#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت بیست و نهم: گروه پیشرو
آمــده بودم تهران، براي مرخصي. روز آخر که ميخواســتم برگردم برادرم
را صــدا کردم. اوهميشــه به دنبال خلافکاري و لات بــازي بود. گفتم: تا کي
ميخواي عمرت روتلف کني، مگه تو جوان اين مملکت نيســتي،دشمن داره
شهراي ما رو ميگيره، ميدوني چقدر از دختراي اين مملکت رو اسير گرفتند
و بردند!
برادرم همينطور گوش ميکرد. بعد كمي فكر كرد وگفت: من حرفي ندارم
که بيام. اما شما مرتب نماز و دعا ميخونيد. من حال اين کارهاروندارم. گفتم:
تو بيا اگه نخواستي نماز نخوان
فردا با هم راه افتاديم. وقتي به آبادان رســيديم، رفتيم هتل کاروانســرا، سيد
مجتبي آمد و حســابي ما را تحويل گرفت. برادرم کــه خودش را جداي از ما
ميدانست، کنار در روي صندلي نشست. چند تا مجروح را ديده بودو حسابي
ترسيده بود. من هم رفتم دنبال کارت براي برادرم، هنوز چند دقيقه اي نگذشته
بود کــه دنبالم دويد وبا اضطراب گفت: ببين من ميخوام برگردم تهرون، من گروه خونم به اين ها نميخوره
کمي مکث کردمو گفتم: خب باشه،فعلا همون
جا بنشين من الان مي يام.
گفتم: خدايا خودت درســتش کن. کارت را گرفتم واز طبقه بالا به ســمت
پائيــن آمدم. برادرم همچنان کنار درنشســته بود. آمــدم و کارت را تحويلش
دادم. هنوز با هم حرفي نزده بوديم که شاهرخ و نيروهايش از در وارد شدند.
يک لحظه نگاه برادرم به چهره شــاهرخ افتاد. کمي به صورت او خيره شد و
با تعجب گفت: شاهرخ؟!
شاهرخ هم گفت: حميد خودتي؟! هردو درآغوش هم قرار گرفتند. بعد هم
به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند.
ساعتي بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودي شاهرخ هم
اينجاســت. من قبل انقلاب از رفيقاي شاهرخ بودم. چقدر با هم دوست بوديم.
هميشه با هم بوديم. دربند ميرفتيم و... تازه، چند تا ديگه از رفقاي قديمي هم
تو گروه شاهرخ هستن. من ميخوام همينجا پيش اين بچه ها بمونم.
رفاقت مجدد شــاهرخ با برادرم مســيرزندگي او راعوض کرد. برادرم اهل
نماز شد. او به يکي از رزمندگان خوب جبهه تبديل شد.
٭٭٭
شــب بود که با شاهرخ به ديدن سيد مجتبي رفتيم. بيشترمسئولين گروه هاهم
نشســته بودند. ســيد چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در
گروه فدائيان اسلام است.
سيد قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو
عوض کن. اسم آدمخوارها برازنده شما و گروهت نيست!
بعد از کمي صحبت، اســم گروه به پيشــرو تغيير يافت. سيد ادامه داد: رفقا،
سعي کنيد با اســير رفتار خوبي داشته باشيد. مولاي ما اميرالمومنين(ع) سفارش
کرده اند که، با اســير رفتاراســلامي داشــته باشيد. اما متاســفانه بعضي از رفقا فراموش ميکننــد.
همه فهميدند منظور ســيد، کارهاي شــاهرخ، خودش هم
خندهاش گرفت. سيد و بقيه بچه ها هم خنديدند.
سيد با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو ديشب چيکار کردي؟!
شــاهرخ هم خنديد و گفت: بــا چند تا بچه هارفته بوديم شناســائي، بعد هم
کمين گذاشــتيم و چهار تاعراقي رو اســير گرفتيم. تو مسيربرگشت، پاي من
خورد به سنگ و حسابي درد گرفت. کمي جلوتر يه در آهني پيدا کرديم. من
نشســتم وسط در واســراي عراقي چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه هاي
قديم شده بوديم. نميدونيد چقدر حال ميداد!
وقتي به نيروهاي خودي رســيديم ديدم سيد داره باعصبانيت نگاهم ميکنه،
من هم سريع پياده شدم و گفتم: آقا سيد، اين ها اومده بودند ماروبکشن، ما فقط
ازشون سواري گرفتيم. اما ديگه تکرار نميشه.
ویژه مسابقه👈👈👇
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت سی ام: بشکه
نيروهاي دشــمن هر از چند گاهي به داخل مواضع ما پيشــروي ميکردند. ما
هم تا آنجا که توان داشتيم با آنها مقابله ميکرديم. در يکي از شب هاي آبان ماه،
نيروهاي دشــمن با تمام قوا آماده حمله شدند. سيد هر چقدر تلاش کرد که از
ارتش ســلاح سنگين دريافت کند نتوانســت. همه مطمئن بودند که صبح فردا،
دشــمن حمله وســيعي را آغازميکند. نيروهاي ما آماده باش کامل بودند، اما
دشمن با تمام قوا آمده بود.
شــب بود. همه در اين فکــر بودند که چه بايد کرد. ناگهان ســيد گفت: هر
چي بشــکه خالي تو پالايشــگاه داريم، بياريد توي خــط. ميخواهيم يك كار
سامورائي انجام بديم!
با تعجب گفتم: بشكه؟! گفت: معطل نكن. سريع برو
نيمه هاي شــب نزديک به دويســت عددبشکه دربين ســنگرهاي نزديک به
دشمن توزيع شد. اما هيچکس نميدانست چرا!
مــا بايد جلوي دشــمن را مي گرفتيم. بــراي اينكاربايــد خاكريز مي زديم.
ســاعتي بعد حســين لودرچي با لودر موجود درمقربه خط آمد و مشغول زدن
خاكريز شــد. بچه هاهم باوســايل مختلف مرتب به بشــکه ها ميکوبيدند. اين
صداها باعث شــد كه صداي لودر به گوش دشــمن نرسد. هر کس هم ازدور
صداها را ميشنيد يقين ميکرد که اينها صداي شليک است!
دشــمن فكر كرده بودمــا قصد حمله داريم. همزمان بــا اين کاربچه ها چند
گلوله خمپاره و آرپي جي هم شليک کردند.
چند نفرازبچه هاي گروه شاهرخ هم فانوس روشن را به زير شكم الاغ بستند
و به سمت دشمن حرکت دادند! با اينکار دشمن تصور ميکرد که نيروهاي ما
در حال پيشروي هســتند. هر چند سيد مجتبي از اين کار ناراحت شد و گفت:
نبايد حيوانات را اذيت کرد.
امــا در نهايت ناباوري صبح فردا خاكريز بزرگي از كنــار جاده تا ميدان تير
كشــيده شده بود. دشمن گيج شــده بود. آنها نميدانستند كه اين خاكريز كي
زده شــده. تمام ســنگرهاي كه دشــمن براي حمله آماده كرده بود خالي بود.
شاهرخ با نيروهايش براي پاکســازي حرکتکردند. دشمن مهمات زيادي را
بر جاي گذاشته بود.
من به همراه شاهرخ ودونفرديگربه سمتسنگرهاي دشمن رفتيم. جاده اي
درمقابــل ما بود. بايد ازعرض آن عبورمي كرديم. آرام ودر ســكوت كامل
به جاده نزديک شديم. يکدفعه ديدم در داخل سنگرآن سوي جاده يک افسر
ديده بان عراقي به همراه يک ســرباز نشســته اند. افســرعراقي بادوربين، سمت
چــپ خودرا نــگاه ميکرد. آنها متوجه حضور ما نبودنــد. ماروبروي آنهادر
اينطرف جاده بوديم.
شــاهرخ به يکباره کارد خود را برداشــت! از جا بلند شد. بعد هم باآن چهره
خشن وبا تمام قدرت فرياد زد: تكون نخور!! وبه سمت سنگر ديده باني دويد.
از فرياد او من هم ترسيدم. ولي بلافاصله به دنبال شاهرخ رفتم.
وارد ســنگردشمن شدم. با تعجب ديدم که افسر ديده بان روي زمين افتاده و
غش کرده! ســربازعراقي هم دستانش را بالا گرفته واز ترس ميلرزيد. بالاي
ســرديده بان رفتم. افسري حدود چهل سال بود. نبض اونميزد. سکته کرده و
در دم مرده بود!
دستان سرباز را بستم. ساعتي بعد ديگربچه هاي گروه رسيدند. اسير را تحويل
داديــم. با بقيه بچه ها براي ادامه پاکســازي حرکت کرديم. ظهر،در کنار جاده
بوديم که با وانت ناهار را آوردند. يک قابلمه بزرگ برنج بود.
قاشق وبشــقاب نداشتيم. آب براي شستن دستمان هم نبود. با همان وضعيت
ناهار خورديم و برگشتيم!
ویژه مسابقه👈👈👇
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت سی و یکم: دیدار یار
بيست و چهارم آبان بود. مقام معظم رهبري که درآن زمان امام جمعه تهران
بود به آبادان آمدند. بعد هم به جمع نيروهاي فدائيان اسلام تشريف آوردند.
مســئولين ديگرهم قبلا براي بازديد آمده بودند. اما اين بار تفاوت داشــت.
شــاهرخ همه بچه هارا جمع کــرد وبه ديدن آقا آمد. فيلم ديدار ايشــان هنوز
موجوداســت. همه گرد وجود ايشــان حلقه زده بودند. صحبت هاي ايشان قوت
قلبي براي تمام بچه ها بود.
٭٭٭
مدتي بعد آيت االله خلخالي که پشــتيباني گروه را انجام ميداد به آبادان آمد.
همان روز شاهرخ به حمام رفت بود. پس ازمدتها بالاخره لباسهايش را شست!
هيچ لباســي که به اندازه شاهرخ باشد نداشتيم. به ناچار لباس هايش را پهن کرد.
فقط لباس زيرپوشيد ويک پتو دور خودش گرفت. باعجله به محل سخنراني
آقاي خلخالي آمد.
ايشــان در گوشــه اي روي يك سكو ايســتاده بود وهمه بچه ها در اطراف
اوبودند. وســط صحبت ها، شاهرخ دوان دوان رســيد و از پشت جمعيت سرک
ميکشيد. قد اويک سرو گردن از همه بلندتر بود. آقاي خلخالي صحبت هايش را قطع کرد وبا تعجب گفت: ببينم، اين آقا کيه؟! بچه ها کنار رفتند. شاهرخ با
آن پتوئي که دورش گرفته بود خنديد و جلو آمد.
آقــاي خلخالي قد وهيــکل او را برانداز کرد و گفت: بــاور كنيد من ديدم
ايشــان با اين هيبت ازدور مي دود ترســيدم. ماشاءاالله عجب قد وهيکلي! خدا
شما رزمنده ها را حفظ كند.
شب،بچه ها اين ماجرا را براي هم تعريف مي کردندو مي گفتند: قاچاقچي هاي
بزرگ ازآقاي خلخالي ميترسند. آقاي خلخالي هم از شاهرخ ترسيده!! بعد به
شوخي ميگفتند: براي ترساندن آقاي خلخالي بايد چهره شاهرخ رانشانش بدهيم!
٭٭٭
شــهيد رجائي نخســت وزيرمحبوب، ســيد احمد آقا فرزنــد حضرت امام،
شــهيدان مظلوم دکتربهشتي و شهيد چمران نيز بازديدهائي را از گروه فدائيان
اسلام داشتند. هر کدام به نوعي از زحمات بچه هاو شخص سيد مجتبي هاشمي
تشكر كردند.
ویژه مسابقه👈👈👇
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت سی و سوم: جایزه
درآبــادان بــودم. به ديدن دوســتم دريكي ازمقرها رفتم. کار اوبه دســت
آوردن اخبــارمهــم از راديو تلويزيــون عراق بود. اين خبرها راهم به ســيد و
فرمانده ها ميداد.
تا مرا ديد گفت: يازده هزار دينار چقدر ميشــه!؟با تعجب گفتم: نميدونم،
چطور مگه!؟
گفــت: الان عراقي ها درمورد شــاهرخ صحبت ميکردنــد! با تعجب گفتم:
شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پيشرو؟!
گفــت: آره حســابي هم بهش فحش دادنــد. انگار خيلي ازش ترســيده اند.
گوينده عراقي ميگفت: اين آدم شبيه غول ميمونه. اون آدمخواره هر کي سر
اين جلاد رو بياره يازده هزار دينار جايزه ميگيره!!
دوســتم ادامه داد: تو خرمشهر که بوديم براي ســر شهيد شيخ شريف جايزه
گذاشته بودند. حالا هم براي شاهرخ، بهش بگو بيشتر مراقب باشه.
صحبت دوستم كه تمام شد گفتم: راستي پاشو بريم پيش سيد، امشب عروسي
داريم! چشماش ازتعجب گرد شده بود. با تعجب گفت: عروسي، اون هم توي
آبادان محاصره شده!؟
گفتم: آره يکي ازدخترهائي که توي خرمشــهر همه خانوادهاش رو ازدست
داده و در آشــپزخانه، به همراه ديگر زنان براي رزمندگان غذا درست ميکنه،
قــراره با يکي ازبچه هاي گروه مــا به نام علي توپولف ازدواج کنه. پدر ومادر
علي با سختي از تهران آمده اند و امشب مراسم عروسي داريم.
سوار شديم و رفتيم سمت هتل کاروانسرا، توي راه گفتم: اين آقا سيد مجتبي
خيلي آدم بزرگيه. هرکســي با هراخلاق ورفتار که باشه جذب ايشون ميشه.
سيد فقط حرف نمي زنه بلكه باعمل بچه ها رو به كاردرست دعوت مي كنه.
مثلا درمورد نمازجمعه خودش هميشــه تو نمازجمعه آبادان شــركت مي كنه.
يك بارهم براي ما گفت: امام صادق(ع) فرموده اند: قدمي كه به سوي نمازجمعه
برداشته مي شود. خدا آتش را براو حرام مي كند. براي همين تاثير كلام ايشان
بسيار بالاست. بعد گفتم: ميدوني تو گروه فدائيان اسلام چند نفراقليت مذهبي
داريم. با تعجب گفت: جدي ميگي!؟
گفتم: يکي ازبچه ها به اســم ارسلان هســت كه امشب مي بينيش ازمسيحي
هــاي تهرانه كــه داوطلب آمده جبهــه بعد ازمدتي هم به خاطــربرخوردهاي
ســيد مسلمان شــد. چند نفرهم زرتشتي در گروه ماهســتند. ما توي جنگ به
فرماندهاني مثل سيد مجتبي خيلي احتياج داريم. بعد ادامه دادم: وضع مالي سيد
خيلــي خوب بــوده اما به خاطرتامين هزينه هاي جنگ و گروه فدائيان اســلام
مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه!
بعد گفتم: ســيد با اخلاق اســلامي خودش بيشــترين تاثير رو در شــخصيت
شــاهرخ وبچه هاي گروه پيشروداشته. هميشــه هم براي ما صحبت مي كنه و
بچه ها رو نصيحت مي كنه.
ویژه مسابقه👈👈👇
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت سی و دوم: آمبولانس
توي خط بودم. سيد تماس گرفت و پرسيد: شاهرخ هست؟ گفتم: نه
ســيد ادامه داد: ده نفر نيروي جديد ازتهران آمده . فرســتادم پيش شما، الان
ميرسند. در مورد نحوه نبرد و ديگر مسائل اينها را توجيه کن.
چنــد دقيقه بعد رســيدند. يك ســاعتي برايشــان صحبت کــردم و در مورد
کارهايمان توضيح دادم. بعد گفتم لباســهاي شما رنگي است. اولين کاري که
ميکنيد اين است که لباس خاکي بپوشيد تا دشمن شما را تشخيص ندهد. بعد
هم کمي صحبت کردم و رفتم داخل سنگر
چند دقيقه بعد يکي ازبچه ها آمدوگفت: ببين اين نيروهاي جديد چيکارميکنن!
آمدم بيرون،همه آن ده نفروســط دشت و جلوي ديد دشمن، ايستاده بودند.
يک بيل راهم درزمين فرو کرده بودند. بعد هر کدام چاقوي خودش رادست
گرفته بود و به سمت دسته بيل پرت ميکرد!
جاي شاهرخ خالي بود. زبان اين افراد را خوب مي فهميد. مي دانست چطور
برخورد كند. از اينها بدتر راهم آدم كرده بود.
مسابقه راه انداخته بودند. هر چه داد زدم بيائيد تو سنگر، الان شماروميزنن،
بي فايده بود. با ســيد تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. در جواب گفت: توي اينها يکي هست که همه ازاو حساب مي برن، گنده لات اين هاست، قد وهيکلش از
همه درشت تره، صداش کن بياد پشت گوشي.
رفتــم و صدايش کردم. خيلي بي تفاوت گفت: ما فعلا کارداريم. بايد روي
اينهارو كم كنم! به آقا سيد بگو اگه ميخواد خودش بياد اينجا. نميدانستم چه
کار کنم. هر کاري کردم نتوانستم آنها را به داخل سنگر بياورم.
يک دفعه صداي ســوت خمپاره آمــد. محل انفجار دورتر از مــا بود اما يک
ترکش ريز به شــکم همان آقا اصابت کرد. با فرياد من، همه آنها ترســيدند و
رفتند داخل سنگر، با خودم گفتم: بايد اين آقا رو بفرستيم عقب.
به يکي از بچه ها گفتم: برو سريع از پشت سنگرآمبولانس رو بيار
آمبولانس قبلاخراب شده بود اما قابل استفاده بود. هر چه آن آقا ميگفت: بابا
من حالم خوبه،هيچي نيست. امامن ميگفتم تو مجروح شدي بايد بري بيمارستان!
روي آهــن کف آمبولانــس خوابيد. من ويک نفر ديگــر ازبچه ها کنارش
نشســتيم. ماشــين حرکت کرد. چند دقيقه بعد يكدفعه داد زد: آي، کمرم داره
ميســوزه، ميخوام پياده شــم. اما ما دونفربراي اينکه فرار نکند محکم او را
گرفته بوديم. نميگذاشتيم از جا بلند شود.
من در جوابش گفتم: اين درد تو به خاطر ترکشه، الان داره ميره سمت نخاع،
ً اصلا تکون نخور! اون بيچاره هم ترســيد و حرفي نــزد. چند دقيقه بعد،داخل
ماشين بوي گوشت سوخته پيچيد! راننده گفت: رسيديم جلوي بيمارستان
جــوان يکدفعه از جا پريد ورفت بيــرون. با تعجب ديدم روي کمرش چهار
ســوراخ ايجاد شده وغرق خون است. به کف ماشين که نگاه کردم ديدم لوله
اگزوز به کف پوسيده ماشين چسبيده و هر چهار پيچ آن خوني است!
به راننده گفتم: تا اين بابا برنگشته سريع فرار کن!!
ویژه مسابقه👈👈👇
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت سی و چهارم: دعا
براي دريافت آذوقه رفتم اهواز. رســيدم به استانداري. سراغ دكتر چمران را
گرفتم. گفتند: داخل جلسه هســتند. لحظاتي بعد درب ساختمان باز شد. دكتر
چمران به همراه اعضاي جلســه بيرون آمدند. ســيد مجتبي هاشــمي و شاهرخ
وبــرادر ارومي( ازمعاونين ســيد بود كه در حمله به حجاج در ســال ۶۶ به
شهادت رسيد) پشت سر دكتر بودند.
جلو رفتم و سلام كردم. شاهرخ را هم ازقبل مي شناختم. يكي ازرفقا من را
به شاهرخ معرفي كردو گفت: آقا سيد ازبچه هاي محل هستند. شاهرخ دوباره
برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستيم.
كمي با هم صحبت كرديم. بعد گفت: ســيد ما تو ذوالفقاري هســتيم. وقت
كردي يه سربه ما بزن. من هم گفتم: ما تو منطقه دبحردان هستيم شما بيا اونجا
خوشحال مي شــيم. گفت: چشم به خاطر بچه هاي پيغمبر هم كه شده مي يام.
چند روزبعد در سنگرهاي خط مقدم نشسته بودم. يك جيپ نظامي از دور به ســمت ما مي آمد.
كاملا در تيررس بود. خيلي ترسيدم. اما با سلامتي به خط ما
رسيد. با تعجب ديدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده. خيلي خوشحال شدم.
بعدازكمي صحبت كردن مرا ازبچه هاجدا كرد وگفت: سيد يه خواهشي از شما دارم. با تعجب پرسيدم: چيشده!! هرچي بخواي نوكرتم. سريع رديف ميكنم.
كمــي مكث كــرد وبا صدائي بغض آلــود گفت: مي خوام بــرام دعا كني.
تعجب من بيشــتر شد. منتظر هر حرفي بودم به جز اين! دوباره گفت: تو سيدي
مادر شــما حضرت زهراست(س)! خدا دعاي شمارو زود ترقبول مي كنه. دعا
كن من عاقبت به خيربشم!
كمي نگاهش كردم و گفتم: شــما همين كه الان تو جبهه هستي يعني عاقبت
به خير شــدي! گفت: نه ســيد جون. خيلي ها مي يان اينجا وهيچ تغييري نمي
كنند. خدا بايد دســت ماروبگيره. بعد مكثي كرد وادامه داد: براي من عاقبت
به خيري اينه كه شــهيد بشــم. من مي ترسم كه شــهادت رو از دست بدم. شما
حتماً براي من دعا كن.
٭٭٭
ايســتاده بودم كنار سنگر و دور شدن جيپ شــاهرخ را نگاه مي كردم. واقعاً
نفس مســيحائي امام با او چه كرده بود. آن شاهرخي كه من مي شناختم كجاو
اين سردار رشيد اسلام كجا!
ویژه مسابقه👈👈👇
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت سی و پنجم: روزهای آخر
نيمه شب بود. وارد مقر نيروها در هتل شدم. همه بچه ها بيدار ونگران بودند. با
تعجب پرسيدم: چيشده؟! يکي از رفقا گفت: سيد مجتبي چند ساعت پيش رفته
شناسائي وهنوز نيامده. الان راديوي عراق اعلام کرده که ما سيد مجتبي هاشمي
را به اسارت گرفتيم. پاهايم سست شد. زدم توي سرم. فكرهمه چيز را مي كرديم
الا اسارت سيد با ناراحتي گفتم: تنهارفته بود؟ادامه داد: نه، شاهرخ باهاش بوده
نميدانســتم چي بگم، خيلي حالم گرفته شــد. رفتم در گوشه اي نشستم. ياد
خاطراتي که با آنها داشــتم لحظه اي از ذهنم خارج نميشد. نميتوانستم جلوي
گريه ام را بگيرم.
ساعتي بعد از فرط خستگي با چشماني اشک آلود خوابم برد.
هنوز ساعتي نگذشته بود که با سرو صداي بچه ها بيدار شدم. به جلوي درب
هتــل نــگاه کردم. تعداد زيــادي ازبچه ها در ورودي هتل جمع شــده بودند و
صلوات مي فرستادند.
درميــان بچه ها ســيد و در کنار او شــاهرخ راديــدم! اول فکر کردم خواب
ميبينــم. اما خــواب نبود. از جا پريدم وبه سمتشــان رفتم. همــه بچه ها با آنها
روبوسي ميکردند.
يکــي ازبچه ها گفت: آقا ســيد، شــما که مــارونصف جون كــردي، مگه
شــما اسيرنشده بوديد؟! آخه عراقي ها سر شــب اعلام كردند که شما رو اسير
گرفتند. شاهرخ پريد تو حرفش و گفت: چي ميگي!؟ مادوتا اسيرهم از اونها
گرفتيم.
سيد مجتبي هم به شوخي گفت: ما رو گرفتند و بردند توي مقرشان، بعد هم
دوتا افســرعراقي را به عنوان کادو به ما دادند وبرگشــتيم. بعد ازيك ساعت
شوخي و خنده به اتاقها رفتيم و خوابيديم.
٭٭٭
صبح فردا جلســه اي برگزارشد. نقشه هائي که سيد آورده بود همگي بررسي
شد. با فرماندهي ارتش و دفترفرماندهي كل قوادر منطقه آبادان هماهنگي لازم
صورت گرفت. قرار شــد درغروب روز شانزده آذر نيروهاي فدائيان اسلام با
عبور از خطوط مقدم نبرد در شــمال شرق آبادان به مواضع دشمن حمله کنند و
تا جاده آبادان ماهشــهر را پاكسازي كنند. سپس مواضع تصرف شده را تحويل
ارتش بدهند.
ســه روز تا شــروع عمليات مانده بود. شــب جمعه براي دعاي کميل به مقر
نيروهــادرهتل آمديم. شــاهرخ،همه نيروهايــش را آورده بود. رفتار او خيلي
عجيب شــده. وقتي ســيد دعاي کميل را ميخواند شاهرخ در گوشه اي نشسته
بود.از شدت گريه شانه هايش ميلرزيد!
باديدن اوناخوداگاه گريه ام گرفت. سرش پائين ودستانش به سمت آسمان
بود. مرتب مي گفت: الهي العفو...
سيد خيلي ســوزناك ميخواند. آخر دعا گفت: عمليات نزديکه، خدايا اگه
ما لياقت داريم مارو پاک کن و شــهادت رونصيبمان کن. بعد گفت: دوستان
شــهادت نصيب كســي مي شــه كه ازبقيه پاك ترباشه. برگشــم به سمت عقب
شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گريه مي كرد!
صبــح فردا، يکي از خبرنگاران تلويزيون بــه ميان نيروها آمد وباهمه بچه ها
مصاحبه کرد. اين فيلم چندين بار از صداو ســيما پخش شده. وقتي دوربين در
مقابل شاهرخ قرارگرفت چند دقيقه اي صحبت كرد. درپايان وقتي خبرنگار از
اوپرسيد: چه آرزوئي داري؟بدون مكث گفت: پيروزي نهائي براي رزمندگان
اسلام و شهادت براي خودم!!
ویژه مسابقه👈👈👇
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت سی و ششم : دو قلو ها
عصر روز يكشنبه شــانزدهم آذر پنجاه ونه بود. سيد مجتبي همه بچه هارا در
سالن هتل جمع کرد. تقريباً دويست وپنجاه نفربوديم. ابتدا آياتي از سوره فتح
را خواند. سپس در مورد عمليات جديد صحبت کرد:
برادرها، امشــب با ياري خدا براي آزادسازي دشت وروستاهاي اشغال شده
در شمال شرق آبادان حرکت ميکنيم. استعداد نيروي ما نزديك به يك گردان
اســت. امادشــمن چند برابرما نيرو وتجهيزات مستقر كرده. ولي رزمندگان ما
ثابت کرده اند که قدرت ايمان برهمه سلاح هاي دشمن برتري دارد.
بعــد ادامــه داد: دفترفرماندهــي کل قوا(بني صدر) اعلام کــرده: صبح فردا
نيروهاي ارتش براي اســتقرار در منطقه جانشين ما خواهند شد. توپخانه ارتش
هم پشــتيباني مــارا انجام خواهد داد. بعد درمورد حفــر کانال صحبت کردو
گفت: دوســتان عزيــزمادر طي اين مدت کانالي را به طول ســيصدصد مترتا
نزديک خطوط دشــمن حفر کرده اند. همه از اين کانــال عبور ميکنيم. دقت
کنيد تا به خاکريزو ســنگرهاي دشمن نرسيديم کسي تيراندازي نکند. بايد در
سكوت كامل به دشمن نزديك شويم.
يکي ديگراز فرماندهان ادامه داد: برادر هاشــمي فرماندهي عمليات و برادر
شــاهرخ ضرغام معاونت اين عمليات را برعهده دارند. براي رمزاين حمله هم
کلمه"دوقلوها" انتخاب شده!
بچه ها با تعجب به هم نگاه ميکردند. اين اســم خيلي عجيب بود. فرمانده با
خنده ادامه داد: روزقبل، خدا به آقا ســيد دوتا فرزند دوقلو داده ما هم هر چه
از ايشان خواستيم به تهران بروند قبول نکردند. براي همين رمز حمله را اينطور
انتخاب کرديم.
نيروهــا آخرين تجهيزات خود را دريافــت کردند. نمازمغرب را خوانديم و
مجلس دعاي توســل برپا شــد. هر چه گشتم شــاهرخ را نديدم. رفته بودتوي
تاريكي و تو حال خودش بود. بعد از دعا كمي غذا خورديم و حرکت بچه ها
آغاز شد.
همه ســوار بر كاميون ها تا روســتاي سادات و سپس تا ســنگرهاي آماده شده
رفتيم. بعد از آن پياده شديم و به يك ستون حركت كرديم.
آقا ســيد مجتبي جلوتر از همه بود. من ويكــي ازرفقا هم در کنارش بودم.
شاهرخ هم کمي عقب تر از ما در حرکت بود. بقيه هم پشت سرما بودند. در راه
يكي از بچه ها جلو آمد وبا آقا ســيد شــروع به صحبت كرد. بعد هم گفت:
دقت کرديد، شاهرخ خيلي تغيير كرده! سيد با تعجب پرسيد: چطور؟!
گفت: هميشه لباس هاي گلي و کثيف داشت. موهاش به هم ريخته بود. مرتب
هم با بچه ها شوخي ميكرد و ميخنديد اما حالا!
سيدهم برگشت ونگاهش کرد. درتاريكي هم مشخص بود. سربه زيرشده بود
و ذکر ميگفت. حمام رفته بود ولباس نوپوشيده بود. موهاراهم مرتب کرده بود.
سيد براي لحظاتي در چهره شاهرخ خيره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلاليت
بطلبيد، اين چهره نشون ميده که آسموني شده. مطمئن باشيد که شهيد ميشه!
ویژه مسابقه👈👈👇
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت سی و هفتم:آخرین حماسه
رســيديم به سنگر اول يا سنگرالله.تمام نيروها به دسته هاي كوچك تقسيم
شدند.مسئولين محورهاو گروه ها با نيروهايشان حركت كردند. شاهرخ يك
آرپي جي و چندتا گلوله برداشت وبه من گفت:ممد تو همراه من باش،با من
بياجلو، گفتم: چشم.
به همراه سه نفرديگر حركت كرديم. چند دقيقه بعد به کانال رسيديم. کانال
به صورت خط خميده به سمت دشمن ساخته شده بود ونيروهاي عراقي متوجه
آن نشده بود. دکتر چمران هم در بازديدي که از کانال داشت خيلي ازآن
تعريف کرده بود. باعبور از کانال به مواضع و سنگرهاي دشمن نزديك شديم.
در قسمت هائي از دشت خاکريزهاي کوتاه و جدا از هم ايجاد شده بود.
به پشت يکي از اين خاکريز ها رفتيم. صداي تيراندازي هاي پراكنده شنيده
مي شد. امادشمن هنوز از حضور ما مطلع نشده بود. شاهرخ اشاره کرد بيائيد و
ما به دنبالش راه افتادم. هوا تاريک و سرد بود. کمي آن طرف تر به يک خاكريز
كوچك نعل اسبي رسيديم. يک دستگاه نفربر داخل خاكريز بود. به سمت
نفربر رفتيم. يکدفعه يکي از خدمه آن بيرون آمد و مقابل شاهرخ قرار گرفت!
قبل ازاينکه حرفي بزند آنچنان ضربه اي به صورت افسرعراقي زد كه به بدنه
نفربر خورد و افتاد.جنازه اش را به کنار خاكريز بردم. کسي آن اطراف نبود. از
دور يك عراقي ديگربه سمت ما مي آمد. سرنيزه ام را برداشتم. وقتي خوب
نزديك شد به او حمله كردم.
شاهرخ خيلي باآرامش درب نفربر راباز کرد وبه عربي گفت: تعال! (بيائيدبيرون)
آرامش عجيبي داشت. سه نظامي دشمن را اسير گرفت وتحويل بچه هاي
ديگرداد. بعد با هم برگشتيم ورفتيم داخل نفربــر، ازغذاهاو خوراکي هائي
که آنجا بود معلوم بود که هنوزآنها نخورده بودند. چند دقيقه اي با هم مشغول
خوردن شديم! با صداي االله اکبرو شليک اولين گلوله ها به سمت دشمن ماهم
دست از غذا کشيديم وحرکت کرديم!
نيروها از همه محورها پيشــروي كردند. عراقي ها پا به فرار گذاشــته بودند.
بچهها تا ساعتي بعد به جاده آسفالته رسيدند. شيرازه ارتش عراق در اين منطقه
به هم ريخته بود.
خاكريز كوچك ونفربر موجود در آن در نقطه مهمي واقع شــده بود. اينجا
محل تلاقي دو جاده خاكي ولي مهم ارتش عراق بود.
طبق دســتور ما همان جا مانديم. پيشروي بچهها خيلي خوب بود. كار خاصي
نداشتم. به شاهرخ گفتم: من خيلي خسته ام. خوابم مي ياد.
گفت: بروپشــت نفربر اونجا يك پتو هست كه يكي زيرش خوابيده. تو هم
كنارش بخواب. بعد هم خنديد! من هم رفتم و خوابيدم. هوا سرد بود بيشتر پتو
را روي خودم كشيدم!
٭٭٭
ساعت چهار صبح بود. روزهفده آذر. با صداي يك انفجار از خواب پريدم.
بلند شــدم ونشســتم. هنوز در عالم خواب بودم. پتو را كنار زدم. يكدفعه از جا
پريدم. جنازه متلاشي شده يك عراقي در كنارم بود!
شاهرخ تا مراديد گفت: برادر عراقي چطوره؟! با تعجب گفتم: تو ميدونستي
زيرپتو جنازه است!؟ گفت: مگه چيه ترس نداره!
پرسيدم: راســتي چه خبر؟ گفت: خدا رو شكر بيشتر سنگرها پاکسازي شده.
نيروهاي دشــمن از همه محورهاي عملياتي عقب نشــيني کردند. دشــمن هم
نزديکبه ســيصد کشــته وتعداد زيادي هم اســيرداده. چهاردســتگاه تانك
دشمن هم منهدم شده. نيروهاي دشمن خيلي غافلگير شدند.
پرســيدم از سيد مجتبي خبرداري؟ گفت:آره، توي اون سنگرداره با بيسيم
صحبت ميکنه.
با شاهرخ رفتيم سمت سنگر سيد. وقتي وارد شديم سيد داشت پشت گوشي
داد ميزد. تاآن زمان عصبانيتش را نديده بودم. صحبتش که تمام شــد شاهرخ
با تعجب پرسيد: آقا سيد چي شده؟! جواب داد: هيچي، خيانت
بعدخيلي آرام گفت: توپخانه كه پشتيباني نكرد. الان هم ميگن نيروهاي پشتيباني
رو فرستاديم جائي ديگه! بعد نفس عميقي كشيد وادامه داد: بچه هاي ما حسابي
خسته شدند. هواروشن بشه مطمئن باش عراق با لشگر تانک به جنگ ما مي ياد.
نماز صبح راهمانجا خوانديم. ســيد و شــاهرخ وديگرفرماندهان از ســنگر
بيرون آمدند و منطقه را بررسي کردند.
شــاهرخ گفت: يك جاده بزرگ از ســمت راست ما مي يادوبه سنگرنفربر
مي رســه. يك جاده هم از روبرو مي ياد وبه اينجا ختم مي شــه. اگه تانک هاي
دشــمن ازايــن دو محور حمله کنند خيلي راحت به صــورت گاز انبري مارو
محاصره مي کنند. بعد ادامه داد: شــما مجروحيــن و نيروهاي اضافه را از خط
خارج کنيد. ما اينجا هستيم.
ســاعت هشــت صبح بود. من و شــاهرخ در كنار نفربر بوديم. دو نفرديگر
ازبچه هاي ما بيســت متر آنطرف تر داخل ســنگربودند. بچه هائي كه ديشب
شــجاعانه به خط دشــمن زده بودند دســته دســته از كنارما عبور مي كردند و
باخســتگي بســيارعقب مي رفتند. ســنگرهاو خاكريزهاي تصرف شده امنيت
نداشت. نيروي پشــتيباني هم نبود. هرلحظه احتمال داشت كه همگي محاصره
شويم.
ازنيروهاي پياده عراق خبري نبود. ســاعتي بعد احساس کردم زمين ميلرزد.
بــه اطراف نگاه کردم. رفتم بالاي خاكريز. علت لرزش را پيدا کردم. ازانتهاي
جاده رو
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت سی و هشتم: وصال
ســاعت نه صبح بود. تانک هاي دشــمن مرتب شــليک مي کردنــد و جلو مي
آمدند. از ســنگر کناري ما يکي ازبچه ها بلند شــد و اولين گلوله آرپي جي را
شــليک کرد. گلوله از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شليک کردو
سنگررا منهدم کرد.
تانك هائي كه از روبرو مي آمدند بســيار نزديك شده بودند. شاهرخ هم اولين
گلوله را شــليك كرد. بلافاصله جاي خودمان راعــوض کرديم. آنها بي امان
شــليک ميکردند. شــاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد وبا
صداي مهيبي تانک منفجر شد.
تيربار روي تانک ها مرتب شليك مي كردند. ماهنوز در كنارنفربر در درون
خاكريزبوديم. فاصله تانك ها با ما كمتر از صدمتربود. شاهرخ پرسيد: نارنجك
داري؟گفتم: آره چطورمگه! گفت: نفربر رو منفجر كن. نبايد دست عراقيا بيفته.
بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپي جي هست بروبيار. بعد هم آماده شليك
آخرين گلوله شــد. شاهرخ از جا بلند شد و روي خاكريز رفت. من هم دويدم
ودو گلولــه آرپي جــي پيدا کردم. هنوز گلوله آخررا شــليک نکرده بود كه
صدائي شنيدم!
يكدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چيزي كه مي ديدم باوركردني نبود. گلوله
هارا انداختم و دويدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاكريز افتاده بود. گوئي
سال هاست كه به خواب رفته. برروي سينه اش حفره ائي ايجاد شده بود. خون با
شدت از آنجابيرون ميزد! گلوله تيربار تانك دقيقاًبه سينه اش اصابت كرده بود.
رنگ از چهره ام پريده بود. مات ومبهوت نگاهش ميکردم. زبانم بند آمده
بود. کنارش نشســتم. داد مي زدم و صدايش مي كردم. اما هيچ عكس العملي
نشــان نمي داد. تانك ها به من خيلي نزديك شده بودند. صداي انفجارها وبوي
باروت همه جارا گرفته بود. نمي دانســتم چه كنم. نه مي توانستم اورا به عقب
منتقل كنم نه توان جنگيدن داشتم.
اســلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حركت كنم. همين كه برگشتم ديدم
يك ســرباز عراقي كنار نفربر ايســتاده! نفهميدم از كجا آمده بود. اسلحه را به
سمتش گرفتم و سريع تسليم شد. گفتم: حركت كن. يك نارنجك داخل نفربر
انداختم. بعد هم از ميان شيارها به سمت خاکريز خودي حركت كرديم.
صد مترعقب تر يك خاكريز كوچك بود. ســريع پشــت آن رفتيم. برگشــتم
تا براي آخرين بار شــاهرخ راببينم. با تعجب ديدم چندين عراقي بالاي ســراو
رســيده اند. آنها مرتب فريادمي زدند ودوستانشان را صدا مي كردند. بعد هم
در كنار پيكراو از خوشحالي هلهله مي كردند.
دســتان اســيررا بســتم. باهم شــروع به دويدن كرديم. درراه هر چه اسلحه
جامانده بود روي دوش اسيرمي ريختم! در راه يك نارنجك انداز پيدا كردم.
داخل آن يك گلوله بود. برداشــتم و ســريع حركت كرديم. هنوز به نيروهاي
خودي نرسيده بوديم. لحظه اي از فكر شاهرخ جدا نمي شدم.
يكدفعه ســروكله يك هلي كوپترعراقي پيدا شــد! همين را كم داشتيم. درداخل چالهاي ســنگر گرفتيم. هلي کوپتربالاي ســرما آمد وبه سمت خاکريز
نيروهاي ما شــليک مي کرد. نمي توانستم حرکتي انجام دهم. ارتفاع هلي کوپتر
خيلي پائين بود و درب آن باز بود. حتي پوكه هاي آن روي سرما مي ريخت.
فكري به ذهنم رسيد.
نارنجکانداز را برداشــتم. بادقت هدف گيري كردم و گلوله را شليك كردم.
باور كردني نبود. گلوله دقيقاً به داخل هلي کوپتررفت. بعد هم تکان شــديدي
خوردوبه ســمت پائين آمد. دو خلبان دشــمن بيرون پريدند. آنها را به رگبار
بستم. هردو خلبان را به هلاکت رساندم.
دست اســير را گرفتم وبا قدرت تمام به سمت خاکريز دويديم. دقايقي بعد
به خاكريز نيروهاي خودي رســيديم. ازبچه ها ســراغ آقاسيد را گرفتم. گفتند:
مجروح شــده گلوله تيرباردشمن به دستش خورده واستخوان دستش راخرد
کرده.
اســير را تحويــل يكي ازفرمانــده هادادم. به هيچ يك ازبچه ها از شــاهرخ
حرفي نزدم. بغض گلويم را گرفته بود. عصربود كه به مقربرگشتيم.
ویژه مسابقه👈👈👇
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت سی و نهم: گمنامی
نيروي کمکي نيامد. توپخانه هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند.
شب بود که به هتل رسيديم. آقاسيد راديدم. درد شديدي داشت. اما تا مرا ديد
با لبخندي برلب گفت: خســته نباشي دلاور، بعد مکثي کرد وبا تعجب گفت:
شاهرخ کو!؟
بچه هاهم در كنار ما جمع شــده بودند. نفس عميقي کشيدم و چيزي نگفتم.
قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد. ســيد منتظر جواب بود. اين را از چهره
نگرانش مي فهميدم.
كسي باورنمي كرد كه شاهرخ ديگر در بين ما نباشد. خيلي ازبچه ها بلندبلند
گريه ميکردند. سيد را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان.
روز بعد يکي ازدوستانم که راديو تلويزيون عراق را زير نظرداشت سراغ من
آمد. نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهيد شده؟!
گفتم: چطورمگه؟! گفت: الان عراقيها تصوير جنازه يك شــهيد روپخش
کردند. بدنش پراز تيروترکش وغرق در خون بود. ســربازاي عراقي هم در
کنار پيکرش از خوشــحالي هلهله ميکردند. گوينــده عراقي هم ميگفت: ما
شاهرخ، جلاد حکومت ايران را کشتيم!
ديگــرنتوانســتم تحمل كنم. گريه امانــم نمي داد. نميدانســتم بايد چه کار
کنم. بچه هاي گروه پيشــروهم مثل من بودند. انگار پدر از دســت داده بودند.
هيچکس نميتوانســت جاي خالي اورا پر کند. شــاهرخ خيلي خوب بچه هاي
گروه را مديريت مي کرد و حالا!
دوســتم پرســيد: چرا پيکرش را نياورديد؟ گفتم: کســي آنجــا نبود. من هم
نميتوانستم وزن او را تحمل کنم. عراقي ها هم خيلي نزديک بودند.
٭٭٭
مدتي بعد نيروهاي عراقي ازدشــت هاي اطراف آبادان عقب نشــيني کردند. به
همراه يکي از نيروها به سمت جاده خاكي رفتيم. من دقيق ميدانستم که شاهرخ
کجا شــهيد شده. ســريع به آنجارفتيم. خاكريزنعل اســبي را پيدا كردم. نفربر
سوخته هم ســرجايش بود. با خوشحالي شروع به جستجو كرديم. اما خبري از
پيكر شــاهرخ نبود. تمام آن اطراف را گشــتيم. تنها چيزي که پيدا شد کاپشن
شاهرخ بود. داخل همه چاله ها را گشتيم. حتي آن اطراف را کنديم ولي !
دوستم گفت: شايد اشتباه ميکني گفتم: نه من مطمئنم،دقيقاً همينجا بود. بعد
بادســت اشاره کردم و گفتم: آنطرف هم ســنگربعدي بود که يک نفردرآنجا
شهيد شد. به سراغ آن سنگررفتيم. پيکر آرپي جي زن شهيد داخل سنگربود.
پس از كلي جستجو خسته شديم ودر گوشه اي نشستيم. يادش ازذهنم خارج
نميشــد. فراموش نميکنم يکبار خيلي جدي براي ما صحبت کرد. ميگفت:
اگر فکر آدم درست بشه،رفتارش هم درست ميشه. بعد هم از گذشته خودش
گفت، ازاينکه امام چگونه با قدرت ايمان، فکر امثال او را درســت کرده و در
نتيجه رفتارشان تغيير کرده
اثري از پيکر شــاهرخ نيافتيم. اوشهيد شده بود. شهيد گمنام. از خدا خواسته
بودهمه را پاك كند. همه گذشــته اش را. مي خواســت چيزي از اونماند. نه
اسم. نه شهرت نه قبرو مزار و نه هيچ چيز ديگر
امــا ياداوزنده اســت. ياداونه فقط دردل دوســتان بلكــه درقلوب تمامي
ايرانيان زنده اســت. اومزاردارد. مزار اوبه وســعت همه خاک هاي سرزمين
ايران است.
اومرد ميدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مريد امام بود. شاهرخ مطيع بي
چون و چراي ولايت بود و اينان تا ابد زنده اند.
ویژه مسابقه👈👈👇
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت چهلم: مادر
چند روزي از شــهادت شــاهرخ گذشــت. جلوي در مقرايستاده بودم.خودرو نظامي جلوي درايســتاد و يك پيرزن پياده شــد. راننده كه ازبچه هاي
ســپاه بود گفت: اين مــادرازتهران اومده،
ببين ميتوني کمکش کني.
قبلا هم ســاکن آبادان بوده. ميگه
پسرم تو گروه فدائيان اسلام.
جلورفتم. باادب سلام کردم وگفتم: من همه بچه هارا ميشناسم. اسم پسرت چيه؟تاصداش کنم. پيرزن خوشحال شدو
گفت: ميتوني شاهرخ ضرغام روصداکني.
َسرم يکدفعه داغ شد. نميدانســتم چه بگويم. آوردمش داخل و گفتم:
فعلا بنشينيد اينجا رفته جلو، هنوز برنگشته
عصــربود که برادر کيان پور(برادر شــاهرخ که ازاعضاي گروه بود و
روزقبل مجروح شده بود) ازبيمارستان مرخص شد. يک روز آنجا بودند. بعد
هم مادرش را با خودش به تهران برد.
قبــل ازرفتن، مــادرش ميگفت: چند روزپيش خيلي نگران شــاهرخ بودم.
همان شــب خواب ديدم که دربياباني نشسته ام وگريه ميکنم. شاهرخ آمد.
گفت: مادر چرا نشستي پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائي،
با ادب دستم را گرفت و
گفتم نميگي اين مادر پيردلش برا پســرش تنگ ميشه؟مرا کناريک رودخانه بزرگ و زیبا برد
گفت: همين جا بنشين
بعد به سمت یک سنگر و خاکريز رفت. ازپشت خاکريزدو سيد نوراني به
استقبالش آمدند. شاهرخ باخوشحالي به سمت آنهارفت. ميگفت ومی خندید
بعدهم درحالي كه دستش در دستان آنها بودگفت: مادرمن رفتم. منتظر من نباش!
٭٭٭
سال بعد وقتي محاصره آبادان ازبين رفت،دوباره اين مادر به منطقه ذوالفقاري
آمد. قرار شــد محل شهادت شاهرخ را به اونشــان دهيم. من به همراه چند نفر
ديگربه محل حمله شانزده آذررفتيم. داخل جاده خاكي به دنبال نفربر سوخته بودم. قبل ازاينکه من چيزي بگويم مادرش سنگري را نشان دادو
گفت: پسرم اينجا شــهيد شــده درسته؟! با تعجب جلو رفتم و
درپشــت سنگر نفربر را پيدا
كردم.گفتم: بله، شما از کجا ميدونستيد!؟
همينطور كه به سنگر خيره شده بود گفت: من همين جا را در خواب ديدم. آن
دو جوان نوراني همينجا به استقبالش آمدند!!
بعد ادامه داد: باور کنيد بارها اوراديدهام. اصلا احســاس نميکنم که شهيد
شده. مرتب به من سرميزند. هيچوقت من را تنها نمي گذارد!
٭٭٭
مدتي بعد به همراه بچه هاي گروه پيگيري كرديم وخانه اي مناسب در شمال
تهــران براي اين مادرو خانواده اش مهيا كرديم. وتحويل داديم. روزبعد مادر سند خانه را پس فرستاد. باتعجب به منزلشان رفتم و
ازعلت اين كار سوال كردم. خانم عبدالهي خيلي با آرامش گفت: شاهرخ به اين كار راضي نيست. مي گه من به خاطراين چيزها جبه هنرفتم! ماهم همين خانه برامون بسه. كليد و
ســالها بعد از جنگ هم که به ديدن اين مادر رفتيم. ميگفت.
اصلا احساس دوري پسرش را نميکند. ميگفت: مرتب به من سرميزند.
پسرش هم مي گفت: مادرم را بارها ديده ام. بعد از نماز سر سجاده مي نشيند
وبســيارعادي با پسرش حرف مي زند. انگار شاهرخ درمقابلش نشسته. خیلی عادی سلام و احوال پرسی می کند.
ویژه مسابقه👈👈👇
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
یا زهرا(س)
کار کتاب سلام بر ابراهیم در ایام فاطمیه به پایان رسید. شهید ابراهیم هادی
یکی از ارادتمندان واقعی حضرت صدیقه بود.ابراهيم ارادت قلبی به مادر رزمندگان داشت. برای همین همیشه آرزو میکرد
مانند مادرش گمنام و بی مزار باشد. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. هنوز پیکر
ابراهیم در سرزمین غریب فکه باقی مانده.عجیب بود.کتاب سلام بر ابراهیم در شب شهادت حضرت زهرا در سال
88 از چاپ خارج شد! همسفر شهدا خاطرات یکی دیگر از عاشقان حضرت بود. یکی از سادات و فرزندان ایشان. بررسی نهایی این مجموعه در صبح روز شهادت
حضرت زهرا در سال 89 به پایان رسید.آن روز اصفهان بودم. ظهر را به مجلس حضرت زهرا رفتم. عصر همان
روز به گلستان شهدا رفتم. در میان قبور شهدا قدم میزدم. اعتقاد قلبی داشته و دارم
که این شهدا عاشقان و رهروان واقعی حضرت صدیقه بودند.
اینان مانند مادر بی مزارشان مدافعان واقعی ولایت بودند. دلیرمردانی که روی پیراهن هاشان نوشته بودند: ره دشت و ره صحرا بگیرید تقاص سیلی زهرا بگیرید.برای نگارش کتاب بعدی چند پیشنهاد داشتم. اما از خدا خواستم مانند کارهای
قبلی خودش راه را به من نشان دهد.
در گلزار شهدای اصفهان قدم میزدم. تصاویر نورانی شهدا را نگاه میکردم.
به مقابل کتابفروشي رسیدم. شلوغی اطراف مزار یک شهید توجهم را جلب کرد. افراد مختلفی از مرد و زن و پیر و جوان می آمدند. مشغول قرائت فاتحه میشدند
و میرفتند. کمی ایستادم. کنار قبر که خلوت شد جلو رفتم.
«یا زهرا »اولین جمله ای بود که بالای سنگ مزار او حک شده بود. به
چهره نورانی او خیره شدم. سیمایی بسیار جذاب و معنوی داشت. با یک نگاه
میشد به نورانیت درونی او پی برد.
دوباره به سنگ مزار او خیره شدم. فرمانده دلیر گردان یا زهرا از لشكر امام
حسین شهید محمدرضا تورجی زاده
نمیدانم چرا، ولی جذب چهره نورانی و معنوی او شده بودم! دست خودم نبود.
دقایقی را به همین صورت نشستم. چند جوان آمدند و کنار مزار او نشستند. با هم
صحبت میکردند. یکی از آنها گفت: این شهید تورجی مداح بود. سوز عجیبی
هم داشت. کمتر مداحی را مثل او دیده بودم. سی دی مداحی او هم هست.بعد ادامه داد: او عاشق حضرت زهرا بوده. وقتی هم که شهید شد ترکش
به پهلو و بازوی او اصابت کرده بود!!با آنها صحبت کردم. بچه های مسجد اباالفضل محله نورباران بودند.
یکی از آنها گفت: شما هر وقت بیایی، اینجا شلوغ است. خیلی از مردم در
گرفتاری ها ومشکلاتشان به سراغ ایشان می آیند.
مردم خدا را به آبروی این شهید قسم میدهند و برای او نذر میکنند. قرآن
میخوانند. خیرات میدهند. بعد به طرز عجیبی مشکلاتشان حل میشود! این مطلب را خیلی از جوانهای
اصفهانی میدانند. شما کافی است یک شب جمعه بیایی اینجا، بسیاری از کسانی
که با عنایت این شهید مشکل آنها حل شده حضور دارند.بعد گفت: دوست عزیز اینها خیلی نزد خدا مقام دارند. نشنیدی حضرت امام
فرمودند: تربت پاک شهیدان تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دارالشفای آزادگان
خواهد بود.رفتم به فروشگاه. سی دی مداحی شهید تورجی را گرفتم. دوباره به کنار مزار
شهيد آمدم. با اینکه بارها به سر مزار شهدا رفته بودم اما این بار فرق می کرد. اصلا
نمیتوانستم از آنجا جدا شوم. یک نیروی عجیبی مرا به آنجا می کشاند.دقایقی بعد شخصي آمد كه با خانواده شهيد ارتباط داشت. بی مقدمه از
خاطرات شهید تورجی سؤال کردم. ایشان هم ماجراهای عجیبی تعریف کرد.پرسیدم: آیا خاطرات او چاپ شده؟ پاسخش منفی بود. دوباره پرسیدم: آدرس منزل اين شهيد را داريد؟!
ساعتی بعد منزل شهید تورجی بودم. مادر و تنها برادرش حضور داشتند. من هم
نشسته بودم مشغول ضبط خاطرات! تا غروب روز شهادت حضرت زهرا بیشتر خاطرات خانواده او را
جمع آوری کردم. وقتی از منزل شهید خارج میشدم خوشحال بودم. خدا را شاکر
بودم. به خاطر این لطفی که در حق من نمود.
اینکه یکی دیگر از عاشقان و رهروان حضرت زهرا را به من معرفی كرده
است. و من نمیدانم چگونه شکر نعمت های بی پایان حضرت حق را به جا آورم.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
میلاد
راوی: مادر شهید
روزهای آغاز سال 1343 بود. بیست وسه سال از خدا عمر گرفته بودم. خداوند
سه دختر به خانواده ما عطا کرده. فرزند بزرگم چهار ساله بود. تا سه ماه دیگر هم
فرزند بعدی به دنیا می آید!
مثل بسیاری از مردم آن زمان در یک خانه شلوغ و پر جمعیت بودیم. حیاطی
بود و تعدادی اتاق در اطراف آن. در هر اتاق هم خانواده ای!
رسیدگی به کارهای خانه و چندین فرزند خیلی سخت بود. بيشتر وقت ها مادرم
به کمکم می آمد. اما باز هم مشکلات تمامي نداشت.
البته همه مردم آن زمان مثل ما بودند. همه تحمل میکردیم و شکر خدا را به
جا مي آورديم. مثل حالا نبود که اینقدر رفاه و آسایش باشد با این همه ناشکری!
مادرم بیش از همه به من سفارش میکرد. میگفت: وقتی باردار هستی بیشتر
دقت کن! نمازت را اول وقت بخوان.
مادرم ميگفت: به قرآن و احکام بیشتر اهمیت بده. هر غذایی که برایت
می آورند نخور!
من هم تا آنجا که میتوانستم عمل میکردم. يادم هست همیشه وهمه جا دعا
میکردم. کاری از دستم برنمی آمد الا دعا!
میگفتم: خدایا از تو بچه سالم و صالح میخواهم. دوست دارم فرزندم
سربازی باشد برای امام زمان(عج) خدایا تو حلال همه مشکالتی آنچه خیر است
به ما عطا کن.
رسیدگی به زندگی و سه بچه کوچک و... وقتی برایم باقی نمیگذاشت. با این
حال سعی میکردم هر روز با خدا خلوت کنم و درد دل نمایم.
بیست و سوم تیرماه چهارمین فرزندم به دنیا آمد.
پسری بود بسیار زیبا. همه میگفتند سریع برای او عقیقه کنید. صدقه بدهید.
مبادا چشم زخم ...
پدرش نام او را «محمدرضا» گذاشت. خیلی هم خوشحال بود.
من هم خوشحال بودم. همراه با نگرانی! من کم سن بودم و کم تجربه. میترسیدم
که نتوانم بار زندگی را تحمل کنم.
اما خدا همه درها را به روی انسان نمیبندد. این پسر به طرز عجیبی آرام و
متین بود.
هیچ دردسر و اذیتی برای ما نداشت. از زمانی که محمدرضا به دنیا آمد زندگی
ما آرامش و برکت خاصی پیدا کرد.
محمد رضا رشد خوبی داشت. در سه سالگی مانند یک بچه شش ساله شده
بود!
همسایه ها میگفتند: خیلی از خدا تشکر کن. با وجود این همه مشکلات الاقل
این بچه هیچ اذیتی ندارد.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
پدر
علی تورجی زاده(برادرشهید)
پدر ما «حاج حسن» مغازه نانوایی داشت. در اطراف مقبره علامه مجلسی. ايشان
بسيار پرتلاش بود.
صبح زود برای نماز از خانه خارج میشد. آخر شب هم برمیگشت. آن زمان
نانوایی ها از صبح زود تا آخر شب مشغول کار بودند.
حاج حسن از لحاظ ایمان و تقوا در درجه بالایی قرار داشت. تقریبا همه احکام
را مسلط بود. سؤالات شرعی شاگردان را خوب و مسلط جواب میداد.
روزه گرفتن در گرمای طاقت فرسای تابستان در پای تنور خیلی سخت بود. اما
برای کسی که براساس اعتقادات زندگی میکند هیچ کار سختی وجود ندارد.
در شبهای ماه رمضان با وجود خستگی بسیار همه خانواده را همراه میکرد.
همه به دعای ابوحمزه حاج آقا مظاهری میرفتیم.
کسبه اطراف مسجد جامع اصفهان همه او را میشناختند. او بین مردم به دیانت
و تقوا مشهور بود. هنوز هم در بین مردم ذکر خیر او هست.
٭٭٭
هميشه به فكر حل مشكلات مردم بود. بيشتر شاگردان او از خانواده هاي نيازمند
بودند. آنها را م يآورد تا كمك خرج خانواده خود باشند.
پدر به اين طريق به خانواده هاي مستحق كمك مي كرد.
هرچند براي آموزش آنها خيلي اذيت ميشد اما ميگفت: اين كار مثل صدقه
است.
پدر با جذب این بچه ها هدف دیگری نیز داشت. بسیاری از این افراد چیزی از
مسائل دینی نمیدانستند.
نانوایی او محل تربیت دینی آنها هم بود. احکام و مسائل دین را به آنها
می آموخت و آنان را تشويق به حضور در مجالس ديني ميكرد.
شبهای جمعه با همان بچهها به جلسه دعای کمیل میرفت. حتی مشتری ها را
تشویق میکرد.
همیشه میگفت: از دعا و نماز اول وقت غافل نشوید. پدر بیشتر صبح های جمعه
را در دعای ندبه شرکت میکرد.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
روزی حلال
علی تورجی زاده
شخصی آمده بود خدمت یکی از بزرگان. میگفت: من نمیتوانم فرزندم را
ً تربیت کنم. اصلا مسائل تربیتی را نمیدانم. شما بگویید چه کنم!؟ ایشان در جواب
گفته بود:
به دنبال روزی حلال باش! روزی حلال به خانه ببر و همیشه برای هدایت
فرزندت دعا کن. برای تو همین بس است.
پدر ما حاج حسن سواد زیادی نداشت. بیشتر ساعات را هم در خانه نبود. اما
به این کلام نورانی پیامبر اعظم عمل میکرد که میفرماید: عبادت اگر ده
قسمت باشد نُه قسمت آن به دست آوردن روزی حلال است.
ً
فراموش نمیکنم در آن زمان قیمت نان سه ریال بود. معمولا
کسی که سه عدد نان میخرید، ده ریال پول میداد و ميرفت.
پدر یک نان را به سه قسمت تقسیم میکرد. به این افراد یک قسمت نان میداد.
ُ تا مبادا پول شبه هناک وارد زندگیش شود.
شاگردانش اعتراض میکردند. میگفتند: چرا اینقدر وقت خود را برای یک
ریال تلف میکنی. اما پدر میگفت: نباید پول شبه هناک وارد زندگی شود.
صبح ها زودتر از بقیه به مغازه میرفت. وضو میگرفت و کار را شروع میکرد.
دقت میکرد خمیر نان خوب و آماده باشد. میگفت: باید نان خوب تحویل
مردم بدهیم تا روزی ما حالا باشد. مشتری باید راضی از مغازه برود. خودش
مقابل تنور می ایستاد. دقت میکرد که نان سوخته یا خمیر نباشد.
در ایام عید و... که بیشتر نانوایی ها بسته بودند پدر بیشتر کار میکرد. میگفت:
برای رضای خدا باید به خلق خدا خدمت کرد.
حرف های او جالب بود. بیشتر این صحبت ها را بعدها در احادیث اهل بیت
میدیدم. آنجا که امام صادق میفرماید:
«خداوند بندگان را خانواده خود میداند.
پس محبوبترین بنده در نزد پروردگار کسی است
که نسبت به بندگان خدا مهربانتر و در رفع حوائج آنها کوشاتر باشد
ّ پدر مقلد حضرت امام بود. از همان سال های دهه چهل. از آن زمانی که خیلی ها
جرأت بردن نام امام را نداشتند.
ُ در زمانی که داشتن رساله امام جرم بود، پدر ما رساله امام را در منزل داشت.
اهل حساب سال بود. همیشه برای محاسبه و پرداخت خمس خدمت علمای
اصفهان میرفت.
گویی این حدیث نورانی امام صادق را میدانست که میفرماید:
»«کسی که حق خداوند مانند خمس را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل
صرف خواهد کرد.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
نجات
مادر شهید
چهار سال از تولد محمدرضا گذشت. روز به روز بزرگتر و زیباتر میشد. آن
زمان وسط حیاط حوض بزرگی داشتیم. پسرم با بچه ها دور حوض میدویدند و
بازی میکردند. من هم مشغول کارهای خانه بودم.
یکدفعه صدای ناله و فریاد پسرم بلند شد. بی اختیار دویدم. سنگ لب حوض قبلا
شکسته بود. گوشه آن هم خیلی تیز شده بود. محمد زمین خورد. سرش به همان لبه
تیز حوض برخورد كرد. خون از سرش به شدت جاری شد.
ملافه بزرگی را آوردم. پر از خون شد! اما خون بند نمی آمد. خیلی ترسیدم.
همسایه ها آمدند. از شدت خونريزي محمد بیهوش روي زمين افتاد!
در آن حالت فقط امام زمان را صدا میزدم. حال من بدتر از او شده بود! با
کمک همسایه ها او را به بیمارستان بردیم. آن روز خدا پسرم را نجات داد.
٭٭٭
ایام عید بود. مهمان داشتیم. به خاطر شیرین زبانی و زیبایی چهره، همه محمد را
دوست داشتند. یکی از بستگان شکلات بزرگي به او داد. من هم رفتم که چایی
بیاورم. یکدفعه دیدم همه بلند فریاد میزنند! همه من را صدا میکردند.
با رنگ پریده دویدم به سمت اتاق. محمد افتاده بود روی زمین! چشمانش به گوشه ای خیره شده بود. از دهان او کف و خون می آمد! صحنه وحشتناكي بود.من
حال خودم را نمیفهمیدم. خدا را به حق حضرت زهرا قسم میدادم. شکلات
بزرگ در گلويش گير كرده و راه نفس او را بند آورده بود.
یکی از همسایه ها كه انسان دنیا دیدهای بود. آمد جلو. انگشتش را در حلق بچه
کرد. باسختي شکلات را درآورد. آن شب هم خدا فرزندم را نجات داد.
چند روز گذشت. محمد را توی پشه بند خوابانده بودم. موقع غروب به سراغ او
رفتم. یکدفعه دیدم گردنش سیاه و متورم شده! خیلی ترسیدم. همسایه ها را صدا
کردم. نفس او بالا نمی آمد. با یکی از همسایه ها رفتیم بیمارستان. دکتر سریع او را
در معاینه کرد. آزمایش گرفت و... روز بعد دکتر گفت: خدا خیلی رحم کرده. اگر او را
دیرتر رسانده بودید بچه تلف میشد. این یک عفونت سخت بود که به خیر گذشت.
چند روزی از اين ماجراها گذشت. چندین اتفاق دیگر نيز رخ داد.
من همیشه توسل به حضرت زهرا داشتم. هر بار دست عنایت خدا را
میدیدم. اما باز ميترسيدم! شب بعد از نماز سر سجاده نشستم. به این اتفاقات فکر
میکردم. بعد از سه دختری که خدا به ما عطا کرد این پسر به دنیا آمد. حالا پشت
سر هم این اتفاقات و... نکند این بچه عمرش به دنیا نیست. نکند چشم زخم و... .
به سجده رفتم. خیلی گریه کردم. بعد گفتم: خدایا همه چیز به دست توست. ما
هیچ اختیاری از خود نداریم. خدایا مرگ و زندگی به دست توست. شفا به دست
توست. بعد خدا را به حق ائمه قسم دادم؛ گفتم خدایا پسرم را از خطرات نجات بده.
خدایا فرزندم را به تو میسپارم. خدایا دوست دارم پسرم سرباز امام زمان
شود. خدایا او را از خطرات حفظ کن. در تربیت فرزندان ما را یاری کن.
بعد از آن دیگر مشکلات قبلی پیش نیامد. پسرم روز به روز بزرگتر میشد و
قویتر. هر وقت نماز میخواندم کنارم می ایستاد. او هم مثل ما نماز میخواند.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
تربیت صحیح
علی تورجی زاده
سواد پدر ما زیاد نبود. حدود چهار کلاس قدیم. اما بیشتر علم و معرفتش را پای
منبرها کسب کرده بود.
کارها و رفتارهای حاج حسن صحیح و آموزنده بود. اکنون بعد از سال ها و
بعد از تحصیلات دانشگاهی و مطالعه و... به این نتیجه رسیدم که شیوه تربیت
پدرکاملترین روش بود. آن هم در آن زمان طوری رفتار میکرد تا
هیچگاه در برخوردهايش امر و نهی نمیکرد. معمولا
طرف مقابل به روش درست پی ببرد.
با فرزندانش رفیق بود. اگر میخواست چیزی بخرد حتمًا از ما نظر خواهی
میکرد. برای نظر ما احترام قائل بود.
برای نمازخواندن فرزندان آنها را تشویق میکرد. از محبت خدا میگفت.
از اینکه چرا باید نماز بخوانیم. او با صحبت ها و نقل داستان ها کاری میکرد که
بچه ها خودشان به نماز اهمیت بدهند. پدر همیشه نمازش را اول وقت میخواند. او
غیر مستقیم فرزندانش را به نماز ترغیب میکرد.
از بیکاری ما خوشش نمی آمد. از همان دوران نوجوانی هر زمان بیکار بودیم مارا به نانوایی می برد.
به کسب علم و معرفت ما خیلی اهمیت میداد. هر جا سخنرانی بود ما را با خودش می برد.تلاش میکرد تا ما خوب مطالب ديني را یاد بگیریم.
فراموش نمیکنم. تابستانها با محمدرضا میرفتیم نانوایی پدر. بارها در وسط
کار ما را راهی مسجد میکرد! میگفت: الان در مسجد جلسه قرآن است. بروید آنجا! حتی وقتی شنید در مسجد گروه سرود تشکیل شده ما را برای سرود میفرستاد
مسجد از اینکه به كار مغازه لطمه بخورد ناراحت نبود. اما دوست داشت فرزندانش
با مسجد ارتباط داشته باشند.
برخورد صحیح پدر فقط برای فرزندانش نبود. حاج حسن به شاگردانش هم امر و نهی نمیکرد. بلکه غیرمستقیم حرفش را میزد. در تربیت آن ها نیز نهایت تلاش
خودش را انجام میداد.
يادم هست در آن روزها با محمد به مسجد ميرفتيم. به من ميگفت: دادا، بيا
مسابقه، ببينيم كدام ما نمازش طولانی تر ميشه.
پدر فرزندانش را تنبیه نمیکرد. همیشه با نگاهش حرفش را میزد. آنقدر جذبه
داشت که از او حساب می بردیم. اما یک بار به خاطر مسائل تربیتی محمدرضا را
تنبیه کرد!
پسری بود در همسایگی مغازه نانوایی. اخلاق خوبی نداشت. پدر بارها به ما
توصیه میکرد که با او دوست نشوید. یک بار محمد دیر به مغازه آمد. پدر با تعجب
از او پرسید: تا حالا کجا بودی؟!
پدر وقتی فهمید که محمد با آن پسر بوده، برای اولین و آخرین بار او را تنبیه
کرد. آن هم دور از چشم دیگران و فقط به خاطر مسئله تربیت.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
تحصیل
علی تورجی زاده
محمدرضا در دبستان فردوسی اصفهان ثبت نام شد. تا کلاس سوم دبستان
مشکل خاصی نبود. هم درس محمد خوب بود هم اخلاق رفتارش. معلمین هم
از او راضی بودند.
من سه سال از او کوچکتر بودم. محمد به کلاس چهارم میرفت. من هم به
کلاس اول. اما پدر نه تنها من را ثبت نام نکرد، بلکه به مدرسه رفت و پرونده محمد
را هم گرفت!
خیلی تعجب کردیم. بعد از شام نشسته بودیم دور هم. پدر گفت: مدرسه فردوسی
تا حالا خوب بود. بعد ادامه داد: ميخواهم شما را در دبستان مذهبي ثبت نام كنم.
روز بعد با دوستانش صحبت کرد. دبستان حسینی را در محله ي چهار باغ به او
معرفي كردند.
اين مدرسه مذهبی بود(شبيه غيرانتفاعي) خيلي از مشکلات را نداشت.
پدر در آن زمان یک خانواده هفت نفره را اداره میکرد. مشکلات زندگی زیاد
بود. سطح درآمد بیشتر خانواده ها بسیار پایین بود.
با این حال گفت: علم و تربیت شما مهمتر است. بعد هر دوی ما را به آنجا برد و
ثبت نام کرد. به خاطر دوری منزل هزینه سرویس را هم پرداخت كرد!
درآن زمان خواهر بزرگتر ما وارد مقطع دبیرستان میشد. وضعیت دبیرستان های
دخترانه آن زمان بسیار بدتر بود. تنها چیزی که در مدارس دولتی آن زمان اهمیت
نداشت توجه به دين و مذهب بود.
پدر با وجود همه مشکالت به دنبال دبیرستان خوب برای دخترش بود. بعد از
کلی تحقیق فهمید که خانم مجتهده امین یک دبیرستان دخترانه مذهبی راه اندازی
کرده.
پدر دخترش را در آنجا ثبت نام کرد. هزینه سرویس را هم پرداخت تا مشکلی
در کسب علم و معرفت فرزندانش به وجود نیاید.
پدر اين كارها را زماني انجام داد كه كمتر كسي به فكر اين مسائل بود.
٭٭٭
من کلاس اول دبستان بودم. محمد کالس چهارم. دبستان حسینی در کنار
مدرسه صدرخواجو قرار داشت.
مدرسه از صبح تا ساعت 12 ظهر دایر بود. بعد یک ساعت وقت ناهار و
استراحت داشتیم. بعد هم زنگ آخر برقرار میشد.
مدتی از آغاز سال تحصیلی گذشت. در بین بچه ها محمد به عنوان یک بچه
بسیار مذهبی و درسخوان شناخته شده بود. بیشتر بچه ها بعد از ناهار در گوشه
سالن نمازشان را میخواندند.
یک روز محمد پیشنهاد کرد برای نماز به مدرسه صدرخواجو برویم. آنجا
مسجد دارد. لااقل نمازمان را به جماعت میخوانیم. ظهر، بعد از ناهار با بیست نفر
از بچه های مدرسه حرکت کردیم.
خادم مسجد خیلی تأکید داشت که بچه ها شلوغ نکنند. محمد گفت: من
مواظب بچه ها هستم!
محمد یکی از بچه ها را به عنوان پیش نماز قرار داد. خودش هم در کناری ایستاد
و مواظب بچه ها بود.
بعد از آن هر روز نماز بچه ها به جماعت برگزار میشد. برای مردم جالب بود؛ یک
پسر بچه چهارم دبستان به خوبی دیگر بچه ها را مدیریت میکرد!
يك روز در حیاط مدرسه ایستاده بودم. بچه های کلاس پنجم محمد را به
هم نشان میدادند. میگفتند: او سردسته بچه های مؤمن مدرسه است. همه بچه ها
محمد را به خاطر اخلاق و رفتارش دوست داشتند.
دبستان به پایان رسید. برای دوره راهنمایی باز هم پدر به دنبال مدرسه خوب
بود. تنها مدرسه راهنمایی مذهبی، مدرسه احمدیه بود. حجت الاسلام بدری مدیر
این مدرسه بود.
در این مدرسه غیر از دروس دوره راهنمایی جلسات احکام و قرآن برقرار بود.
حاج آقا بدری از نیروهای انقلابی و مؤمن بود.
او در همان زمان فعالیتهای انقلابی و مذهبی داشت. (مدرسه ایشان قبل از
پیروزی انقالب به دستور ساواک تعطیل شد)
نانوایی پدر در روزهای سه شنبه تعطیل بود. پدر هر سه شنبه به مدرسه می آمد و
درس ما را می پرسید. جذبه عجیبی داشت. حتی معلم های ما از او حساب میبردند!
پدر به جز درس، پیگیر اخلاق و رفتار ما هم بود!
ما هم تلاش میکردیم تا مشکل درسی و انضباطی نداشته باشیم.
شخصیت اجتماعی و مذهبی محمدرضا درهمین دوران و در این مدرسه شکل
گرفت. پایان دوران راهنمایی محمد مصادف بود با ایام پیروزی انقلاب.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
انقلاب
علی تورجی زاده
زمستان 1356 بود. پس از ماجرای توهین به حضرت امام در یکی از روزنامهها
قیام مردم قم آغاز شد. بلافاصله حرکت خروشان ملت به دیگر شهرها رسید.
خواهر بزرگ ما در آن زمان دانشجوی دانشگاه اصفهان بود. بیشتر اخبار
اعتصابات و... را از طریق او با خبر میشدیم.
درسال 1357 محمد با چند جوان انقلابی محل دوست شد. یک شب چند
نوار کاست از سخنرانی های امام را به خانه آورد. روز بعد از نوارها تکثیر کرد و
به دوستانش داد.
اعلامیههای امام را هم به همین طریق پخش میکرد. محمد خیلی شجاعت
داشت. در حالی که در آن زمان 14 ساله بود!
٭٭٭
برای نماز رفته بودیم مسجد. آخر خیابان فروغی. گفتند: امشب آقای کافی منبر
میرود. پدر، ماشین را پارک کرد. وارد مسجد شدیم.
ّجو عجیبی داخل مسجد بود. همه جمعیت از جوانان انقلابی بودند. با پایان
سخنرانی همه به سمت بیرون حرکت کردند.
یکدفعه جمعیت فریاد زدند. همه شعار میدادند.
من محکم دست پدر را گرفته بودم. همه جوانان فریاد میزدند. مأمورین
ساواک هم که از قبل آماده بودند به طرف مردم حمله کردند. در آن شلوغي
محمد را گم كرديم.
ساعتها گذشت تا محمد را پیدا کردیم. کمر او سیاه و کبود شده بود. چندین
ضربه باتوم به کمر او خورده بود.
فکر میکردم كه محمد بعد از این ماجرا دست از فعالیت بردارد. اما نه! فردا
شب با دوستانش به مسجد دیگری رفتند.
آنجا چند عکس و اعلامیه امام را تهیه کردند. نیمه های شب آنها را روی دیوار
خيابانها نصب کردند.
شب های بعد با دوستانش مشغول شعار نویسی میشدند. یکبار دیگر مأمورها
محمد را گرفتند. در حوالی مسجد مصلّی كه محل تجمع نيروهاي انقلابی بود.
آن شب هم او را به شدت کتک زدند. تمام بدنش درد میکرد.
اما این اتفاقات تأثیری در روحیه او نداشت. با یاری خدا حکومت پهلوی رو
به نابودی بود.
بچه های مذهبی در راهپیمایی ها یکدیگر را خوب پیدا میکردند. محمد با
چندنفر از آنها رفیق شده بود.
فهمیده بود آنها هر شب در مسجد ذکرالله دور هم جمع می شوند.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
ذکر الله
جمعی از دوستان شهید
در اطراف چهارراه تختی ودر مجاورت ورزشگاه، مسجدی بود که محمدرضا
در ایام انقلاب به آنجا میرفت.
حدود سی جوان انقلابی به همراه چند طلبه و روحانی در این مسجد فعالیت
داشتند.
آنها در راهاندازی حرکتهای مردمی در آن محل بسیار مؤثر بودند.
فعالیتهای مخفیانه این مجموعه تا پیروزی انقلاب ادامه داشت.
با پیروزی انقلاب فعالیت این گروه بیشتر شد. گروه های التقاطي، ملیگراها
و حتی کمونیستها فعالیت گستردهای را در اصفهان آغاز کردند. در این میان
مسئولیت بچه های مسجد بسیار سنگینتر شد.
بسیج هنوز به طور رسمی راه اندازی نشده بود. با این حال در بیشتر مساجد
فعالیتهای نظامی با نام کمیته جهت حفظ انقلاب آغاز شد.
با گذشت یک سال از پیروزی انقالب التهابات سیاسی به اوج خود رسید.
بنی صدر با چهرة انقلابی و حمایت گروهک ها به ریاست جمهوری رسیده
بود. او بیشترین حمله را به شخصيتهاي نظام و حزب جمهوری اسلامی و شخص
دکتر بهشتی انجام میداد.
آن زمان بچههای مسجد ذکرالله با مسجد علی در میدان قیام همکاری
میکردند. این مساجد از طریق حجتالاسلام اژهای با حزب جمهوری در ارتباط
بودند.
تفکر بچههای مذهبی و انقلابی اصفهان غالباً از تفکر شهید بهشتی و حزب
جمهوری بود. تبعیت کامل از دستورات ولایت فقیه و حضرت امام خط مشی
اصلی این حزب بود.
یک شب در جلسه مسجد اعلام شد که رييس جمهور بنیصدر دو روز دیگر
به اصفهان می آید.
گروهک ها و لیبرال ها و... همگی برای استقبال از او آماده شدهاند. بچهها
همگی گفتند: ما هم میرویم!!
اما اگر حرف خالفی زد ساکت نمی نشینیم. شهید اصغر امین الرعایا از مسئولین
آن زمان مسجد بود.
روز موعود فرا رسید. جمعیت زیادی به میدان امام اصفهان آمدند. بنی صدر
شروع به صحبت کرد. بچه های مسجدکه حدود چهل نفر بودند در گوشه ای از
میدان جمع شدند.
در خلال صحبت ها، بنی صدر شروع به توهین به طرفداران شهيد بهشتي و...
نمود. جمعيت شروع كردند به سوت و کف!
محمد و دوستانش هم در حمایت از ارزشهاي اسلام و انقلاب شعار دادند!
بنی صدر نگاهی به آنها کرد. بعد هم جمعیت را متوجه آنها نمود!
بنی صدر در این کارها تجربه داشت. چهارده اسفند نمونه خوبی از این ماجراها
بود. یکدفعه جمعیت مانند گله گرگی که حمله میکند به سوی جوانان حزب اللّهي
هجوم آوردند!
همه بچه هاي مسجد از جمله محمد مورد ضرب و شتم قرار گرفتند اما آنها با
وجود همه مشکلات دست از راه و روش صحیح خود برنداشتند.
٭٭٭
برگهای را از طرف منافقين داخل خانه ما انداخته بودند. محمدرضا را تهدید
کردند! گفته بودند: اگر دست از کارهایت برنداری تو را میکشیم!! اكثر بچههای
مسجد و نيروهاي انقلابی تهدید شده بودند.
اما آن ها مصممتر از قبل کارها را پیگیری کردند. با گذر زمان و پس از ماجرای
هفتم تیر مردم ماهیت بنی صدر و اطرافیانش را بیشتر شناختند.
فراموش نمیکنم. وقتی آیتالله بهشتی شهید شد محمد با بچههای مسجد به
تهران آمدند.
آن زمان محمد مسئول فرهنگی مسجد بود. در بهشت زهرابر سرمزار شهید
بهشتی مراسم گرفتند.
محمد بعدها میگفت: کسی که خوب میتواند راه دکتر بهشتی را ادامه دهد
این سید است!
بعد هم تصویر حضرت آیتالله خامنهای را نشان داد و گفت: ایشان با وجود
روحانی بودن در خط اول نبرد در جبهه ها حضور دارد. امام امت او را دوست دارد.
ایشان انسان وارسته و پاکی است.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
مسئول فرهنگی
علی تورجیزاده
بهار 1359 از راه رسید. محمدآن زمان در سال اول دبیرستان بود. در جلسه
مسجد ذکرالله وظایف بچه ها مشخص شد.
هر یک از بچه ها برای پیشبرد اهداف انقلاب وظیفه ای داشتند. با نظر بزرگان
جلسه، محمد مسئول فرهنگی دانش آموزان راهنمایی شد!
تصور كنيد، نوجوان اول دبیرستانی مسئول فرهنگی شده بود! در حالی که بیشتر
شاگردانش یک سال از او کوچکتر بودند! من درآن زمان اول راهنمایی بودم و
شاگرد برادرم شدم.
سال ها از آن دوران گذشته. وقتی خاطرات آن زمان را مرور میکنم واقعًا
تعجب میکنم!
ً محمد هیچگاه کار فرهنگی آن هم در مسجد انجام نداده بود. اصلا سن او به این
مسائل نمیخورد. اما به بهترین نحو کارش را انجام میداد.
برنامه ریزی کرده بود. روزهای شنبه بعد از نماز جلسه قرآن داشتیم. دوشنبه ها
حدیث و احکام، چهارشنبه ها ایدئولوژی داشتیم.
تبليغات و نوارخانه و کتابخانه را در همان ایام با کمک دوستان مسجد راه اندازی تعداد بیست نفر در مقطع راهنمایی ثبت نام کردند. محمد خیلی خوب بچه ها را
مدیریت میکرد.
همه او را دوست داشتند. به همراه او در بیشتر برنامه های مذهبی و... شرکت
میکردیم.
هر هفته روزهای جمعه برنامه اردو داشتیم. بیشتر اردوها در غالب کوهنوردی
بود. در نمازجمعه هم شرکت میکردیم.
کلیه کلاس ها و برنامه ها شب ها بعد از نماز آغاز میشد. از بچه ها خواسته بود
برای نماز به مسجد بیایند.
به این طریق بچه ها را به نماز اول وقت مقید میکرد. محمد احادیث نورانی
معصومین در مورد اهمیت نمازجماعت را میگفت:
اينكه «اگر همه دریاها مرکب، درختان قلم، و بندگان نویسنده شوند نمیتوانند
ثواب یک رکعت نمازجماعت را بنویسند»
مسجد ذکرالاه اولین جایی بود که محمد کار مدیریتی را تجربه میکرد. او هر
روز قویتر از قبل میشد.
این آغازی بود برای فعالیت های محمد. گویی خدا میخواست محمد را برای
روزهای سخت آماده سازد.
روزهایی که باید صدها رزمنده اسلام را در مقابل دشمنان دین همراهی و
مدیریت میکرد.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
هاتف
خانواده و دوستان شهید
بزرگان میگویند: آنچه انسان را به کمال میرساند به دو عامل وراثت یا
خانواده و محیط دوستان مربوط است.
پدر ما شرایط خانواده را با الگوهای اسلامی پرورش داده بود.
اگر هم اینقدر به فکر مدرسه و دوستان فرزندانش بود میخواست شرایط
محیط خوب را برای فرزندانش ایجاد کند. نتیجه زحمات او در تربیت فرزندانش بخصوص محمد کاملا مشخص بود.
پدر حتی برای دبیرستان محمد هم حساسیت داشت. بعد از پیروزی انقالب به
دنبال دبیرستان خوب برای محمد بود.
بنده اعتقاد دارم اگر محمد به سرمنزل مقصود رسید بعد از عنایت خدا مدیون
رزق حلال و تربیت صحیح پدر و زحمات مادر بود.
پدر شنیده بود آقای زهتاب از معلمان انقلابی و مؤمن مسئول دبیرستان هاتف
شده. ایشان معلمان انقلابی را نیز در دبیرستان خود جمع کرده بود.
محمد را در دبیرستان هاتف ثبت نام کرد. محمد دانش آموز رشته اقتصاد
دبیرستان هاتف گردید. صبح زود به دبیرستان میرفت. ظهر برای ناهار به خانه
می آمد. عصرها هم برای کمک به پدر به نانوایی میرفت.
غروب هم خودش را به مسجد ذکرالله میرساند و تقریباً از تا نیمههای شب آنجا
بود. آن ایام محمد لحظه های بیکار نبود. هر زمان که فرصت مییافت مشغول مطالعه
و قرائت قرآن میشد.
زیاد قرآن تلاوت میکرد. يك قرآن جيبي كوچك داشت كه هميشه
همراهش بود. هر زمان فرصت داشت مشغول قرائت مي شد. آن هم با تدبر و دقت.
انجمن اسلامی دبیرستان راهاندازی شد. این مکان محلی برای فعالیت نیروهای
انقلابی بود. با اینکه بیشتر اعضای اصلی آن از دانش آموزان سال آخر بودند اما
محمد به عنوان مسئول تبلیغات انجمن انتخاب شد.
از هر فرصتی برای کار انقلابی استفاده میکرد. رنگهای تفریح مشغول
بحثهای سیاسی با بچهها بود. بسیاری از بچهها را به این طریق با بسیج و مسجد
و... پیوند داد.
٭٭٭
رفته بود پیش آقای زهتاب. در مورد برگزاری دعای کمیل با ایشان صحبت
کرد. گفت: مهم اجازه شماست، بقیه کارها را خودم انجام میدهم.
موضوعي كه تا آن زمان سابقه نداشت. هیچ مدرسه های برنامه دعای کمیل
برگزار نکرده بود.
دوستانش مخالف بودند. میگفتند: بچهها ما را به چشم نیروهای انقلابی مدرسه
میشناسند. اگر استقبال نشود خیلی بد می شود. اما محمد مصمم بود. میگفت: هر
طور شده باید در کنار کار عقیدتی برنامه دعا هم داشته باشیم.
با موافقت مدیر و كمك معاون پرورشي اولین برنامه دعا برگزار شد. پنجاه نفر از
دانشآموزان آمدند. برنامه خوبی بود. این اولین باری بود که محمد به طور رسمی
مداحی میکرد.
@asabeghoon_shahadat