eitaa logo
محله‌ امام موسی کاظم (ع)
669 دنبال‌کننده
729 عکس
156 ویدیو
12 فایل
اخبار ، فعالیت‌ها و برنامه‌های #محله اسلامی #پایگاه شهید شیرودی #مسجد امام موسی کاظم (ع) #هیأت نوجوانان حضرت زهرا (س)
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سی و ششم : دو قلو ها عصر روز يكشنبه شــانزدهم آذر پنجاه ونه بود. سيد مجتبي همه بچه هارا در سالن هتل جمع کرد. تقريباً دويست وپنجاه نفربوديم. ابتدا آياتي از سوره فتح را خواند. سپس در مورد عمليات جديد صحبت کرد: برادرها، امشــب با ياري خدا براي آزادسازي دشت وروستاهاي اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت ميکنيم. استعداد نيروي ما نزديك به يك گردان اســت. امادشــمن چند برابرما نيرو وتجهيزات مستقر كرده. ولي رزمندگان ما ثابت کرده اند که قدرت ايمان برهمه سلاح هاي دشمن برتري دارد. بعــد ادامــه داد: دفترفرماندهــي کل قوا(بني صدر) اعلام کــرده: صبح فردا نيروهاي ارتش براي اســتقرار در منطقه جانشين ما خواهند شد. توپخانه ارتش هم پشــتيباني مــارا انجام خواهد داد. بعد درمورد حفــر کانال صحبت کردو گفت: دوســتان عزيــزمادر طي اين مدت کانالي را به طول ســيصدصد مترتا نزديک خطوط دشــمن حفر کرده اند. همه از اين کانــال عبور ميکنيم. دقت کنيد تا به خاکريزو ســنگرهاي دشمن نرسيديم کسي تيراندازي نکند. بايد در سكوت كامل به دشمن نزديك شويم. يکي ديگراز فرماندهان ادامه داد: برادر هاشــمي فرماندهي عمليات و برادر شــاهرخ ضرغام معاونت اين عمليات را برعهده دارند. براي رمزاين حمله هم کلمه"دوقلوها" انتخاب شده! بچه ها با تعجب به هم نگاه ميکردند. اين اســم خيلي عجيب بود. فرمانده با خنده ادامه داد: روزقبل، خدا به آقا ســيد دوتا فرزند دوقلو داده ما هم هر چه از ايشان خواستيم به تهران بروند قبول نکردند. براي همين رمز حمله را اينطور انتخاب کرديم. نيروهــا آخرين تجهيزات خود را دريافــت کردند. نمازمغرب را خوانديم و مجلس دعاي توســل برپا شــد. هر چه گشتم شــاهرخ را نديدم. رفته بودتوي تاريكي و تو حال خودش بود. بعد از دعا كمي غذا خورديم و حرکت بچه ها آغاز شد. همه ســوار بر كاميون ها تا روســتاي سادات و سپس تا ســنگرهاي آماده شده رفتيم. بعد از آن پياده شديم و به يك ستون حركت كرديم. آقا ســيد مجتبي جلوتر از همه بود. من ويكــي ازرفقا هم در کنارش بودم. شاهرخ هم کمي عقب تر از ما در حرکت بود. بقيه هم پشت سرما بودند. در راه يكي از بچه ها جلو آمد وبا آقا ســيد شــروع به صحبت كرد. بعد هم گفت: دقت کرديد، شاهرخ خيلي تغيير كرده! سيد با تعجب پرسيد: چطور؟! گفت: هميشه لباس هاي گلي و کثيف داشت. موهاش به هم ريخته بود. مرتب هم با بچه ها شوخي ميكرد و ميخنديد اما حالا! سيدهم برگشت ونگاهش کرد. درتاريكي هم مشخص بود. سربه زيرشده بود و ذکر ميگفت. حمام رفته بود ولباس نوپوشيده بود. موهاراهم مرتب کرده بود. سيد براي لحظاتي در چهره شاهرخ خيره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلاليت بطلبيد، اين چهره نشون ميده که آسموني شده. مطمئن باشيد که شهيد ميشه! ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت سی و هفتم:آخرین حماسه رســيديم به سنگر اول يا سنگرالله.تمام نيروها به دسته هاي كوچك تقسيم شدند.مسئولين محورهاو گروه ها با نيروهايشان حركت كردند. شاهرخ يك آرپي جي و چندتا گلوله برداشت وبه من گفت:ممد تو همراه من باش،با من بياجلو، گفتم: چشم. به همراه سه نفرديگر حركت كرديم. چند دقيقه بعد به کانال رسيديم. کانال به صورت خط خميده به سمت دشمن ساخته شده بود ونيروهاي عراقي متوجه آن نشده بود. دکتر چمران هم در بازديدي که از کانال داشت خيلي ازآن تعريف کرده بود. باعبور از کانال به مواضع و سنگرهاي دشمن نزديك شديم. در قسمت هائي از دشت خاکريزهاي کوتاه و جدا از هم ايجاد شده بود. به پشت يکي از اين خاکريز ها رفتيم. صداي تيراندازي هاي پراكنده شنيده مي شد. امادشمن هنوز از حضور ما مطلع نشده بود. شاهرخ اشاره کرد بيائيد و ما به دنبالش راه افتادم. هوا تاريک و سرد بود. کمي آن طرف تر به يک خاكريز كوچك نعل اسبي رسيديم. يک دستگاه نفربر داخل خاكريز بود. به سمت نفربر رفتيم. يکدفعه يکي از خدمه آن بيرون آمد و مقابل شاهرخ قرار گرفت! قبل ازاينکه حرفي بزند آنچنان ضربه اي به صورت افسرعراقي زد كه به بدنه نفربر خورد و افتاد.جنازه اش را به کنار خاكريز بردم. کسي آن اطراف نبود. از دور يك عراقي ديگربه سمت ما مي آمد. سرنيزه ام را برداشتم. وقتي خوب نزديك شد به او حمله كردم. شاهرخ خيلي باآرامش درب نفربر راباز کرد وبه عربي گفت: تعال! (بيائيدبيرون) آرامش عجيبي داشت. سه نظامي دشمن را اسير گرفت وتحويل بچه هاي ديگرداد. بعد با هم برگشتيم ورفتيم داخل نفربــر، ازغذاهاو خوراکي هائي که آنجا بود معلوم بود که هنوزآنها نخورده بودند. چند دقيقه اي با هم مشغول خوردن شديم! با صداي االله اکبرو شليک اولين گلوله ها به سمت دشمن ماهم دست از غذا کشيديم وحرکت کرديم! نيروها از همه محورها پيشــروي كردند. عراقي ها پا به فرار گذاشــته بودند. بچهها تا ساعتي بعد به جاده آسفالته رسيدند. شيرازه ارتش عراق در اين منطقه به هم ريخته بود. خاكريز كوچك ونفربر موجود در آن در نقطه مهمي واقع شــده بود. اينجا محل تلاقي دو جاده خاكي ولي مهم ارتش عراق بود. طبق دســتور ما همان جا مانديم. پيشروي بچه‌ها خيلي خوب بود. كار خاصي نداشتم. به شاهرخ گفتم: من خيلي خسته ام. خوابم مي ياد. گفت: بروپشــت نفربر اونجا يك پتو هست كه يكي زيرش خوابيده. تو هم كنارش بخواب. بعد هم خنديد! من هم رفتم و خوابيدم. هوا سرد بود بيشتر پتو را روي خودم كشيدم! ٭٭٭ ساعت چهار صبح بود. روزهفده آذر. با صداي يك انفجار از خواب پريدم. بلند شــدم ونشســتم. هنوز در عالم خواب بودم. پتو را كنار زدم. يكدفعه از جا پريدم. جنازه متلاشي شده يك عراقي در كنارم بود! شاهرخ تا مراديد گفت: برادر عراقي چطوره؟! با تعجب گفتم: تو ميدونستي زيرپتو جنازه است!؟ گفت: مگه چيه ترس نداره! پرسيدم: راســتي چه خبر؟ گفت: خدا رو شكر بيشتر سنگرها پاکسازي شده. نيروهاي دشــمن از همه محورهاي عملياتي عقب نشــيني کردند. دشــمن هم نزديکبه ســيصد کشــته وتعداد زيادي هم اســيرداده. چهاردســتگاه تانك دشمن هم منهدم شده. نيروهاي دشمن خيلي غافلگير شدند. پرســيدم از سيد مجتبي خبرداري؟ گفت:آره، توي اون سنگرداره با بيسيم صحبت ميکنه. با شاهرخ رفتيم سمت سنگر سيد. وقتي وارد شديم سيد داشت پشت گوشي داد ميزد. تاآن زمان عصبانيتش را نديده بودم. صحبتش که تمام شــد شاهرخ با تعجب پرسيد: آقا سيد چي شده؟! جواب داد: هيچي، خيانت بعدخيلي آرام گفت: توپخانه كه پشتيباني نكرد. الان هم ميگن نيروهاي پشتيباني رو فرستاديم جائي ديگه! بعد نفس عميقي كشيد وادامه داد: بچه هاي ما حسابي خسته شدند. هواروشن بشه مطمئن باش عراق با لشگر تانک به جنگ ما مي ياد. نماز صبح راهمانجا خوانديم. ســيد و شــاهرخ وديگرفرماندهان از ســنگر بيرون آمدند و منطقه را بررسي کردند. شــاهرخ گفت: يك جاده بزرگ از ســمت راست ما مي يادوبه سنگرنفربر مي رســه. يك جاده هم از روبرو مي ياد وبه اينجا ختم مي شــه. اگه تانک هاي دشــمن ازايــن دو محور حمله کنند خيلي راحت به صــورت گاز انبري مارو محاصره مي کنند. بعد ادامه داد: شــما مجروحيــن و نيروهاي اضافه را از خط خارج کنيد. ما اينجا هستيم. ســاعت هشــت صبح بود. من و شــاهرخ در كنار نفربر بوديم. دو نفرديگر ازبچه هاي ما بيســت متر آنطرف تر داخل ســنگربودند. بچه هائي كه ديشب شــجاعانه به خط دشــمن زده بودند دســته دســته از كنارما عبور مي كردند و باخســتگي بســيارعقب مي رفتند. ســنگرهاو خاكريزهاي تصرف شده امنيت نداشت. نيروي پشــتيباني هم نبود. هرلحظه احتمال داشت كه همگي محاصره شويم. ازنيروهاي پياده عراق خبري نبود. ســاعتي بعد احساس کردم زمين ميلرزد. بــه اطراف نگاه کردم. رفتم بالاي خاكريز. علت لرزش را پيدا کردم. ازانتهاي جاده رو
قسمت سی و هشتم: وصال ســاعت نه صبح بود. تانک هاي دشــمن مرتب شــليک مي کردنــد و جلو مي آمدند. از ســنگر کناري ما يکي ازبچه ها بلند شــد و اولين گلوله آرپي جي را شــليک کرد. گلوله از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شليک کردو سنگررا منهدم کرد. تانك هائي كه از روبرو مي آمدند بســيار نزديك شده بودند. شاهرخ هم اولين گلوله را شــليك كرد. بلافاصله جاي خودمان راعــوض کرديم. آنها بي امان شــليک ميکردند. شــاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد وبا صداي مهيبي تانک منفجر شد. تيربار روي تانک ها مرتب شليك مي كردند. ماهنوز در كنارنفربر در درون خاكريزبوديم. فاصله تانك ها با ما كمتر از صدمتربود. شاهرخ پرسيد: نارنجك داري؟گفتم: آره چطورمگه! گفت: نفربر رو منفجر كن. نبايد دست عراقيا بيفته. بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپي جي هست بروبيار. بعد هم آماده شليك آخرين گلوله شــد. شاهرخ از جا بلند شد و روي خاكريز رفت. من هم دويدم ودو گلولــه آرپي جــي پيدا کردم. هنوز گلوله آخررا شــليک نکرده بود كه صدائي شنيدم! يكدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چيزي كه مي ديدم باوركردني نبود. گلوله هارا انداختم و دويدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاكريز افتاده بود. گوئي سال هاست كه به خواب رفته. برروي سينه اش حفره ائي ايجاد شده بود. خون با شدت از آنجابيرون ميزد! گلوله تيربار تانك دقيقاًبه سينه اش اصابت كرده بود. رنگ از چهره ام پريده بود. مات ومبهوت نگاهش ميکردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشســتم. داد مي زدم و صدايش مي كردم. اما هيچ عكس العملي نشــان نمي داد. تانك ها به من خيلي نزديك شده بودند. صداي انفجارها وبوي باروت همه جارا گرفته بود. نمي دانســتم چه كنم. نه مي توانستم اورا به عقب منتقل كنم نه توان جنگيدن داشتم. اســلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حركت كنم. همين كه برگشتم ديدم يك ســرباز عراقي كنار نفربر ايســتاده! نفهميدم از كجا آمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و سريع تسليم شد. گفتم: حركت كن. يك نارنجك داخل نفربر انداختم. بعد هم از ميان شيارها به سمت خاکريز خودي حركت كرديم. صد مترعقب تر يك خاكريز كوچك بود. ســريع پشــت آن رفتيم. برگشــتم تا براي آخرين بار شــاهرخ راببينم. با تعجب ديدم چندين عراقي بالاي ســراو رســيده اند. آنها مرتب فريادمي زدند ودوستانشان را صدا مي كردند. بعد هم در كنار پيكراو از خوشحالي هلهله مي كردند. دســتان اســيررا بســتم. باهم شــروع به دويدن كرديم. درراه هر چه اسلحه جامانده بود روي دوش اسيرمي ريختم! در راه يك نارنجك انداز پيدا كردم. داخل آن يك گلوله بود. برداشــتم و ســريع حركت كرديم. هنوز به نيروهاي خودي نرسيده بوديم. لحظه اي از فكر شاهرخ جدا نمي شدم. يكدفعه ســروكله يك هلي كوپترعراقي پيدا شــد! همين را كم داشتيم. درداخل چالهاي ســنگر گرفتيم. هلي کوپتربالاي ســرما آمد وبه سمت خاکريز نيروهاي ما شــليک مي کرد. نمي توانستم حرکتي انجام دهم. ارتفاع هلي کوپتر خيلي پائين بود و درب آن باز بود. حتي پوكه هاي آن روي سرما مي ريخت. فكري به ذهنم رسيد. نارنجک‌انداز را برداشــتم. بادقت هدف گيري كردم و گلوله را شليك كردم. باور كردني نبود. گلوله دقيقاً به داخل هلي کوپتررفت. بعد هم تکان شــديدي خوردوبه ســمت پائين آمد. دو خلبان دشــمن بيرون پريدند. آنها را به رگبار بستم. هردو خلبان را به هلاکت رساندم. دست اســير را گرفتم وبا قدرت تمام به سمت خاکريز دويديم. دقايقي بعد به خاكريز نيروهاي خودي رســيديم. ازبچه ها ســراغ آقاسيد را گرفتم. گفتند: مجروح شــده گلوله تيرباردشمن به دستش خورده واستخوان دستش راخرد کرده. اســير را تحويــل يكي ازفرمانــده هادادم. به هيچ يك ازبچه ها از شــاهرخ حرفي نزدم. بغض گلويم را گرفته بود. عصربود كه به مقربرگشتيم. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت سی و نهم: گمنامی نيروي کمکي نيامد. توپخانه هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسيديم. آقاسيد راديدم. درد شديدي داشت. اما تا مرا ديد با لبخندي برلب گفت: خســته نباشي دلاور، بعد مکثي کرد وبا تعجب گفت: شاهرخ کو!؟ بچه هاهم در كنار ما جمع شــده بودند. نفس عميقي کشيدم و چيزي نگفتم. قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد. ســيد منتظر جواب بود. اين را از چهره نگرانش مي فهميدم. كسي باورنمي كرد كه شاهرخ ديگر در بين ما نباشد. خيلي ازبچه ها بلندبلند گريه ميکردند. سيد را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان. روز بعد يکي ازدوستانم که راديو تلويزيون عراق را زير نظرداشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهيد شده؟! گفتم: چطورمگه؟! گفت: الان عراقيها تصوير جنازه يك شــهيد روپخش کردند. بدنش پراز تيروترکش وغرق در خون بود. ســربازاي عراقي هم در کنار پيکرش از خوشــحالي هلهله ميکردند. گوينــده عراقي هم ميگفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ايران را کشتيم! ديگــرنتوانســتم تحمل كنم. گريه امانــم نمي داد. نميدانســتم بايد چه کار کنم. بچه هاي گروه پيشــروهم مثل من بودند. انگار پدر از دســت داده بودند. هيچکس نميتوانســت جاي خالي اورا پر کند. شــاهرخ خيلي خوب بچه هاي گروه را مديريت مي کرد و حالا! دوســتم پرســيد: چرا پيکرش را نياورديد؟ گفتم: کســي آنجــا نبود. من هم نميتوانستم وزن او را تحمل کنم. عراقي ها هم خيلي نزديک بودند. ٭٭٭ مدتي بعد نيروهاي عراقي ازدشــت هاي اطراف آبادان عقب نشــيني کردند. به همراه يکي از نيروها به سمت جاده خاكي رفتيم. من دقيق ميدانستم که شاهرخ کجا شــهيد شده. ســريع به آنجارفتيم. خاكريزنعل اســبي را پيدا كردم. نفربر سوخته هم ســرجايش بود. با خوشحالي شروع به جستجو كرديم. اما خبري از پيكر شــاهرخ نبود. تمام آن اطراف را گشــتيم. تنها چيزي که پيدا شد کاپشن شاهرخ بود. داخل همه چاله ها را گشتيم. حتي آن اطراف را کنديم ولي ! دوستم گفت: شايد اشتباه ميکني گفتم: نه من مطمئنم،دقيقاً همينجا بود. بعد بادســت اشاره کردم و گفتم: آنطرف هم ســنگربعدي بود که يک نفردرآنجا شهيد شد. به سراغ آن سنگررفتيم. پيکر آرپي جي زن شهيد داخل سنگربود. پس از كلي جستجو خسته شديم ودر گوشه اي نشستيم. يادش ازذهنم خارج نميشــد. فراموش نميکنم يکبار خيلي جدي براي ما صحبت کرد. ميگفت: اگر فکر آدم درست بشه،رفتارش هم درست ميشه. بعد هم از گذشته خودش گفت، ازاينکه امام چگونه با قدرت ايمان، فکر امثال او را درســت کرده و در نتيجه رفتارشان تغيير کرده اثري از پيکر شــاهرخ نيافتيم. اوشهيد شده بود. شهيد گمنام. از خدا خواسته بودهمه را پاك كند. همه گذشــته اش را. مي خواســت چيزي از اونماند. نه اسم. نه شهرت نه قبرو مزار و نه هيچ چيز ديگر امــا ياداوزنده اســت. ياداونه فقط دردل دوســتان بلكــه درقلوب تمامي ايرانيان زنده اســت. اومزاردارد. مزار اوبه وســعت همه خاک هاي سرزمين ايران است. اومرد ميدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مريد امام بود. شاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود و اينان تا ابد زنده اند. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت چهلم: مادر چند روزي از شــهادت شــاهرخ گذشــت. جلوي در مقرايستاده بودم.خودرو نظامي جلوي درايســتاد و يك پيرزن پياده شــد. راننده كه ازبچه هاي ســپاه بود گفت: اين مــادرازتهران اومده، ببين ميتوني کمکش کني. قبلا هم ســاکن آبادان بوده. ميگه پسرم تو گروه فدائيان اسلام. جلورفتم. باادب سلام کردم وگفتم: من همه بچه هارا ميشناسم. اسم پسرت چيه؟تاصداش کنم. پيرزن خوشحال شدو گفت: ميتوني شاهرخ ضرغام روصداکني. َسرم يکدفعه داغ شد. نميدانســتم چه بگويم. آوردمش داخل و گفتم: فعلا بنشينيد اينجا رفته جلو، هنوز برنگشته عصــربود که برادر کيان پور(برادر شــاهرخ که ازاعضاي گروه بود و روزقبل مجروح شده بود) ازبيمارستان مرخص شد. يک روز آنجا بودند. بعد هم مادرش را با خودش به تهران برد. قبــل ازرفتن، مــادرش ميگفت: چند روزپيش خيلي نگران شــاهرخ بودم. همان شــب خواب ديدم که دربياباني نشسته ام وگريه ميکنم. شاهرخ آمد. گفت: مادر چرا نشستي پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائي، با ادب دستم را گرفت و گفتم نميگي اين مادر پيردلش برا پســرش تنگ ميشه؟مرا کناريک رودخانه بزرگ و زیبا برد گفت: همين جا بنشين بعد به سمت یک سنگر و خاکريز رفت. ازپشت خاکريزدو سيد نوراني به استقبالش آمدند. شاهرخ باخوشحالي به سمت آنهارفت. ميگفت ومی خندید بعدهم درحالي كه دستش در دستان آنها بودگفت: مادرمن رفتم. منتظر من نباش! ٭٭٭ سال بعد وقتي محاصره آبادان ازبين رفت،دوباره اين مادر به منطقه ذوالفقاري آمد. قرار شــد محل شهادت شاهرخ را به اونشــان دهيم. من به همراه چند نفر ديگربه محل حمله شانزده آذررفتيم. داخل جاده خاكي به دنبال نفربر سوخته بودم. قبل ازاينکه من چيزي بگويم مادرش سنگري را نشان دادو گفت: پسرم اينجا شــهيد شــده درسته؟! با تعجب جلو رفتم و درپشــت سنگر نفربر را پيدا كردم.گفتم: بله، شما از کجا ميدونستيد!؟ همينطور كه به سنگر خيره شده بود گفت: من همين جا را در خواب ديدم. آن دو جوان نوراني همينجا به استقبالش آمدند!! بعد ادامه داد: باور کنيد بارها اوراديدهام. اصلا احســاس نميکنم که شهيد شده. مرتب به من سرميزند. هيچوقت من را تنها نمي گذارد! ٭٭٭ مدتي بعد به همراه بچه هاي گروه پيگيري كرديم وخانه اي مناسب در شمال تهــران براي اين مادرو خانواده اش مهيا كرديم. وتحويل داديم. روزبعد مادر سند خانه را پس فرستاد. باتعجب به منزلشان رفتم و ازعلت اين كار سوال كردم. خانم عبدالهي خيلي با آرامش گفت: شاهرخ به اين كار راضي نيست. مي گه من به خاطراين چيزها جبه هنرفتم! ماهم همين خانه برامون بسه. كليد و ســالها بعد از جنگ هم که به ديدن اين مادر رفتيم. ميگفت. اصلا احساس دوري پسرش را نميکند. ميگفت: مرتب به من سرميزند. پسرش هم مي گفت: مادرم را بارها ديده ام. بعد از نماز سر سجاده مي نشيند وبســيارعادي با پسرش حرف مي زند. انگار شاهرخ درمقابلش نشسته. خیلی عادی سلام و احوال پرسی می کند. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
یا زهرا(س) کار کتاب سلام بر ابراهیم در ایام فاطمیه به پایان رسید. شهید ابراهیم هادی یکی از ارادتمندان واقعی حضرت صدیقه بود.ابراهيم ارادت قلبی به مادر رزمندگان داشت. برای همین همیشه آرزو میکرد مانند مادرش گمنام و بی مزار باشد. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. هنوز پیکر ابراهیم در سرزمین غریب فکه باقی مانده.عجیب بود.کتاب سلام بر ابراهیم در شب شهادت حضرت زهرا در سال 88 از چاپ خارج شد! همسفر شهدا خاطرات یکی دیگر از عاشقان حضرت بود. یکی از سادات و فرزندان ایشان. بررسی نهایی این مجموعه در صبح روز شهادت حضرت زهرا در سال 89 به پایان رسید.آن روز اصفهان بودم. ظهر را به مجلس حضرت زهرا رفتم. عصر همان روز به گلستان شهدا رفتم. در میان قبور شهدا قدم میزدم. اعتقاد قلبی داشته و دارم که این شهدا عاشقان و رهروان واقعی حضرت صدیقه بودند. اینان مانند مادر بی مزارشان مدافعان واقعی ولایت بودند. دلیرمردانی که روی پیراهن هاشان نوشته بودند: ره دشت و ره صحرا بگیرید تقاص سیلی زهرا بگیرید.برای نگارش کتاب بعدی چند پیشنهاد داشتم. اما از خدا خواستم مانند کارهای قبلی خودش راه را به من نشان دهد. در گلزار شهدای اصفهان قدم میزدم. تصاویر نورانی شهدا را نگاه میکردم. به مقابل کتابفروشي رسیدم. شلوغی اطراف مزار یک شهید توجهم را جلب کرد. افراد مختلفی از مرد و زن و پیر و جوان می آمدند. مشغول قرائت فاتحه میشدند و میرفتند. کمی ایستادم. کنار قبر که خلوت شد جلو رفتم. «یا زهرا »اولین جمله ای بود که بالای سنگ مزار او حک شده بود. به چهره نورانی او خیره شدم. سیمایی بسیار جذاب و معنوی داشت. با یک نگاه میشد به نورانیت درونی او پی برد. دوباره به سنگ مزار او خیره شدم. فرمانده دلیر گردان یا زهرا از لشكر امام حسین شهید محمدرضا تورجی زاده نمیدانم چرا، ولی جذب چهره نورانی و معنوی او شده بودم! دست خودم نبود. دقایقی را به همین صورت نشستم. چند جوان آمدند و کنار مزار او نشستند. با هم صحبت میکردند. یکی از آنها گفت: این شهید تورجی مداح بود. سوز عجیبی هم داشت. کمتر مداحی را مثل او دیده بودم. سی دی مداحی او هم هست.بعد ادامه داد: او عاشق حضرت زهرا بوده. وقتی هم که شهید شد ترکش به پهلو و بازوی او اصابت کرده بود!!با آنها صحبت کردم. بچه های مسجد اباالفضل محله نورباران بودند. یکی از آنها گفت: شما هر وقت بیایی، اینجا شلوغ است. خیلی از مردم در گرفتاری ها ومشکلاتشان به سراغ ایشان می آیند. مردم خدا را به آبروی این شهید قسم میدهند و برای او نذر میکنند. قرآن میخوانند. خیرات میدهند. بعد به طرز عجیبی مشکلاتشان حل میشود! این مطلب را خیلی از جوانهای اصفهانی میدانند. شما کافی است یک شب جمعه بیایی اینجا، بسیاری از کسانی که با عنایت این شهید مشکل آنها حل شده حضور دارند.بعد گفت: دوست عزیز اینها خیلی نزد خدا مقام دارند. نشنیدی حضرت امام فرمودند: تربت پاک شهیدان تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.رفتم به فروشگاه. سی دی مداحی شهید تورجی را گرفتم. دوباره به کنار مزار شهيد آمدم. با اینکه بارها به سر مزار شهدا رفته بودم اما این بار فرق می کرد. اصلا نمیتوانستم از آنجا جدا شوم. یک نیروی عجیبی مرا به آنجا می کشاند.دقایقی بعد شخصي آمد كه با خانواده شهيد ارتباط داشت. بی مقدمه از خاطرات شهید تورجی سؤال کردم. ایشان هم ماجراهای عجیبی تعریف کرد.پرسیدم: آیا خاطرات او چاپ شده؟ پاسخش منفی بود. دوباره پرسیدم: آدرس منزل اين شهيد را داريد؟! ساعتی بعد منزل شهید تورجی بودم. مادر و تنها برادرش حضور داشتند. من هم نشسته بودم مشغول ضبط خاطرات! تا غروب روز شهادت حضرت زهرا بیشتر خاطرات خانواده او را جمع آوری کردم. وقتی از منزل شهید خارج میشدم خوشحال بودم. خدا را شاکر بودم. به خاطر این لطفی که در حق من نمود. اینکه یکی دیگر از عاشقان و رهروان حضرت زهرا را به من معرفی كرده است. و من نمیدانم چگونه شکر نعمت های بی پایان حضرت حق را به جا آورم. @asabeghoon_shahadat
میلاد راوی: مادر شهید روزهای آغاز سال 1343 بود. بیست وسه سال از خدا عمر گرفته بودم. خداوند سه دختر به خانواده ما عطا کرده. فرزند بزرگم چهار ساله بود. تا سه ماه دیگر هم فرزند بعدی به دنیا می آید! مثل بسیاری از مردم آن زمان در یک خانه شلوغ و پر جمعیت بودیم. حیاطی بود و تعدادی اتاق در اطراف آن. در هر اتاق هم خانواده ای! رسیدگی به کارهای خانه و چندین فرزند خیلی سخت بود. بيشتر وقت ها مادرم به کمکم می آمد. اما باز هم مشکلات تمامي نداشت. البته همه مردم آن زمان مثل ما بودند. همه تحمل میکردیم و شکر خدا را به جا مي آورديم. مثل حالا نبود که اینقدر رفاه و آسایش باشد با این همه ناشکری! مادرم بیش از همه به من سفارش میکرد. میگفت: وقتی باردار هستی بیشتر دقت کن! نمازت را اول وقت بخوان. مادرم ميگفت: به قرآن و احکام بیشتر اهمیت بده. هر غذایی که برایت می آورند نخور! من هم تا آنجا که میتوانستم عمل میکردم. يادم هست همیشه وهمه جا دعا میکردم. کاری از دستم برنمی آمد الا دعا! میگفتم: خدایا از تو بچه سالم و صالح میخواهم. دوست دارم فرزندم سربازی باشد برای امام زمان(عج) خدایا تو حلال همه مشکالتی آنچه خیر است به ما عطا کن. رسیدگی به زندگی و سه بچه کوچک و... وقتی برایم باقی نمیگذاشت. با این حال سعی میکردم هر روز با خدا خلوت کنم و درد دل نمایم. بیست و سوم تیرماه چهارمین فرزندم به دنیا آمد. پسری بود بسیار زیبا. همه میگفتند سریع برای او عقیقه کنید. صدقه بدهید. مبادا چشم زخم ... پدرش نام او را «محمدرضا» گذاشت. خیلی هم خوشحال بود. من هم خوشحال بودم. همراه با نگرانی! من کم سن بودم و کم تجربه. میترسیدم که نتوانم بار زندگی را تحمل کنم. اما خدا همه درها را به روی انسان نمیبندد. این پسر به طرز عجیبی آرام و متین بود. هیچ دردسر و اذیتی برای ما نداشت. از زمانی که محمدرضا به دنیا آمد زندگی ما آرامش و برکت خاصی پیدا کرد. محمد رضا رشد خوبی داشت. در سه سالگی مانند یک بچه شش ساله شده بود! همسایه ها میگفتند: خیلی از خدا تشکر کن. با وجود این همه مشکلات الاقل این بچه هیچ اذیتی ندارد. @asabeghoon_shahadat
پدر علی تورجی زاده(برادرشهید) پدر ما «حاج حسن» مغازه نانوایی داشت. در اطراف مقبره علامه مجلسی. ايشان بسيار پرتلاش بود. صبح زود برای نماز از خانه خارج میشد. آخر شب هم برمیگشت. آن زمان نانوایی ها از صبح زود تا آخر شب مشغول کار بودند. حاج حسن از لحاظ ایمان و تقوا در درجه بالایی قرار داشت. تقریبا همه احکام را مسلط بود. سؤالات شرعی شاگردان را خوب و مسلط جواب میداد. روزه گرفتن در گرمای طاقت فرسای تابستان در پای تنور خیلی سخت بود. اما برای کسی که براساس اعتقادات زندگی میکند هیچ کار سختی وجود ندارد. در شبهای ماه رمضان با وجود خستگی بسیار همه خانواده را همراه میکرد. همه به دعای ابوحمزه حاج آقا مظاهری میرفتیم. کسبه اطراف مسجد جامع اصفهان همه او را میشناختند. او بین مردم به دیانت و تقوا مشهور بود. هنوز هم در بین مردم ذکر خیر او هست. ٭٭٭ هميشه به فكر حل مشكلات مردم بود. بيشتر شاگردان او از خانواده هاي نيازمند بودند. آنها را م يآورد تا كمك خرج خانواده خود باشند. پدر به اين طريق به خانواده هاي مستحق كمك مي كرد. هرچند براي آموزش آنها خيلي اذيت ميشد اما ميگفت: اين كار مثل صدقه است. پدر با جذب این بچه ها هدف دیگری نیز داشت. بسیاری از این افراد چیزی از مسائل دینی نمیدانستند. نانوایی او محل تربیت دینی آنها هم بود. احکام و مسائل دین را به آنها می آموخت و آنان را تشويق به حضور در مجالس ديني ميكرد. شبهای جمعه با همان بچهها به جلسه دعای کمیل میرفت. حتی مشتری ها را تشویق میکرد. همیشه میگفت: از دعا و نماز اول وقت غافل نشوید. پدر بیشتر صبح های جمعه را در دعای ندبه شرکت میکرد. @asabeghoon_shahadat
روزی حلال علی تورجی زاده شخصی آمده بود خدمت یکی از بزرگان. میگفت: من نمیتوانم فرزندم را ً تربیت کنم. اصلا مسائل تربیتی را نمیدانم. شما بگویید چه کنم!؟ ایشان در جواب گفته بود: به دنبال روزی حلال باش! روزی حلال به خانه ببر و همیشه برای هدایت فرزندت دعا کن. برای تو همین بس است. پدر ما حاج حسن سواد زیادی نداشت. بیشتر ساعات را هم در خانه نبود. اما به این کلام نورانی پیامبر اعظم عمل میکرد که میفرماید: عبادت اگر ده قسمت باشد نُه قسمت آن به دست آوردن روزی حلال است. ً فراموش نمیکنم در آن زمان قیمت نان سه ریال بود. معمولا کسی که سه عدد نان میخرید، ده ریال پول میداد و ميرفت. پدر یک نان را به سه قسمت تقسیم میکرد. به این افراد یک قسمت نان میداد. ُ تا مبادا پول شبه هناک وارد زندگیش شود. شاگردانش اعتراض میکردند. میگفتند: چرا اینقدر وقت خود را برای یک ریال تلف میکنی. اما پدر میگفت: نباید پول شبه هناک وارد زندگی شود. صبح ها زودتر از بقیه به مغازه میرفت. وضو میگرفت و کار را شروع میکرد. دقت میکرد خمیر نان خوب و آماده باشد. میگفت: باید نان خوب تحویل مردم بدهیم تا روزی ما حالا باشد. مشتری باید راضی از مغازه برود. خودش مقابل تنور می ایستاد. دقت میکرد که نان سوخته یا خمیر نباشد. در ایام عید و... که بیشتر نانوایی ها بسته بودند پدر بیشتر کار میکرد. میگفت: برای رضای خدا باید به خلق خدا خدمت کرد. حرف های او جالب بود. بیشتر این صحبت ها را بعدها در احادیث اهل بیت میدیدم. آنجا که امام صادق میفرماید: «خداوند بندگان را خانواده خود میداند. پس محبوبترین بنده در نزد پروردگار کسی است که نسبت به بندگان خدا مهربانتر و در رفع حوائج آنها کوشاتر باشد ّ پدر مقلد حضرت امام بود. از همان سال های دهه چهل. از آن زمانی که خیلی ها جرأت بردن نام امام را نداشتند. ُ در زمانی که داشتن رساله امام جرم بود، پدر ما رساله امام را در منزل داشت. اهل حساب سال بود. همیشه برای محاسبه و پرداخت خمس خدمت علمای اصفهان میرفت. گویی این حدیث نورانی امام صادق را میدانست که میفرماید: »«کسی که حق خداوند مانند خمس را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد. @asabeghoon_shahadat
نجات مادر شهید چهار سال از تولد محمدرضا گذشت. روز به روز بزرگتر و زیباتر میشد. آن زمان وسط حیاط حوض بزرگی داشتیم. پسرم با بچه ها دور حوض میدویدند و بازی میکردند. من هم مشغول کارهای خانه بودم. یکدفعه صدای ناله و فریاد پسرم بلند شد. بی اختیار دویدم. سنگ لب حوض قبلا شکسته بود. گوشه آن هم خیلی تیز شده بود. محمد زمین خورد. سرش به همان لبه تیز حوض برخورد كرد. خون از سرش به شدت جاری شد. ملافه بزرگی را آوردم. پر از خون شد! اما خون بند نمی آمد. خیلی ترسیدم. همسایه ها آمدند. از شدت خونريزي محمد بیهوش روي زمين افتاد! در آن حالت فقط امام زمان را صدا میزدم. حال من بدتر از او شده بود! با کمک همسایه ها او را به بیمارستان بردیم. آن روز خدا پسرم را نجات داد. ٭٭٭ ایام عید بود. مهمان داشتیم. به خاطر شیرین زبانی و زیبایی چهره، همه محمد را دوست داشتند. یکی از بستگان شکلات بزرگي به او داد. من هم رفتم که چایی بیاورم. یکدفعه دیدم همه بلند فریاد میزنند! همه من را صدا میکردند. با رنگ پریده دویدم به سمت اتاق. محمد افتاده بود روی زمین! چشمانش به گوشه ای خیره شده بود. از دهان او کف و خون می آمد! صحنه وحشتناكي بود.من حال خودم را نمیفهمیدم. خدا را به حق حضرت زهرا قسم میدادم. شکلات بزرگ در گلويش گير كرده و راه نفس او را بند آورده بود. یکی از همسایه ها كه انسان دنیا دیدهای بود. آمد جلو. انگشتش را در حلق بچه کرد. باسختي شکلات را درآورد. آن شب هم خدا فرزندم را نجات داد. چند روز گذشت. محمد را توی پشه بند خوابانده بودم. موقع غروب به سراغ او رفتم. یکدفعه دیدم گردنش سیاه و متورم شده! خیلی ترسیدم. همسایه ها را صدا کردم. نفس او بالا نمی آمد. با یکی از همسایه ها رفتیم بیمارستان. دکتر سریع او را در معاینه کرد. آزمایش گرفت و... روز بعد دکتر گفت: خدا خیلی رحم کرده. اگر او را دیرتر رسانده بودید بچه تلف میشد. این یک عفونت سخت بود که به خیر گذشت. چند روزی از اين ماجراها گذشت. چندین اتفاق دیگر نيز رخ داد. من همیشه توسل به حضرت زهرا داشتم. هر بار دست عنایت خدا را میدیدم. اما باز ميترسيدم! شب بعد از نماز سر سجاده نشستم. به این اتفاقات فکر میکردم. بعد از سه دختری که خدا به ما عطا کرد این پسر به دنیا آمد. حالا پشت سر هم این اتفاقات و... نکند این بچه عمرش به دنیا نیست. نکند چشم زخم و... . به سجده رفتم. خیلی گریه کردم. بعد گفتم: خدایا همه چیز به دست توست. ما هیچ اختیاری از خود نداریم. خدایا مرگ و زندگی به دست توست. شفا به دست توست. بعد خدا را به حق ائمه قسم دادم؛ گفتم خدایا پسرم را از خطرات نجات بده. خدایا فرزندم را به تو میسپارم. خدایا دوست دارم پسرم سرباز امام زمان شود. خدایا او را از خطرات حفظ کن. در تربیت فرزندان ما را یاری کن. بعد از آن دیگر مشکلات قبلی پیش نیامد. پسرم روز به روز بزرگتر میشد و قویتر. هر وقت نماز میخواندم کنارم می ایستاد. او هم مثل ما نماز میخواند. @asabeghoon_shahadat