eitaa logo
السابقون الشهادت
711 دنبال‌کننده
452 عکس
108 ویدیو
11 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت چهارم: آبادان چند نفري از همسايه ها آمدند سراغ من و گفتند: تو جواني، نميتواني تا ابد بيوه بماني. در ضمن دختر وپسرت احتياج به پدردارند. شاهرخ هم اگراينطور ادامه بده، براي خود شما بد ميشه. هرروز دعوا و ... عاقبت خوبي ندارد. بالاخره با آقائي که همسايه ها معرفي کردند و مرد بسيار خوبي بود ازدواج کردم. محمد آقاي کيان پور کارمند راهآهن بود. براي کار بايد به خوزستان ميرفت. به ناچار ما هم راهي آبادان شديم. درآبادان کمتراز سه سال اقامت داشتيم. دراين مدت علاقه پسرم به ورزش بيشتر شده بود. با محراب شاهرخي که از فوتباليست هاي خوزستاني بود. خيلي رفيق شده بود. مرتب با هم بودند. در همان ايام مشغول به کار شد. روزها سر کار مي رفت و شبها به دنبال رفقا بعد از بازگشت از آبادان. خيلي از بستگان مخصوصاً عبداالله رستمي(پسر عمويم که داور بين المللي کشتي بود) به شاهرخ توصيه کرد به سراغ کشتي برود، چرا که قد و هيکل و قدرت بدنياش به درد ورزش ميخورد. اگر هم ورزشكار شود کمتربه دنبال رفقايش ميرود. اما او توجهي نميکرد. فقط مشکلات ما را بيشتر ميکرد.مشکل اصلي ما رفقاي شاهرخ بودند. هرروز خبراز دعواها و چاقوکشي هايشان مي آوردند. @asabeghoon_shahadat
قسمت پنجم: سند عصر يکي از روزهاي تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالي چهارراه کوکا کولا در خيابان پرستار مينشستيم. پسر همسايه بود. گفت: از کلانتري زنگ زدند. مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ماهميشه سر طاقچه آماده بود. تقريباً ماهي يکباربراي سند گذاشتن به کلانتري محل ميرفتم. مسئول كلانتري هم از دست او به ستوه آمده بود. سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر همسايه ميگفت: خيلي از گنده لات هاي محل، از آقا شاهرخ حساب ميبرن، روي خيلي از اونها رو کم کرده. حتي يکدفعه توي دعوا چهارنفر رو باهم زده. بعد ادامه داد: شاهرخ الان براي خودش کلي نوچه داره حتی ماموراي کلانتري ازش حساب ميبرن. ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه. اما اينطور اذيت ميکنه،واي به حال وقتي که بزرگتربشه. چند بارميخواستم بعد ازنماز نفرينش کنم. امادلم برايش سوخت. ياد يتيمي و سختي هائي که کشيده بود افتادم. بعد هم به جاي نفرين دعايش کردم. وارد کلانتري شدم. با کارهاي پسرم،همه من را ميشناختند. مامور جلوي در گفت: برو اتاق افسرنگهبان درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. شاهرخ هم با يقه باز و موهاي به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود. پاهايش را هم روي ميز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن! بعد رفتم جلوي ميزافسرو سند را گذاشتم و گفتم: من شرمندهام، بفرمائيد باعصبانيت به شاهرخ نگاه کردم وبعداز چندلحظه گفتم: دوبارهچيکارکردي؟! شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد با گاريهاشون داشتند ميوه ميفروختند، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه پيرمردها رو ريخت توي جوب، اما من هيچي نگفتيم بعد هم اون پاسبون به پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو .همينطور تو چشماش نگاه ميکردم. ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم. سرش را انداخت پائين. افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجي به سند نيست. ما تحقيق کرديم و فهميديم مامورما مقصربوده. بعد مكثي كرد وادامه داد: به خداديگه ازدست پسر شما خسته شدم. دارم توصيه ميکنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده سرش ميره بالاي دار! شب بعد ازنماز سرم را گذاشتم روي مهر وبلند بلند گريه مي کردم. بعد هم گفتم: خدايا از دست من کاري برنميياد، خودت راه درست رونشونش بده. خدايا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خيرش کن. @asabeghoon_shahadat
قسمت ششم: ورزش توي محل همه شاهرخ را مي شناختند. خيلي قوي بود. اما براي اينکه جلوي کســي کم نياره رفت سراغ کشــتي. البته قبل ازآن يک باربا پسرعمويم رفت ورزشگاه. مسابقات کشتي را از نزديک ديد و خيلي خوشش آمد. براي شروع به باشگاه حميد رفت. زيرنظرآقاي مجتبوي کار را شروع کرد. وقتي براي مسابقات آماده ميشد به باشگاه پولاد رفت. درخيابان شاپور(وحدت اسلامي) و آنجا ثبت نام کرد. بدنش بســيار قوي بود. هرروز هم مشــغول تمرين بود. در اولين حضور در مسابقات کشتي فرنگي به قهرماني جوانان تهران در يکصد کيلو دست يافت. سال پنجاه در مســابقات قهرماني کشور در فوق سنگين جوانان بسيار خوش درخشيد و تمامي حريفان را يکي پس از ديگري از پيش رو برداشت. بيشترمسابقه هارا باضربه فني به پيروزي ميرسيد. قدرت بدني، قد بلند،دستان کشيده واستفاده صحيح از فنون باعث شد که به مقام قهرماني دست پيدا کند. در مسابقات کشــتي آزاد هم شرکت کردوتوانست نايب قهرماني تهران را کسب کند. درهمان ســال براي انتخابي تيم ملي به اردو دعوت شــد. درمسابقه انتخابي،با ابوالفضل عنبري از قهرمانان نامي آن دوران کشــتي گرفت. اين مســابقه در وقت معمول مســاوي به پايان رســيد. اماهيئت داوران،عنبري را براي تيم ملي انتخاب نمود. در سالهاي بعد، شاهرخ درمسابقات بزرگسالان شرکت کرد. بهترين مقام او در ســالهاي بعد کسب نايب قهرماني کشــتي فرنگي کشور دربه اضافه يکصد کيلو بود. درآن مســابقات شاهرخ بسيار زيبا کشتي گرفت. اما درمسابقه فينال ازبهرام مشتاقي شکست خورد و به نايب قهرماني رسيد. سالهاي اول دهه پنجاه، مسابقات کشتي جديدي بهنام "سامبو" برگزار شد. از مدتها قبل، قوانين مسابقات ابلاغ شــده بود. در آن مسابقات درخشش شاهرخ خيره کننده بود. جوان تهراني قهرمان سنگين وزن مسابقات شد. ســال پنجاه وپنج آخرين سال حضور او در مســابقات کشتي بود. شاهرخ با تيم موتوژن تبريز درمســابقات ليگ کشتي فرنگي شرکت کرد. درآن سال به همراه آقاي سليماني براي سنگين وزن، به اردوي تيم ملي دعوت شدند. @asabeghoon_shahadat
قسمت هفتم: پل کارون بالاتراز چهارراه جمهوري، نرســيده به چهــار راه امير اکرم، کابارهاي بود به نام"پل کارون" بيشترمواقع بعد از ورزش با شاهرخ به آنجا ميرفتيم. هميشــه چهاريا پنج نفربه دنبال شــاهرخ بودند. هميشه هم او رفقارا مهمان مي کرد. صاحب آنجا شخصي به نام ناصرجهود از يهوديان قديمي تهران بود. يکروز بعد ازاينکه کارما تمام شد، ناصرجهود من را صدا کردو خيلي آهسته گفت: اين جواني که هيکل درشتي داره اسمش چيه؟! چيکاره است؟! ُگفتم: شــاهرخ رومي گي؟اين پسرورزشــکار وقهرمان کشتيه، اما بيکاره، گنده لات محل خودشونه،خيلي ها ازش حساب ميبرن،اما آدم مهربون وخوبيه .گفت: صداش کن بياد اينجا شاهرخ را صدا کردم، گفتم: برو ببين چيکارت داره! آمــد کنار ميــزناصر، روبــروي اونشســت. بعد بــا صداي کلفتــي گفت: فرمايش؟! ناصرجهود گفت: يه پيشــنهاد برات دارم. از فردا شما هرروز مي ياي کاباره پل کارون، هر چي ميخواي به حســاب من ميخوري،روزي هفتادتومن هم بهت ميدم، فقط کاري که انجام ميدي اينه که مواظب اينجا باشي. شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد: يعني چيکار کنم؟! ناصر ادامه داد: بعضيها مي يان اينجا و بعد ازاينکه ميخورن،همه چي روبه هم ميريزن. اينها کاســبي من رو خراب ميکنن، کارگرهاي من هم زن هستن وازپــس اونها برنمي يان. من يکي مثل تو رواحتياج دارم که اين جورآدم ها رو بندازه بيرون. شاهرخ سرش را پائين گرفت و کمي فکر کرد. بعد هم گفت: قبول ازفردا هر روز تو کاباره پل کارون کنار ميزاول نشســته بود. هيکل درشت، موهاي فر خورده و بلند، يقه باز و دستمال يزدي او را از بقيه جدا کرده بود. يک بــار براي ديدنش به آنجارفتم. مشــغول صحبت و خنــده بوديم که ديدم جوان آراســته اي وارد شد. بعد ازاينکه حســابي خورد، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد. شاهرخ بلند شد وبا يک دست، مثل پر کاه اورا بلند کردوبه بيرون انداخت. بعد با حسرت گفت: ميبيني، اينها َجووناي مملكت ما هستند! ٭٭٭ عصريكي ازروزها پيرمردي وارد كاباره شد. قد كوتاه، كت و شلوار شيك قهوه اي،صورت تراشيده، كروات و كلاه نشان ميداد كه آدم باشخصيتي است. به محض ورود سراغ ميز ما آمد و گفت: آقا شاهرخ؟! شاهرخ هم بلند شد و گفت: بفرمائيد! پيرمرد نگاهي به قد و بالاي شاهرخ كرد و گفت: ماشــاءاالله عجب قد وهيكلي. بعد جلوترآمد وادامه داد: ببين دوست عزيز، من هر شــب توي قمارخونه هاي اين شــهربرنامه دارم. بيشــترمواقع هم برنده ميشــم. به شماهم خيلي احتياج دارم. بعد مكثي كردوادامه داد: با بيشترافراد دربــارو كله گنده ها هم برنامه دارم. من يه آدم قوي ميخوام كه دنبالم باشــه. پول خوبي هم ميدم. شاهرخ كمي فكر كرد و گفت: من به اين پول ها احتياج ندارم. برو بيرون! پيرمرد قمارباز كه توقع اين حرف رونداشــت. با تعجب گفت: من حاضرم نصــف پولي كه دربيارم به تو بدم. روي حرفم فكر كن! اما شــاهرخ دادزدو گفت: برو گمشو بيرون، ديگه هم اينطرفا نيا! براي من جالب بود که شاهرخ با پول قماربازي مشکل داشت، اما با پول مشروب فروشي نه!! ٭٭٭ سال پنجاه وشش بود. نزديک به پنج سال از کار شاهرخ در کاباره پل کارون ميگذرد. پيکان جوانان زيبائي هم خريد. وقتي به ديدنش رفتم با خوشــحالي گفت: ما ديگه خيلي معروف شــديم، شــهروز جهود ديروز اومده بود دنبالم، ميخواد منو ببره کاباره ميامي پيش خودش، ميدوني چقدرباهاش طي کردم؟ با تعجــب گفتم: نه، چقدر؟! بلند گفت: روزي ســيصد تومــن! البته کارش زياده، اونجا خارجي زياد ميياد و بايد خيلي مراقب باشم. شــب وقتي از کاباره خارج مي شديم. شــاهرخ تو حال خودش نبود. خيلي خورده بود. از چهارراه جمهوري تا ميدان بهارستان پياده آمديم. درراه بلندبلند داد مي زد. به شاه فحش هاي ناجوري مي داد. چند تا مامور کلانتري هم ما را ديدند. اما ترســيدند به اونزديک شوند. شاه و خانواده سلطنت منفورترين افراد در پيش او بودند. @asabeghoon_shahadat
قسمت هشتم: ظاهر و باطن درپس هيکل درشت و ظاهر خشني که شاهرخ داشت، باطني متفاوت وجود داشت که او را از بسياري از هم رديفانش جدا ميساخت. هيچگاه نديدم که درمحرم وصفر لب به نجاست هاي کاباره بزند. ماه رمضان را هميشه روزه ميگرفت و نماز ميخواند. به سادات بسيار احترام ميگذاشت. يکي ازدوســتانش ميگفت: پدرومادرش بســيار انســانهاي باايماني بودند. پدرش به لقمه حلال بســياراهميت مي داد. مادرش هم بسيارانسان مقيدي بود. اينها بي تاثير در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود. قلبي بسيار رئوف ومهربان داشت. هرچه پول داشت خرج ديگران ميکرد. هرجائي که ميرفتيم،هزينه همه را او مي پرداخت. هيچ فقيري رادست خالي ردنميکرد. فراموش نمي کنم يکبارزمســتان بسيار ســردي بود. با هم در حال بازگشت به خانه بوديم. پيرمرد درشــت اندامي مشــغول گدائي بود واز سرما ميلرزيد. شاهرخ فوري کاپشن گران قيمت خودش رادرآورد وبه مرد فقيرداد. بعد هم دست هاي اسکناس از جيبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد. پيرمرد که از خوشحالي نميدانست چه بگويد، مرتب ميگفت: َجوون، خدا عاقبت به خيرت کنه! صبــح يکي ازروزها باهم به کاباره پــل کارون رفتيم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جديدي افتاد که سربه زير، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: اين کيه، تا حالا اينجا نديده بودمش؟! در ظاهرزن بســياربا حيائي بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به اين کار مشغول شود. شاهرخ جلوي ميز رفت وگفت: همشيره،تاحالانديده بودمت،تازه اومدي اينجا؟! زن، خيلي آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم. شــاهرخ دوباره با تعجب پرســيد: تواصلا قيافه ات به اينجور کارهاواينجور جاها نميخوره، اسمت چيه؟ قبلا چيکاره بودي؟ زن در حالي که سرش را بالا نميگرفت گفت: مهين هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که براي اجاره خانه و خرجي خودم و پسرم بيام اينجا! شــاهرخ، حســابي به رگ غيرتش برخورده بود، دندان هايش را به هم فشار ميداد، رگ گردنش زده بود بيرون، بعد دستش را مشت کردومحکم کوبيد روي ميزو با عصبانيت گفت: اي لعنت براين مملکت کوفتي!! بعد بلند گفت: همشــيره راه بيفت بريم، شــاهرخ همينطور کــه از در بيرون ميرفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود برميگردم! مهين هم رفت اتاق پشــتي و چادرش را ســرش کردوبا حجاب کامل رفت بيرون. بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتي ازاين ماجرا گذشــت. من هم شــاهرخ را نديدم، تا اينکه يکروزدر باشگاه پولاد همديگر راديديم. بعد از سلام وعليک، بي مقدمه پرسيدم: راستي قضيه اون مهين خانم تو چي شد؟! اول درست جواب نميداد، اما وقتي اصرار کردم گفت: دلم خيلي براشــون ســوخت، اون خانم يه پسر ده ســاله به اسم رضاداشت. صاحــب خونه به خاطر اجــاره، اثاث ها رو بيرون ريخته بــود. من هم يه خونه کوچيک تو خيابون نيروهوائي براشون اجاره کردم. به مهين خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچهات رو تربيت کن، من اجاره و خرجي شما رو ميدم!! @asabeghoon_shahadat
قسمت نهم : سال پنجاه و هفت اوايل سال پنجاه وهفت بود که شاهرخ به کاباره ميامي رفت. جائي بسيار بزرگتر و زيباتر از کاباره قبلي. شهروز جهود گفته بود: اينجا بايد ساکت و آرام باشه. چون من مهمان هاي خارجي دارم. براي همين هم روزي سيصد تومن بهت ميدم. در آن ايام آوازه شهرت شاهرخ تقريباً در همه محله هاي شرق تهران و بين اکثر گنده لات هاي آنجا پخش شده بود. من ديده بودم، چند نفراز کساني که براي خودشان دار و دسته اي داشتند، چطور به شاهرخ احترام ميگذاشتند و از او حساب ميبردند. اصغر ننه ليلا به همراه دار و دستهاش را در يکي از دعواها شاهرخ به تنهائي زده بود. آنهاهم با نامردي ازپشت به او چاقو زده بودند. شاهرخ درآن ايام هر کاري که ميخواست مي کرد و کسي جلودارش نبود. ٭٭٭ عصر يکي از روزها شخصي وارد کاباره ميامي شد و سراغ شاهرخ را گرفت. گارسون ميز ما را نشان داد. آن شخص هم آمد و کنار ميز ما نشست. بعد از کمي صحبت هاي معمول، گفت: من يک کار کوچک از شما ميخوام و در مقابل پول خوبي پرداخت ميکنم! بعد چند تا عکس و آدرس و مشخصات را به ما داد و گفت: اين آدرس هتل جهان است. اين هم مشخصات اتاق مورد نظر، شما امشب توي اين اتاق بايد بهروز وثوقي رو با چاقو بزنيد!! چشمان شاهرخ يکدفعه گرد شد و با تعجب گفت: آدم بُکشم؟!نه آقا اشتباه گرفتي! آن مرد ادامه داد: نه، فقط مجروحش کنيد. اين يه دعواي ناموسيه، فقط ميخوام خطو نشون براش بکشيم. بعددستش راداخل کيف بُرد وسه تادسته اسکناس صد توماني روي ميز گذاشت و گفت: اين پيش پرداخته، اگه موفق شديد دوبرابرش روميدم. در ضمن اگه احتياج بود، حبيب دولابي و دارودسته اش هم هستن. شاهرخ پرسيد: شما از طرف کي هستين، اين پول رو کي داده؟! اما آن آقا جواب درستي نداد. شب با احتياط کامل رفتيم هتل جهان، يک روزهم درآن حوالي معطل شديم. اما بهروز وثوقي عصرروز قبل از ايران خارج شده بود. ٭٭٭ ناصر کاسه بشقابي، اصغر ننه ليلا، حسين وحدت، حبيب دولابي(۱)(همه اين افراد به جرم همکاري با ساواک و کشتار مردم، بعد از انقلاب اعدام شدند) و چند تا ديگه از گنده لاتهاي شرق و جنوب شرق تهران دعوت شده بودند، شاهرخ هم بود. هر کدام از اينها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم. جلسه که شروع شد نماينده ساواک تهران گفت: چند روزي هست که در تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستيم. خواهش ما از شما و آدمهاتون اينهکه ما رو کمک کنيد. توي تظاهراتها شما جلوي مردم رو بگيريد، مردم رو بزنيد. ما هم از شما همه گونه حمايت مي کنيم. پول به اندازه کافي در اختيار شما خواهيم گذاشت. جوايز خوبي هم از طرف اعلي حضرت به شما تقديم خواهدشد. جلسه که تمام شد،همه ازتعدا دنوچه هاوآدم هاشون ميگفتن وپول ميگرفتن، اما شاهرخ گفت: بايد فکر کنم، بعداً خبر مي دم. بعد هم به من گفت: الان اوایل محرم، مردم عزادار امام حسين(ع) هستند. من بعد از عاشورا خبرميدم. @asabeghoon_shahadat
قسمت دهم : محرم عاشق امام حسين(ع)بود. شاهرخ ازدوران کودکي علاقه شديدي به آقاداشت. اين محبت قلبي را از مادرش به يادگار داشت. راه اندازي هيئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداري و گريه براي سالار شهيدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه هاي محرم او بود. هر سال در روز عاشورا به هيئت جواد الائمه در ميدان قيام ميآمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت ميکرد. پيرمرد عالمي به نام حاج سيد علي نقي تهراني مسئول و سخنران هيئت بود. شاهرخ را هم خيلي دوست داشت. در عاشوراي سال پنجاه وهفت، ساواک به بسياري از هيئت ها اجازه حرکت در خيابان را نميداد. اما با صحبت هاي شاهرخ، دسته هيئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسينيه برگشت. شاهرخ مياندار دسته بود. محکم و با دو دست سينه مي زد. نميدانم چرا اما آنروز حال و هواي شاهرخ با سالهاي قبل بسيار متفاوت بود. موقع ناهار، حاج آقا تهراني کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه هايشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفرهم آمديم ودر کنار حاج آقا نشستيم. صحبتهاي اوبه قدري زيبا بود که گذر زمان را حس نميکرديم. اين صحبت ها تا اذان مغرب به طول انجاميد. بسيار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولين جرقه هاي هدايت ما درهمان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبتهاي حاج آقاو پرسش هاي ما، حر ديگري متولد شد. آن هم سيزده قرن پس از عاشورا، حرّي به نام شاهرخ ضرغام براي نهضت عاشورائي حضرت امام(ره). @asabeghoon_shahadat
قسمت یازدهم: ببينيد رفقا، ما اين همه به خاطرامام حســين(ع) به ســروسينه خودمان ميزنيم، از آنطــرف فرزند اين مولاي مــا يعني آقاي خميني را گرفته انــد. بدون دليل هم تبعيدش کرده اند. اما ما هيچ کاري نميکنيم. مگرايشان چه گفته، اين سيد ميگويد: شاه نبايد پول مملکت را اينقدر صرف عياشي و جشن و خوش گذراني کند. ميگويد اسلام در خطراست. ميگويد نبايد به اســرائيل کمک کرد. شــما ببينيد ازپول مملکت اسلامي ما به اسرائيلي که کشورهاي اسلامي را اشغال کرده کمک ميشود. به جاي بهادادن به اسلام واقعي، شــخصي را نخســت وزير کرده اند که مذهبش بهائي است. واقعاًآقاي خميني راست گفته که اسلام در خطراست. اينهــا صحبت هائي بود که حاج ســيد علي نقــي تهراني درعصرعاشــورا براي ما ميگفت، بعد ادامه داد: نور ايمان را ببينيد، اين آقاي خميني بدون هيچ چيزي وفقط با توکل برخدا، با يک عباولباس ســاده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با اين همه تانک وتوپ از پس او برنمي آيد شــاهرخ که ســاکت وآرام به ســخنان حاج آقا گوش ميکرد واردبحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همين نتيجه رســيده ام. حاج آقا شــما خبرنداري. نمي داني توي اين کاباره هاوهتل هاي تهران چه خبره، اکثراين جور جاها دســت يهودي هاســت، نميدونيد چقدر از دختراي مسلمون به دست اين نامسلمون ها بي آبرو میشن. شــاه دنبال عياشي خودشه، مملکت هم می افته دست یه مشت دزد طرفدارآمريکا واسرائيل، اين وسط دين مردمه که داره از دست ميره. وقتي بحث به اينجا رســيد حاج آقاداشــت خيره خيره تو صورت شاهرخ نگاه ميکرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شمارا که ميبينم يادمرحوم طيب مي افتم. بعد ادمه داد: طيب در روزگار خودش گنده لاتي بود، مدتي هم وابسته به دربار، حتــي يکبارزده بودتو گوش رئيس پليس تهران،ولي کاري باهاش نداشــتند. همين آقاي طيب را بعد ازپانزده خرداد گرفتند و گفتند: شــرط آزادي تو، اينه کــه به خميني دشــنام بدي. بعد هم بگي كه من ازاوپــول گرفتم تا مردم را به خيابان ها بريزم، اما اوعاشــق امام حســين(ع) وآزاد مردبود. قبول نکرد. گفت: دروغ نمي گم. توي همين تهران هم طيب رو به رگبار بستند. بعد ادامه داد: طيب اين درس عاشورارا خوب ياد گرفته بود که؛" مرگ با لذت بهتر از زندگي با ذلت است." @asabeghoon_shahadat
قسمت دوازدهم: مشهد ســه روز از عاشــورا گذشته. شــاهرخ خيلي جدي تصميم گرفته بود.کاردر کابــاره را رهــا کرد. عصربود که آمد خانه. بي مقدمه گفت: پاشــين! پاشــين وسايلتون رو جمع کنيد مي خوايم بريم مشهد! مادر با تعجب پرسيد: مشهد! جدي مي گي! گفت: آره بابا، بليط گرفتم. دو ساعت ديگه بايد حرکت کنيم. باور کردني نبود. دو ســاعت بعد داخل اتوبوس بوديم. در راه مشــهد. مادر خيلي خوشحال بود. خيلي شــاهرخ را دعا کرد. چند سالي بود که مشهد نرفته بوديم. در راه اتوبوس براي شام توقف کرد. جلوي رســتوران جوان ديوانه اي نشســته بود. چند نفري هم اورا اذيت مي کردند. شــاهرخ جلو رفت و کنار جوان ديوانه نشست. ديگر کسي جرات نمي کرد که او را اذيت کند! بعد شــروع کردبا آن ديوانه صحبت کــردن. يکي ازهمان جوانهاي هرزه با کنايه گفت: ديوانه چو ديوانه ببيند خوشــش آيد! شاهرخ هم بلند داد زد؛ آره من ديوانه ام! ديوانه! بعد بادســت اشاره کرد و گفت: اين بابا عقل نداره اما من ديوانه خميني ام! وارد رستوران شديم. مشــغول خوردن شام بوديم. همان جوان هاي هرزه دور هم نشســته بودند. بلندبلند به هم فحش مي دادند. شــاهرخ اشاره کرد که؛ زن وبچه اينجا نشستند،آروم تر! امــاآنهــا ازروي لجبازي بلندتر فحش مي دادند. شــاهرخ گفت: لااله الا الله نمي خوام دعوا کنم. اما يکدفعه وباعصبانيت از جا بلند شــد. رفت سمت ميز آنها . با خودم گفتم الان اونها رو می کشه.اما آنها تاهيبت شاهرخ را دیدند پا به فرار گذاشتند! ٭٭٭ فردا صبح رســيديم مشهد. مستقيم رفتيم حرم. شاهرخ سريع رفت جلو، باآن هيکل همه را کنار زدو خودش را چسباند به ضريح! بعد هم آمد عقب ويک پيرمرد را که نمي توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوي ضريح. عصرهمان روز از مســافرخانه حرکت کردم به سوي حرم. شاهرخ زودتراز من رفته بود. مي خواستم وارد صحن اسماعيل طلائي شوم. يکدفعه ديدم کنار درب ورودي شاهرخ روي زمين نشسته . روبه سمت گنبد. آهسته رفتم وپشت سرش نشستم. شــانه هايش مرتب تکان مي خورد. حال خوشي پيدا کرده بود. خيره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف مي زد. مرتب مي گفــت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما مي خوام توبه کنم. خدايا منو ببخش! يا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشــک از چشمان من هم جاري شد. شاهرخ يک ساعتي به همين حالت بود. توي حال خودش بود و با آقا حرف مي زد. دو روز بعد برگشتيم تهران، شاهرخ درمشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاري هاي گذشته را رها کرد. @asabeghoon_shahadat
قسمت سیزدهم: انقلاب هر شــب درتهران تظاهرات بود. اعتصابــات ودرگيري هاهمه چيز را به هم ريخته بود. از مشهد که برگشتيم. شاهرخ براي نمازجماعت رفت مسجد!! خيلي تعجب کردم. فردا شب هم براي نمازمسجد رفت. با چند تا ازبچه هاي انقلابي آنجا آشنا شده بود. درهمه تظاهرات ها شرکت ميکرد. حضور شاهرخ باآن قد وهيکل وقدرت، قوت قلبي براي دوســتانش بود. البته شاهرخ ازقبل هم ميانه خوبي با شاه و درباري ها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان سلطنت فحش ميداد. ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل ازانقلاب سينه اش را خالکوبي کرده بود. روي آن هم نوشته بود: خميني، فدايت شوم ٭٭٭ اوايل بهمن بود، با بچه هاي مســجد ســوار بر موتورها شــديم. همه به دنبال شــاهرخ حرکت کرديم. اطراف بلوار کشــاورزرفتيم. جلوي يک رســتوران ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسي آنجا نبود. شــاهرخ گفت: من ميدونم اينجا کجاست. صاحبش يه يهودي صهیونیستِ که الان ترســيده ورفته اســرائيل، اينجا اسمش رســتورانه اما خيلي ازدخترای مسلمون همين جا بي آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است. بعد سنگي را برداشت. محکم پرت کردو شيشه ورودي را شکست. ازيکي ازبچه هــاهم کوکتل مولوتوف را گرفت وبه داخل پرت کرد. بعد هم ســوار موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر کاباره ها و دانسينگ هاي تهران را آتش زديم. درهمان ايام پيروزي انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خيلي تغيير کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد ميخواند، رفقايش هم تغيير کرده بود. ٭٭٭ نيمه هاي شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباسهايش خوني بود. مادر باعصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجائي،آخه تا کي ميخواي با مامورها درگير بشي، اين کارها به تو چه ربطي داره. يکدفعه ميگيرن واعدامت مي کنن پسر! نشســت روي پله ورودي و گفــت: اتفاقاً خيلي ربــط داره، ما از طرف خدا مســئوليم! ما با کســي درگير شــديم که جلوي قرآن واسلام ايســتاده، بعد به ما گفت: شــما ايمانتون ضعيفه، شــما يا به خاطربهشــت، يا ترس از جهنم نماز ميخوني، اما راه درست اينه که همه کارهات براي خدا باشه!! مادرگفت: به به،داري مارونصيحت ميکني، اين حرفاي قشــنگ واز کجا ياد گرفتي!؟خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد ميگفت. ٭٭٭ در روزهاي بهمن ماه شــورو حال انقلابي مردم بيشــتر شــده بود. شاهرخ با انســاني که تا چند ماه قبل ميشــناختيم بسيار متفاوت شده بود. هر شب مسجد بود. ماشــين پيکانش را فروخت و خرج بچه هاي مســجد و هزينه هاي انقلاب کرد! شــب بود كه آقاي طالقاني(رئيس سابق فدراســيون کشتي) با شاهرخ تماس گرفت. ايشــان وقتــي فهميد که شــاهرخ، به نيروهاي انقلابي پيوســته بســيار خوشحال شد. بعد هم گفت: آقاي خميني تا چند روز ديگر برميگردند. براي گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتياج داريم. روزدوازدهم بهمن شــاهرخ واعضاي گروه مســجد، به عنوان انتظامات در جلوي درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپيماي امام(ره) شاهرخ ازبچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاهرفت. عشق به حضرت امام اورا به سالن محل حضور ايشان رساند. لحظاتي بعد حضرت امام وارد ســالن فرودگاه شد، اشك تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شــاهرخ،آنقدربه دنبال امام رفت تا بالاخره ازنزديک ايشــان را ملاقات کرد وتوانســت دست حضرت امام را ببوسد. آنروزبا بچه ها تا بهشت زهرا(س)رفتيم در ايام دهه فجر شاهرخ را کمتر ميديديم. بيشتربه دنبال مسائل انقلاب بود. روزبيســت ودوبهمن ديدم سوار بريک جيپ نظامي جلوي مسجد آمد. يک اســلحه ويک قبضه کلت همراهش بود. شــورو حال عجيبي داشــت. هرروز براي ديدار امام به مدرسه رفاه مي رفت. ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت چهاردهم : کمیته چند روزي از پيروزي انقلاب گذشته بود. نيروي نظامي و انتظامي وجود نداشت. كميته هاي انقلاب اسلامي حلال مشكلات مردم شده بود. هر شب تا صبح نگهباني مي داديم. خبر رسيد كه يكي از افراد شرور قبل از انقلاب با اسلحه در محله نارمك تردد دارد. دو نفراز بچه ها در تعقيب او بودند. اما موفق نشدند. ساعتي بعد ديدم آقائي با هيكل بسيار درشت وارد دفتر كميته مسجد احمديه شد. موهاي فر خورده و بلند. قد و هيكل بسيار درشتي داشت. بعد هم با صدائي خشن گفت: دنبال من بوديد!؟ با تعجب پرسيدم شما؟! گفت: شاهرخ ضرغام هستم. بعد هم اسلحه خودش را محكم گذاشت روي ميز. يكدفعه صداي مهيبي آمد. گلوله اي از دهانه اسلحه خارج شد! همهترسيده بودند. بيشترازهمه خود شاهرخ. رنگش پريده بود. دست وپايش مي لرزيد. بعد با خجالت گفت: به خدا منظوري نداشتم. اسلحه ام-۳ خيلي حساسه. خدارحم كرد. گلوله به كسي نخورد. پرسيدم: اين اسلحه رو از كجا آوردي؟ گفت: من عضو كميته منمطقه يازده هستم. اطراف خيابان پيروزي من هم كمي فكر كردم و گفتم: اين آقا رو كميته مركزاونجا معلوم مي شه. بيشتر بچه ها مي ترسيدند. هيچكس راضي نمي شد او را به كميته مركز منتقل كند. مي گفتند دوست و رفيق زياد داره ممكنه به ما حمله کنند. ساعتي بعد با ماشين خودم به همراه دو نفر ديگر حركت كرديم. جلوي درب كميته مركز دو نفر از رفقا را ديدم. سلام وعليك كرديم. نگاهي به شاهرخ كردند و گفتند: اين كيه!؟ عجب هيكلي داره! چشماش رو ببند. زود ببرش تو كه آقاي خلخالي منتظر اينهاست. رنگ چهره شاهرخ پريده بود. دستاش مي لرزيد. التماس مي كردومي گفت: آقا تو رو خدا بگو من هيچ كاري نكردم. شما تحقيق كنيد. به خدامن انقلابي ام. رفتيم طبقه دوم. طوري كه كسي متوجه نشود به بازپرس گفتم: قيافه اش غلط اندازه. اما كار خاصي نكرده. فقط اسلحه داشته و بچه ها تعقيبش كردند. عصر فردا در محل كميته نشسته بودم. سرم توي كار خودم بود. يكي از در‌ وارد شد. بلافاصله پشت ميز من آمد. مرا بغل كرد و شروع كرد بوسيدن! همينطور هم مي گفت: آقا خيلي نوكرتم. غلامتم، خيلي مردي،هر كاري بگي مي كنم. درست حدس زدم. شاهرخ بود. گفتم: چه خبره مگه چي شده!؟ گفت: مسئول كميته از شما خيلي تعريف كرد. بعد هم به خاطر شما من رو آزاد كرد. آقا از امروز من نيروي شماهستم. هر كاري بخواي مي كنم. هر چي بخواي سه سوته حاضره! شاهرخ ازهمان روزعضو كميته ناحيه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار سيلندر خودش گشت زني مي كرد. بعضي مواقع هم با ماشين جبپ خودش گشت مي زد. جالب بود كه مرتب ماشين اوعوض مي شد. بعدها فهميديم كه نگهبان پادگان خيلي از شاهرخ حساب مي بره. براي همين شاهرخ چند روز يكبار ماشين خودش رو عوض مي كرد! ٭٭٭ داخل مسجد دور هم نشسته بوديم. حاج آقا جلالي سرپرست کميته مشغول صحبت با شاهرخ بود. حاج آقا به يکي ازبچه هاي مذهبي گفته بود که احکام نمازجماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد. حرف از احکام و... بود. يکدفعه شاهرخ با همان زبان عاميانه خودش گفت: حاج آقا بگذريم ازاين حرفا! يه ماشين برا شماديدم خيلي عالي! آخرين مدل، شورلت اصل آمريکائي، توي پادگانه، مي خوام بيارم براي شما ولي رنگش تعريفي نداره!! شنيده بودم که نگهبان هاي پادگان هم از شاهرخ حساب مي برند. ولي فکرنمي کردم تا اينقدر! حاج آقا گفت: بس کن اين حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش. دقت کن نمازهات رو صحيح بخوني. شاهرخ دوباره خيلي جدي گفت: راستي با مسئول پادگان هماهنگ کردم. مي خوام يه تانک بيارم برا مسجد!! همه با هم خنديديم و با خنده جلسه ما تمام شد. عصر روزبعد جلوي مسجد احمديه ايستاده بودم. با چند نفر ازبچه هاي کميته مشغول صحبت بودم. صداي عجيبي از سمت خيابان اصلي آمد. با تعجب به تانک!! ِ رفقا گفتم: صداي چيه؟! يکي ازبچه ها گفت: من مطمئنم، اين صداي تانکه.دويديم به طرف خيابان، حدس او درست بود. يک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خيابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه مي کرديم. در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بيرون آورد. با خنده براي ما دست تکان مي داد. بعد گفت: جاش خوبه؟! نمي دانستم چه بگويم. من هم مثل ديگر بچه ها فقط مي خنديدم! يک هفته درد سر داشتيم. بالاخره تانک را به پادگان برگردانديم. هرکسي اين ماجرا را مي شنيد مي خنديد. اما شاهرخ بود ديگر،هر کاري که مي گفت بايد انجام مي داد. ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat @asabeghoon_shahadat
قسمت پانزدهم: ولایت فقیه چند نفراز رفقاي قبل ازانقلاب را جذب کميته کرده بود.آخر شــب جلوي مســجد مشغول صحبت بودند. يکي ازآنها پرسيد: شاهرخ، اين که ميگن همه بايد مطيع امام باشن، ياهمين ولايت فقيه، تو اينو قبول داري!؟آخه مگه ميشه یه پيرمرد هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟ شــاهرخ کمي فکر کــردوباهمان زبان عاميانه خــودش گفت: ببين، ما قبل از انقــلاب هر جا ميرفتيم،هر کاري ميخواســتيم بکنيــم، چون من رو قبول داشتيد،روي حرف من حرفي نميزديد،درسته؟ آنهاهم با تكان دادن سرتائيد کردند. بعــد ادامه داد: هــر جائي احتياج داره يه نفر حرف آخر رو بزنه، کســي هم روي حــرف اون حرفــي نزنه. حــالا اين حرف آخررو، تو مملکت ما کســي ميزنه که عالم ِ دين، بنده واقعي خداست، خدا هم پشت و پناه ايشونه. بعد مکثي کردو گفت: به نظرت،غيراز خدا کســي ميتونســت شاه رو از مملکت بيرون کنه، پس همين نشــون ميده که پشــتيبان ولايت فقيه خداست. ماهم بايد به دنبال امام عزيزمون باشــيم. درثاني ولي فقيه کار اجرائي نميکنه بلکه بيشتر نظارت ميکنهاين اســتدلال هاي او هر چند ســاده وبا بيان خاص خودش بود. اماهمه آنها قبول کردند ٭٭٭ چند روزي از پيروزي انقلاب گذشت. شــاهرخ نشسته بود مقابل تلويزيون، ســخنراني حضرت امام در حال پخش بود. داشــتم از کنارش رد مي شــدم که يکدفعه ديدم اشــک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم: شاهرخ، داري گريه ميکني!؟ بادســت اشکهايش را پاک کردو گفت: امام،بزرگترين لطف خدادر حق ماســت. ما حالا حالاها مونده که بفهميم رهبر خوب چه نعمت بزرگيه، من که حاضرم جونم رو براي اين آقا فدا کنم. ٭٭٭ مدتي بعد، خانه اي مصادره اي را براي ســکونت در اختيار شاهرخ گذاشتند. بعد گفتند: چون خانه نداريد، مي توانيد براي دريافت زمين مراجعه نمائيد. يک قطعه زمين در شــمال منطقــه تهرانپارس به ما تعلق گرفت. اما شــاهرخ گفت: خيلي ازمردم باداشتن چندين فرزند هنوز زمين نگرفته اند. من راضي به گرفتن اين زمين نيستم. يكروز پيرمردي راديد که نتوانســته بود زمين دريافت کند. آمد خانه. ســند زمين را برداشــت وبــا خودش بُرد. ســند را تحويل پيرمــرد داد و گفت: اين هديه اي از طرف حضرت امام است. مدتي بعد خانه مصادره اي راهم تحويل داد. گفته بودند براي يک مقرنظامي احتياج داريم. دوباره برگشــتيم به مستاجري، اما اصلا ناراحت نبود. گفتم: پس چرا قطعه زمين را تحويل دادي؟ گفت: ما که براي خانه و زمين انقلاب نکرديم،هدف ما اسلام بود. خدا اگر بخواهد، صاحب خانه هم مي شويم. ٭٭٭ در درگيري هاي مســلحانه اي که پيش مي آمد، بازهم شاهرخ جلوترازبقيه بود. يکبار يکي ازمســئولين کميته به شاهرخ گفت: چرا شما در درگيري هاي مسلحانه سنگرنميگيري، مگر دوره آموزشي سربازي نرفته اي شــاهرخ هم گفت: خدارو شــکر، من براي شاه ســربازي نکردم. من سرباز فراري بودم. کســي هم جرات نداشت منو بگيره، حالا هم با افتخارميگم که؛ من سرباز خميني ام. شــاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود. وقتي امام(ره) پيام مي داد لحظه اي درنگ نمي کرد. مي گفت: امام دســتور داده بايد اجرا شود. مي گفت: من نوکرامام هستم. آقا دستور بده هر کاري باشه انجام مي دم. بهترين مثال آن هم ماجراي کردستان بود. ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت شانزدهم: کردستان درگيري گروه هاي سياســي ادامه دارد فضاي متشــنج تابستان پنجاه وهشت تهران آرام نشــده اما مشــکل ديگري بوجود آمد درگيــري باضدانقلاب در منطقه گنبد شاهرخ يک دســتگاه اتوبوس تحويل گرفت با هماهنگي کميته، بچه هاي مســجد را به آن منطقه اعزام کرد. بــا پايان درگيري ها حدود دوهفته بعد بازگشتند خسته از ماجراي گنبد بوديم اما خبر رسيد کردستان به آشوب کشيده شده گروهي ازکردها از طرف صدام مســلح شدند. آنها مرداد پنجاه وهشت، تمام شهرهاي کردستان را به صحنه درگيري تبديل کردند "امام پيامي صادر کرد:" به ياري رزمندگان در کردستان برويد ،شاهرخ ديگر ســراز پا نمي شناخت با چند نفرازدوستانش که راننده بودند صحبت کرد. ســاعت ســه عصر(يکســاعت پس ازپيام امام) شاهرخ با يک دستگاه اتوبوس ماکروس درمقابل مسجد ايستاد. بعد هم داد ميزد: کردستان، بيا بالا، کردستان! آمدم جلو و گفتم: آخه آدم اينطوري نيرو ميبره برا جنگ! صبر کن شــب بچه ها مي يان، ازبين اونها انتخــاب ميکنيم. گفت: من نميتونم صبرکنم. امام پيام داده، ما هم بايد زود بريم اونجا ساعت چهارعصرماشين پر شد همه ازبچه هاي کميته ومسجد بودند چند ماشين سواري هم همراه ما آمدند. باچندين قبضه اسلحه ونارنجک حرکت کرديم. بيشترراه ها بسته بود. ازمسير کرمانشاه به سمت قصر شيرين رفتيم. درآنجا با فرماندهي به نام محســن چريک آشنا شديم. ازآنجا به کردستان رفتيم. در سه راهي پاوه با برادر ســيد مجتبي هاشمي، ازمسئولين کميته خيابان شاهپورتهران آشنا شديم. اوهم با نيروهايش به آنجا آمده بود. آقاي شجاعي، يکي از نيروهاي آموزش ديده واز افسران قبل از انقلاب بود که به همراه ما آمده بود. اين مناطق را خوب مي شناخت. اوبسياري از فنون نبرددرکوهستان را به بچه هاآموزش ميداد. بعداز پيام امام نيروي زيادي ازمناطق مختلف کشــور راهي کردســتان شده بود. در سه راهي پاوه اعلام شد كه پاوه به اندازه كافي نيرودارد شما به سمت سنندج برويدنيروي ما تقريباًهفتاد نفربود فرمانده پادگان سنندج وقتي بچه هاي ماراديد گفت: ضد انقلاب به ارتفاعات شاهنشين حمله كرده پاسگاه مرزي"برار عزيز" را نيزتصرف كرده شــما اگرميتوانيد به آن ســمت برويد. بعد مکثي کردو ادامه داد: فرمانده شما كيه؟! ماهم كه فرماندهي نداشــتيم به همديگر نگاه ميكرديم بلافاصله من گفتم: آقاي شاهرخ ضرغام فرمانده ماست هيكل وقيافه شاهرخ چيزي ازيك فرمانده كم نداشــت بچه هاهم اورادوست داشــتند اما شاهرخ زدبه دستم و گفت: چي ميگي؟! من فقط ميتونم تيراندازي کنم من كه فرماندهي بلد نيستم گفتم: من قبل انقلاب همــه اين دوره ها رو گذراندم كمكت ميكنم ديگر بچه هاي هم حرف مرا تائيد كردند بالاخره شاهرخ فرمانده ما شد! رفتيم براي تحويل آذوقه ومهمات توي راه گفتم: بچه‌ها تو روقبول دارند هيــكل تو فقط بــه درد فرماندهي ميخــوره من هم كمكــت ميكنم بعد از آرايش نيروها راهي منطقه شاه نشين شديم. يك تانك در جلوي ماشين ها بودبعد هم ســه كاميون نظامي ارتش، پشــت ســرآن هم ده دســتگاه ميني بوس و سواري قرارداشت پاســگاه بدون درگيري تصرف شــد فرداي آن روزيكــي از جوانان انقلابي روســتا پيش ما آمد و گفت: ضد انقلاب با ديدن ماشين هاي شماو كاميون هاي ارتشي به سمت مرز فرار كردند جالب اين بود كه كاميون ها خالي بود وبراي تداركات آورده بوديم! يكي ديگراز جوانان روســتا كه مســئول تلفنخانه بود با خوشحالي به پاسگاه آمد يك ظرف بزرگ ماست محلي هم براي ما آوردو گفت: تلفنخانه روستا براي شــماآماده است شاهرخ هم ازهديه اوتشكر كرد وبا ادب گفت: لطف ميكنيد كمي ازماست را بخوريد! آن جوان هم قبول كردو كمي ازماست را خورد. وقتي رفت گفتم: شاهرخ برخوردت با اون جوان خيلي عالي بود ممکن بود ماست مسموم باشه چند روزي در پاســگاه ژاندارمري برارعزيز حضور داشتيم خبررسيده بود كه به جزپادگان، تمامي شهر سقزدر اختيار ضد انقلاب است عصربود كه بچه‌هایش گفتند: مخابرات از صبح بسته است. يكي ازبچه هاعجله داشت ميخواست با مادرش تماس بگيرد. هيچ وسيله ارتباطي ديگري هم در آنجا نبود. شــاهرخ رزمنده به مخابرات رفت. قفل در را شكســت. بعد هم گفت: مســئول تلفنخانه جوان خوبي اســت پول قفل وهزينه تلفن را با او حساب ميكنم وقتي وارد مخابرات شد با تعجب ديدكه روي ميزنقشه پاسگاه،راه هاي حمله به پاســگاه، تعدادنيروهاومحل اســتقرارآنها ترسيم شــده. شاهرخ همان روز مســئول مخابرات را بازداشت كرد اوبعد ازدستگيري گفت: فكرنميكرديم تعداد شما كم باشد ما فكر كرديم تمام كاميونها پراز نيرو است روزبعــد يك گــردان نيرو از ژاندارمري به پاســگاه آمدند ما برگشــتيم به ســنندج فرمانده پادگان، همه نيروها را جمع كردو شــرايط ســقزرا توضيح داد بعــد گفت: ما تعدادي نيروي از جان گذشته میخواهیم ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat
كه باهليكوپتر به پادگان سقزبروند. اما هيچکس جوابي نداد. همه نيروهاي نظامي به هم نگاه ميكردند. در اين ميان شاهرخ و اعضاي گروهش دستشان را بالا گرفتند. ساعتي بعد چهار فروند هليكوپتربه سمت سقز حركت كرد. هر كدام از ما يك کوله پشتي پراز تداركات ويك دبه بزرگ بنزين ياآب به همراه داشتيم. شــرايط پادگان سقز خيلي خطرناک بود. هليكوپترها فقط مارا پياده كردند و از آنجا دور شدند. ساعتي بعد وبا تاريك شدن هوا ازهمه طرف به سمت پادگان شليك ميشد. شرايط سختي بود. ما در محاصره بوديم. من و شاهرخ با فرمانده پادگان جلسه گذاشتيم. بعد از آن نيروها را در مناطق مختلف پادگان پخش كرديم. روز بعد شــاهرخ با بيشتر ســربازان مســتقردر پادگان رفيق شد. ميگفت و ميخنديد. ســربازان هم خيلي دوستش داشتند. شب با شاهرخ به روي برجك رفتيم وبه شــهرنگاه ميكرديم. بيشــتر گلوله ها از چند نقطه خاص داخل شهر شــليك ميشد. با كمك يكي از سربازها محل حضور ضد انقلاب را شناسائي كرديم. بعد هم با گلوله خمپاره و آرپيجي پاسخ داديم. صبح فردا نيروي كمكي ازراه رســيد. شــاهرخ نيروهــارا توجيه كرد. حالا ما گذشته خوبي نداشتيم. ديگريك فرمانده تمام عيار شده بود. عمليات آغاز شد. بادستگيري بيست نفر و كشته شدن چند نفراز سران ضد انقلاب سقزهم پاكسازي شد. شــهيد چمران هم كه ازماجرا خبردار شــده بودبه ديدن ما آمد. از رشادت بچه ها به خصوص شاهرخ تجليل كرد. ماهم به تهران برگشتيم. تلويزيون همان شــب فيلمي را از سقزپخش کرد. خيلي ازبچه ها شاهرخ رادرتلويزيون ديده بودند. اين برنامه نشان مي داد نيروهاي انقلابي در شهرمستقر شده اند. در جريان عمليات سقز شاهرخ ازناحيه پا مجروح شد. مدتي درتهران بستري بود. بعد از آن دوباره مشغول فعاليت هاي کميته شد. شــرکت درماموريت هاي کميته،آموزش نظامي، تشــکيل بســيج مســجد، از فعاليت هاي شاهرخ درآن سال بود. اما اتفاق مهمي كه درهمان سال افتاد ماجراي لاهيجان بود. ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت هفدهم : لاهیجان نماز را در مســجد احمديه خوانديم با شاهرخ مشغول صحبت بودم مسئول كميته شــرق تهران هم آنجا بود من و شاهرخ در حال خروج از مسجد بوديم كه مسئول كميته ما را صدا كرد وقتــي همه ازاطرافش رفتند روبه ما كردو گفــت:امام جمعه لاهيجان با ما تمــاس گرفته مثل اينكه ســران حزب توده و چريك هــاي فدائي خلق ازتهران به لاهيجان رفته اند مردم انقلابي ومومن اين شــهرهم ازدســت آنها آسايش ندارند بعد ادمه داد: من شنيدم كه شما با بچه هاي كميته رفته بوديد كردستان تجربه خوبي هم در مبارزه با ضدانقلاب داريد براي همين از شــما ميخوام كه يك ســفربه لاهيجان برويد ماهم قبول كرديم وقرار شــد فــردا براي دريافت دو دستگاه اتوبوس و امكانات برويم مقر كميته مركز وقتي صحبت ها تمام شــد اش كميته نگاهي كردوبا تعجب گفت: آقا شاهرخ، شما قبل از انقلاب چيكار ميكرديد! شــاهرخ لبخندي زدو گفت: بهتره نپرسيد، من وامثال من رو امام آدم كرد. ما گذشته خوبي نداشتيم ايشــان ادامه داد: آخه از طرف دادســتاني آمده بودند براي دســتگيري شما، حتي من عكسي كه آورده بودند را ديدم تصوير خود شما بود ميگفتند: اين از گنده لات هاي قديمه تو جلســه ساواك هم حضورداشته قراره دستگير وبه احتمال زياد اعدام بشه من هم توضيح دادم كه اين آقا الان از بهترين نيروهاي كميته است گذشته هر چي بوده تموم شده اما الان آدم فوق العاده درستيه صبح فردا با دودستگاه اتوبوس راهي لاهيجان شديم به محض ورود به شهر به مسجد جامع رفتيم امام جمعه شهر باديدن ما خيلي خوشحال شد تك تك مارا درآغوش گرفت وبوســيد بعد هم در گوشــه اي جمع شديم ايشان هم اوضاع شهر را توضيح داد و گفت: مردم ديگر جرات نميكنند به مسجد بيايند نمازجمعه تعطيل شده مامورين كلانتــري هم جرات بيــرون آمدن ازمقر خودشــان را ندارند درگيري نظامي نداريم اما آنهاهمه جاهســتند دروديوار شهر پر شده از روزنامه ها واطلاعيه هاي آنها نزديک به چهل دكه روزنامه در شهرراه انداختهاند صحبته اي ايشــان تمام شد ســلاح ها را كنار گذاشتيم با شــاهرخ شروع به گشت زدن در شهر کرديم همان طوربود كه حاج آقا ميگفت سرهر چهارراه ايستاده بودند و بحث ميكردندنماز جماعت را برقرار كرديم صداي اذان مســجد جامع در شهرپيچيدچند روزي به همين منوال گذشت خوب اوضاع شهررا ارزيابي كرديم شاهرخ هر روز زودتراز بقيه براي نماز صبح بلند ميشد بقيه را هم بيدار ميكرد بعد هم پيشنهاد كرد نمازجماعت صبح را در مسجد راه بياندازيم حاج آقا هم خوشحال شــد و گفت: اتفاقاً پيامبر(ص) حديث زيبائي در اين زمينه دارند. ايشان ميفرمايند: "خواندن نمازجماعت صبح در نظر ما از عبادت و شب‌زنده‌ داري تا صبح بالاتراست" بعــد ازناهار کمي اســتراحت کردم عصربود كه با ســرو صداي بچه‌ها از خواب پريدم با تعجب پرســيدم: چي شده!؟ شــاهرخ جلو آمد و گفت: يكي قبلا دانشــجو بوده رفته و با اونها بحــث كرده بعد هم توده اي ها دنبالش كردندحالا هم جمع شدند جلوي مسجد دارن برضد ما شعار ميدن رفتم پشــت پنجره مســجد خيلي زياد بودند بچه ها درب مســجد را بســته بودند بلند داد زدم و گفتم: كســي اسلحه دستش نگيره هيچكس حرفي نزنه جوابشون رو ندين ما بايد بريم و باهاشون صحبت كنيم من و شــاهرخ رفتيم بيرون آنها ســاكت شدند من گفتم: برا چي اينجا جمع شديد جوان درشت هيكلي از وسط جمع جلو آمد و گفت: ماميخوايم شمارو ازاينجا بندازيم بيرون اون كسي هم كه الان باما بحث ميكرد بايد تحويل بديد اصلا نميدانستم چه كار کنیم نفس در سينه ام حبس شده بود خيلي ترسيده بودم آن جوان ادامه داد: من چريك فدائي خلقم بدون ســلاح شما رواز اين شهر بيرون ميكنم هنوز حرفش تمام نشــده بود شاهرخ يکدفعه وباعصبانيت به سمتش رفت جمعيت عقب رفت جوان مات و مبهوت نگاه ميكرد شاهرخ با يك دست يقه بادست ديگر كمربند آن جوان منحرف را گرفت خيلي سريع اورا از روي زمين بلندكرد اورا باآن جثه درشت بالاي سر گرفته بود همه جمعيت ســاكت شدندبعد هم يك دور چرخيد و جوان را كوبيد به زمين و روي سينه اش نشست جوان منحرف مرتب معذرت خواهي ميكرد همه آنهائي كه شعار ميدادند فرار كردند شاهرخ هم از روي سينه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون! خيلي ذوق زده شــده بودم گفتم: شــاهرخ الان بايد كاري كه ميخوايم رو انجام بديم خيابان خلوت شــده بود با هم رفتيم كلانتري قرار شــد ازامشب نيروهاي ما به همراه مامورها گشت بزنند به همه دكه هاي روزنامه فروشــي هم سر زديم خيلي محترمانه گفتيم: شما از شهرداري مجوز گرفته ايد؟پاسخ همه آنها منفي بود ماهم گفتيم: تا فردا وقت داريد كه دكه را جمع كنيد صبح فردا به ســراغ اولين دكه رفتيم چند نفراز حزب توده با چماق جلوي دكه ايســتاده بودند اما باديدن شــاهرخ عقب رفتند. ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat
شاهرخ جوان فروشنده را بيرون آورد. بعد هم دكه را باهمه روزنامه هايش خراب كرد. با شنيدن اين خبر ديگر دكه ها خيلي سريع جمع شد. يك هفتــه ديگر در آنجا مانديم. آرامش به طور كامل به شــهربازگشــت. اعضاي حزب توده لاهيجان را ترک کردند و به شهرهايشان رفتند. نمازجمعه بارديگردر شهراقامه شد. وقتي مردم به سوي محل نمازمي آمدند به ياد حديث نوراني رسول خدا(ص) افتادم كه ميفرمايد: « قدمي نيست که به سوي نماز جمعه برداشته مي شود مگراينکه خدا آتش را براو حرام مي کند » با حضور مردم مومن وانقلابي لاهيجان، كميته وبســيج شهرراه اندازي شد. ما هم با بدرقه مردم و امام جمعه شهربه سوي تهران برگشتيم. ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat @asabeghoon_shahadat
قسمت هجدهم: خستگی ناپذیر اوايل سال پنجاه ونه بود. هرروز درگيري داشتيم. مخالفين جمهوري اسلامي هرروز در گوشه اي از مرزهاي ايران،آشوب برپا مي کردند. پس از کردستان و گنبد و سيستان، اين بار نوبت خوزستان بود. گروه خلق عرب با حمايت بعثي هاي عراق اين منطقه را ناامن کردند. شاهرخ که به منطقه خوزستان آشنا بود، به همراه تعدادي از بچه ها راهي شد. غائله خلق عرب مدتي بعد به پايان رســيد. رشادت هاي شاهرخ درآن ايام مثال زدني بود. هنوزمشــکل خوزســتان حل نشــده بود که دوباره درمناطق غربي کشور درگيري ايجاد شد. به همراه شاهرخ و چند نفر از دوستان راهي قصرشيرين شديم. اينبار وضعيت بــه گونه اي ديگربود. نيروهاي نفوذي عراق همه جا حضورداشــتند. درهمه اســتان کرمانشــاه همين وضعيت بود. هيچ رســتوراني به ماغذا نمي داد. هيچ مسافرخانه اي به بچه هاي انقلابي جا نمي داد. نيروهاي نفوذي عراق به راحتي از مرز عبور مي کردند و سلاح و مهمات را به داخل خاک ايران منتقل مي کردند. آن ها به چندين پاســگاه مرزي نيز حمله کرده و چندين نفر را به شهادت رساندند. محل اســتقرار ما مسجدي در قصرشــيرين بود.بيشترمواقع به اطراف مرزمي رفتيم. آنجا سنگر مي گرفتيم و در کمين نيروهاي دشمن بوديم. جنگ رسمي عراق هنوز آغاز نشده بود. نيمه هاي شــب از سنگر کمين برگشتيم. آنقدر خسته بوديم که در گوشه اي ازمســجد خوابمان برد. دو ســاعت بعد احساس کردم کسي مرا صدا مي کند. روحاني مسجد بود. بچه ها را بيدار مي کرد براي نماز جماعت صبح بلند شــدم. وضو گرفتم ودر صف نماز نشستم. روحاني بار ديگر شاهرخ را صــدا کرد. اين بارهم تکاني خورد و گفت: چشــم حاج آقا چشــم! اما خيلي خسته بود. دوباره به خواب رفت! نماز جماعت صبح آغاز شــد. فقط شــاهرخ در کنار صف جماعت خوابيده بود. رکعت دوم بوديم که شــاهرخ از خواب پريد. بلافاصله بلند شد. کنار من در صف جماعت ايستاد و بدون وضوگفت: االله اکبر!! درنمازهم چرت مي زد و خميازه مي کشــيد. نماز تمام شد. شاهرخ همان جا کنار صف دراز کشــيد و خوابيد! نمازيک رکعتــي، بدون وضو، حالا هم که صداي ُخرو پُف او بلند شده. همه بچه ها مي خنديدند. صبح فردا وقتي ماجراي نماز صبح را تعريف کرديم چيزي يادش نمي آمد. ً اصــلا يــادش نبود که نماز خوانده يــا نه! اما گفت: خدا خــودش مي دونه که ديشــب چقدر خســته بودم. بعد ادامه‌داد: همه چي دست خداست. اگه بخواد همون نماز يک رکعتي بدون وضوي ما رو هم قبول مي کنه! ٭٭٭ شهريور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خيلي خوشحال بود. بعد ازماه ها فرزندش را مي ديد. يک روز بي مقدمه گفت: مادر، تا کي ميخواي دنبال کار انقلاب باشي، سن تو رفته بالاي سي ســال نميخواي ازدواج کني؟! شاهرخ خنديد و گفت: چرا، يــه تصميم هائي دارم. يکي از پرســتارهاي انقلابي ومومن هســت که دوســتان معرفي کردند. اســمش فريده خانم وآدرســش هم اينجاســت. بعد برگــه اي رادادبه مــادرو گفت: آخرهفته ميريم براي خواســتگاري، خيلي خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم. ظهر روز دوشــنبه سي ويکم شهريور جنگ شــروع شد. شاهرخ گفت: فعلا صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat @asabeghoon_shahadat
قسمت نوزدهم: شروع جنگ ظهرروز سي ويکم بود. با بمباران فرودگاه هاي کشور جنگ تحميلي عراق عليه ايران شــروع شــد. همه بچه ها مانده بودند که چــه کار کنند. اين بارفقط درگيري با گروهک ها يا حمله به يک شــهرنبــود، بلکه بيش ازهزار کيلومتر مرز خاکي ما مورد حمله قرار گرفته بود. شب درجمع بچه هادرمسجد نشسته بوديم. يکي ازبچه ها ازدر وارد شد وشاهرخ را صدا کرد. نامه اي را به او داد و گفت: از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده از سوي دکتر چمران براي تمام نيروهائي که در کردستان حضورداشتند اين نامه ارسال شده بود. تقاضاي حضور در مناطق جنگي را داشت. شاهرخ به ســراغ تمامي رفقاي قديم و جديد رفت. صبح روز يازدهم مهربا دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفرنيروراهي جنوب شديم. وقتي وارد اهواز شــديم همه چيزبه هم ريخته بود. آوارگان زيادي به داخل شــهرآمده بودند. رزمندگان هم از شهرهاي مختلف مي آمدند و... همه به ســراغ استانداري ومحل اســتقرار دکتر چمران مي رفتند. سه روز در اهواز مانديم. دكتر چمران براي نيروها صحبت كرد. به همراه ايشان براي انجام عمليات راهي منطقه سوسنگرد شديم. درجريان اين حمله سه دستگاه تانك دشمن را منهدم كرديم. سه دستگاه تانك ديگر را هم غنيمت گرفتيم. تعدادي از نيروهاي دشمن راهم به اسارت در آورديم. بعــد ازاين حمله شــهيد چمران براي نيروها صحبت كــردو گفت: اگرمي خواهيد کاري انجام دهيد، اينجا نمانيد، برويد خرمشهر ما هم تصميم گرفتيم که حرکت کنيم. اما چگونه!؟ جاده اهوازبه خرمشــهردست عراقي ها بود. ديگر جاده هاهم امنيت نداشت. تنها راه عبور، حرکت از مسير ماهشهر به آبادان و سپس به خرمشهربود. با سختي بســيار حرکت کرديم. تعدادي از بچه ها به مناطق ديگر رفتند. ما با چهل نفرنيرو وارد ماهشهر شديم. آنجا بود كه به خيانت هاي بني صدرپي برديم. نيروهاي ارتشــي وتحت نظــارت بني صدراجازه عبوربــه نيروهاي داوطلب نميدادند. هرچه صحبت کرديم بي فايده بود. چند روزي هم آنجامعطل شديم. شــاهرخ گفت: من امروزميرم مقر هوا نيروز اگه لازم شد تيرهوائي شليک ميکنم. من مي دانم مشکل بني صدر است، اينها با ما کاري ندارند. ما بايد اين راه را باز کنيم.. اين کار او بالاخره جواب داد. فرمانده نيروها جلو آمد و گفت: چه خبره؟! شــاهرخ باعصبانيت داد زد: مثل اينکه شما براي اين مملکت نيستي، به زن و بچه مردم توي خرمشهر حمله شده، اما شما نميخواي ما به کمکشون بريم. فرمانــده کمي فکر کــردو گفت: آماده باشــيد. براي حمــل مجروحين يه هليکوپتر داره ميره سمت آبادان، با همون شما رو ميفرستم. ساعتي بعد کناربهمنشيردر جنوب آبادان پياده شديم. ازآنجا با يک کاميون به داخل شهر رفتيم. نميدانستيم به کجا برويم. يکــي ازبچه هائــي که قبل ازما بــه جبه هآمده بود گفت: بايد بيائيد ســمت خرمشهر، جنگ اصلي آنجاست. به همراه او راهي خرمشهر شديم. چند روزي در خطوط دفاعي خرمشهربوديم تا اينکه گفتند: امروز رئيس جمهوربني صدر به خرمشهرمي آيند. ما هم به ديدنش رفتيم. ٭٭٭ از روي پل خرمشــهر جلوترنيامــد. مرتب ميگفت: نيــروي کمکي در راه اســت، امکانات وتجهيزات در راه اســت، يکدفعه ديدم آقائــي با قد بلند در حالي که لباس سبزنظامي برتن و کلاه تکاور هارا داشت باعصبانيت فرياد زد: آقاي بني صدر، نيروهاي دشــمن دارند شهر روميگيرند. شما فرمانده کل قوا هســتي، بيســت وپنج روزه داري اين حرفاروميزني، پس اين نيرو وتجهيزات کي ميرسه، ما تانک احتياج داريم تا شهر رو نگه داريم. بني صدر که خيلي عصباني شده بود گفت: مگه تانک نقل ونباته که به شما بديم. جنگ برنامه ريزي مي خواد. خرج داره و... شــاهرخ هم بلند گفت: شما فقط شعارمي دي، نه تجهيزات مي فرستي، نه پول مي دي. بعد مكثي كردوبه حالت تمسخرآميزي گفت: مي خواي اگه مشکل داري يه کيسه دست بگيريم و برات پول جمع کنيم! بني صدر که خيلي عصباني شــده بود چيزي نگفــت وباهمراهانش ازآنجا رفت. فرداي آن روزدوباره به نيروهاي ارتشي نامه نوشت که؛ به هيچ عنوان به نيروهاي مردمي حتي يک فشنگ تحويل ندهيد!! ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat @asabeghoon_shahadat
قسمت بیستم : فدائیان اسلام ســيد بلند قامتي که سر بني صدر داد ميزد را ميشناختم. در کردستان اورا ديده بودم. دلاور مرد شجاعي به نام سيد مجتبي هاشمي سيد، قبل ازانقلاب از افسران تکاور بود. دوره هاي نظامي را به خوبي سپري کرده ودرهمان سالها از ارتش جدا شده بود. ورزشکاربود. باستاني کار و کشتي گير روحيه پهلواني داشت. انساني متواضع وبســيار خوش برخوردبود. درمسائل ديني انساني کامل بود. مي گفتند: وضع مالي خوبي دارد. چند دهنه مغازه در خيابان وحدت اسلامي(شاهپور) داشت. ٭٭٭ نبرد خرمشــهربه روزهاي پاياني خودرسيده بود. اولين روزهاي آبان بود که نيروهاي دشــمن پله اي رود کارون را گرفتند. ازمســير شــمال هم شهر را به طور کامل محاصره شــد. بقيه نيروهاي باقيمانده با قايق وياهروســيله ديگر از رودخانه رد شدند و به سمت آبادان رفتند. با شــاهرخ و ديگر رفقا به سمت آبادان رفتيم. مقر نيروهاي ارتش ما را قبول نکرد. ســپاه هم نيروهاي خود را در دوهتل آبادان مســتقر کــرده بود. نيروي دريائي و ژاندارمري هم براي خودشان مقرمخصوص داشتند. نيروهاي ستون پنجم ومنافقين درهمه جا پراکنده بودند. در گوشه اي از شهر و در نزديکي فرودگاه، هتل کاروانســرا قرارداشت. نيروهاي سيد مجتبي آنجا بودند. يکي از بچه هاي سپاه گفت: شماهم به آنجابرويد،سيد شما را ردنميکند. وقتي به هتل کاروانسرا رسيديم، سيد مجتبي مانند يک پدر دلسوز به استقبال ما آمد. تک تک مارادرآغوش گرفت وبوسيد. شيوه هاي مديريت سيد را در کمتر فرماندهي ديده بودم. خيلي از نيروها او را به نام" آقا" صدا مي کردند وارد شديم ودر سالن هتل نشســتيم. سيد گفت: اينجا محل تشکيل گروهي ازمدافعين به نام فدائيان اســلام است. درهاي گروه فدائيان اسلام به روي همه کساني که به خاطر خدا و حفظ اسلام به اينجا آمده اند باز است. ٭٭٭ ســيد در مورد نحوه نبرد با دشــمن، نظرات خاصي داشــت. البتــه برخي از فرماندهان نظر اورا قبول نميکردند، ســيد با توجه به دوره هاي آموزشــي که قبل از انقلاب طي کرده بود ميگفت: دشمن با پيشرفته ترين سلاح ونيروي کافي به صورت منظم به ما حمله کرده. ما نميتوانيم ونبايد به صورت منظم بادشمن درگير شويم. بلکه بايد به صورت چريکــي عملياتهائي را انجام دهيم تا قدرت اين ارتش منظم ازبين برود. اودر عمل ثابت کرد که اين روش بهترين نوع مبارزه در سال اول جنگ است. ســيد با فعاليت هائي که در طي يكســال حضور در منطقه آبادان داشــت، مانع از ســقوط شهر شــد. مديريت ســيد برمنطقه به قدري قوي بود که بسياري از فرماندهان عدم سقوط آبادان را مديون فعاليتهاي گروه فدائيان اسلام ميدانند. ٭٭٭ سيد مصداق واقعي حديثي بود که مي فرمايد: مردم را به غير از زبان به سوي خــدا دعوت کنيد. برخورد اوبا نيروها خصوصاً تازه واردها به قدري با محبت و دلسوزانه بود که همه با اولين برخورد عاشقش مي شدند. دربعد شــخصي نيز ســيد به مصداق يک شــيعه واقعي بود، انســاني کامل، مديري شجاع ورزمنده اي توانا. به ياد ندارم که هيچگاه نماز شب اوترک شده باشــد. ديگران راهم به بيداري در ســحرونماز شب توصيه مي کرد او خوب ميدانســت كه پيامبراعظم فرموده اند: برشــما بادبه نمازشــب حتي اگريك ركعت باشد. زيرا انسان را از گناه بازمي داردو خشم پروردگار را خاموش مي كند و سوزش آتش را در قيامت دفع مي نمايد. ســيد خودرا شــاگرد مکتب امام خميني (ره) مي دانســت. اوپس از آزادي ميدان تيرآبادان از تصرف دشمن، نام آن را به ميدان ولايت فقيه تغييرداد. هر چند برخي از فرماندهان نظامي با اينکار مخالف بودند. همزمان با ســيد مجتبي هاشــمي که درآبــادان جنگهاي نامنظــم رارهبري ميکرد. شــهيد چمران در کل خوزستان، شهيد وصالي در سرپل ذهاب، گروه شهيد اندرزگو در گيلان غرب ودر بسياري از جبهه ها اين نحوه نبرد گسترش پيدا کرد و تا قبل از فتح خرمشهرادامه داشت. ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و یکم: دریاقلی صبح روزنهم آبان بود. چند روزي بيشتر ازتشکيل گروه نميگذشت. بچه ها جلوي مقر ايستاده بودند. هنوزبه سنگرهاي خودنرفته بوديم که پيرمردي سوار بردوچرخه وباعجله به ســوي ما آمد. وقتي رســيد فوراً ســيد مجتبي را صدا زد. يکــي ازبچه هاي آبادان گفت: اين آقا اســمش درياقلي ســوراني اماغلام اوراقچي صداش ميکنن، ازبچه هاي آبادان و کارش اوراق فروشــيه، کسي را هم نداره محل کارش هم نزديک قبرستان و جنوب ذوالفقاريه است. سيد جلو رفت وبا لبخند گفت: چي شده پيرمرد؟غلام که رنگش پريده بود بريده بريده و باترس گفت: آقا سيد،عراقيا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشير بودم. کلي ســرباز که لهجه عربي اون ها با ما فرق داره دارن ســمت ذوالفقاري مي يان. اونهارو بهمنشــير پل زدن و جاده خسروآبادو گرفتند! آقا سيد تو رو خدا يه كاري بكن! اين خبريعني محاصره کامل آبادان. همه ســاکت شده بوديم. بيسيم چي مقر همان لحظه آمد و سيد مجتبي را صدازد. سرهنگ شکر ريز از فرماندهي ارتش پشــت خط بود. ايشــان هم خبرهاي جديد را تائيد کرد. بعد هم گفت هر طور ميتوانيد خودتان را نجات دهيد. ســيد همه بچه ها را جمع کرد. با صلابت خاصي شــروع بــه صحبت كردو گفت: ما امروز تو محاصره کامل هســتيم. نه راه پــس داريم، نه راه پيش، بايد بجنگيم ودشمن رو بيرون کنيم. عراقي ها ديشب باعبور از شمال آبادان وعبور از کارخانه شــيرو شرکت گاز رسيدند به بهمنشــير، بعد هم روي رودخانه پل زدند وبه اينطرف آمدند. الان هم از سمت بهشت رضادارن به اينطرف مي يان. امروزاينجا كربلاســت، بايد عاشــورائي بجنگيم، خداهــم ماروياري خواهد کرد. من خودم جلوتراز بقيه حرکت ميکنم. صحبت هاي سيد آنچنان روحيه اي به بچه ها داد که همه با تمام قوا به سمت جاده خسرو آباد راه افتاديم. حاج آقا جمي امام جمعه آبادان و نيروهاي سپاه از سمت راست ماحرکت کردند. يک گروهان از تکاوران نيروي دريائي هم ازسمت چپ. باورود به نخلســتان هاي ذوالفقاري درگيري ها آغاز شد. يکي ازبچه ها به نام علي ســياه با توپ ۱۰۶ خودش را به نزديک ســاحل رســاند. علي خيلي دقيق سنگرهاي عراقيها را هدف ميگرفت. در گرما گرم نبرد، ســيد با فرماندهي نيروي هوائي تماس گرفت و گفت: شما اگرميتوانيد، پل دشمن را بمباران کنيد. ساعتي نگذشت که دو جنگنده ايراني پل عبوري دشمن و سنگرهاي اطراف آن را بمباران کردند. نيروهاي دشمن در محاصره كامل بودند. عصرهمان روز عراق شديداً مواضع و ســنگرهاي مارا بمباران کرد. من در کنار شــاهرخ نشسته بودم،درآن حجم آتش، بسياري ازنيروها ازترس به زمين چسبيده بودند. ازترس زبان ما هم بند آمده بود. بايد ميرفتيم جلو، ولي همه وحشت زده بودند. صادق که از دوستان شاهرخ بوداز جا بلند شد. پيراهن عربي بلندي هم برتن داشــت. يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد. صادق با آن لباس عربي بالاوپائين ميرفت. بچه هاهمه ميخنديدند. روحيه بچه ها برگشــت. شــاهرخ داد زد: دارن فرارميکنن بريم دنبالشــون،همه از ســنگرها بيرون رفتيم ودويديم سمت دشمن. نبرد ذوالفقاري تا صبح فردا ادامه داشــت. دشــمن با برجا گذاشــتن بيش از ســيصد کشــته مجبوربه عقب نشيني شــد. چون راه فرارهم نداشــتند، تعداد زيادي هم اسير شدند. رشادت هاي شاهرخ و بچه هاي گروه او را هرگزفراموش نميکنم. آنها از هيچ چيزي نميترسيدند. صبح وقتي براي بچه هاي گروهش غذا آورديم،همه سيربودند. پرسيدم: چرا غذا نميخوريد! شاهرخ باخنده گفت: ما که نميتونستيم معطل شما بشيم. اين برادراي عراقي توي کوله پشتي هاشون پراز مواد غذائي بود. ما هم خورديم! با بچه ها مشــغول پاکسازي منطقه وروســتاهاي اطراف بوديم. يکدفعه ديدم درياقلــي همان که اولين بار خبر حمله دشــمن را آورده بود مجروح شــده اما جراحتش سطحي بود. سيد مجتبي هم به ديدنش آمد و از او تشکر کرد. دوروز بعدمنافقين به نيروهاي عراقي اطلاع دادند که؛کسي که نقشه شمارا در حمله به آبادان ازبين برده درياقلي است. نزديك ظهربود كه عراقي هامحل کار اورا بمباران کردند. درياقلي به شدت مجروح شد. براي مداوا فرستاديمش تهران درياقلي کســي را نداشت. ميگفتند قبل ازانقلاب زندگي خوبي هم نداشته اما بعدها توبه کرده. چند روزبعد درياقلي درتهران به علت شدت جراحات به شهادت رسيد. او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا(س) در کنار ديگر شهدا آرميد. ســيد ميگفت: درياقلي بادوچرخه اش آبــادان را نجات داد. اواگر زندگي خوب نداشت، اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و دوم: ماجرای گوساله دهــم آبان بــود. جنازه هاي عراقي را جمع کرديــم و درمحلي دفن نموديم. شــاهرخ به همراه نيروهايش مشغول پاکســازي جنوب ذوالفقاري بود. شهداي خودمان را هم فرستاديم عقب به همراه ســيد مجتبي به کارها رســيدگي ميکرديــم. يکدفعه چند خودرو نظامي مقابل ما ايســتاد. يکي ازفرماندهان نظامي وابســته به بني صدرپياده شد. كمــي به اطراف نگاه كــرد. در کنار يک خودرو ســوخته عراقي قرار گرفت. خبرنگار و فيلمبردار تلويزيون نيز پياده شدند ودر مقابلش ايستادند.آن فرمانده شــروع به صحبت كرد و گفت: نيروهاي تحت امر رئيس جمهوربني صدر طي يک عمليات گســترده سيصد تن از مزدوران دشمن را در ذوالفقاري آبادان به هلاکت رساندند!! با تعجب به ســيد گفتم: اين چي داره ميگه!؟ ســيد که حسابي عصباني شده بود رفت جلو و در حين مصاحبه گفت: مرد حسابي، معلوم هست چي ميگي، شــما که به ما گفتيد هر جور مي تونيد فرار کنيد. بچه هاي ما با همه وجودشون جلوي دشــمن وايسادن، ً اصلا شما از کجا ميگي سيصد تاعراقي کشته شدند. جنازه هاشون کو؟! دوربين خبرنگار به سمت سيد رفته بود، سيد دوباره ادامه داد: شما که گفتيد به دستور بني صدر يه فشنگ به ما نميديد، حالا اومدين کار رو به اسم خودتون تموم کنيد. فرمانده ساكت شده بود و هيچ حرفي نمي زد. خبرنگار پرسيد: راستي جنازه هاي عراقي کجاست؟! سيدگفت: از ايشون بپرسيد فرمانده حرفي براي گفتن نداشــت. سيد كمي به عقب رفت و خاک هارا کنار زد. جنازه يک عراقي نمايان شــد. بعد خيلي آرام گفت: زيراين خاک سيصد تا جنازه از نيروهاي دشمن دفن شده. بعد هم به سمت بچه ها برگشت. در حالي که هنوز دوربين خبرنگار به دنبالش بود. ٭٭٭ ظهرهمان روز خودم را به نيروهاي شاهرخ رساندم. همگي با هم مسير جاده را ادامه داديم تا به روســتاهاي جنوبي رســيديم. در گوشه اي درميان خانه هاي مخروبه مشــغول استراحت شديم. از ناهار هم خبري نبود. شاهرخ گفت: خيلي گشنمون شــده چيکار کنيم؟! چند تا از بچه ها مشــغول گشت زني در اطراف روســتا بودند. يکي ازآنها برگشــت وبا خنده گفت: بچه هــا بيائيد اينجا، اينو ببينيد. ترکش خورده تو پاش!! شاهرخ داد زد: اين که خنده نداره، زود باشين کمکش کنيد! همه دويديم پشت مسجد روســتا، توقع ديدن هرمجروحي را داشتيم غيراز اين. همه مي خنديدند. ما هم که رسيديم خنديديم ترکش خمپاره به پاي يک گوساله اصابت کرده بود. شاهرخ خنديد و گفت: اين هم ناهار امروز ما، اينو ديگه خدا رسونده!! سريع چاقو را برداشت و حيوان را خواباند سمت قبله، من ويکي ازبچه ها به مسجد روستا رفتيم. يک قابلمه بزرگ پيدا کرديم. کمي هم نمک و... ازآنجا برداشــتيم. بچه هاي ديگرهم هيزم آوردنــد. ازداخل يکي از خانه هاهم مقدار زيادي نان خشک پيدا کرديم. ســاعت پنج عصر آبگوشت آماده شد. بچه ها پيازهم پيدا کرده بودند. هنوز غذائي به آن خوشــمزگي نخورده ام. بعد ازغذا تصميم گرفتيم که شــب رادر همان روســتا بمانيم. چندتا ازبچه ها به شــاهرخ گفتند: تــو يکي ازاين خانه ها تلويزيون هست ميتونيم استفاده کنيم؟ شاهرخ گفت: باشه،ولي اينجا که برق نداره. يکي ازبچه ها گفت: تو مسجد روستا موتور برق هست، بنزين هم داره. ســاعتي بعد بچه هادورهم در حياط مسجد نشســته بوديم ومشغول تماشاي تلويزيون بوديم. آن شــب فيلم کمدي هم داشــت وهمه مشغول خنده بودند. چند نفرهم مشغول نگهباني بودند. هر ساعت هم نگهبان ها عوض ميشدند. صبــح فردا، بچه ها يك لانه مرغ رادر كنــاريكي از خانه ها پيدا كردند. در داخل لانه ۲۴عددتخم مرغ وجود داشــت. شــاهرخ گفت: معلوم ميشه اهالي اينجــا ۲۴ روزه كه رفتند! بعــد هم باهمان تخم مرغها صبحانه را آماده كرديم! مرغ راهم برداشــتيم وبا بچه ها برگشــتيم. در كل دوران جنگ چنين شــب و روزي براي من تكرار نشد! ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و سوم: کله پاچه مرتب مي گفت: من نمي دونم، بايد هر طور شده کله پاچه پيدا کني! گفتم: آخه آقا شــاهرخ تو اين آبادان محاصره شده غذاهم درست پيدا نمي شه چه برسه به کله پاچه!؟ بالاخره با کمک يکي ازآشــپزها کله پاچه فراهم شــد. گذاشتم داخل يک قابلمــه، بعد هم بردم مقرّ شــاهرخ ونيروهاش. فکر کردم قصد خوشگذراني وخوردن کله پاچه دارند. اما شــاهرخ رفت ســراغ چهاراسيري که صبح همان روز گرفته بودند. آنهارا آوردوروي زمين نشــاند. يکي ازبچه هاي عرب راهم براي ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد: خبرداريد ديروز فرمانده يکي از گروهان هاي شــما اسير شد. اسراي عراقي باعلامت ســرتائيد کردند. بعد ادامه داد: شــما متجاوزيد. شــما به ايران حمله کرديد. ما هراسيري را بگيريم مي کشيم و مي خوريم!! مترجم هم خيلي تعجب کرده بود. اما ســريع ترجمه مي کرد. هر چهار اسير عراقي ترســيده بودند و گريه مي کردند. مــن و چند نفرديگرازدورنگاه مي کرديم و مي خنديديم. شاهرخ بلافاصله‌به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوي اســرا آمد وگفت: فکرمي کنيد شــوخي مي کنــم؟! اين چيه!؟ جلوي صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقي بيشتر شده بود. مرتب ناله مي کردند. شاهرخ ادامه داد: اين زبان فرمانده شماست!! زبان،مي فهميد؛زبان!! زبان خودش را هم بيرون آورد ونشانشــان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما بايد بخوريدش! من وبچــه هاي ديگه مرده بوديم ازخنده ،براي همين رفتيم پشــت ســنگر. شــاهرخ مي خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتي حسابي ترسيدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابي آنها را ترسانده بود. ســاعتي بعد درکمال تعجب هر چهار اســيرعراقي را آزاد کرد. البته يکي از آنها که افسربعثي بود را بيشتر اذيت کرد.بعد هم بقيه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شــب ديدم تنها در گوشهاي نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسيدم : آقا شاهرخ يک سوال دارم؛ اين کله پاچه، ترسوندن عراقي ها،آزاد کردنشون!؟ براي چي اين کارها رو کردي؟! شــاهرخ خنده تلخي کرد. بعد از چند لحظه ســکوت گفــت: ببين يک ماه ونيم از جنگ گذشــته،دشــمن هم ازما نمي ترســه، مي دونه ما قدرت نظامي نداريم. نيروي نفوذي دشــمن هم خيلي زياده. چند روز پيش اسراي عراقي را فرســتاديم عقب، جالب اين بود که نيروهاي نفوذي دشمن اسرا رو از ما تحويل گرفتند. بعدهم اون هارو آزاد کردند. ما بايد يه ترسي تو دل نيروهاي دشمن مي انداختيــم. اون ها نبايد جرات حمله پيدا کنند. مطمئن باش قضيه کله پاچه خيلي سريع بين نيروهاي دشمن پخش مي شه! ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و چهارم: اسیر آخر شــب بود. شــاهرخ مرا صدا كردوگفت: امشب براي شناسائي مي ريم جاده ابوشــانك. در ميان نيروهاي دشمن به يكي از روستاها رسيديم. دو افسر عراقي داخل ســنگرنشســته بودند. يکدفعه ديدم سرنيزه اش را برداشت ورفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چيکار ميکني!! گفت: هيچي، فقط نگاه کن! مطمئن شــد كســي آن اطراف نيست. خوب به آنها نزديك شد. هردوي آنهارا به اسارت درآورد. كمي از روستادور شديم. شاهرخ گفت: اســير گرفتن بي فايده است. بايد اينها روبترسونيم. بعد چاقوئي برداشت. لاله گوش آنها را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت: بريدخونتون!! مات ومبهوت به شــاهرخ نگاه ميکردم. برگشت به سمت من و گفت: اينها افسراي بعثي بودند. کار ديگه اي به ذهنم نرسيد! شب هاي بعد هم اين کار را تکرار کرد. اگرميديد اسير، فرمانده يا افسربعثي اســت قسمت نرم گوشــش را ميبريد ورهايشان ميکرد. اين کاراودشمن را عجيب به وحشت انداخته بود تا اينکه ازفرماندهي اعلام شــد: نيروهاي دشــمن ازيکي از روســتاهاعقب نشــيني هم کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائي به آنجا برويم. معمولا شاهرخ بدون سلاح به شناسائي ميرفت و با سلاح برميگشت!! ســاعت شــش صبح و هواروشــن بود. کســي هم درآنجا نديديم. در حين شناســائي ودرميان خانه هاي مخروبه روســتا يک دستشــوئي بود که نيروهاي محلی قبلا با چوب و حلبي ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نميتونم تحمل کنم. ميرم دستشوئي!! گفتم: اينجا خيلي خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشــت يک ديوارو ســنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه مي كردم. يکدفعه ديدم يک ســربازعراقي، اســلحه به دست به ســمت ما مي آيد. ازبيخيالي اوفهميدم که متوجه ما نشده. اومستقيم به محل دستشوئي نزديک ميشد. ميخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نميشد. كســي همراهش نبود. ازنگاه هاي متعجب اوفهميدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟ سربازعراقي به مقابل دستشوئي رسيد. با تعجب به اطراف نگاه كرد. يكدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!! سرباز عراقي ازترس اسلحه اش را انداخت وفرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش مي دويــد. از صداي اومن هم ترســيده بودم. رفتم واســلحه اش را برداشــتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سربازعراقي همينطورکه ناله والتماس مي کردميگفت: تو روخدامنو نخور!! قبلا كمي عربي بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چي داري ميگي؟! ًســربازعراقي آرام كه شد به شاهرخ اشــاره کردو گفت: فرماندهان ما مشــخصات اين آقا راداده اند. به همه ماهم گفته اند: اگر اســير او شويد شمارا ميخورد!! براي همين نيروهاي ما از اين منطقه و اين آقا ميترسند. خيلي خنديديم. شــاهرخ گفت: من اين همه دنبالت دويدم و خسته شــدم. اگه ميخواي نخورمت بايد منو تا سنگرنيروهامون کول کني! سربازعراقي هم شــاهرخ را کول کردو حرکت کرديم. چند قدم که رفتيم گفتم: شــاهرخ، گناه داره تو صد و ســي کيلو هســتي اين بيچاره الان ميميره. شــاهرخ هم پائين آمد وبعد از چند دقيقه به ســنگر نيروهاي خودي رسيديم و اسيررا تحويل داديم. شب بعد، سيد مجتبي همه فرماندهان گروه هاي زيرمجموعه فدائيان اسلام را جمع کردو گفت: براي گروه هاي خودتان، اســم انتخاب کنيد وبه نيرو هايتان کارت شناسائي بدهيد. شــيران درنده،عقابان آتشين، اينها نام گروه هاي چريکي بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشــت: آدمخوارها!! سيد پرســيد: اين چه اسميه؟! شاهرخ هم ماجراي كله پاچه واسيرعراقي را با خنده براي بچه ها تعريف کرد. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست پنجم: برادر با ســختي زيادرسيديم به ماهشــهر.ازآنجا با قايق به ســمت آبادان حرکت کرديم. بالاخره پس ازبيســت و چهار ســاعت رســيديم به مقصد. ســراغ هتل کاروانسرا را گرفتم. ديدن چهره شاهرخ خستگي سفر را برطرف کرد. دوستانش باورنمي کردند که من برادرش باشم. هيکل من کوچک و قد من کوتاه بود .برخلاف او. عصرهمان روزبه همراه چند رزمنده به روستاي سيدان وخطوط نبردرفتيم. در حال عبوراز کنار جاده بوديم. يکدفعه شــليک خمپاره هاي پنج تائي، معروف به خمسه خمسه آغاز شد. شاهرخ که من را امانت مادر مي دانست سريع فرياد زد: بخوابيد روي زمين؛بعد هم خودش را انداخت روي من! نيت او خيربود. اما ديگرنمي توانستم نفس بکشم. هرلحظه مرگ را احساس مي کردم. کم مانده بوداستخوان هايم خرد شود. با تلاش بسيار خودم را نجات دادم. گفتم: چکار مي کني؟ من داشتم زيرهيکل تو خفه مي شدم! شــاهرخ با تعجب نگاهم کرد. بعد آهســته گفت:ببخشــيد، من مي خواستم ترکش به تو نخوره. گفتم: آخه داداش تو نمي گي اين هيکل رو . دلم براش سوخت. ديگر چيزي نگفتم. کمي جلوتر مزارع کشاورزي بود که رها شده بود.شاهرخ شــروع کرد به چيدن گوجه فرنگي. بعدهم با ميله اي که زيراسلحه کلاش قرارداشــت گوجه ها را به سيخ کشيد وروي آتش گرفت. نان وگوجه پخته شام ما شد. خيلي خوشمزه بود. مي گفت: چشمانتان را ببنديد، فکر کنيد داريد کباب مي خوريد! وارد خط اول نبرد شديم. صداي سربازان عراقي را ازفاصله پانصد متري مي شنيديم. نيروهاي رزمنده خيلي راحت وآسوده بودند. اما من خيلي مي ترسيدم. روز اولي بود که به جبهه آمده بودم. شاهرخ به سنگرهاي ديگررفت. نيمه شب بود که برگشت. با ده تا کمپوت! با همان حالت هميشــگي گفت: بياييد بزنيد تو رگ! بچه ها مي گفتند اين ها را از سنگرعراقي ها آورده! صبــح زودبود که درگيري شــد. صداي تيراندازي زيادبود. شــليک توپ وخمپاره هم آغاز شد. يکي ازبچه ها توپ ۱۰۶ راآورد. درپشت سنگرمستقر شد. با شــليک اولين گلوله يکي از تانک هاي دشمن هدف قرارگرفت. شاهرخ که خيلي خوشحال بود، داد زد: َدمِت گرم. مادرش رو !! تا نگاهش به من افتاد، حرفش را قطع کرد. اعضاء گروه مثل خودش بودند. امــا بي ادبي بود جلوي برادر کوچکتر. ســريع جمله اش راعوضکرد: بارک االله، مادرش رو شوهردادي! يک موشــک ازبالاي سرمرد شــد وبه ســنگرعقبي اصابت کرد. ازيکي ازبچه ها پرســيدم: اين چي بود!؟ جواب داد: موشــک تاو( اين موشــک سيم هدايت شــونده دارد. با سيم ازراه دور کنترل مي شودتا به هدف اصابت کند. قدش نزديک به يک مترو قدرت بالائي دارد) بعد ادامه داد: ديروز شاهرخ اينجا بود،عراقي هاهم مرتب موشک تاو شليک مي کردند. شــاهرخ هم يک بيل دســتش گرفته بود. وقتي موشک شليک مي شد بيل رو مي زد وسيم کنترل موشک را منحرف مي کرد. اين کار خيلي دل و جرات مي خواد. ســرعت عمل بالاي اوباعث شد دو تا ازموشک هاکاملا منحرف بشه و به هدف اصابت نکنه. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و ششم: ذوالفقاری راه هاي ورودي به آبادان، همگي يا ســقوط کــرده بود يا در محاصره کامل قرارداشــت. تنها منطقه مهمي که تدارکات نيرو ها ورفت وآمد از آن مســير انجام مي شد، منطقه اي در ضلع جنوبي آبادان و رودخانه بهمنشيربود. جزيره آبادان منطقه اي شــبيه به مستطيل و به طول حدود شصت کيلومتربود که دو طرف آن را رودخانه هاي اروند و بهمنشير احاطه کرده بود. شــمال اين منطقه شهر آبادان وپالايشگاه وفرودگاه قرارداشت و جنوب آن بــه خليج فارس منتهي بود. منطقه كوي ذوالفقاري كه بيشــترين درگيري هادر اطراف آن صورت ميگرفت در جنوب شــهرقرارداشــت. جاده خسروآباد و چندين روستا نيز در حوالي اين منطقه بود. نيروهاي ژاندارمري ايران در ساحل اروند مستقر شــده بودند. در روي بهمنشير هم دوپل بزرگ قرارداشت كه به نام ايستگاه هفت وايستگاه دوازده مشهوربود. امنيت اين مناطق دراختيار سپاه آبادان بود. لشگرهفتاد وهفت خراسان نيزاز سوي ارتش دراين منطقه مستقر بود. نيروهاي عراقي پس از تصرف خرمشــهر به ســوي جنــوب آن يعني آبادان حركت كردند. آنها با دور زدن بيابانهاي اطراف آبادان، جاده آبادان- اهوازو ســپس جاده آبادان- ماهشهر را تصرف كردند. عراقي ها در روزهاي اول آبان خودشــان را به نزديك بهمنشير رساندند. در صورت رسيدن آنها به بهمنشيرو عبور از آن محاصره آبادان کامل ميشد. تنها مســيرعبوربه ســوي آبادان استفاده از بهمنشــيربود. نيروها با استفاده از قايق هاي بزرگ از طريق بهمنشيربه سوي ماهشهرميرفتند. ٭٭٭ نيروهاي ماهم به چند گروه تقسيم شدند. هر گروه دريکي از مناطق درگيري، خطي دفاعي رادرمقابل دشــمن تشــكيل دادند. بيشــترين دفاع مادرآن سوي بهمنشير، در حوالي جاده ابوشــانك و چوئبده بود. دشمن نبايد به بهمنشير مي رسيد. بچه هاي ماهر شب به سوي دشمن شبيخون ميزدند وآسايش را ازآنها سلب كرده بودند. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat