار و پود بستر فرو رفت. بعد از سفارشاتِ لازم، فاطمه را صدا زد و دخترک با بغضی که می‌گرفت کنار نشست. خدیجه آرام تن نحیف دخترکش را در آغوش کشید و با خود فکر کرد، گل که تابِ فشار و دیوار ندارد؛ چطور بدن نحیف دخترکش پشت در تحمل خواهد کرد؟ و همین بهانه ای شد تا دخترک را محکم به خود بفشارد. فاطمه اما احساس عجیبی داشت. غمی بزرگ کوچکش را می‌فشرد. سرش بی‌حرکت ماند و این یعنی سینه مادر تکان نمی‌خورد.! از آغوش مادر بیرون آمد و خیره به اسما که هق هق خود را خفه می‌کرد پرسید: اسما؛ مادرم دیگر بیدار نمی‌شود؟ و مبهوت به سمتِ اتاقی که پدر در آن می‌خواند، قدم برداشت. درآغوش پدر پنهان شد... 🍃حضورفاطمه، در آغوش پدر، بند از دلِ پاره کرد و دریافت یارِ باوفای روز و شبهای بندگی اش به دیدارِ شتافته. را در عبای خود پیچید... عبایی که شبهای بسیار، عطر نماز شب هایش را به آغوش کشیده بود. جانش را که میانِ خاک میگذاشت، تمامِ لحظاتِ بودن خدیجه (س) را مرور می‌کرد؛ "بزرگ بانویی که تمامِ مال و ثروت خود را برای و در راهِ خدا هدیه کرده بود. بانویی که مادرِ فاطمه بود و تاوانِ عشقِ بی نظیرش به (ص) تنهایی و سختی کشیدن در شعب ابی طالب شد." و حالا رسول الله به سختی دلِ از جانِ خود می‌کَند... به خانه که باز می‌گشت با خود اندیشید؛ زین پس دنیا بدونِ خدیجه(ص) همچون گور؛ سرد و تاریک خواهد بود. و پیامبر از دلبرش، تنها را به یادگار داشت که عجیب گرما بخشِ قلبِ خسته پدر بود محمد(ص) همراهِ خدیجه(س) نیمی از و و را به آغوش خاک سپرده بود جانسوز ؛حضرت (س) تسلیت🖤 . ✍نویسنده: 🌹@shahid_aref_64🌹
‍ روضه‌ها جمع شده‌اند در و این دم آخری که وقت گرفتن کارنامه نوکری‌مان شده بر دل ما می‌تازند.... تکه جگرهای ، خون دل ، عطش اباالحسن همه و همه اما وای، غافل از تاریخی هستیم که در این روزا آتش آن جرقه خورده و دارد گُر می‌گیرد، دیری نپاید که مهمان کوچه است و صورتش کبود نمی‌خواهم مشکی‌ام را در بیاورم چون می‌دانم تا نودو‌پنچ روز هرروز درد می‌کشد و زار می‌زند امام غریبم، همه از هم غریبی را به ارث برده‌اید، همه .... لعنت ب کوچه و طناب و شمشیر و خلافت لعنت لعنت روضه می‌خوانم، بسوزد جگرم روی خاک حجره فرش‌ها را کنار زده بودی و مثل جد غریب روی خاک پا می‌کشیدی، آمد سرت را به دامن گرفت تا کمی از غربتت کم شود اما حتما انتظار دارید بگویم سر روی بود و کسی سرش را به دامن نداشت، آری همین بود اما هم سرش در دامن فرزندش بود که جان داد کجا؟ سر بابا را به دامن گرفت و همراه با پدر جان داد، شاید حسین تا جان نداده باشد چرا که از بعد رقیه دیگر سر نخواند یابن شبیب جد ما را غریب گیر آوردند..... بشکن سبوی باده را.... مزد نوکری نمی‌خواهم سوز بده بر جگرم تا پاره کنم...... متنی زیبا و دلنشین 👆👆 ═...🌺🖤🌺...═ @shahid_aref_64
💚بِسْمِ رَبِّ الْعُشّاَقْ💚 تازه با آقامحمدحسین آشنا شده بودم، هنوز شناخت زیادی از ایشان نداشتم. 👌 فقط می دانستم که در اطلاعات عملیات، معاون برادر راجی است.👇 یک شب تازه از راه رسیده بود، وقتی وارد سنگر شد، دیدم خیلی خسته است موقع خواب بود🌛 ومن اولین برخوردم با ایشان پیش خودم فکر کردم چون ایشان معاون واحد هستند، حتما باید امکانات بهتری برایشان فراهم کنم؛🙂 برای همین رفتم دو تا از بهترین پتوهایمان را بیاورم، اما در کمال تعجب دیدم دو تا پتوی خاکی را از کنار سنگر برداشت.🦋 آنها را خوب تکاند و بعد یکی را زیر سر گذاشت و دیگری را روی خود کشید و خوابید.💚 با دیدن این صحنه حالم دگرگون شد. خیلی ناراحت شدم،باخودم گفتم':🌺 ببین چه کسانی در جنگ زحمت می کشند.🌷 من لااقل یک پتوی ساده توی خانه ام دارم اما این بنده خدا از رفتارش مشخص است که خانواده اش، حتی همین پتوی کهنه ساده را هم ندارند.😔 این فکر تا چند وقت ذهن مرا مشغول کرده بود تا اینکه بعد از مدتی به مرخصی رفتم. 🙏 فرصت خوبی بود تا در مورد خانواده ایشان تحقیقاتی بکنم و در صورت لزوم اگر کمکی از دستم بر آمد، انجام بدهم. 😊 با پرس و جوی زیاد، بالاخره منزلشان را پیدا کردم، اما باورم نمی شد.😳 خانه بزرگی که من در مقابل خودم می دیدم با آنچه در ذهنم تصور کرده بودم، خیلی فرق داشت، 😌 حتی یادم است یک ماشین هم داخل خانه پارک شده بود که رویش چادر کشیده بودند😎 وقتی برگشتم و با بعضی از دوستان مسئله را در میان گذاشتم، تازه فهمیدم که وضع مالی ایشان، نه تنها بد نیست، بلکه خیلی هم خوب است👌 آنجا بود که متوجه شدم رفتار آقا محمدحسین نشانه چیست.👇 در واقع بی اعتنایی او را به دنیا کاملا حس کردم.😔 راوی: نصرالله باختری🌼 حسین 🌹شادی روح بلند و عرفانی و ملکوتی شهید محمدحسین صلواتی هدیه کنیم🌹 🦋---🍃🌺🍃---🦋 @shahid_aref_64
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت از دست آدم رفت _اصفهانی پیشنهاد میکنم دانلود کنید👌 واقعا قشنگ خونده... ,,,,🍃🌹🍃,,,, shahid_sref_64
🌹بسم رب العشق🌹 حسین # به روایت علی میراحمدی قرآن سال ۶۲ من و محمدرضا کاظمی با واسطه هایی وارد واحد اطلاعات شدیم👌 واحد آن زمان در سومار مستقر بود و محمدحسین معاون اطلاعات عملیات بود 🌹 ولی چون مسئول واحد حضور نداشت رهبری و فرماندهی بچه‌ها با ایشان بود⚘ آشنایی من با او از همان زمان بود 🌸 وقتی به منطقه رفتیم یک فضای معنوی بر واحدهاحاکم بود🍀 این فضا به یقین به خاطر تلاش و کوشش ایشان به وجود آمده بود🙏 فکر می‌کنم آن دوران برای تک تک بچه های واحد یکی از بهترین و شیرین ترین دوران جنگ و حتی زندگی بود😍 همه مسائل معنوی مثل نماز شب و دیگر اعمال مستحبی را به خوبی انجام می‌دادند💚 وقتی نیمه شب بلند می شدی همه را در حال راز و نیاز با خدا می دیدیم 💖 این به خاطر اهمیتی بود که محمدحسین به نماز شب می داد ❣ ما شب‌ها میرفتیم شناسایی و روزها برنامه هایی مثل کلاسهای آموزشی جلسات قرآن و ادعیه داشتیم💫 در مناسبت‌های مختلف محمدحسین پیشنهاد می‌کرد که جلسات قرآن داشته باشیم و مسئولیت این کار را هم به من محول می کرد👌 یک روز آمد و گفت:علی آقا!بهتر است ما در کنار قرائت قرآن برنامه تفسیر هم بگذاریم 💟 گفتم :این کار اهل فن می‌خواهد 👌 از توان من خارج است 💔 گفت:خب از روی تفاسیر بزرگان برای بچه ها توضیح بده مثل تفسیر المیزان💥 گفتم :کتاب دم دست نیست،اینجا تفسیر از کجا میشود پیدا کنیم ؟🤔 میخواستم به این وسیله از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم 🤩 با خودم گفتم بهانه خوبی است تا او بخواهد کتابی پیدا کند چند ماه گذشته است 🤗 اما محمدحسین همان موقع یک جلد کتاب تفسیر المیزان به من داد و گفت: این هم کتاب دیگر مشکلی نیست از روی همین برای بچه ها تفسیر بگو 😊 دیدم مثل اینکه راهی ندارم🙄 وقتی او تصمیم بگیرد کاری انجام دهد خودش فکر همه جایش را هم می کند😌 👈زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست هر کسی نغمه خود خوانَد و از صحنه رود 🌺 👈صحنه پیوسته به جاست خرم ان نغمه که مردم بسپارند به یاد🌺 🌷سلام و درود برشهیدان و جان برکفان این مرزو بوم🌷 صلواتی هدیه کنیم به روح شهدای والامقام بخصوص شهید حسین یوسف الهی🌷 ♡شما دعوت شدید♡ ‌‌‌‌‌ ,,,🍃🌺♡🌺🍃,,, @shahid_aref_64
☘بسم رب العشق☘ ⚘برگی از خاطرات⚘ 💚شهیدمحمدحسین یوسف الهی💚 یادم است یک بار با در گلزار شهدا بودیم. او یک به یک قبرهای دوستان شهیدش را نشان می داد و خاطرات مختلفی از آنها نقل می کرد. آنجا هنوز این قدر وسعت پیدا نکرده بود. همین طور که میان قبرها می گشتیم، یک مرتبه ایستاد. رو به من کرد و گفت: «هادی! می خواهم چیزی بهت بگویم.» گفتم: «خب بگو گفت: «من شهید می شوم و مرا توی این ردیف دوم خاک می کنند.» من آن روز متوجه نبودم و نفهمیدم که محمد حسین چه می گوید. حدود دو سال بعد از شهادتش، وقتی به زیارت قبرش رفته بودم، یک مرتبه یاد حرف آن روز افتادم. دیدم قبرش دقیقا همان نقطه ای است که اشاره کرده بود. با توجه به اینکه انتخاب محل دفن شهدا در اختیار خانواده هایشان بود و بنیاد شهید طبق نقشه و برنامه ای که داشت، قبرها را تعیین می کرد، خیلی عجیب بود که پیش بینی حسین کاملا درست از آب در آمد. راوی :محمدهادی یوسف الهی  🏴شما دعوت شدید🏴 ‌‌‌‌‌ ,,,🍃🌺🖤🌺🍃,,, @shahid_aref_64
🌹بسم رب الشهدا🌹 مین امیری یکی از دوستان صمیمی محمدحسین بود که قبل از عملیات والفجر ۳ مظلومانه به شهادت رسید اگرچه شهادت امیری خیلی محمدحسین را ناراحت و افسرده کرده بود ولی هرگز خللی در انجام وظیفه او وارد نساخت. # محمدحسین بعد از انتقال پیکر مطهر امیری به اهواز بلافاصله از شب بعد شخصاً برای شناسایی به میان عراقی‌ها رفت. مهران منطقه سخت و دشواری از لحاظ شناسایی بود ارتفاعات آن زیاد و بلند و بالا رفتن از آنها کاری بس مشکل از طرفی دشمنان هوشیار شده بود و با دقت بیشتری منطقه را زیر نظر گرفته بود یادم است هر وقت کار شناسایی با مشکل مواجه می شد حسین چند رکعت نماز می خواند و از خداوند یاری می‌طلبید. آن شب من نیز همراه او بودم برای رسیدن به ارتفاعات مهران می‌بایست خسروی را پشت‌سر بگذاریم . در راه به موقعیتی رسیدیم که ابتدای محور شناسایی بود همان محوری که چندی قبل امیری در آن به شهادت رسیده بود و مشکلات اصلی کار نیز از همین منطقه آغاز می‌شد به گوشه‌ای رفت و مشغول نماز شد و من هم در یکی از باغ های ده خسروی ایستادم و مواظب اطراف بودم. نماز که تمام شد دوباره ادامه دادیم تا رسیدیم به یک تپه از آن بالا رفتیم. من جلوتر از# محمدحسین حرکت می‌کردم و اینجا ابتدای میدان مین بود که یک دفعه احساس کردم شانه ام را محکم فشار میدهد و سعی می‌کند مرا بنشاند. بلافاصله نشستم آهسته گفتم چی شده؟ دوربین دید در شب را به من داد و با اشاره گفت آنجا را نگاه کن دوربین را گرفتم و به نقطه‌ای که محمدحسین گفته بود نگاه کردم باورکردنی نبود عراقی‌ها در فاصله خیلی کم از ما در حال راه رفتن بودند آنقدر نزدیک بودند که حتی بند اسلحه شان هم دیده می شد بسیار تعجب کردم که چطور آنها را دیده بود در حالی که وقتی من جلوتر از او می رفتم باید زودتر متوجه آنها می‌شدم دوربین را دوباره به دادم که او نگاه کند اما متوجه شدم که با اشاره به سر می خواهد به من بفهماند که آنها نزدیکمان هستند برای چند لحظه هر دو میخکوب شده بودیم خطر بزرگی از کنارمان گذشت اگر فقط چند قدم جلو می‌رفتیم قطعاً با بعثی‌ها برخورد می‌کردیم و آن وقت کارمان ساخته بود برای دقایقی نفس نمی کشیدیم و اگر راه داشت به قلب هم می‌گفتیم نتپد . پشت میدان نشستیم تا عراقی‌ها رفتن دوتایی نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر فکر کردیم بعد هر دو با احتیاط راه افتادیم من اسلحه را زیر سیم خاردار گذاشته بودم آن را بلند کردم و با کمک محمدحسین دوتایی عبور کردیم و وارد میدان مین شدیم در همین موقع چند نفر عراقی را دیدم که از تپه مقابل پایین آمده و به سمت ما می‌آیند خیلی سریع روی زمین دراز کشیدیم نگاهی به کردم با حرکت سر و صورت گفتم گیر افتادیم نمی‌دانستیم چه کار باید بکنیم غرق در اندیشه بودم که دستی را روی مچ پایم احساس کردم قلبم داشت از سینه بیرون میزد ابتدا گفتم شاید عراقی مچ پایم را گرفته است و می گوید تکان نخور که توی چنگ منی همانطور که خوابیده بودم برگشتم نگاهش کردم بود و با دست به سمت راست اشاره کرد دنبال نجات از این مهلکه بودم سریع منظورش را فهمیدم آهسته بلند شدم و نیم خیز و با احتیاط به سمت راست رفتیم و داخل معبری شدیم فکر کنم همون معبری بود که امیری در آن به شهادت رسید اما فعلاً با شرایطی ما داشتیم معبر جای خوبی برای در امان ماندن بود آنها متوجه مانع شدند و ما آن شب توانستیم در آن مکان توقف کنیم بعد از این‌که خوب منطقه را بررسی کرد و جوانب راسنجید دوباره به طرف خط خودی راه افتادیم و خدا را شکر بدون هیچ مشکلی به مقر رسیدیم آنقدر خسته بودم که بلافاصله داخل سنگر رفتم و آماده خواب شدم اما دیدم خارج شد تعجب کردم این وقت شب کجا می‌خواهد برود پشت سرش بیرون رفتم داخل دنبال آب می گشت وضوبگیرد می خواست نمازش را بخواند من هنوز در فکر مأموریت آن شب بودم و کارهایی که محمدحسین کرده بود نماز خواندن سر محل شهادت امیری، پیدا کردن معبر،موفقیت آمیز بودن شناسایی در منطقه بسیار حساس و خطرناک و غیره یقین داشتم که حتما رازی در این امر نهفته است به محمدحسین گفتم: مسائلی که امشب اتفاق افتاد ذهنم را خیلی مشغول کرده است این همه حوادث نمی‌تواند اتفاقی باشد من هنوز هم باور نمیکنم که اینقدر راحت توانسته باشیم کاری به این مهمی را انجام دهیم همان کاری که امیری به خاطرش شهید شد خواهش می کنم بگو قضیه از چه قرار است؟ محمد حسین سرش را پایین انداخته بود و از پاسخ طفره می رفت من با حالت تضرع و اصرار زیاد سوالم را دوباره تکرار کردم سرش را بلند کرد و به صورت من نگاه کرد وقتی چشم هایش را پر از اشک دیدم،دیگر نتوانستم حرفی بزنم😔 او مثل همیشه جای دنجی را پیدا کرد و به نماز ایستاد و مشغول راز و نیاز شد💚👇👇
🌹 محمدحسین🌹 👇 مدتی بود که محمدحسین تصمیم گرفته بود اصلاح کردن را یاد بگیرد👌 یک بار آمد و به بچه ها گفت هرکس می‌خواهد سرش را اصلاح کند بیاید😍 من تازه کارم ..می خواهم یاد بگیرم .. آن روز تعدادی از بچه‌ها از جمله خودمان آمدیم و سرمان را اصلاح کرد خب کارش هم بد نبود از آن به بعد دیگر محمدحسین همیشه قیچی و شانه همراهش بود😅 از اینکه می توانست کاری برای بچه ها بکند خیلی لذت می برد 👌 هر وقت فرصتی پیش می‌آمد و کسی به او مراجعه می‌کرد با ذوق و شوق سرش را اصلاح می‌کرد ... تا زمانی که من مجروح شده بودم و به خاطر جانبازی در آسایشگاه بستری بودم ..به ملاقات می آمد و موهای سرم را کوتاه می‌کرد 🌷 یادمه یک بار موهای زیادی دوروبر ریخته بود بعد از اینکه سرم را اصلاح کرد خواستم موها را جمع کنم نگذاشت و ناراحت شد ... گفتم :حداقل بگذار موهای سر خودم راجمع کنم جارورا گرفت(گفت من خودم باید این کار را انجام بدهم🌹 و آخر هم نگذاشت... دلش می خواست زحمتی که می کشید خالصانه باشد و تمام و کمال خودش انجام دهد😔 🌷هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست🌷 🌷 نه هر که سر بتراشد قلندری داند🌷 . -حسین-یوسف-الهی -فطر🌹 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌹-محمدحسین🌹 حسین به روایت علی میر احمدی 🌺تفسیر قرآن🌺 سال ۶۲ من و محمدرضا کاظمی با واسطه هایی واردواحد اطلاعات شدیم واحد آن زمان در سومار مستقر بود و محمدحسین معاون اطلاعات عملیات بود ولی چون مسئول واحد حضور نداشت رهبری و فرماندهی بچه‌ها با ایشان بود آشنایی من با او از همان زمان بود وقتی به منطقه رفتیم یک فضای معنوی بر واحدها حاکم بود این فضا به یقین به خاطر تلاش و کوشش ایشان به وجود آمده بود فکر می‌کنم آن دوران برای تک تک بچه های واحد یکی از بهترین و شیرین ترین دوران جنگ و حتی زندگی بود همه مسائل معنوی مثل نماز شب و دیگر اعمال مستحبی را به خوبی انجام می‌دادند وقتی نیمه شب بلند می شدی همه را در حال راز و نیاز با خدا می دیدی این به خاطر اهمیتی بود که محمدحسین به نماز شب می داد ما شب‌ها میرفتیم شناسایی و روزها برنامه هایی مثل کلاس های آموزشی جلسات قرآن و ادعیه داشتیم در مناسبت‌های مختلف محمدحسین پیشنهاد می‌کرد که جلسات قرآن داشته باشیم و مسئولیت این کار را هم به من محول می کرد یک روز آمد و گفت:علی آقا بهتر است ما در کنار قرائت قرآن برنامه تفسیر هم بگذاریم گفتم :این کار اهل فن می‌خواهد و از توان من خارج است گفت :خب از روی تفاسیر بزرگان برای بچه ها توضیح بده مثل تفسیر المیزان گفتم:کتاب دم دست نیست اینجا تفسیر از کجا میشود پیدا کنی؟ می خواستم به این وسیله از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم با خودم گفتم بهانه خوبی است تا او بخواهد کتابی پیدا کند چند ماه گذشته است 👇👇👇👇
🔰دیدار آخر 🔻مادر شهید 🔸روزی که می خواست شود، نماز صبح📿 را که خواندم دیدم هم نمازش را تمام کرده است.بعد آمد جلوی من پای سجاده . دست هایم را گرفت بوسید💖 صورتم را بوسید. من همینجا یک حال غریبی شدم. 🔹گفتم: جان تو هردفعه می رفتی تهران مأموریت، هیچ وقت این طوری خداحافظی👋 نمی کردی. گفت: این دفعه طولانی تر است دلم برای شما تنگ💔 می شود. من دیگر چیزی نگفتم،بلند شدم قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم 🔸بعد که محمد رفت🚗 برگشتم سر و ناخودآگاه گریه کردم😭 انگار همان موقع همان خداحافظی به من الهام کرده بود که این است.   🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
⚘️کانال شهیدعارف یوسف الهے↶ 🆔@shahid_aref_64 مقام معظم رهبری: «امام خمینی (ره) یک حقیقت همیشه زنده است» و تا تاریخ زنده است راه و اندیشه اش هم زنده خواهد ماند ... سلام: متن کامل 👈 چند واحد خمینی شناسی ، به همراه خاطرات، پوستر، عکس نوشته ، درباره امام خمینی، بمناسبت فرارسیدن ایام رحلت جانگداز امام خمینی(ره)، روی آدرس زیر کلیک کنید و ضمن مطالعه ، در ثواب نشر آن، نیز شریک باشید. https://naserkaveh.ir/2023/06/02/khomeini/ ارادتمند :ناصرکاوه 🌑 بلندومطهر راحل # وشهیدان ویژه# شهید عارف# یوسف الهی قرین# پروردگارباد باذکرزیبای بر وآل محمدصلی الله....
෴🪷ᬼ෴ ﷽؛ 25ذےالقعده عَلَيْهِ‌السَّلَامُ : « مَنْ صَامَ ذَلِكَ الْيَوْمَ كَانَ كَمَنْ صَامَ سِتِّينَ شَهْراً هر كس در روز آن بگيرد مانند كسى است كه گرفته است » . « روزه گرفتن در روز بيست و پنجم ذےالقعده ، است » . ෴🪷ᬼ෴ { کسی که بر عهده اوست می‌تواند بخواند ولی کسی که بر عهده اوست نباید بگیرد } . { کسی که دارد می‌تواند بگیرد مگر در صورتی که برای شرط خاصی کرده باشند که در این صورت نباید از شرط تخلف نماید } . { کسی که دارد می‌تواند بگیرد } . ෴🪷ᬼ෴ صَلِّ عَلی وَ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ ✅ کارشناس احکام و مسائل شرعی حجت الاسلام والمسلمین سید شمس الدین جوانمردی لنگرودی ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘️کانال شهیدعارف یوسف الهے↶ 🆔@shahid_aref_64 ⚘️ رب الشهداوالصدیقین ⚘️ 🔰خلاصه زندگینامه ،شهید عارف سردارمحمد حسین یوسف الهی ❣شهید محمد حسین یوسف الهی سال در شهر «کرمان» متولد شد، فرهنگی بود و در آموزش و پرورش خدمت می کرد. خانواده کاملا بود و فرزندان از همان کودکی با حضور در و جلسات# مذهبی با و# قرآن آشنا می شدند. ❤️علاقه زیاد و ارتباط عمیق# محمد حسین با# نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران دارد. در روزهای انقلاب حسین دبیرستانی بود و حضوری فعال داشت و یکی از عاملان حرکتهای دانش آموزان در شهر کرمان بود. ♦️آغاز جنگ عراق علیه ایران در# لشکر ۴۱ ثارالله واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت خود ادامه داد و بعدها به عنوان# جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ مرتبه به سختی مجروح شد و بالاخره آخرین بار در عملیات والفجر هشت به دلیل حاصل از# بمبهای در( بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در بیمارستان لبافی نژاد تهران به شهادت رسید.) ⚘️روحش شادویاد گرامیباد با ذکرزیبای صلوات⚘️