eitaa logo
السابقون الشهادت
710 دنبال‌کننده
452 عکس
108 ویدیو
11 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سی و پنجم: روزهای آخر نيمه شب بود. وارد مقر نيروها در هتل شدم. همه بچه ها بيدار ونگران بودند. با تعجب پرسيدم: چيشده؟! يکي از رفقا گفت: سيد مجتبي چند ساعت پيش رفته شناسائي وهنوز نيامده. الان راديوي عراق اعلام کرده که ما سيد مجتبي هاشمي را به اسارت گرفتيم. پاهايم سست شد. زدم توي سرم. فكرهمه چيز را مي كرديم الا اسارت سيد با ناراحتي گفتم: تنهارفته بود؟ادامه داد: نه، شاهرخ باهاش بوده نميدانســتم چي بگم، خيلي حالم گرفته شــد. رفتم در گوشه اي نشستم. ياد خاطراتي که با آنها داشــتم لحظه اي از ذهنم خارج نميشد. نميتوانستم جلوي گريه ام را بگيرم. ساعتي بعد از فرط خستگي با چشماني اشک آلود خوابم برد. هنوز ساعتي نگذشته بود که با سرو صداي بچه ها بيدار شدم. به جلوي درب هتــل نــگاه کردم. تعداد زيــادي ازبچه ها در ورودي هتل جمع شــده بودند و صلوات مي فرستادند. درميــان بچه ها ســيد و در کنار او شــاهرخ راديــدم! اول فکر کردم خواب ميبينــم. اما خــواب نبود. از جا پريدم وبه سمتشــان رفتم. همــه بچه ها با آنها روبوسي ميکردند. يکــي ازبچه ها گفت: آقا ســيد، شــما که مــارونصف جون كــردي، مگه شــما اسيرنشده بوديد؟! آخه عراقي ها سر شــب اعلام كردند که شما رو اسير گرفتند. شاهرخ پريد تو حرفش و گفت: چي ميگي!؟ مادوتا اسيرهم از اونها گرفتيم. سيد مجتبي هم به شوخي گفت: ما رو گرفتند و بردند توي مقرشان، بعد هم دوتا افســرعراقي را به عنوان کادو به ما دادند وبرگشــتيم. بعد ازيك ساعت شوخي و خنده به اتاقها رفتيم و خوابيديم. ٭٭٭ صبح فردا جلســه اي برگزارشد. نقشه هائي که سيد آورده بود همگي بررسي شد. با فرماندهي ارتش و دفترفرماندهي كل قوادر منطقه آبادان هماهنگي لازم صورت گرفت. قرار شــد درغروب روز شانزده آذر نيروهاي فدائيان اسلام با عبور از خطوط مقدم نبرد در شــمال شرق آبادان به مواضع دشمن حمله کنند و تا جاده آبادان ماهشــهر را پاكسازي كنند. سپس مواضع تصرف شده را تحويل ارتش بدهند. ســه روز تا شــروع عمليات مانده بود. شــب جمعه براي دعاي کميل به مقر نيروهــادرهتل آمديم. شــاهرخ،همه نيروهايــش را آورده بود. رفتار او خيلي عجيب شــده. وقتي ســيد دعاي کميل را ميخواند شاهرخ در گوشه اي نشسته بود.از شدت گريه شانه هايش ميلرزيد! باديدن اوناخوداگاه گريه ام گرفت. سرش پائين ودستانش به سمت آسمان بود. مرتب مي گفت: الهي العفو... سيد خيلي ســوزناك ميخواند. آخر دعا گفت: عمليات نزديکه، خدايا اگه ما لياقت داريم مارو پاک کن و شــهادت رونصيبمان کن. بعد گفت: دوستان شــهادت نصيب كســي مي شــه كه ازبقيه پاك ترباشه. برگشــم به سمت عقب شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گريه مي كرد! صبــح فردا، يکي از خبرنگاران تلويزيون بــه ميان نيروها آمد وباهمه بچه ها مصاحبه کرد. اين فيلم چندين بار از صداو ســيما پخش شده. وقتي دوربين در مقابل شاهرخ قرارگرفت چند دقيقه اي صحبت كرد. درپايان وقتي خبرنگار از اوپرسيد: چه آرزوئي داري؟بدون مكث گفت: پيروزي نهائي براي رزمندگان اسلام و شهادت براي خودم!! ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت سی و ششم : دو قلو ها عصر روز يكشنبه شــانزدهم آذر پنجاه ونه بود. سيد مجتبي همه بچه هارا در سالن هتل جمع کرد. تقريباً دويست وپنجاه نفربوديم. ابتدا آياتي از سوره فتح را خواند. سپس در مورد عمليات جديد صحبت کرد: برادرها، امشــب با ياري خدا براي آزادسازي دشت وروستاهاي اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت ميکنيم. استعداد نيروي ما نزديك به يك گردان اســت. امادشــمن چند برابرما نيرو وتجهيزات مستقر كرده. ولي رزمندگان ما ثابت کرده اند که قدرت ايمان برهمه سلاح هاي دشمن برتري دارد. بعــد ادامــه داد: دفترفرماندهــي کل قوا(بني صدر) اعلام کــرده: صبح فردا نيروهاي ارتش براي اســتقرار در منطقه جانشين ما خواهند شد. توپخانه ارتش هم پشــتيباني مــارا انجام خواهد داد. بعد درمورد حفــر کانال صحبت کردو گفت: دوســتان عزيــزمادر طي اين مدت کانالي را به طول ســيصدصد مترتا نزديک خطوط دشــمن حفر کرده اند. همه از اين کانــال عبور ميکنيم. دقت کنيد تا به خاکريزو ســنگرهاي دشمن نرسيديم کسي تيراندازي نکند. بايد در سكوت كامل به دشمن نزديك شويم. يکي ديگراز فرماندهان ادامه داد: برادر هاشــمي فرماندهي عمليات و برادر شــاهرخ ضرغام معاونت اين عمليات را برعهده دارند. براي رمزاين حمله هم کلمه"دوقلوها" انتخاب شده! بچه ها با تعجب به هم نگاه ميکردند. اين اســم خيلي عجيب بود. فرمانده با خنده ادامه داد: روزقبل، خدا به آقا ســيد دوتا فرزند دوقلو داده ما هم هر چه از ايشان خواستيم به تهران بروند قبول نکردند. براي همين رمز حمله را اينطور انتخاب کرديم. نيروهــا آخرين تجهيزات خود را دريافــت کردند. نمازمغرب را خوانديم و مجلس دعاي توســل برپا شــد. هر چه گشتم شــاهرخ را نديدم. رفته بودتوي تاريكي و تو حال خودش بود. بعد از دعا كمي غذا خورديم و حرکت بچه ها آغاز شد. همه ســوار بر كاميون ها تا روســتاي سادات و سپس تا ســنگرهاي آماده شده رفتيم. بعد از آن پياده شديم و به يك ستون حركت كرديم. آقا ســيد مجتبي جلوتر از همه بود. من ويكــي ازرفقا هم در کنارش بودم. شاهرخ هم کمي عقب تر از ما در حرکت بود. بقيه هم پشت سرما بودند. در راه يكي از بچه ها جلو آمد وبا آقا ســيد شــروع به صحبت كرد. بعد هم گفت: دقت کرديد، شاهرخ خيلي تغيير كرده! سيد با تعجب پرسيد: چطور؟! گفت: هميشه لباس هاي گلي و کثيف داشت. موهاش به هم ريخته بود. مرتب هم با بچه ها شوخي ميكرد و ميخنديد اما حالا! سيدهم برگشت ونگاهش کرد. درتاريكي هم مشخص بود. سربه زيرشده بود و ذکر ميگفت. حمام رفته بود ولباس نوپوشيده بود. موهاراهم مرتب کرده بود. سيد براي لحظاتي در چهره شاهرخ خيره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلاليت بطلبيد، اين چهره نشون ميده که آسموني شده. مطمئن باشيد که شهيد ميشه! ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت سی و هفتم:آخرین حماسه رســيديم به سنگر اول يا سنگرالله.تمام نيروها به دسته هاي كوچك تقسيم شدند.مسئولين محورهاو گروه ها با نيروهايشان حركت كردند. شاهرخ يك آرپي جي و چندتا گلوله برداشت وبه من گفت:ممد تو همراه من باش،با من بياجلو، گفتم: چشم. به همراه سه نفرديگر حركت كرديم. چند دقيقه بعد به کانال رسيديم. کانال به صورت خط خميده به سمت دشمن ساخته شده بود ونيروهاي عراقي متوجه آن نشده بود. دکتر چمران هم در بازديدي که از کانال داشت خيلي ازآن تعريف کرده بود. باعبور از کانال به مواضع و سنگرهاي دشمن نزديك شديم. در قسمت هائي از دشت خاکريزهاي کوتاه و جدا از هم ايجاد شده بود. به پشت يکي از اين خاکريز ها رفتيم. صداي تيراندازي هاي پراكنده شنيده مي شد. امادشمن هنوز از حضور ما مطلع نشده بود. شاهرخ اشاره کرد بيائيد و ما به دنبالش راه افتادم. هوا تاريک و سرد بود. کمي آن طرف تر به يک خاكريز كوچك نعل اسبي رسيديم. يک دستگاه نفربر داخل خاكريز بود. به سمت نفربر رفتيم. يکدفعه يکي از خدمه آن بيرون آمد و مقابل شاهرخ قرار گرفت! قبل ازاينکه حرفي بزند آنچنان ضربه اي به صورت افسرعراقي زد كه به بدنه نفربر خورد و افتاد.جنازه اش را به کنار خاكريز بردم. کسي آن اطراف نبود. از دور يك عراقي ديگربه سمت ما مي آمد. سرنيزه ام را برداشتم. وقتي خوب نزديك شد به او حمله كردم. شاهرخ خيلي باآرامش درب نفربر راباز کرد وبه عربي گفت: تعال! (بيائيدبيرون) آرامش عجيبي داشت. سه نظامي دشمن را اسير گرفت وتحويل بچه هاي ديگرداد. بعد با هم برگشتيم ورفتيم داخل نفربــر، ازغذاهاو خوراکي هائي که آنجا بود معلوم بود که هنوزآنها نخورده بودند. چند دقيقه اي با هم مشغول خوردن شديم! با صداي االله اکبرو شليک اولين گلوله ها به سمت دشمن ماهم دست از غذا کشيديم وحرکت کرديم! نيروها از همه محورها پيشــروي كردند. عراقي ها پا به فرار گذاشــته بودند. بچهها تا ساعتي بعد به جاده آسفالته رسيدند. شيرازه ارتش عراق در اين منطقه به هم ريخته بود. خاكريز كوچك ونفربر موجود در آن در نقطه مهمي واقع شــده بود. اينجا محل تلاقي دو جاده خاكي ولي مهم ارتش عراق بود. طبق دســتور ما همان جا مانديم. پيشروي بچه‌ها خيلي خوب بود. كار خاصي نداشتم. به شاهرخ گفتم: من خيلي خسته ام. خوابم مي ياد. گفت: بروپشــت نفربر اونجا يك پتو هست كه يكي زيرش خوابيده. تو هم كنارش بخواب. بعد هم خنديد! من هم رفتم و خوابيدم. هوا سرد بود بيشتر پتو را روي خودم كشيدم! ٭٭٭ ساعت چهار صبح بود. روزهفده آذر. با صداي يك انفجار از خواب پريدم. بلند شــدم ونشســتم. هنوز در عالم خواب بودم. پتو را كنار زدم. يكدفعه از جا پريدم. جنازه متلاشي شده يك عراقي در كنارم بود! شاهرخ تا مراديد گفت: برادر عراقي چطوره؟! با تعجب گفتم: تو ميدونستي زيرپتو جنازه است!؟ گفت: مگه چيه ترس نداره! پرسيدم: راســتي چه خبر؟ گفت: خدا رو شكر بيشتر سنگرها پاکسازي شده. نيروهاي دشــمن از همه محورهاي عملياتي عقب نشــيني کردند. دشــمن هم نزديکبه ســيصد کشــته وتعداد زيادي هم اســيرداده. چهاردســتگاه تانك دشمن هم منهدم شده. نيروهاي دشمن خيلي غافلگير شدند. پرســيدم از سيد مجتبي خبرداري؟ گفت:آره، توي اون سنگرداره با بيسيم صحبت ميکنه. با شاهرخ رفتيم سمت سنگر سيد. وقتي وارد شديم سيد داشت پشت گوشي داد ميزد. تاآن زمان عصبانيتش را نديده بودم. صحبتش که تمام شــد شاهرخ با تعجب پرسيد: آقا سيد چي شده؟! جواب داد: هيچي، خيانت بعدخيلي آرام گفت: توپخانه كه پشتيباني نكرد. الان هم ميگن نيروهاي پشتيباني رو فرستاديم جائي ديگه! بعد نفس عميقي كشيد وادامه داد: بچه هاي ما حسابي خسته شدند. هواروشن بشه مطمئن باش عراق با لشگر تانک به جنگ ما مي ياد. نماز صبح راهمانجا خوانديم. ســيد و شــاهرخ وديگرفرماندهان از ســنگر بيرون آمدند و منطقه را بررسي کردند. شــاهرخ گفت: يك جاده بزرگ از ســمت راست ما مي يادوبه سنگرنفربر مي رســه. يك جاده هم از روبرو مي ياد وبه اينجا ختم مي شــه. اگه تانک هاي دشــمن ازايــن دو محور حمله کنند خيلي راحت به صــورت گاز انبري مارو محاصره مي کنند. بعد ادامه داد: شــما مجروحيــن و نيروهاي اضافه را از خط خارج کنيد. ما اينجا هستيم. ســاعت هشــت صبح بود. من و شــاهرخ در كنار نفربر بوديم. دو نفرديگر ازبچه هاي ما بيســت متر آنطرف تر داخل ســنگربودند. بچه هائي كه ديشب شــجاعانه به خط دشــمن زده بودند دســته دســته از كنارما عبور مي كردند و باخســتگي بســيارعقب مي رفتند. ســنگرهاو خاكريزهاي تصرف شده امنيت نداشت. نيروي پشــتيباني هم نبود. هرلحظه احتمال داشت كه همگي محاصره شويم. ازنيروهاي پياده عراق خبري نبود. ســاعتي بعد احساس کردم زمين ميلرزد. بــه اطراف نگاه کردم. رفتم بالاي خاكريز. علت لرزش را پيدا کردم. ازانتهاي جاده رو
قسمت سی و هشتم: وصال ســاعت نه صبح بود. تانک هاي دشــمن مرتب شــليک مي کردنــد و جلو مي آمدند. از ســنگر کناري ما يکي ازبچه ها بلند شــد و اولين گلوله آرپي جي را شــليک کرد. گلوله از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شليک کردو سنگررا منهدم کرد. تانك هائي كه از روبرو مي آمدند بســيار نزديك شده بودند. شاهرخ هم اولين گلوله را شــليك كرد. بلافاصله جاي خودمان راعــوض کرديم. آنها بي امان شــليک ميکردند. شــاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد وبا صداي مهيبي تانک منفجر شد. تيربار روي تانک ها مرتب شليك مي كردند. ماهنوز در كنارنفربر در درون خاكريزبوديم. فاصله تانك ها با ما كمتر از صدمتربود. شاهرخ پرسيد: نارنجك داري؟گفتم: آره چطورمگه! گفت: نفربر رو منفجر كن. نبايد دست عراقيا بيفته. بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپي جي هست بروبيار. بعد هم آماده شليك آخرين گلوله شــد. شاهرخ از جا بلند شد و روي خاكريز رفت. من هم دويدم ودو گلولــه آرپي جــي پيدا کردم. هنوز گلوله آخررا شــليک نکرده بود كه صدائي شنيدم! يكدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چيزي كه مي ديدم باوركردني نبود. گلوله هارا انداختم و دويدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاكريز افتاده بود. گوئي سال هاست كه به خواب رفته. برروي سينه اش حفره ائي ايجاد شده بود. خون با شدت از آنجابيرون ميزد! گلوله تيربار تانك دقيقاًبه سينه اش اصابت كرده بود. رنگ از چهره ام پريده بود. مات ومبهوت نگاهش ميکردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشســتم. داد مي زدم و صدايش مي كردم. اما هيچ عكس العملي نشــان نمي داد. تانك ها به من خيلي نزديك شده بودند. صداي انفجارها وبوي باروت همه جارا گرفته بود. نمي دانســتم چه كنم. نه مي توانستم اورا به عقب منتقل كنم نه توان جنگيدن داشتم. اســلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حركت كنم. همين كه برگشتم ديدم يك ســرباز عراقي كنار نفربر ايســتاده! نفهميدم از كجا آمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و سريع تسليم شد. گفتم: حركت كن. يك نارنجك داخل نفربر انداختم. بعد هم از ميان شيارها به سمت خاکريز خودي حركت كرديم. صد مترعقب تر يك خاكريز كوچك بود. ســريع پشــت آن رفتيم. برگشــتم تا براي آخرين بار شــاهرخ راببينم. با تعجب ديدم چندين عراقي بالاي ســراو رســيده اند. آنها مرتب فريادمي زدند ودوستانشان را صدا مي كردند. بعد هم در كنار پيكراو از خوشحالي هلهله مي كردند. دســتان اســيررا بســتم. باهم شــروع به دويدن كرديم. درراه هر چه اسلحه جامانده بود روي دوش اسيرمي ريختم! در راه يك نارنجك انداز پيدا كردم. داخل آن يك گلوله بود. برداشــتم و ســريع حركت كرديم. هنوز به نيروهاي خودي نرسيده بوديم. لحظه اي از فكر شاهرخ جدا نمي شدم. يكدفعه ســروكله يك هلي كوپترعراقي پيدا شــد! همين را كم داشتيم. درداخل چالهاي ســنگر گرفتيم. هلي کوپتربالاي ســرما آمد وبه سمت خاکريز نيروهاي ما شــليک مي کرد. نمي توانستم حرکتي انجام دهم. ارتفاع هلي کوپتر خيلي پائين بود و درب آن باز بود. حتي پوكه هاي آن روي سرما مي ريخت. فكري به ذهنم رسيد. نارنجک‌انداز را برداشــتم. بادقت هدف گيري كردم و گلوله را شليك كردم. باور كردني نبود. گلوله دقيقاً به داخل هلي کوپتررفت. بعد هم تکان شــديدي خوردوبه ســمت پائين آمد. دو خلبان دشــمن بيرون پريدند. آنها را به رگبار بستم. هردو خلبان را به هلاکت رساندم. دست اســير را گرفتم وبا قدرت تمام به سمت خاکريز دويديم. دقايقي بعد به خاكريز نيروهاي خودي رســيديم. ازبچه ها ســراغ آقاسيد را گرفتم. گفتند: مجروح شــده گلوله تيرباردشمن به دستش خورده واستخوان دستش راخرد کرده. اســير را تحويــل يكي ازفرمانــده هادادم. به هيچ يك ازبچه ها از شــاهرخ حرفي نزدم. بغض گلويم را گرفته بود. عصربود كه به مقربرگشتيم. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت سی و نهم: گمنامی نيروي کمکي نيامد. توپخانه هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسيديم. آقاسيد راديدم. درد شديدي داشت. اما تا مرا ديد با لبخندي برلب گفت: خســته نباشي دلاور، بعد مکثي کرد وبا تعجب گفت: شاهرخ کو!؟ بچه هاهم در كنار ما جمع شــده بودند. نفس عميقي کشيدم و چيزي نگفتم. قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد. ســيد منتظر جواب بود. اين را از چهره نگرانش مي فهميدم. كسي باورنمي كرد كه شاهرخ ديگر در بين ما نباشد. خيلي ازبچه ها بلندبلند گريه ميکردند. سيد را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان. روز بعد يکي ازدوستانم که راديو تلويزيون عراق را زير نظرداشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهيد شده؟! گفتم: چطورمگه؟! گفت: الان عراقيها تصوير جنازه يك شــهيد روپخش کردند. بدنش پراز تيروترکش وغرق در خون بود. ســربازاي عراقي هم در کنار پيکرش از خوشــحالي هلهله ميکردند. گوينــده عراقي هم ميگفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ايران را کشتيم! ديگــرنتوانســتم تحمل كنم. گريه امانــم نمي داد. نميدانســتم بايد چه کار کنم. بچه هاي گروه پيشــروهم مثل من بودند. انگار پدر از دســت داده بودند. هيچکس نميتوانســت جاي خالي اورا پر کند. شــاهرخ خيلي خوب بچه هاي گروه را مديريت مي کرد و حالا! دوســتم پرســيد: چرا پيکرش را نياورديد؟ گفتم: کســي آنجــا نبود. من هم نميتوانستم وزن او را تحمل کنم. عراقي ها هم خيلي نزديک بودند. ٭٭٭ مدتي بعد نيروهاي عراقي ازدشــت هاي اطراف آبادان عقب نشــيني کردند. به همراه يکي از نيروها به سمت جاده خاكي رفتيم. من دقيق ميدانستم که شاهرخ کجا شــهيد شده. ســريع به آنجارفتيم. خاكريزنعل اســبي را پيدا كردم. نفربر سوخته هم ســرجايش بود. با خوشحالي شروع به جستجو كرديم. اما خبري از پيكر شــاهرخ نبود. تمام آن اطراف را گشــتيم. تنها چيزي که پيدا شد کاپشن شاهرخ بود. داخل همه چاله ها را گشتيم. حتي آن اطراف را کنديم ولي ! دوستم گفت: شايد اشتباه ميکني گفتم: نه من مطمئنم،دقيقاً همينجا بود. بعد بادســت اشاره کردم و گفتم: آنطرف هم ســنگربعدي بود که يک نفردرآنجا شهيد شد. به سراغ آن سنگررفتيم. پيکر آرپي جي زن شهيد داخل سنگربود. پس از كلي جستجو خسته شديم ودر گوشه اي نشستيم. يادش ازذهنم خارج نميشــد. فراموش نميکنم يکبار خيلي جدي براي ما صحبت کرد. ميگفت: اگر فکر آدم درست بشه،رفتارش هم درست ميشه. بعد هم از گذشته خودش گفت، ازاينکه امام چگونه با قدرت ايمان، فکر امثال او را درســت کرده و در نتيجه رفتارشان تغيير کرده اثري از پيکر شــاهرخ نيافتيم. اوشهيد شده بود. شهيد گمنام. از خدا خواسته بودهمه را پاك كند. همه گذشــته اش را. مي خواســت چيزي از اونماند. نه اسم. نه شهرت نه قبرو مزار و نه هيچ چيز ديگر امــا ياداوزنده اســت. ياداونه فقط دردل دوســتان بلكــه درقلوب تمامي ايرانيان زنده اســت. اومزاردارد. مزار اوبه وســعت همه خاک هاي سرزمين ايران است. اومرد ميدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مريد امام بود. شاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود و اينان تا ابد زنده اند. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت چهلم: مادر چند روزي از شــهادت شــاهرخ گذشــت. جلوي در مقرايستاده بودم.خودرو نظامي جلوي درايســتاد و يك پيرزن پياده شــد. راننده كه ازبچه هاي ســپاه بود گفت: اين مــادرازتهران اومده، ببين ميتوني کمکش کني. قبلا هم ســاکن آبادان بوده. ميگه پسرم تو گروه فدائيان اسلام. جلورفتم. باادب سلام کردم وگفتم: من همه بچه هارا ميشناسم. اسم پسرت چيه؟تاصداش کنم. پيرزن خوشحال شدو گفت: ميتوني شاهرخ ضرغام روصداکني. َسرم يکدفعه داغ شد. نميدانســتم چه بگويم. آوردمش داخل و گفتم: فعلا بنشينيد اينجا رفته جلو، هنوز برنگشته عصــربود که برادر کيان پور(برادر شــاهرخ که ازاعضاي گروه بود و روزقبل مجروح شده بود) ازبيمارستان مرخص شد. يک روز آنجا بودند. بعد هم مادرش را با خودش به تهران برد. قبــل ازرفتن، مــادرش ميگفت: چند روزپيش خيلي نگران شــاهرخ بودم. همان شــب خواب ديدم که دربياباني نشسته ام وگريه ميکنم. شاهرخ آمد. گفت: مادر چرا نشستي پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائي، با ادب دستم را گرفت و گفتم نميگي اين مادر پيردلش برا پســرش تنگ ميشه؟مرا کناريک رودخانه بزرگ و زیبا برد گفت: همين جا بنشين بعد به سمت یک سنگر و خاکريز رفت. ازپشت خاکريزدو سيد نوراني به استقبالش آمدند. شاهرخ باخوشحالي به سمت آنهارفت. ميگفت ومی خندید بعدهم درحالي كه دستش در دستان آنها بودگفت: مادرمن رفتم. منتظر من نباش! ٭٭٭ سال بعد وقتي محاصره آبادان ازبين رفت،دوباره اين مادر به منطقه ذوالفقاري آمد. قرار شــد محل شهادت شاهرخ را به اونشــان دهيم. من به همراه چند نفر ديگربه محل حمله شانزده آذررفتيم. داخل جاده خاكي به دنبال نفربر سوخته بودم. قبل ازاينکه من چيزي بگويم مادرش سنگري را نشان دادو گفت: پسرم اينجا شــهيد شــده درسته؟! با تعجب جلو رفتم و درپشــت سنگر نفربر را پيدا كردم.گفتم: بله، شما از کجا ميدونستيد!؟ همينطور كه به سنگر خيره شده بود گفت: من همين جا را در خواب ديدم. آن دو جوان نوراني همينجا به استقبالش آمدند!! بعد ادامه داد: باور کنيد بارها اوراديدهام. اصلا احســاس نميکنم که شهيد شده. مرتب به من سرميزند. هيچوقت من را تنها نمي گذارد! ٭٭٭ مدتي بعد به همراه بچه هاي گروه پيگيري كرديم وخانه اي مناسب در شمال تهــران براي اين مادرو خانواده اش مهيا كرديم. وتحويل داديم. روزبعد مادر سند خانه را پس فرستاد. باتعجب به منزلشان رفتم و ازعلت اين كار سوال كردم. خانم عبدالهي خيلي با آرامش گفت: شاهرخ به اين كار راضي نيست. مي گه من به خاطراين چيزها جبه هنرفتم! ماهم همين خانه برامون بسه. كليد و ســالها بعد از جنگ هم که به ديدن اين مادر رفتيم. ميگفت. اصلا احساس دوري پسرش را نميکند. ميگفت: مرتب به من سرميزند. پسرش هم مي گفت: مادرم را بارها ديده ام. بعد از نماز سر سجاده مي نشيند وبســيارعادي با پسرش حرف مي زند. انگار شاهرخ درمقابلش نشسته. خیلی عادی سلام و احوال پرسی می کند. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
یا زهرا(س) کار کتاب سلام بر ابراهیم در ایام فاطمیه به پایان رسید. شهید ابراهیم هادی یکی از ارادتمندان واقعی حضرت صدیقه بود.ابراهيم ارادت قلبی به مادر رزمندگان داشت. برای همین همیشه آرزو میکرد مانند مادرش گمنام و بی مزار باشد. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. هنوز پیکر ابراهیم در سرزمین غریب فکه باقی مانده.عجیب بود.کتاب سلام بر ابراهیم در شب شهادت حضرت زهرا در سال 88 از چاپ خارج شد! همسفر شهدا خاطرات یکی دیگر از عاشقان حضرت بود. یکی از سادات و فرزندان ایشان. بررسی نهایی این مجموعه در صبح روز شهادت حضرت زهرا در سال 89 به پایان رسید.آن روز اصفهان بودم. ظهر را به مجلس حضرت زهرا رفتم. عصر همان روز به گلستان شهدا رفتم. در میان قبور شهدا قدم میزدم. اعتقاد قلبی داشته و دارم که این شهدا عاشقان و رهروان واقعی حضرت صدیقه بودند. اینان مانند مادر بی مزارشان مدافعان واقعی ولایت بودند. دلیرمردانی که روی پیراهن هاشان نوشته بودند: ره دشت و ره صحرا بگیرید تقاص سیلی زهرا بگیرید.برای نگارش کتاب بعدی چند پیشنهاد داشتم. اما از خدا خواستم مانند کارهای قبلی خودش راه را به من نشان دهد. در گلزار شهدای اصفهان قدم میزدم. تصاویر نورانی شهدا را نگاه میکردم. به مقابل کتابفروشي رسیدم. شلوغی اطراف مزار یک شهید توجهم را جلب کرد. افراد مختلفی از مرد و زن و پیر و جوان می آمدند. مشغول قرائت فاتحه میشدند و میرفتند. کمی ایستادم. کنار قبر که خلوت شد جلو رفتم. «یا زهرا »اولین جمله ای بود که بالای سنگ مزار او حک شده بود. به چهره نورانی او خیره شدم. سیمایی بسیار جذاب و معنوی داشت. با یک نگاه میشد به نورانیت درونی او پی برد. دوباره به سنگ مزار او خیره شدم. فرمانده دلیر گردان یا زهرا از لشكر امام حسین شهید محمدرضا تورجی زاده نمیدانم چرا، ولی جذب چهره نورانی و معنوی او شده بودم! دست خودم نبود. دقایقی را به همین صورت نشستم. چند جوان آمدند و کنار مزار او نشستند. با هم صحبت میکردند. یکی از آنها گفت: این شهید تورجی مداح بود. سوز عجیبی هم داشت. کمتر مداحی را مثل او دیده بودم. سی دی مداحی او هم هست.بعد ادامه داد: او عاشق حضرت زهرا بوده. وقتی هم که شهید شد ترکش به پهلو و بازوی او اصابت کرده بود!!با آنها صحبت کردم. بچه های مسجد اباالفضل محله نورباران بودند. یکی از آنها گفت: شما هر وقت بیایی، اینجا شلوغ است. خیلی از مردم در گرفتاری ها ومشکلاتشان به سراغ ایشان می آیند. مردم خدا را به آبروی این شهید قسم میدهند و برای او نذر میکنند. قرآن میخوانند. خیرات میدهند. بعد به طرز عجیبی مشکلاتشان حل میشود! این مطلب را خیلی از جوانهای اصفهانی میدانند. شما کافی است یک شب جمعه بیایی اینجا، بسیاری از کسانی که با عنایت این شهید مشکل آنها حل شده حضور دارند.بعد گفت: دوست عزیز اینها خیلی نزد خدا مقام دارند. نشنیدی حضرت امام فرمودند: تربت پاک شهیدان تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.رفتم به فروشگاه. سی دی مداحی شهید تورجی را گرفتم. دوباره به کنار مزار شهيد آمدم. با اینکه بارها به سر مزار شهدا رفته بودم اما این بار فرق می کرد. اصلا نمیتوانستم از آنجا جدا شوم. یک نیروی عجیبی مرا به آنجا می کشاند.دقایقی بعد شخصي آمد كه با خانواده شهيد ارتباط داشت. بی مقدمه از خاطرات شهید تورجی سؤال کردم. ایشان هم ماجراهای عجیبی تعریف کرد.پرسیدم: آیا خاطرات او چاپ شده؟ پاسخش منفی بود. دوباره پرسیدم: آدرس منزل اين شهيد را داريد؟! ساعتی بعد منزل شهید تورجی بودم. مادر و تنها برادرش حضور داشتند. من هم نشسته بودم مشغول ضبط خاطرات! تا غروب روز شهادت حضرت زهرا بیشتر خاطرات خانواده او را جمع آوری کردم. وقتی از منزل شهید خارج میشدم خوشحال بودم. خدا را شاکر بودم. به خاطر این لطفی که در حق من نمود. اینکه یکی دیگر از عاشقان و رهروان حضرت زهرا را به من معرفی كرده است. و من نمیدانم چگونه شکر نعمت های بی پایان حضرت حق را به جا آورم. @asabeghoon_shahadat
میلاد راوی: مادر شهید روزهای آغاز سال 1343 بود. بیست وسه سال از خدا عمر گرفته بودم. خداوند سه دختر به خانواده ما عطا کرده. فرزند بزرگم چهار ساله بود. تا سه ماه دیگر هم فرزند بعدی به دنیا می آید! مثل بسیاری از مردم آن زمان در یک خانه شلوغ و پر جمعیت بودیم. حیاطی بود و تعدادی اتاق در اطراف آن. در هر اتاق هم خانواده ای! رسیدگی به کارهای خانه و چندین فرزند خیلی سخت بود. بيشتر وقت ها مادرم به کمکم می آمد. اما باز هم مشکلات تمامي نداشت. البته همه مردم آن زمان مثل ما بودند. همه تحمل میکردیم و شکر خدا را به جا مي آورديم. مثل حالا نبود که اینقدر رفاه و آسایش باشد با این همه ناشکری! مادرم بیش از همه به من سفارش میکرد. میگفت: وقتی باردار هستی بیشتر دقت کن! نمازت را اول وقت بخوان. مادرم ميگفت: به قرآن و احکام بیشتر اهمیت بده. هر غذایی که برایت می آورند نخور! من هم تا آنجا که میتوانستم عمل میکردم. يادم هست همیشه وهمه جا دعا میکردم. کاری از دستم برنمی آمد الا دعا! میگفتم: خدایا از تو بچه سالم و صالح میخواهم. دوست دارم فرزندم سربازی باشد برای امام زمان(عج) خدایا تو حلال همه مشکالتی آنچه خیر است به ما عطا کن. رسیدگی به زندگی و سه بچه کوچک و... وقتی برایم باقی نمیگذاشت. با این حال سعی میکردم هر روز با خدا خلوت کنم و درد دل نمایم. بیست و سوم تیرماه چهارمین فرزندم به دنیا آمد. پسری بود بسیار زیبا. همه میگفتند سریع برای او عقیقه کنید. صدقه بدهید. مبادا چشم زخم ... پدرش نام او را «محمدرضا» گذاشت. خیلی هم خوشحال بود. من هم خوشحال بودم. همراه با نگرانی! من کم سن بودم و کم تجربه. میترسیدم که نتوانم بار زندگی را تحمل کنم. اما خدا همه درها را به روی انسان نمیبندد. این پسر به طرز عجیبی آرام و متین بود. هیچ دردسر و اذیتی برای ما نداشت. از زمانی که محمدرضا به دنیا آمد زندگی ما آرامش و برکت خاصی پیدا کرد. محمد رضا رشد خوبی داشت. در سه سالگی مانند یک بچه شش ساله شده بود! همسایه ها میگفتند: خیلی از خدا تشکر کن. با وجود این همه مشکلات الاقل این بچه هیچ اذیتی ندارد. @asabeghoon_shahadat
پدر علی تورجی زاده(برادرشهید) پدر ما «حاج حسن» مغازه نانوایی داشت. در اطراف مقبره علامه مجلسی. ايشان بسيار پرتلاش بود. صبح زود برای نماز از خانه خارج میشد. آخر شب هم برمیگشت. آن زمان نانوایی ها از صبح زود تا آخر شب مشغول کار بودند. حاج حسن از لحاظ ایمان و تقوا در درجه بالایی قرار داشت. تقریبا همه احکام را مسلط بود. سؤالات شرعی شاگردان را خوب و مسلط جواب میداد. روزه گرفتن در گرمای طاقت فرسای تابستان در پای تنور خیلی سخت بود. اما برای کسی که براساس اعتقادات زندگی میکند هیچ کار سختی وجود ندارد. در شبهای ماه رمضان با وجود خستگی بسیار همه خانواده را همراه میکرد. همه به دعای ابوحمزه حاج آقا مظاهری میرفتیم. کسبه اطراف مسجد جامع اصفهان همه او را میشناختند. او بین مردم به دیانت و تقوا مشهور بود. هنوز هم در بین مردم ذکر خیر او هست. ٭٭٭ هميشه به فكر حل مشكلات مردم بود. بيشتر شاگردان او از خانواده هاي نيازمند بودند. آنها را م يآورد تا كمك خرج خانواده خود باشند. پدر به اين طريق به خانواده هاي مستحق كمك مي كرد. هرچند براي آموزش آنها خيلي اذيت ميشد اما ميگفت: اين كار مثل صدقه است. پدر با جذب این بچه ها هدف دیگری نیز داشت. بسیاری از این افراد چیزی از مسائل دینی نمیدانستند. نانوایی او محل تربیت دینی آنها هم بود. احکام و مسائل دین را به آنها می آموخت و آنان را تشويق به حضور در مجالس ديني ميكرد. شبهای جمعه با همان بچهها به جلسه دعای کمیل میرفت. حتی مشتری ها را تشویق میکرد. همیشه میگفت: از دعا و نماز اول وقت غافل نشوید. پدر بیشتر صبح های جمعه را در دعای ندبه شرکت میکرد. @asabeghoon_shahadat
روزی حلال علی تورجی زاده شخصی آمده بود خدمت یکی از بزرگان. میگفت: من نمیتوانم فرزندم را ً تربیت کنم. اصلا مسائل تربیتی را نمیدانم. شما بگویید چه کنم!؟ ایشان در جواب گفته بود: به دنبال روزی حلال باش! روزی حلال به خانه ببر و همیشه برای هدایت فرزندت دعا کن. برای تو همین بس است. پدر ما حاج حسن سواد زیادی نداشت. بیشتر ساعات را هم در خانه نبود. اما به این کلام نورانی پیامبر اعظم عمل میکرد که میفرماید: عبادت اگر ده قسمت باشد نُه قسمت آن به دست آوردن روزی حلال است. ً فراموش نمیکنم در آن زمان قیمت نان سه ریال بود. معمولا کسی که سه عدد نان میخرید، ده ریال پول میداد و ميرفت. پدر یک نان را به سه قسمت تقسیم میکرد. به این افراد یک قسمت نان میداد. ُ تا مبادا پول شبه هناک وارد زندگیش شود. شاگردانش اعتراض میکردند. میگفتند: چرا اینقدر وقت خود را برای یک ریال تلف میکنی. اما پدر میگفت: نباید پول شبه هناک وارد زندگی شود. صبح ها زودتر از بقیه به مغازه میرفت. وضو میگرفت و کار را شروع میکرد. دقت میکرد خمیر نان خوب و آماده باشد. میگفت: باید نان خوب تحویل مردم بدهیم تا روزی ما حالا باشد. مشتری باید راضی از مغازه برود. خودش مقابل تنور می ایستاد. دقت میکرد که نان سوخته یا خمیر نباشد. در ایام عید و... که بیشتر نانوایی ها بسته بودند پدر بیشتر کار میکرد. میگفت: برای رضای خدا باید به خلق خدا خدمت کرد. حرف های او جالب بود. بیشتر این صحبت ها را بعدها در احادیث اهل بیت میدیدم. آنجا که امام صادق میفرماید: «خداوند بندگان را خانواده خود میداند. پس محبوبترین بنده در نزد پروردگار کسی است که نسبت به بندگان خدا مهربانتر و در رفع حوائج آنها کوشاتر باشد ّ پدر مقلد حضرت امام بود. از همان سال های دهه چهل. از آن زمانی که خیلی ها جرأت بردن نام امام را نداشتند. ُ در زمانی که داشتن رساله امام جرم بود، پدر ما رساله امام را در منزل داشت. اهل حساب سال بود. همیشه برای محاسبه و پرداخت خمس خدمت علمای اصفهان میرفت. گویی این حدیث نورانی امام صادق را میدانست که میفرماید: »«کسی که حق خداوند مانند خمس را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد. @asabeghoon_shahadat
نجات مادر شهید چهار سال از تولد محمدرضا گذشت. روز به روز بزرگتر و زیباتر میشد. آن زمان وسط حیاط حوض بزرگی داشتیم. پسرم با بچه ها دور حوض میدویدند و بازی میکردند. من هم مشغول کارهای خانه بودم. یکدفعه صدای ناله و فریاد پسرم بلند شد. بی اختیار دویدم. سنگ لب حوض قبلا شکسته بود. گوشه آن هم خیلی تیز شده بود. محمد زمین خورد. سرش به همان لبه تیز حوض برخورد كرد. خون از سرش به شدت جاری شد. ملافه بزرگی را آوردم. پر از خون شد! اما خون بند نمی آمد. خیلی ترسیدم. همسایه ها آمدند. از شدت خونريزي محمد بیهوش روي زمين افتاد! در آن حالت فقط امام زمان را صدا میزدم. حال من بدتر از او شده بود! با کمک همسایه ها او را به بیمارستان بردیم. آن روز خدا پسرم را نجات داد. ٭٭٭ ایام عید بود. مهمان داشتیم. به خاطر شیرین زبانی و زیبایی چهره، همه محمد را دوست داشتند. یکی از بستگان شکلات بزرگي به او داد. من هم رفتم که چایی بیاورم. یکدفعه دیدم همه بلند فریاد میزنند! همه من را صدا میکردند. با رنگ پریده دویدم به سمت اتاق. محمد افتاده بود روی زمین! چشمانش به گوشه ای خیره شده بود. از دهان او کف و خون می آمد! صحنه وحشتناكي بود.من حال خودم را نمیفهمیدم. خدا را به حق حضرت زهرا قسم میدادم. شکلات بزرگ در گلويش گير كرده و راه نفس او را بند آورده بود. یکی از همسایه ها كه انسان دنیا دیدهای بود. آمد جلو. انگشتش را در حلق بچه کرد. باسختي شکلات را درآورد. آن شب هم خدا فرزندم را نجات داد. چند روز گذشت. محمد را توی پشه بند خوابانده بودم. موقع غروب به سراغ او رفتم. یکدفعه دیدم گردنش سیاه و متورم شده! خیلی ترسیدم. همسایه ها را صدا کردم. نفس او بالا نمی آمد. با یکی از همسایه ها رفتیم بیمارستان. دکتر سریع او را در معاینه کرد. آزمایش گرفت و... روز بعد دکتر گفت: خدا خیلی رحم کرده. اگر او را دیرتر رسانده بودید بچه تلف میشد. این یک عفونت سخت بود که به خیر گذشت. چند روزی از اين ماجراها گذشت. چندین اتفاق دیگر نيز رخ داد. من همیشه توسل به حضرت زهرا داشتم. هر بار دست عنایت خدا را میدیدم. اما باز ميترسيدم! شب بعد از نماز سر سجاده نشستم. به این اتفاقات فکر میکردم. بعد از سه دختری که خدا به ما عطا کرد این پسر به دنیا آمد. حالا پشت سر هم این اتفاقات و... نکند این بچه عمرش به دنیا نیست. نکند چشم زخم و... . به سجده رفتم. خیلی گریه کردم. بعد گفتم: خدایا همه چیز به دست توست. ما هیچ اختیاری از خود نداریم. خدایا مرگ و زندگی به دست توست. شفا به دست توست. بعد خدا را به حق ائمه قسم دادم؛ گفتم خدایا پسرم را از خطرات نجات بده. خدایا فرزندم را به تو میسپارم. خدایا دوست دارم پسرم سرباز امام زمان شود. خدایا او را از خطرات حفظ کن. در تربیت فرزندان ما را یاری کن. بعد از آن دیگر مشکلات قبلی پیش نیامد. پسرم روز به روز بزرگتر میشد و قویتر. هر وقت نماز میخواندم کنارم می ایستاد. او هم مثل ما نماز میخواند. @asabeghoon_shahadat
تربیت صحیح علی تورجی زاده سواد پدر ما زیاد نبود. حدود چهار کلاس قدیم. اما بیشتر علم و معرفتش را پای منبرها کسب کرده بود. کارها و رفتارهای حاج حسن صحیح و آموزنده بود. اکنون بعد از سال ها و بعد از تحصیلات دانشگاهی و مطالعه و... به این نتیجه رسیدم که شیوه تربیت پدرکاملترین روش بود. آن هم در آن زمان طوری رفتار میکرد تا هیچگاه در برخوردهايش امر و نهی نمیکرد. معمولا طرف مقابل به روش درست پی ببرد. با فرزندانش رفیق بود. اگر میخواست چیزی بخرد حتمًا از ما نظر خواهی میکرد. برای نظر ما احترام قائل بود. برای نمازخواندن فرزندان آنها را تشویق میکرد. از محبت خدا میگفت. از اینکه چرا باید نماز بخوانیم. او با صحبت ها و نقل داستان ها کاری میکرد که بچه ها خودشان به نماز اهمیت بدهند. پدر همیشه نمازش را اول وقت میخواند. او غیر مستقیم فرزندانش را به نماز ترغیب میکرد. از بیکاری ما خوشش نمی آمد. از همان دوران نوجوانی هر زمان بیکار بودیم مارا به نانوایی می برد. به کسب علم و معرفت ما خیلی اهمیت میداد. هر جا سخنرانی بود ما را با خودش می برد.تلاش میکرد تا ما خوب مطالب ديني را یاد بگیریم. فراموش نمیکنم. تابستانها با محمدرضا میرفتیم نانوایی پدر. بارها در وسط کار ما را راهی مسجد میکرد! میگفت: الان در مسجد جلسه قرآن است. بروید آنجا! حتی وقتی شنید در مسجد گروه سرود تشکیل شده ما را برای سرود میفرستاد مسجد از اینکه به كار مغازه لطمه بخورد ناراحت نبود. اما دوست داشت فرزندانش با مسجد ارتباط داشته باشند. برخورد صحیح پدر فقط برای فرزندانش نبود. حاج حسن به شاگردانش هم امر و نهی نمیکرد. بلکه غیرمستقیم حرفش را میزد. در تربیت آن ها نیز نهایت تلاش خودش را انجام میداد. يادم هست در آن روزها با محمد به مسجد ميرفتيم. به من ميگفت: دادا، بيا مسابقه، ببينيم كدام ما نمازش طولانی تر ميشه. پدر فرزندانش را تنبیه نمیکرد. همیشه با نگاهش حرفش را میزد. آنقدر جذبه داشت که از او حساب می بردیم. اما یک بار به خاطر مسائل تربیتی محمدرضا را تنبیه کرد! پسری بود در همسایگی مغازه نانوایی. اخلاق خوبی نداشت. پدر بارها به ما توصیه میکرد که با او دوست نشوید. یک بار محمد دیر به مغازه آمد. پدر با تعجب از او پرسید: تا حالا کجا بودی؟! پدر وقتی فهمید که محمد با آن پسر بوده، برای اولین و آخرین بار او را تنبیه کرد. آن هم دور از چشم دیگران و فقط به خاطر مسئله تربیت. @asabeghoon_shahadat
تحصیل علی تورجی زاده محمدرضا در دبستان فردوسی اصفهان ثبت نام شد. تا کلاس سوم دبستان مشکل خاصی نبود. هم درس محمد خوب بود هم اخلاق رفتارش. معلمین هم از او راضی بودند. من سه سال از او کوچکتر بودم. محمد به کلاس چهارم میرفت. من هم به کلاس اول. اما پدر نه تنها من را ثبت نام نکرد، بلکه به مدرسه رفت و پرونده محمد را هم گرفت! خیلی تعجب کردیم. بعد از شام نشسته بودیم دور هم. پدر گفت: مدرسه فردوسی تا حالا خوب بود. بعد ادامه داد: ميخواهم شما را در دبستان مذهبي ثبت نام كنم. روز بعد با دوستانش صحبت کرد. دبستان حسینی را در محله ي چهار باغ به او معرفي كردند. اين مدرسه مذهبی بود(شبيه غيرانتفاعي) خيلي از مشکلات را نداشت. پدر در آن زمان یک خانواده هفت نفره را اداره میکرد. مشکلات زندگی زیاد بود. سطح درآمد بیشتر خانواده ها بسیار پایین بود. با این حال گفت: علم و تربیت شما مهمتر است. بعد هر دوی ما را به آنجا برد و ثبت نام کرد. به خاطر دوری منزل هزینه سرویس را هم پرداخت كرد! درآن زمان خواهر بزرگتر ما وارد مقطع دبیرستان میشد. وضعیت دبیرستان های دخترانه آن زمان بسیار بدتر بود. تنها چیزی که در مدارس دولتی آن زمان اهمیت نداشت توجه به دين و مذهب بود. پدر با وجود همه مشکالت به دنبال دبیرستان خوب برای دخترش بود. بعد از کلی تحقیق فهمید که خانم مجتهده امین یک دبیرستان دخترانه مذهبی راه اندازی کرده. پدر دخترش را در آنجا ثبت نام کرد. هزینه سرویس را هم پرداخت تا مشکلی در کسب علم و معرفت فرزندانش به وجود نیاید. پدر اين كارها را زماني انجام داد كه كمتر كسي به فكر اين مسائل بود. ٭٭٭ من کلاس اول دبستان بودم. محمد کالس چهارم. دبستان حسینی در کنار مدرسه صدرخواجو قرار داشت. مدرسه از صبح تا ساعت 12 ظهر دایر بود. بعد یک ساعت وقت ناهار و استراحت داشتیم. بعد هم زنگ آخر برقرار میشد. مدتی از آغاز سال تحصیلی گذشت. در بین بچه ها محمد به عنوان یک بچه بسیار مذهبی و درسخوان شناخته شده بود. بیشتر بچه ها بعد از ناهار در گوشه سالن نمازشان را میخواندند. یک روز محمد پیشنهاد کرد برای نماز به مدرسه صدرخواجو برویم. آنجا مسجد دارد. لااقل نمازمان را به جماعت میخوانیم. ظهر، بعد از ناهار با بیست نفر از بچه های مدرسه حرکت کردیم. خادم مسجد خیلی تأکید داشت که بچه ها شلوغ نکنند. محمد گفت: من مواظب بچه ها هستم! محمد یکی از بچه ها را به عنوان پیش نماز قرار داد. خودش هم در کناری ایستاد و مواظب بچه ها بود. بعد از آن هر روز نماز بچه ها به جماعت برگزار میشد. برای مردم جالب بود؛ یک پسر بچه چهارم دبستان به خوبی دیگر بچه ها را مدیریت میکرد! يك روز در حیاط مدرسه ایستاده بودم. بچه های کلاس پنجم محمد را به هم نشان میدادند. میگفتند: او سردسته بچه های مؤمن مدرسه است. همه بچه ها محمد را به خاطر اخلاق و رفتارش دوست داشتند. دبستان به پایان رسید. برای دوره راهنمایی باز هم پدر به دنبال مدرسه خوب بود. تنها مدرسه راهنمایی مذهبی، مدرسه احمدیه بود. حجت الاسلام بدری مدیر این مدرسه بود. در این مدرسه غیر از دروس دوره راهنمایی جلسات احکام و قرآن برقرار بود. حاج آقا بدری از نیروهای انقلابی و مؤمن بود. او در همان زمان فعالیتهای انقلابی و مذهبی داشت. (مدرسه ایشان قبل از پیروزی انقالب به دستور ساواک تعطیل شد) نانوایی پدر در روزهای سه شنبه تعطیل بود. پدر هر سه شنبه به مدرسه می آمد و درس ما را می پرسید. جذبه عجیبی داشت. حتی معلم های ما از او حساب میبردند! پدر به جز درس، پیگیر اخلاق و رفتار ما هم بود! ما هم تلاش میکردیم تا مشکل درسی و انضباطی نداشته باشیم. شخصیت اجتماعی و مذهبی محمدرضا درهمین دوران و در این مدرسه شکل گرفت. پایان دوران راهنمایی محمد مصادف بود با ایام پیروزی انقلاب. @asabeghoon_shahadat
انقلاب علی تورجی زاده زمستان 1356 بود. پس از ماجرای توهین به حضرت امام در یکی از روزنامه‌ها قیام مردم قم آغاز شد. بلافاصله حرکت خروشان ملت به دیگر شهرها رسید. خواهر بزرگ ما در آن زمان دانشجوی دانشگاه اصفهان بود. بیشتر اخبار اعتصابات و... را از طریق او با خبر میشدیم. درسال 1357 محمد با چند جوان انقلابی محل دوست شد. یک شب چند نوار کاست از سخنرانی های امام را به خانه آورد. روز بعد از نوارها تکثیر کرد و به دوستانش داد. اعلامیه‌های امام را هم به همین طریق پخش میکرد. محمد خیلی شجاعت داشت. در حالی که در آن زمان 14 ساله بود! ٭٭٭ برای نماز رفته بودیم مسجد. آخر خیابان فروغی. گفتند: امشب آقای کافی منبر میرود. پدر، ماشین را پارک کرد. وارد مسجد شدیم. ّجو عجیبی داخل مسجد بود. همه جمعیت از جوانان انقلابی بودند. با پایان سخنرانی همه به سمت بیرون حرکت کردند. یکدفعه جمعیت فریاد زدند. همه شعار میدادند. من محکم دست پدر را گرفته بودم. همه جوانان فریاد میزدند. مأمورین ساواک هم که از قبل آماده بودند به طرف مردم حمله کردند. در آن شلوغي محمد را گم كرديم. ساعتها گذشت تا محمد را پیدا کردیم. کمر او سیاه و کبود شده بود. چندین ضربه باتوم به کمر او خورده بود. فکر میکردم كه محمد بعد از این ماجرا دست از فعالیت بردارد. اما نه! فردا شب با دوستانش به مسجد دیگری رفتند. آنجا چند عکس و اعلامیه امام را تهیه کردند. نیمه های شب آنها را روی دیوار خيابانها نصب کردند. شب های بعد با دوستانش مشغول شعار نویسی میشدند. یکبار دیگر مأمورها محمد را گرفتند. در حوالی مسجد مصلّی كه محل تجمع نيروهاي انقلابی بود. آن شب هم او را به شدت کتک زدند. تمام بدنش درد میکرد. اما این اتفاقات تأثیری در روحیه او نداشت. با یاری خدا حکومت پهلوی رو به نابودی بود. بچه های مذهبی در راهپیمایی ها یکدیگر را خوب پیدا میکردند. محمد با چندنفر از آنها رفیق شده بود. فهمیده بود آنها هر شب در مسجد ذکرالله دور هم جمع می شوند. @asabeghoon_shahadat
ذکر الله جمعی از دوستان شهید در اطراف چهارراه تختی ودر مجاورت ورزشگاه، مسجدی بود که محمدرضا در ایام انقلاب به آنجا میرفت. حدود سی جوان انقلابی به همراه چند طلبه و روحانی در این مسجد فعالیت داشتند. آنها در راه‌اندازی حرکتهای مردمی در آن محل بسیار مؤثر بودند. فعالیتهای مخفیانه این مجموعه تا پیروزی انقلاب ادامه داشت. با پیروزی انقلاب فعالیت این گروه بیشتر شد. گروه های التقاطي، ملیگراها و حتی کمونیستها فعالیت گستردهای را در اصفهان آغاز کردند. در این میان مسئولیت بچه های مسجد بسیار سنگینتر شد. بسیج هنوز به طور رسمی راه اندازی نشده بود. با این حال در بیشتر مساجد فعالیتهای نظامی با نام کمیته جهت حفظ انقلاب آغاز شد. با گذشت یک سال از پیروزی انقالب التهابات سیاسی به اوج خود رسید. بنی صدر با چهرة انقلابی و حمایت گروهک ها به ریاست جمهوری رسیده بود. او بیشترین حمله را به شخصيتهاي نظام و حزب جمهوری اسلامی و شخص دکتر بهشتی انجام میداد. آن زمان بچه‌های مسجد ذکرالله با مسجد علی در میدان قیام همکاری میکردند. این مساجد از طریق حجت‌الاسلام اژه‌ای با حزب جمهوری در ارتباط بودند. تفکر بچه‌های مذهبی و انقلابی اصفهان غالباً از تفکر شهید بهشتی و حزب جمهوری بود. تبعیت کامل از دستورات ولایت فقیه و حضرت امام خط مشی اصلی این حزب بود. یک شب در جلسه مسجد اعلام شد که رييس جمهور بنی‌صدر دو روز دیگر به اصفهان می آید. گروهک ها و لیبرال ها و... همگی برای استقبال از او آماده شده‌اند. بچه‌ها همگی گفتند: ما هم میرویم!! اما اگر حرف خالفی زد ساکت نمی نشینیم. شهید اصغر امین الرعایا از مسئولین آن زمان مسجد بود. روز موعود فرا رسید. جمعیت زیادی به میدان امام اصفهان آمدند. بنی صدر شروع به صحبت کرد. بچه های مسجدکه حدود چهل نفر بودند در گوشه ای از میدان جمع شدند. در خلال صحبت ها، بنی صدر شروع به توهین به طرفداران شهيد بهشتي و... نمود. جمعيت شروع كردند به سوت و کف! محمد و دوستانش هم در حمایت از ارزشهاي اسلام و انقلاب شعار دادند! بنی صدر نگاهی به آنها کرد. بعد هم جمعیت را متوجه آنها نمود! بنی صدر در این کارها تجربه داشت. چهارده اسفند نمونه خوبی از این ماجراها بود. یکدفعه جمعیت مانند گله گرگی که حمله میکند به سوی جوانان حزب اللّهي هجوم آوردند! همه بچه هاي مسجد از جمله محمد مورد ضرب و شتم قرار گرفتند اما آنها با وجود همه مشکلات دست از راه و روش صحیح خود برنداشتند. ٭٭٭ برگهای را از طرف منافقين داخل خانه ما انداخته بودند. محمدرضا را تهدید کردند! گفته بودند: اگر دست از کارهایت برنداری تو را میکشیم!! اكثر بچه‌های مسجد و نيروهاي انقلابی تهدید شده بودند. اما آن ها مصمم‌تر از قبل کارها را پیگیری کردند. با گذر زمان و پس از ماجرای هفتم تیر مردم ماهیت بنی صدر و اطرافیانش را بیشتر شناختند. فراموش نمیکنم. وقتی آیت‌الله بهشتی شهید شد محمد با بچه‌های مسجد به تهران آمدند. آن زمان محمد مسئول فرهنگی مسجد بود. در بهشت زهرابر سرمزار شهید بهشتی مراسم گرفتند. محمد بعدها میگفت: کسی که خوب میتواند راه دکتر بهشتی را ادامه دهد این سید است! بعد هم تصویر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای را نشان داد و گفت: ایشان با وجود روحانی بودن در خط اول نبرد در جبهه ها حضور دارد. امام امت او را دوست دارد. ایشان انسان وارسته و پاکی است. @asabeghoon_shahadat
مسئول فرهنگی علی تورجیزاده بهار 1359 از راه رسید. محمدآن زمان در سال اول دبیرستان بود. در جلسه مسجد ذکرالله وظایف بچه ها مشخص شد. هر یک از بچه ها برای پیشبرد اهداف انقلاب وظیفه ای داشتند. با نظر بزرگان جلسه، محمد مسئول فرهنگی دانش آموزان راهنمایی شد! تصور كنيد، نوجوان اول دبیرستانی مسئول فرهنگی شده بود! در حالی که بیشتر شاگردانش یک سال از او کوچکتر بودند! من درآن زمان اول راهنمایی بودم و شاگرد برادرم شدم. سال ها از آن دوران گذشته. وقتی خاطرات آن زمان را مرور میکنم واقعًا تعجب میکنم! ً محمد هیچگاه کار فرهنگی آن هم در مسجد انجام نداده بود. اصلا سن او به این مسائل نمیخورد. اما به بهترین نحو کارش را انجام میداد. برنامه ریزی کرده بود. روزهای شنبه بعد از نماز جلسه قرآن داشتیم. دوشنبه ها حدیث و احکام، چهارشنبه ها ایدئولوژی داشتیم. تبليغات و نوارخانه و کتابخانه را در همان ایام با کمک دوستان مسجد راه اندازی تعداد بیست نفر در مقطع راهنمایی ثبت نام کردند. محمد خیلی خوب بچه ها را مدیریت میکرد. همه او را دوست داشتند. به همراه او در بیشتر برنامه های مذهبی و... شرکت میکردیم. هر هفته روزهای جمعه برنامه اردو داشتیم. بیشتر اردوها در غالب کوهنوردی بود. در نمازجمعه هم شرکت میکردیم. کلیه کلاس ها و برنامه ها شب ها بعد از نماز آغاز میشد. از بچه ها خواسته بود برای نماز به مسجد بیایند. به این طریق بچه ها را به نماز اول وقت مقید میکرد. محمد احادیث نورانی معصومین در مورد اهمیت نمازجماعت را میگفت: اينكه «اگر همه دریاها مرکب، درختان قلم، و بندگان نویسنده شوند نمیتوانند ثواب یک رکعت نمازجماعت را بنویسند» مسجد ذکرالاه اولین جایی بود که محمد کار مدیریتی را تجربه میکرد. او هر روز قویتر از قبل میشد. این آغازی بود برای فعالیت های محمد. گویی خدا میخواست محمد را برای روزهای سخت آماده سازد. روزهایی که باید صدها رزمنده اسلام را در مقابل دشمنان دین همراهی و مدیریت میکرد. @asabeghoon_shahadat
هاتف خانواده و دوستان شهید بزرگان میگویند: آنچه انسان را به کمال میرساند به دو عامل وراثت یا خانواده و محیط دوستان مربوط است. پدر ما شرایط خانواده را با الگوهای اسلامی پرورش داده بود. اگر هم اینقدر به فکر مدرسه و دوستان فرزندانش بود میخواست شرایط محیط خوب را برای فرزندانش ایجاد کند. نتیجه زحمات او در تربیت فرزندانش بخصوص محمد کاملا مشخص بود. پدر حتی برای دبیرستان محمد هم حساسیت داشت. بعد از پیروزی انقالب به دنبال دبیرستان خوب برای محمد بود. بنده اعتقاد دارم اگر محمد به سرمنزل مقصود رسید بعد از عنایت خدا مدیون رزق حلال و تربیت صحیح پدر و زحمات مادر بود. پدر شنیده بود آقای زهتاب از معلمان انقلابی و مؤمن مسئول دبیرستان هاتف شده. ایشان معلمان انقلابی را نیز در دبیرستان خود جمع کرده بود. محمد را در دبیرستان هاتف ثبت نام کرد. محمد دانش آموز رشته اقتصاد دبیرستان هاتف گردید. صبح زود به دبیرستان میرفت. ظهر برای ناهار به خانه می آمد. عصرها هم برای کمک به پدر به نانوایی میرفت. غروب هم خودش را به مسجد ذکرالله میرساند و تقریباً از تا نیمه‌های شب آنجا بود. آن ایام محمد لحظه‌ های بیکار نبود. هر زمان که فرصت می‌یافت مشغول مطالعه و قرائت قرآن میشد. زیاد قرآن تلاوت میکرد. يك قرآن جيبي كوچك داشت كه هميشه همراهش بود. هر زمان فرصت داشت مشغول قرائت مي شد. آن هم با تدبر و دقت. انجمن اسلامی دبیرستان راه‌اندازی شد. این مکان محلی برای فعالیت نیروهای انقلابی بود. با اینکه بیشتر اعضای اصلی آن از دانش آموزان سال آخر بودند اما محمد به عنوان مسئول تبلیغات انجمن انتخاب شد. از هر فرصتی برای کار انقلابی استفاده میکرد. رنگهای تفریح مشغول بحثهای سیاسی با بچه‌ها بود. بسیاری از بچه‌ها را به این طریق با بسیج و مسجد و... پیوند داد. ٭٭٭ رفته بود پیش آقای زهتاب. در مورد برگزاری دعای کمیل با ایشان صحبت کرد. گفت: مهم اجازه شماست، بقیه کارها را خودم انجام میدهم. موضوعي كه تا آن زمان سابقه نداشت. هیچ مدرسه‌ های برنامه دعای کمیل برگزار نکرده بود. دوستانش مخالف بودند. میگفتند: بچه‌ها ما را به چشم نیروهای انقلابی مدرسه میشناسند. اگر استقبال نشود خیلی بد می شود. اما محمد مصمم بود. میگفت: هر طور شده باید در کنار کار عقیدتی برنامه دعا هم داشته باشیم. با موافقت مدیر و كمك معاون پرورشي اولین برنامه دعا برگزار شد. پنجاه نفر از دانش‌آموزان آمدند. برنامه خوبی بود. این اولین باری بود که محمد به طور رسمی مداحی میکرد. @asabeghoon_shahadat
مداحی خانواده و دوستان شهید پنج سال بیشتر نداشت. رفته بودیم منبر مرحوم کافی. بعد از سخنرانی برنامه مداحی بود. همه سینه میزدند. بعد برگشتیم خانه. محمد رفت داخل انباری. تکه لوله ای را برداشت. آمد داخل اتاق ونشست روی صندلی. لوله را جلوی دهانش گرفته بود و مداحی میکرد! خواهر و برادر کوچکش را هم در مقابلش نشانده بود! میگفت: شما سینه بزنید! خیلی به مداحی علاقه داشت. هر چه بزرگتر میشد این علاقه بیشتر میشد. تا اینکه بعد از انقلاب با برگزاری دعای کمیل در مدرسه، مداحی اهل بیت را شروع کرد. چند جلسه از برگزاری دعای کمیل گذشت. صدای محمد سوز عجیبی داشت. اشک میریخت و دعا میخواند. در خواندن روضه و دعا واقعًا استاد شده بود. صدای او همه را جذب میکرد. یکی از بلندگوها داخل حیاط بود. اهالی محل تقاضا کردند در دعای کمیل شرکت کنند. برای همین درب مدرسه شبهای جمعه باز بود. عامل مشخصه مداحی محمد سوز درونی او بود. جلسات مداحی او با شور وحال عجیبی همراه بود. رفقایش میگفتند: محمد هر جا مداحی میکند و روضه میخواند آنجا را کربلا میکند. دعای توسل های محمد را در گلزار شهدا فراموش نمیکنم. آنجا دیگر بلندگو کارساز نبود. آنقدر صدای گریه و فریادها بلند بود که صدای محمد را کسی نمیشنید! از دیگر ویژگیهای او خواندن مناجات بود. محمد از سوز دل اشک میریخت و با خدا حرف میزد. ً در ابتدای مداحی از رحمت خدا میگفت. همیشه در ابتدا آیه معمولا: لا تقنتوا من رحمت‌الله را میخواند. به مردم از رحمت خدا میگفت. در لا به لای مداحی هم برای مردم صحبت میکرد. مطالب آموزنده میگفت. از مرگ میگفت. از سختیهای قیامت و... ناله های جانسوز او دل هر شنونده را به لرزه می‌انداخت. کسی نبود که با مداحی او منقلب نشود. با فریادهای الهی العفو او همه اشک میریختند. نوارها وسیدیهای مداحی محمدرضا موجود است. هنوز هم بسیاری از دوستان با شنیدن دعاها و مناجاتهای او منقلب میشوند. نوای ملکوتی محمد برخاسته از درون زلال و پاک او بود. هر کس یکبار در مجلس او حضور داشت این را حس میکرد. محمدرضا در جلسات مختلف سخنرانی هم میکرد. بارها در مورد اهمیت حفظ انقلاب و دفاع مقدس و... برای دانش آموزان دبیرستان صحبت میکرد. فن بیان او بسیار بالا بود. @asabeghoon_shahadat
اعزام مادر شهید چندین بار به محل ثبت نام و اعزام سپاه رفت. خیلی پیگیری کرد. اما بی فایده بود. میگفتند: باید اجازه کتبی از پدرت داشته باشی. پدر هم میگفت: سن تو کم است. صبرکن دیپلم را بگیری بعد برو جبهه. سال 1360 ،چند بار جداگانه با پدر صحبت کرد. پدر میگفت: تو امسال سال آخر هستی چند ماه دیگر صبرکن دیپلم که گرفتی برو. سوم خرداد شصت ویک خرمشهر آزاد شد. همه خوشحال بودند. محمد همراه بچه‌های مسجد مشغول پخش شیرینی و شربت بود. چند روز گذشت. قبل از ظهر بود که آمد خانه. شروع کرد به جمع آوری وسایل. جلو رفتم. باتعجب گفتم: جایی میخوای بری!؟ کمی مکث کرد وگفت: حضرت امام پیام دادند. ایشان گفتند: برای جبهه رفتن کسب اجازه از پدر شرط نیست. من اگر تا حالا صبر کردم به احترام شما بوده. اما دیگر جای صبر نیست. ظهر با پدرش هم خداحافظی کرد. آنقدر برای ما حرف زد و دلیل آورد تا رضایت خاطر ما را هم کسب کند. محمد آن روز اعزام شد. در حالی که فقط چند امتحان سال آخر دبیرستان او مانده بود. او احساس تکلیف میکرد. محمد معطل امتحان دنیایی نشد. امتحان بزرگتری در راه بود. میگویند جهاد امتحان بزرگ خداست. فقط برگزیدگان درگاه حق از این آزمایش سربلند بیرون می آیند ٭٭٭ برای آموزش به پادگان غدیر اصفهان رفت. چند تن از دوستان مدرسه همراهش بودند. دوره آموزشی آنها دو ماه بعد به پایان رسید. بعد از پایان دوره آموزشی به منطقه جنوب اعزام شد. عملیات رمضان تازه به پایان رسیده بود. بچه‌های بسیجی استان اصفهان بیشتر به لشكر 14 امام حسین می‌رفتند. فرمانده این لشكر حاج حسین خرازی بود. دلاور مردی که عراقی ها از اسم او و بسیجیان لشكرش وحشت داشتند. لشكر 8 نجف نیز برای بسیجیان استان بود. فرمانده دلاور این لشكر حاج احمد کاظمی بود. بعد از عملیات بیشتر گردانها احتیاج به نیرو داشتند. محمد و دوستانش به لشكر 8 نجف رفتند. @asabeghoon_shahadat
بیان خاطرات نزدیک به سه دهه از آن دوران گذشته. حافظه انسان هم پس از این مدت بسیاری از خاطرات را از یاد میبرد. مخصوصًا اینکه بیشتر همراهان و همرزمان محمدرضا در طی دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند. من به دنبال خاطرات سالهای 62 تا 64 بودم؛ زيرا خاطرات دوستان شهید از آن دوران بسیار محدود بود. برخی از خاطرات بسیار متضاد بود. نمیدانستم چه کنم؟! باید خود شهید کمک می کرد. اصلا تا اینجای کار را هم مدیون خودش بودم. دوستان حفظ آثار سپاه اصفهان گفتند: از بیشتر فرماندهان نوارهای مصاحبه داریم. شاید از شهید تورجی هم باشد. جستجوها آغاز شد. با تلاش دوستان، دو نوار مصاحبه و چند فیلم سخنرانی از شهید تورجی درآرشیو سپاه پیدا شد. کیفیت نوارها بسیار پایین بود. هر چند همه نوارها به سی دی تبدیل شد اما باز کیفیت صدا پایین بود. بالاخره با تلاش بسیار و استفاده از نرم افزارهای مختلف کیفیت صدا درست شد. شهید تورجی در طی دو ساعت و دو نوار، از روز اول ورودش به جبهه را برای بچه های تبلیغات لشكر 14 تعریف کرده بود. آن هم با جزئیات کامل! تمامی عملیات هایی را که حضور داشته توضیح میدهد. از دوستان شهیدش میگوید و... گویی میدانست روزی همه این خاطرات مکتوب خواهد شد! و انشاءالله راهنمایی خواهد شد برای آیندگان. به قول یکی از دوستان شهید: محمد در بیست وسه سالگي به شهادت رسید. وحالا بعد از بیست وسه سال که از شهادتش میگذرد محمدآمده است! آمده تا مشعلی باشد فرا روی جویندگان حقیقت. آمده است تا بفهمیم این انقلاب و نظام به راحتی به دست ما نرسیده است. آمده تا بگوید چه خونها به پای نهال انقلاب ریخته شد. و بگوید چه جوانهای پاکی راه آینده را برای ما روشن نمودند. آری او آمده تا حجت را بر ما تمام کند. به هر حال بعد از این راوی بیشتر داستانها خود شهیدتورجی است. و ما با کمک دوستان و یارانی که همراه او بودند این خاطرات را کامل میکنیم. @asabeghoon_shahadat
محرم نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان اواخر تابستان 1361 بود. به محض ورود به منطقه به لشكر 8 نجف رفتیم. کارت جنگی و پلاک را گرفتیم. همه گردانها مشغول آموزش و کسب آمادگی بودند. ما هم مشغول شديم. هنوز مدتی از حضور ما نگذشته بود كه از طرف فرماندهی اعلام كردند یک گردان به نام ضربت در حال شکل گیری است. بیشتر نیروهای این گردان آرپی جی زن بودند. قرار بود پس از یک دوره آموزش کوتاه، از این گردان در مواقع بحرانی استفاده شود. من و یکی از دوستان برای گردان ضربت انتخاب شدیم. یک ماه به صورت شبانه روزی مشغول آموزش های سخت بودیم. زمان امتحان فرا رسید. تمام نیروها به منطقه ای در جاده دهلران منتقل شدند. هدف عملیات رسیدن به مرز و تأمین امنیت جاده ها و آزادی منطقه شرهانی بود. عملیات در روزهای اول دهه محرم آغاز شد. برای همین نام عملیات را محرم گذاشتند. قرار بود بچه ها با عبور از رودخانه فصلی، سنگرهای دشمن را پاکسازی کنند. گردان ضربت هنوز وارد منطقه درگیری نشده بود. با شروع عملیات، باران شديدي باريد. رودخانه طغیان کرد. کار گره خورد. پشتیبانی خوب انجام نمیگرفت. دشمن از این فرصت استفاده کرد! نيروها جلو رفتند اما تانکهای دشمن بچه ها را دور زدند. چهار گردان از بچه های ما در حلقه محاصره قرار داشتند. شب بود که کامیونهای نظامی به مقر ما آمدند. فرمانده گردان بچه ها را توجیه کرد. ما باید با پشتیبانی دو گردان دیگر حمله میکردیم. باید با شکار تانک ها حلقه محاصره دشمن را میشکستیم. حرکت نیروها به خوبی آغاز شد. هر دسته از آرپی جی زن ها به یک سمت رفتند. آن شب را فراموش نمیکنم. بچه ها به خوبی جلو رفتند. همه زیر لب ذکر میگفتند. به نیروهای دشمن بسیار نزدیک شدیم. حمله آغاز شد. تانک های دشمن مثل هدف های متحرک بودند. تاریکی شب به ما خیلی کمک کرد. با یاری خدا بیشتر تانک های دشمن منهدم شد. بچه هایی که در محاصره بودند خیلی روحیه گرفتند. آنها هم حمله کردند. تا قبل از روشن شدن هوا کل منطقه پاکسازی شد.تعداد زیادی از نیروهای دشمن به اسارت در آمدند. طرح گردان ضربت بسیار مفید بود. بچه های گردان، صبح فردا به مقر خود بازگشتند. کار این گردان برای مواقع حساس بود. چند روز بعد با پایان عملیات به اصفهان برگشتیم. این اولین باری بود که من در یک عملیات شرکت میکردم. @asabeghoon_shahadat
هدایت نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان دی ماه 1361 به منطقه برگشتیم. شهرک دارخوئین محل استقرار بچه‌های اصفهان بود. بعد از صحبتهای انجام شده به لشكر امام حسین منتقل شدیم. در لشكر پس از تقسیم بندی به گردان امام سجاد از تیپ یکم رفتیم. چند نفری از رفقا آنجا بودند. مدتی را مشغول آموزش های رزمی و پیاده روی و... بودیم. اوایل بهمن به گردان حضرت رسول رفتیم. گردان سه گروهان صد نفره به نام های عمار، ابوذر و یاسر داشت. من به همراه دوستان به گروهان ابوذر رفتیم. اخالق و رفتار یکی از بچه های گروهان خیلی عجیب بود. او انسانی خودساخته و در اوج معنویت بود. یکبار موقع نماز در کنار او نشستم. در همان نگاه اول احساس کردم که سالهاست او را میشناسم. دستم را جلو بردم وسلام کردم. من مطمئن بودم او یکی از اولیاءالله است. نور معنویت در چهرهاش موج میزد. ٭٭٭ محمدرضا در پایان یکی از برنامه های دعای کمیل در مورد این انسان آسمانی صحبت میکند. یکی از دوستان صدای او را ضبط نمود: قبل از عملیات والفجرمقدماتی بود. در مسجد گردان نشسته بودم. از دور نگاهش میکردم. حالت عجیبی داشت. مدتی بود که کارهایش را زیر نظر داشتم. از دوستان شنیدم اسمش محمدحسن هدایت است. نماز تمام شد. برادر هدایت جلو آمد. با لبخندی بر لب سلام و علیک کرد. حسابی تحویل گرفت. انگار سالهاست که با من آشناست. با همان برخورد اول عاشق رفتارش شدم. رفته رفته احساس کردم که او در اوج به دنبالش بودم. هر روز به سراغش میرفتم. مانند یک مرید هر روز چیز جدیدی از او می آموختم. ویژگیهای یاران امام عصر(عج)در چهرهاش نمایان بود. نماز شبهایش ساعتها طول میکشید. اهل عبادت و تهجد بود. زمانی که همه از انجام کار شانه خالی میکردند برادر هدایت آماده کار بود. سختترین کارها را انجام میداد. هرکاری برای شکستن نفس الزم بود دریغ نمیکرد. برنامه هر صبح او بعد از نماز قرائت سوره یاسین و زیارت عاشورا بود. غروبها هم مشغول خواندن سوره واقعه میشد. صوت ملکوتی و زیبایی داشت. نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گردان به دنبال او بودند. برادر هدایت مصداق یک مؤمن واقعی بود. هیچ عمل مکروهی از او سر نمیزد تا چه رسد به حرام! ً مطیع ولایت بود. اصلا جبهه آمدن او برای اطاعت از ولی فقیه بود. بعدها شنیدم كه او از حامیان شهید بهشتی بوده. از یاران حزب جمهوری. بارها توسط منافقین در اصفهان کتک خورده و تهدید شده بود. متأسفانه دودستگی موجود در بچه های انقلابی اصفهان به جبهه هم کشیده شده بود. گاهی مواقع برای نصب تصویری از شهیدبهشتی مشکل داشتیم. برخی افراد ساده لوح نه توان درک مسائل سیاسی را داشتند نه از کسانی که مسلط به این مسائل بودند تبعیت میکردند. برادر هدایت از این جریانات خیلی ناراحت بود. همیشه میگفت: مالک باید ولایت فقیه باشد. از محور ولایت نباید فاصله گرفت. نمیدانم چرا برخی در جبهه هم راه را کج میروند! ایشان در مقابل ناراحتی و اعتراضات ما میگفت: چیزی نگویید. اینجا جای صبر است. باید تحمل کرد. نباید به اختلافات دامن زد. هر زمانی که خسته بودم یا از درون احساس خستگی میکردم به سراغ او میرفتم. هیچگاه حتی در سخت ترین شرایط لبخند از لبانش جدا نمیشد. برخورد او در نهایت ادب بود. برادر هدایت خیلی کم حرف میزد. برای ما حدیث و روایت هم نمیگفت. اما دیدن چهره او انسان را متحول میکرد. انسان را به خدا نزدیک میکرد. او در معنویت بسیاری از بچه ها تأثیر داشت. بیشتر بچه های گروهان مثل او اهل نماز شب شده بودند. او با اینکه همسن من بود اما مانند یک معلم اخالق در من اثر داشت. من نمیتوانستم حتی یک روز از او جدا شوم. بهمن ماه بود. رفت اصفهان برای مرخصی. در نبود او خیلی به ما سخت گذشت. اما خدا را شکر. برادر هدایت خیلی سریع برگشت! گفته بود: نمیتوانم بمانم. شهر جای ما نیست! باید برميگشتم. برای عملیات والفجر مقدماتی رفتیم به سمت فکه. اما خط دشمن شکسته نشد. چند روز بعد برگشتیم. روز اول نوروز سال 62 در مسجد گردان برنامه گرفتیم. برادر هدایت هم آمد. زیارت عاشورا خواند. حال عجیبی در بچهها ایجاد شده بود. شک ندارم اين معنويت به خاطر ایمان درونی او بود. @asabeghoon_shahadat
والفجر یک نوار مصاحبه شهید تورجی وخاطرات دوستان اوایل فروردین 1362 درکنار برادرهدایت بودم. حرفهایش عجیب بود. میگفت: دیگر تحمل ندارم. دنیا برایم خیلی کوچک شده! دیگر طاقت ماندن ندارم. مثل انسانی شده ام که نمیتواند نَفس بکشد. میخواهم داد بزنم! میخواهم پرواز کنم! من هم باتعجب گوش میکردم. روحیاتش خیلی عوض شده بود. همان روز خبر رسید که عملیات دیگری در راه است. خودروهای نظامی بچهها را به سوی منطقه شمالي فکه منتقل کردند. رنگ چهره برادر هدایت تغییر کرده بود. گویی مسافری بود که آخرین لحظات سفر را طی میکند. چادرها برپا شد. قرار بود گردان چند روزی در آنجا مستقر باشد. برادر هدايت آمد در جمع بچهها. خیلی مؤدب صحبت کرد. پیشنهاد کرد در همینجا مسجدی برپا کنیم. چهار نفر به نامهای برادران فیضی، انصاری، رضایت و بت شکن بلند شدند. آنها به همراه برادر هدایت پیگیر شدند و مسجد گردان راه افتاد. شهید تورجی در نوار مکثی کرد وگفت: همه این پنج نفر شهیدشده اند خاک سرزمین فکه گریه ها و نالههای جانسوز آنها را به یاد دارد. چه حالی داشتند. چگونه خدا را صدا میزدند. سجدههای طولانی آنها را در نیمه شبها فراموش نمیکنم. سه روز مانده بود به آغاز عملیات والفجریک. از طرف فرماندهی گردان کلیه بچهها را جمع کردند. پس از سخنرانی همه نیروهای گروهانها را جابهجا کردند. گفتند: باید برای عملیات نیروهای باتجربه وکمتجربه ترکیب شوند. برادر هدایت به گروهان عمار منتقل شد. محل استقرار آنها از گروهان ما یعنی ابوذر جدا شد. فاصله ما از هم زیاد بود. اما دلهای ما به هم نزدیک. از فرمانده اجازه میگرفتم. هر روز مسافت طولانی را با پای پیاده میرفتم. به قصد دیدن او. نگاه او دریایی بود از معرفت. لبخند او روحیه من را تغییر میداد. عصر روز بیستم فروردین بود. فرمانده ما اعلام کرد: امشب ساعت ده عملیات آغاز میشود. همان روز به دیدن برادر هدایت رفتم. همدیگر را در آغوش گرفتیم. بوی عطر خاصی میداد. چنین بویی به مشامم نخورده بود! چهرهاش برافروخته بود. همینطور در آغوش هم بودیم. من مطمئن شدم که این آخرین دیدار ماست! ساعت ده شب حرکت نیروها آغاز شد. ترس عجیبی داشتم. رنگم پریده بود. اولین باری بود که به طور مستقیم به خط دشمن حمله میکردیم. به ما گفته بودند: اگر دوستان شما هم روی زمین افتادند معطل نشوید. باید جلو بروید و کانالهای روبرو را تصرف کنید. حالت بدی بود. صدای تیراندازی و شلیک منور قطع نمیشد. گویی عراقیها میدانستند ما از کجا حرکت میکنیم. گروهان یاسر جلوتر از ما حرکت کرد. گروهان ما هم پشت سر آنها به راه افتاد. صدای شلیک تیربار عراقیها لحظهای قطع نمیشد. بچهها همینطور روی زمین میافتادند. صدای نالهها همینطور زیاد میشد. در تاریکی شب چندین بار از روی بدن دوستانمان عبور کردیم! مشغول دویدن بودیم. برای لحظه َ ای تعجب کردم! من به سر ستون رسیده بودم. فقط سه نفر قبل از من بودند! این یعنی همه بچههای گروهان یاسر... هر لحظه منتظر گلولهای بودم. ترس بر من غلبه کرده بود. یکدفعه به یاد برادر هدایت افتادم. توصیه کرده بود هر وقت در این حالت قرار گرفتی آیه سکینه را بخوان. بسیار به انسان آرامش می دهد. من هم شروع کردم: هو الذی انزل السکینه فی قلوب المومنین... ً رسیدیم به کانال. اما اصلا جای امنی نبود. گلوله های خمپارهي دشمن به طور دقیق داخل کانال میخورد. کار سخت شد. دشمن موانع عجیبی را بر سر راه بچهها بوجود آورده بود! از مسیر کانال جلو رفتیم. ما پشت نیروهای دشمن رسیده بودیم! تعداد نیروهای ما کم بود. با فرماندهی تماس گرفتیم. گفتند: خط دشمن شکسته نشده. بسیاری از گردانها به خطوط مورد نظر نرسیدهاند.تا هوا تاریک است برگردید! منورها آسمان را روشن کرده بود. آماده برگشت شدیم. در مسیر ُر شده بود. برگشت قسمتی از کانال تیربارهای دشمن همان نقطه را زیر آتش گرفته بودند. هر کسی از آنجا عبور میکرد مورد اصابت قرار میگرفت. با چند نفر رفتیم کنار کانال. به سمت دشمن شلیک کردیم. بقیه بچهها سریع به سمت عقب حرکت کردند. وقتی همه از آنجا عبور کردند ما هم به سمت عقب دویديم. قبل از روشن شدن هوا به خاکریز شروع عملیات رسیدیم. هیچ کاری نمیشد کرد. بسیاری از دوستان ما در طی مسیر مانده بودند. با اینکه خسته بودم و خوابآلود اما سریع به سراغ بچههای گروهان عمار رفتم. تعداد بچههای سالم آنها هم کم بود. همه خسته بودند. هرکس گوشهای افتاده بود. باتعجب از همه سؤال میکردم. از بچهها سراغ هدایت را میگرفتم. هیچکس از او خبری نداشت. سراغ فرماندهشان رفتم. او هم اظهار بیخبری کرد. خیلی به دنبال او گشتم. حتی به سراغ محل نگهداری شهدا رفتم. تمام آمبولانسها وسنگر امدادگرها را گشتم. اما خبری نبود. خسته شدم. در کنار بچههای گروهان عمار نشستم. یکی از بچههای همان گروهان
پیش من آمد. او را میشناختم. او هم مثل من ارادت قلبی به برادر هدایت داشت. بعد از سالم و احوالپرسی سراغ او را گرفتم. نََفس عمیقی کشید. در حالی که بُغض کرده بود گفت: زیاد دنبال او نگرد! بعد ادامه داد: عصر دیروز فرمانده ما یک نفر را برای نگهبانی میخواست. برادر هدایت مفاتیح کوچکش را برداشت و به سنگر جلو رفت. دو ساعت بعد برگشت. شخص دیگری جایگزین او شد. چهره هدایت خیلی تغییر کرده بود. یکپارچه نور بود. بوی عطر عجیبی داشت. هدايت وصیتنامهاش را همانجا نوشته بود. آن را به من تحويل داد. در آن برگه نوشته بود: در همان سنگر نگهبانی مولایش امام زمان ج را زیارت کرده! در همانجا مژده وصل را از زبان آقا شنیده بود. برای همین دیگر آرام و قرار نداشت. همان موقع شما آمدی. فکر میکنم متوجه بوی عطر شدی!؟ با تکان دادن سر حرفش را تأیید کردم. ایشان در حالی که قطرات اشک از چشمانش جاری بود با صدایی بغض آلود ادامه داد: دنبال برادر هدایت نگرد! همان روز بچه ها را به عقب منتقل کردند. من هم که چند ترکش ریز به بدنم خورده بود به بهداری رفتم. روز بعد شنيدم فرمانده گردان ما خواب برادر هدایت را دید. مضمون خواب حکایت از شهادت این انسان وارسته داشت. بعد هم کل گردان ما را به مرخصی فرستادند. @asabeghoon_shahadat
کردستان نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان بعد از مرخصی به دارخوئین برگشتیم. جای شهدا خیلی خالی بود. برادر عباس قربانی فرمانده گردان ما یعنی گردان حضرت رسول بود. تعدادی دیگر از بچه‌ها از مرخصی برگشتند. اما نیروی گردان ما کمتر از تعداد لازم بود. اوایل تابستان 62 به سنندج اعزام شدیم. پادگان حضرت رسول محل استقرار بچههای لشكر شد. در مدت ماه رمضان آنجا بودیم. حاج آقا ترکان یکی از روحانیان فعال و انقلابی بود. ایشان تأثیر خیلی خوبی روی بچهها داشت. هیچگاه ماه رمضان آن سال را فراموش نمیکنم. حال عجیبی بین بچهها بود. خیلی از بچهها برات شهادتشان را در آن شبها گرفتند! وقتی نیمه های شب از خواب بلند میشدیم هیچکس در محل استراحت نبود! اکثر بچهها در محوطه پراکنده بودند. همه مشغول راز و نیاز و نمازشب بودند. معنویت بچهها فوق العاده بود. صبح عید فطر اعالم شد که بچهها به مرخصی میروند. قبل از ظهر مشغول بستن وسایل بودیم. دو دستگاه اتوبوس آمد. منتظر بقیه اتوبوسها بودیم. یکی از فرماندهان گفت: جاده های کردستان امنیت ندارد. قرار شده چند خودرو نظامی مسلح حفاظت اتوبوسها را برقرار کنند. بقیه اتوبوسها رسیدند. آماده حرکت شديم. همان موقع یکی از فرماندهان لشكر وارد شد. بعد از نماز در جمع بچههای گردان شروع به صحبت كرد: برادرها توجه کنید! عملیات مهمی در منطقه کردستان آغاز شده. دست ضد انقلاب باید از این منطقه کوتاه شود. ارتباط آنها با عراقیها باید قطع شود. لذا زودتر حاضر شوید. با همین اتوبوسها به منطقه عملیاتی اعزام میشوید! ساکها را برگرداندیم. یک ساعت بعد تجهیزات را تحویل گرفتیم. همه سوار اتوبوسها شدیم. شور و حال عجیبی بین بچهها ايجاد شد. همه اتوبوسها پشت سر هم به سمت سقز حرکت کردند. هنوز زیاد از شهر دور نشده بودیم. یک هلیکوپتر جلوی اتوبوسها روی جاده نشست! یکی از افسران ارتش از آن پیاده شد. جلو آمد وگفت: برگردید! این جاده امنیت ندارد. ما هم به پادگان سنندج برگشتیم. فراموش نمیکنم. غروب پنجشنبه به پادگان رسیدیم. شب جمعه را در آنجا ماندیم. اولین روزهای مرداد62 بود. بچهها حال معنوی خوبی داشتند. دعای کمیل و نمازشب و... صبح فردا به فرودگاه سنندج رفتیم. از آنجا با سه فروند هواپیمای سی-130 راهی ارومیه شدی ظهر جمعه رسیدیم به فرودگاه ارومیه. ناهار را در همانجا خوردیم. البته غذا خیلی کم بود. اما برای بچهها اهميتي نداشت. برادر برهانی معاون گردان شروع به صحبت کرد. ایشان گفت: طرح عملیات حرکت به سوی پیرانشهر و پادگان حاج عمران است. باید ارتباط ضد انقلاب با عراقیها قطع شود. منطقه عملیاتی کوهستانی بود. باید با هلیکوپتر به منطقه عملیاتی میرفتیم. اما خلبانها نمیرفتند. برادر صیادشیرازی آمد و با خلبانها صحبت کرد. مشکل حل شد. بعد از ما چندین گردان دیگر به فرودگاه رسیدند. قرار شد آنها بعد از ما حرکت کنند. عصر جمعه به سوی منطقه عملیاتی پرواز کردیم. موقع غروب در جایی پیاده شدیم. با تاریکی هوا به سوی خط حرکت کردیم. از روی همه ارتفاعات تیراندازی میشد. معلوم نبود کدام آنها خودی و کدام آنها دشمن است. در البه الی تپه ها و کوهها به مقر سپاه رسیدیم. شام هم نبود. با گرسنگی خوابیدیم! @asabeghoon_shahadat
والفجر دو نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان صبح شنبه بود. بعد از نماز بچهها به ستون آماده حرکت شدند. از دیشب بوی خاصي در منطقه میآمد. مانند گوشت سوخته! حركت كرديم. رفتیم بیرون محوطه. در راه علت بو را فهمیدیم! این بو از داخل یک گودال میآمد. ضد انقالب دستان چندین بسیجی را بسته بودند. آنها را داخل گودال ریخته. بعد هم به سمت گودال آرپیجی زده بودند!! دست و پاهای قطع شده بیرون گودال ریخته بود. عدهای از بچهها مشغول جمعآوری پیکرها شدند. حاج حسین خرازی بچهها را توجیه کرد. تا غروب شنبه مشغول پیادهروی بودیم. در منطقهای استراحت کردیم. از صبح دیروز تا حاال فقط آب و چند شکالت خورده بودیم. بعد از خواندن نماز مغرب به سمت دشمن بر روی ارتفاعات حرکت کردیم. صدای تیراندازیها قطع نمیشد. نبرد کوهستان شرایط خاص خودش را داشت. دشمن در باالی بلندترین ارتفاعات مستقر بود. با اینکه منطقه کوهستانی بود. اما هوا بسیار گرم بود. بیشتر قمقمهها خالی شده. نیمههای شب به منطقه درگیری رسیدیم. ما در باالی یکی از ارتفاعات بودیم. باید از آنجا به داخل دره میرفتیم. در مقابل ما سه تپه قرار داشت که باید آنها را تصرف میکردیم. آنگاه به ارتفاعات بلند پشت تپهها كه بسيار با اهميت بود حمله میکردیم. مسئول اطالعات لشكر آنجا بود. اما ایشان هم راه خوبی برای رفتن به سمت پایین پیدا نکرد. در زیر آتش مستقیم دشمن به سمت پایین رفتیم. سنگرهای پایین تپه تصرف شد. سنگرهایی که در مسير ما قرار داشت نیز پاکسازی شد. اما دشمن از باالی بلندترين ارتفاعات، آتش مستقیم روی سر ما میریخت. ٭٭٭ گروهانها تقسيم شدند. قرار شد ما به سمت تپه سوم كه در باالي آن سنگرهاي مهم دشمن قرار داشت حركت كنيم. رسيديم پايين تپه. یک نفر فریاد زد: برید به سمت باالی ارتفاع. تا هوا تاریکه باید این منطقه پاکسازی بشه. ما هم در حالی که توان راه رفتن نداشتیم حرکت کردیم. آتش دشمن بسیار سنگین بود. تلفات ما زیاد شد. تقریبًا نیروی سالمی نمانده بود. یک نفر فریاد زد و گفت: سریع برید پایین! آمدیم پایین. دوباره گفتند: حرکت کنید به سمت باال! هوا روشن بشه هیچ کاری نمیشه کرد. به همراه بچههای تازه نفس و آنها که هنوز رمق داشتند حرکت کردیم. کمی که باال رفتیم به سیم خاردار حلقوی برخورد کردیم! راه کامل بسته شده بود. نمیدانستیم چه کنیم. برادر رهنما بالفاصله روی سیمها خوابید! ما با بقیه بچهها عبور کردیم! با شلیکهای بچهها چندین سنگر دیگر تصرف و پاکسازی شد. تلفات دشمن ً هم زیاد شده بود. خالصه تپه ما کامال پاکسازی شد. در این فاصله که ما با نیروهای عراقی درگیر بودیم، برادر قربانی با یک گروهان تازه نفس از سمتی دیگر به سمت ارتفاعات بلند روبهرو حرکت کرد. اگر آنها به قله برسند کار تمام است. صدای شلیک دشمن کم شده بود. بچهها گفتند: حتمًا دشمن عقب نشینی کرده. خوشحال بودیم که این همه سختی باالخره نتیجه خواهد داشت. گروهان به باالی قله نزدیک شده بود. یکدفعه از سه طرف تمام آنها به رگبار بسته شدند! آنها در تله دشمن گرفتار شدند! ساعتی بعد از گروهان صد نفره فقط پانزده مجروح به همراه عباس قربانی به پایین برگشتند.نماز صبح را با همان وضع خواندیم. همه بچهها غرق خون بودند. خدا میداند ،که با روشن شدن هوا چه اتفاقی خواهد افتاد. ساعتی بعد بارش خمپاره و نارنجک به سمت ما آغاز شد. صحنههای دردناکی بود. یکی از بچهها آتش گرفته بود! مرتب به اطراف میدوید و فریاد میزد. روحیه بچه ها خیلی خراب بود.کمتر نیروی سالمی در بین بچهها وجود داشت. با این حال بچههای سالم در بین سنگرها تقسیم شدند. @asabeghoon_shahadat
عطش نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان ً صبح روز یکشنبه بود.هواکاملا روشن شده.شهدا را داخل یکی از سنگرها قراردادیم. مجروحین را در چند سنگر دیگر خواباندیم. صدای آه و ناله آنها قطع نمیشد. آب نبود.غذا پیدا نمیشد.همه تشنه بودند.با طلوع آفتاب مرداد، همه خیس عرق شده بودیم. شلیک عراقیها کمتر شده بود. دقایقی بعد یک هلیکوپتر عراقی آمد. به راحتی جعبه های مهمات را در سنگرهای بالاي ارتفاع تخلیه کرد و رفت. شلیک خمپاره ها و نارنجک های آنها شدت گرفت. ما را دقیق میدیدند. کمتر گلولهای از آنها خطا میرفت! یکی از گلوله های خمپاره درست به سنگر مجروحین خورد. دیگر صدای ناله از آنجا نمی آمد! هلیکوپتر بعدی آمد. به راحتی مشغول تخلیه مهمات شد. یکی از بچه ها با شلیک آرپیجی هلیکوپتر را زد! صدای انفجار مهیبی آمد. بچه هایی که رمقی داشتند با فریاد الله اکبر به بقیه روحیه میدادند. برادر برهانی را دیدم. از وضعیت عملیات سؤال کردم. گفت: حاج حسین خرازی توی منطقه حضور داره. کار تو این محور به مشکل خورده اما بقیه محورها خوب جلو رفتند. بعد ادامه داد: انشاءاهلل عصر امروز گردان یا زهرا میرسه. آب و تدارکات هم با خودش مییاره و عملیات رو ادامه میده. بعد به من گفت: برو ببین میتونی مهمات پیدا کنی؟ با بقیه بچه هایی که سالم بودند مشغول گشت زنی شدیم. از این سنگر به آن سنگر میرفتیم. باقیمانده آب را بین بچهها پخش کردیم. به هر نفر یک درب قمقمه آب میرسید! هوا گرم بود. گرسنه بودیم و تشنه. در حال برگشت خمپارهای بین ما فرود آمد. حاج آقا ترکان غرق خون روی زمین افتاد! حاجی خیلی حق گردن بچهها داشت. ُردیم داخل سنگر. چند ترکش بزرگ به او خورده بود. سریع او را به چندین مجروح دیگر هم داخل سنگر بودند. همگی ناله میکردند. حاج آقا ترکان دست من را گرفت. با ناله گفت: تورجی یه کم آب به من بده! مکثی کردم وگفتم: حاجی هیچی آب نداریم! در حالی که از عطش حال خودش را نمیفهمیدگفت: بیانصاف فقط یه ذره آب بده. او فکر میکرد به خاطر مجروح شدن به او آب نمیدهیم اما واقعًا هیچ آبی در قمقمهها نبود. با ناراحتی از آنجا خارج شدم. به دنبال آب و مهمات بودم. مشغول گشتزنی بودم که یک خمپاره به مقابل من خورد. ترکش بزرگی به پای من اصابت کرد. افتادم روی زمین. درد شدیدی داشتم. با هر چه که بود زخم پا را بستم. ازداخل سنگری قمقمههای خالی را برداشتم. برگشتم به سنگر مجروحین. حاج آقا ترکان با دیدن من دوباره داد زد: آب آب! همه قمقمه َ ها را توی در یک قمقمه خالی کردم. کل آنها شد چند قطره!! به آقای ترکان گفتم: بیا جلو! با خوشحالی سرش را باال آورد. گردنش را کشیده و دهانش را باز کرد. یک، دو، سه... فقط پنج قطره! دهانش هنوز باز بود. اشک در چشمانم حلقه زد. باخجالت گفتم: حاجی تموم شد. با همان حال مجروحیت گفت: یعنی چی! مگه آب نیاوردی! تو رو خدا یه کم آب بده دیگه چیزی نمیخوام! من هم که عصبانی شده بودم گفتم: حاجی مگه یادت رفته کربال چی شد! اینجا هم کربالست! بعد مکثی کردم و با صدایی بغض آلود گفتم: ببین حاجی، همه این مجروحها تشنهاند. همه ما تشنهایم. نیروی کمکی نیومده. دشمن هم شدید داره آتیش میریزه. آقای ترکان دیگر چیزی نگفت. ساکت و آرام خوابید. یا شاید هم از هوش رفت. بعد با ناراحتی گفتم: حاجی به یاد آقا باش. به یاد امام زمان)عج( لحظاتی گذشت. من هم خسته بودم و زخمی. همانجا نشستم. یکدفعه آقای ترکان سرش را باال گرفت. باتعجب به اطراف نگاه کرد. بعد داد زد و گفت: آقا! آقا! همین االن آقا اینجا بود. همین االن! حیرت زده گفتم: چی شده حاجی!؟ نگاهی به من کرد و ساکت شد. بعد گفت: میخوام نماز بخونم. در همان حالت شروع به خواندن نماز کرد. دو رکعت نماز خوابیده. بعد شروع کرد با صدای بلند شهادتین را گفت. تحمل دیدن این صحنهها را نداشتم. بقية مجروحین هم ناله میکردند. حاج آقا ترکان شهادتین را گفت و ...! من بلند شدم و از سنگر خارج شدم. هنوز چندقدمی دور نشده بودم. يكباره صدای صوت خمپاره آمد. نشستم روی زمین. خمپاره روی سنگر مجروحین خورد. سنگر خراب شد. دیگر صدای ناله مجروحین نمیآمد. آنها به آرزویشان رسیدند. رفتم سراغ بقیه بچهها. همه سنگرها مثل هم بود. وضعیت خوبی نداشتیم. هر چند دقیقه خبر میرسید که فالنی شهید شد. فالنی مجروح شد و... هر جا میرفتم سراغ آقای ترکان را میگرفتند. من هم میگفتم: حالش بهتر شده! روز یکشنبه به غروب رسید. اما خبری از گردان یازهرا3 نشد. برادر قربانی وارد سنگر شد. همه ناله میکردند. همه آب میخواستند. من پرسیدم: پس این گردان تازه نفس کجاست!؟ برادر قربانی گفت: یکی از هلیکوپترهای ما رو زدند. برای همین بعضی از خلبانها حركت نكردند. کار انتقال نیروها به تأخیر افتاده. اما گردان در راه است. الان با فرمانده سپاه صحبت کردم. گفت: مقاومت کنید. نیرو
ی جدید تا آخر شب به شما ملحق میشه! همه از عطش ناله میکردند. با این حال به هم دلداری میدادند. همه میگفتند: آب در راهه! گردان جدید داره آب وغذا مییاره. با دیدن مجروحین و صحبتهای آنها یکدفعه اشک از چشمانم جاری شد. دست خودم نبود. یاد کربال افتادم. یاد بچههایی که منتظر عمو بودند. آنهایی که به هم دلداری میدادند. میگفتند: عمو رفته برای ما آب بیاره! ُرد. دقایقی بعد از خواب شب از نیمه گذشت. کنار یکی از سنگرها خوابم ب پریدم. لنگ لنگان راه ميرفتم. زخم پایم را دیگر فراموش کرده بودم. آنقدر شهید ومجروح جابه جا کرده بودم که سر تا پایم خونی بود! سکوت عجیبی در منطقه بود. زیر نور ماه چیزی حرکت میکرد! با دقت نگاه کردم. گروهی به سمت ما میآمدند. یکدفعه یکی از بچهها داد زد. گردان جدید اومد. آب اومد! بالفاصله صدای نالهي مجروحها بلند شد. همه جان تازه گرفتند. همه میگفتند: آب آب! @asabeghoon_shahadat