eitaa logo
عسل 🌱
10هزار دنبال‌کننده
238 عکس
154 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ه من کجام؟ مرده م یا زنده م. مگه یه طلا فروشی چقدرکار داره که اون حت 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳ 💝💝💝شقایق فکری کرد وبا دلسوزی گفت چیکار داری میکنی شقایق؟ تو عاشق مهرداد بودی نمیتونم کارها و رفتارهاشو تحمل کنم. دارم از دستش روانی میشم. تمام فکر و ذکر و هم و غمش مادرشه. منم یه دخترم. دلم میخواد شوهرم عاشقم باشه، دلم میخواد اولویت اول زندگیش من باشم. درست میشه، برید سر خونه و زندگیتون درست میشه. تغییر میکنه نه رویا. بعید میبینم مهرداد تغییر کنه عمه ت هم اذیتت میکنه؟ سری تکان دادم و گفتم اصلا، از گل نازک تر به من نمیگه پس چته تو؟ من مادر شوهر خوب و مهربون نمیخوام. من یه شوهری میخوام که بهم محبت کنه اشک در چشمانم جمع شدو گفتم از وقتی مادرم فوت شد دیگه کسی به من محبت نکرده. بابام تمام فکر و ذکرش شد سیما خانم و بچه های قدو نیم قدی که براش زایید. شقایق جان این مسئله مال بیستو پنج سال پیشه. تو نمیفهمی مردن متدر برای یه بچه شش ساله چه عذاب بزرگیه ،مردن مادرم کابوسیه که از بچگی با منه. ای کاش منم تو اون زلزله باهاش مرده بودم. دستم را گرفت. اه جانسوزی به حالم کشید اشکهایم را پاک کرد و گفت اینهارو ولش کن سپس برخاست و گفت صاحب ملکم جوابم کرده. مقابل پنجره ایستادو گفت باید یه مغازه دیگه این اطراف پیدا کنم. حرف رویا ته دلم را روشن کرد و او ادامه داد چند جا رو رفتم دیدم. هم بزرگن و هم پول پیش و کرایه هاشون سنگینه هردوساکت شدیم و گفتم رویا به طرفم چرخید و گفت جانم. میای یه جا رو دونفری اجاره کنیم؟ کنجکاو گفت چی؟ یه پولی من بزارم یه پولی هم تو، یه مغازه بزرگ و اجاره کنیم و باهم کار کنیم. فکری کرد و گفت مهرداد میزاره؟ اون که اجازه نمیده من کار کنم ولی میتونم خواهرم و بزارم اینجا جای خودم کار کنه کدوم خواهرت و شهین. هم دختر زرنگ و پرجنب و جوشیه، هم عاشق کار کردن تو مزون و سرو کله زدن با عروس هاست. لبخندی زد و گفت یه بار اومد اینجا یادته؟ خندیدم و گفتم یادته تو یه روز برات پنج تا عروس گرفت؟ خندید و گفت عوضی یه زبون داره و یه بچه زبون. هردوساکت شدیم و من به رویا خیره بودم و او گفت پیشنهاد بدی هم نیست. مغازه رو از وسط نصف میکنیم و با هم کار میکنیم. تو چقدر پول داری؟ مهریه م هست. مرموز شد و گفت گرفتی؟ من نگرفتم خودش داد. افرین چه بچه فهمیده اییه. با زبون خوش چهارده تا سکه رو بهم داد. ماشینمم هست اونم میفروشم. ماشین و که مهرداد برات خریده به ناممه. میفروشم و سرمایه کار میکنم. اجازه میده اینکارو کنی؟ من به اجازه اون احتیاج ندارم. ماشین به اسممه و میفروشمش اخه شر میشه. دعوا میشه به جهنم بزار شر بشه. بابات چی؟ به هیچ کس مربوط نیست. متعجب گفت بابات؟ با دلخوری گفتم دیشب بهش میگم، بابا مهرداد منو اذیت میکنه همش به فکر مادرشه ....اصلا نزاشت حرف من تمام بشه و با کلافگی گفت شقایق ترو خدا دست از سرم بردار بزار زندگیمو بکنم. زبونت و بکن تو دهنت ،دهنتم ببند و بتمرگ سرجات. بهش گفتم بابا من ادمم حق زندگی دارم. مهردادتو این دوسال نامزدیمون فقط میاد هفته ایی یه شب منو میبره خونشون و به خواسته خودش میرسه صبح هم میاره پرتم میکنه و اینجا میره. من نه میدونم چقدر درامد داره، چیکار میکنه چیکار میکنه، من اصلا نمیدونم کجاست. هروقت بهش زنگ میزنم جواب منو نمیده و بعدش هزار تا بهونه برام میاره. نشد یه بار تو این دوسال من بهش زنگ بزنم و اون جواب منو بده همش اس ام اس. همش پیام. منم زنم. ازش خسته شدم. بابام میگه تو زبون درازی،زیاده خواهی، چیکارش داری، برای چی بهش زنگ میزنی، بتمرگ زندگیتو کن. پسره با سی و پنج سال زندگیش همه چی داره. خونه داره ماشین داره برات ماشین خریده، لباس میخره خرج و مخارجتو میده دیگه چیکار باید برات بکنه که نکرده؟ میگم بابا منو ادم حساب نمیکنه، من باید از عکس اینستا و پرو فایل مهرداد بفهمم که با مادرش رفته شمال؟ من حتما باید از تلفن خونه بهش زنگ بزنم تا جوابمو بده؟ بابام هیچ جوره به خرجش نمیره و میگه طاق اسمون سوراخ شده و بچه خواهرش افتاده پایین. به من میگه یه نگاه به سن و سالت بنداز. سی و یک سالته. دیگه ترشیدی از خداتم باشه که مهرداد اومده گرفتت. والا تنهایی بهتر از با مهرداد بودنه لااقل ادم خیالش راحته هیچ کس نیست که ازش توقع محبت داشته باشه. مهرداد اینجوریها که تو میگی هم نیست. پسر خوبیه. نه رویا خوب نیست. اگر خوب بود حسرت یه غذا خوردن تو رستوران و به دل من نمیزاشت. حسرت یه خرید دونفرو رو دلم نمیزاشت. شب جمعه به شب جمعه میاد منو میبره خونشون اگر یه مانتویی شالی چیزی به سلیقه ننش واسم خریده باشه میندازه جلومو یه شام و کوفت میکنیم و بعد هم کپه مرگمون و میزاریم تا شب جمعه بعدی. از صبح تا شب یه سوال نمیکنه ببین
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۴ 💝💝💝شقایق ی نتونه جواب تلفن بده خودتو ناراحت نکن نه مهرداد منو طلاق میده، نه بابام اجازه میده که من با اون زندگی نکنم. به خصوص الان که خونه زندگیمم اماده س و جهیزیه م را هم بردن و چیدن. میخوای چیکار کنی؟ میخوام دستم تو جیب خودم باشه. میخوام خودکفا بشم. بالاخره منم یه روزی اونقدر پولدار میشم که بتونم بدون بابام و مهرداد خودم زندگی کنم. غذایش را از داخل یخچال در اورد ان را روی اجاق گازش نهاد و گفت دیشب ماهی سرخ کردم. تو هم که خیلی دوست داری اتفاقا زیاد هم اوردم. من میل ندارم رویا بخور نوش جونت میل ندارم که نمیشه باید یه لقمه بخوری فردادمیرم سکه هارو میفروشم. ماشینم میبرم نمایشگاه میفروشمش و پولهارو میارم میدم بهت. اخه تو جواب شوهرت و چی میخوای بدی؟ شوهرم؟ اون اصلا نمیفهمه که من ماشینو فروختم. چون پیگیر من نیست. به بابات چی میخوای بگی؟ میگم ماشین دست مهرداده. وقتی بفهمن چی میخوای جواب بدی؟ میگم فروختم اگه بگن پولش کو چی میگی؟ میگم خرج کردم. خوب چی خریدی؟ فکرهاتو بکن بعد تصمیم بگیر به درک هرچی میخوان بگن بزار بگن. نمیشه که شقایق جان. اینهمه من ناراحت شدم و کسی جواب منطقی بهم نداده و ارومم نکرده یه بارهم اونها. خودت میدونی. نهارش را روی میز گذاشت بشقابی اورد مقداری برایم کشید و گفت بخور ترو خدا اذیتم نکن من میل ندارم. غذایش را به تنهایی خورد و گفت اول یه کاری کن چی کار؟ برو خونه به شهین بگو من فروشنده میخوام و تو اونو به من پیشنهاد دادی فکری کردم و گفتم خوب؟ من نمیتونم یه مغازه بزرگ و بگردونم. اگر وسط کار شهین جا بزنه میخواهیم چیکار کنیم؟ سری تکان دادم و گفتم چاره چیه؟ چاره؟ شهین میاد اینجا و من یه قرارداد یکساله باهاش میبندم ازش سفته میگیرم که تا یکسال باید اینجا کار کنه اون عاشق کار کردن تو مزونه. الانم دنبال کاره خیالت راحت کار از محکم کاری عیب نمیکنه باشه. یه مدت شهین اینجا کار کنه تا مطمئن بشیم که میاد چه مدت؟ دوهفته دیگه من باید جابجا بشم. تو این مدت تو باید پول پیش برای من بیاری و بیای بنگاه یه اجاره نامه دونفره بنویسیم. بعد بری بازار یه چند تا مانکن و لباس و ...... اینکارها دست خودتو میبوسه من سر رشته ندارم. پول میدم برو هرچی لازمه بخر من اونطوری نمیتونم سو تفاهم پیش میاد ، باهم میریم خرید میکنیم. من تورو یه دنیا قبولت دارم رویا این چه حرفیه چشمانش را بست و مدتی بعد باز کرد و گفت دوستی من با تو ارزشش بالاتر از این حرفهاست که سر سنار و سه شاهی پول بهم بخوره منم عاشق همین راست کرداریت شدم دیگه. تا غروب کنار رویا ماندم و به خانه بازگشتم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۵ 💝💝💝شقایق شام را در کنار خانواده خوردیم. از بین جمعیت خانوادمان فقط شهین ارتباط صمیمانه ایی با من داشت. البته شهنام ده ساله بود و نمیشد زیاد روی معرفتش حساب باز کرد . بابا و سیما به تراس رفتند تا مثل هرشب اختلات کنند و چای بنوشند.از فرصت استفاده کردم و به سراغ شهین رفتم و گفتم شهین. سرش در گوشی اش بود و در همان حال گفت جانم هنوزم دنبال کاری دوسه تا پیدا کردم بابا نمیزاره برم مگه چی پیدا کردی؟ گوشی اش را کنار گذاشت و گفت یه دونه توی سایت املاک پیدا کردم میگه اونجا جای دختر نیست. منشی مطب و میگه نه ، منشی دفتر وکالت و میگه نه رویا یه فروشنده میخواد برق از چشمانش پرید و با ذوق گفت واقعا؟ سر تایید تکان دادم و گفتم میگه باید باهام قرارداد دوساله بنویسه و سفته بده این خیلی خوبه ، من عاشق کار تو مزونم. فردا یه سر برو مزونش باهاش صحبت کن گوشی اش را برداشت و ذوق کنان گفت چرا فردا ؟ همین الان باهاش حرف میزنم. الان ساعت ده شبه خوب باشه، رویا مجرده ، اشکالی نداره که سپس شماره اش را گرفت و قرار فردا را با او اوکی کرد. روی تختم دراز کشیدم . فردا باید برنامه ها را هماهنگ میکردم و ماشین را به نمایشگاه میبردم و میفروختم. ته دلم لرزید جواب مهرداد را چه بدهم؟ به خودم قوت قلب دادم. اون اصلا متوجه نمیشه که من ماشین و فروختم چون اصلا منو نمیبینه. و خبری ازم نداره. شب های جمعه هم که میاد و بیرون حیاط منتظر میمونه تا من برم و سوارم کنه. بعد از عروسی ممکنه سراغ ماشین و بگیره اونم اهمیت نداره اگر گفت ماشین کو ؟ منم میگم فروختمش. پول لازم داشتم. میخواد چیکار کنه؟ اینهمه من حرص خوردم یه بارم اون بخوره . از فردا که بی ماشین اومدم خونه به بابا میگم مهرداد ماشین و لازم داشته برده . فقط خدا کنه بابا به مهرداد زنگ نزنه خودم را به بی خیالی زدم. چه دل نگرانی بی موردی داشتم کسی پیگیر من نبود که تحقیقی در رابطه با ماشین من بکند. و من چه خود شیفته اسمان و ریسمان را به هم میبافیدم. مگر شبهایی که بابا میگفتم پیش مهردادم و در خانه پدری رویا کنارش میماندم کسی متوجه میشد که من کجا بودم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۶ 💝💝💝شقایق سری به گوشی م زدم مهرداد در وات س اپش انلاین بود. با دلخوری به گوشی م نگاه کردم . چه میشد اگر یه پیامی هم به من میدادی. متوجه حالتهای او نمیشدم. عمه روز خاستگاریمان گفت که مهرداد خودش خواسته بود با من ازدواج کند. پس چرا حس دوست داشتنی از او نمیدیدم؟ شک به دلم افتاد که نکند کس دیگری را دوست دارد. دلیلی نداشت کس دیگری را بخواهی و من را بگیری . تلفنم را به کناری انداختم. از اعماق وجودم دلم کسی را میخواست که مرا دوست داشته باشد و من برایش مهم باشم. این بی تفاوتی مهرداد مرا زجر میداد. فکر اینکه بعد از ازدواج هم او همین باشد خوره شده بود و جانم را میخورد. عکسش را اوردم و دوباره نگاهش کردم. جذاب و مردانه بود. دلم برایش قنج رفت. من از اول دوستش نداشتم و با صحبتهای سیما و بابا تن به این ازدواج دادم. اما مدتی بعد چون من هیچ پسری در زندگی م نبود و مهرداد برای اولین بار تجربه ارتباط من با یک اقا را رقم زده بود حسی به او پیدا کردم که انگار دوست داشتن بود. ته دلم را کمی صابون مالیدم . شاید همه اینها درد دوری باشد و با اغاز زندگی ارتباطمان بهتر شود. به هرحال شبها وقتی خسته از سر کار به خانه می اید غذایی را میخورد که من پخته م. طلب چای و میوه را از من میکند. شاید در خانه مشترکمان با من حرف بزند . انجا هم تنها نیستم عمه در طبقه بالا خانه مان زندگی میکند. او که با من مهربان است . اما چند باری که از کم محلی های مهرداد به او حرف زدم پاسخی به من نداد و فقط نگاهم میکرد . یعنی نمیتونست با پسرش صحبت کنه و بگه باید به زنش محبت کنه؟ چشمانم گرم شد و خوابم رفت. صبح با صدای شهین از خواب بیدار شدم شقایق..... شقایق...... چشم گشودم و گفتم چی میگی؟ بلند شو بریم مزون رویا میخوام باهاش حرف بزنم. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم الان؟ اره دیگه ساعت هشت صبحه اون ده مزون و باز میکنه تا ما صبحانه بخوریم و حاضر بشیم ساعت ده میشه برخاستم. و به سرویس رفتم. باید شهین را دست به سر میکردم. چون او ممکن بود متوجه فروش ماشین من بشود. از سرویس که خارج شدم داخل اشپزخانه بود و میز را میچید. به اتاقم رفتم از داخل کمدم مدارکم را برداشتم و در کیفم پنهان کردم. صبحانه مان را که خوردیم شهین را به مزون رساندم و گفتم برو من کار دارم. با دلخوری گفت نمیای نه، کار دارم باید برم انجام بدم. فضولی اش گل کرد و گفت چی کار داری؟ با کلافگی ساختگی گفتم برو شهین دیرم شد در حالیکه پیاده می شد گفت نه به اینکه بیدار نمیشدی نه به حالا که دیرت شده. در را بست و رفت . از خیابان خارج شدم و به اولین نمایشگاه رفتم . وارد ان شدم و گفتم سلام. اقایی خوش قد و بالا برخاست و گفت سلام خانم خوش امدید ممنونم. در خدمتتون هستم 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۷ 💝💝💝شقایق اطرافم را نگریستم. دوباره کاری که قرار است انجام بدهم را در ذهنم مرور کردم و گفتم میخوام ماشینمو بفروشم. نگاهی به بیرون انداخت و گفت اون پراید سفیده س؟ سری تکان دادم و گفتم بله مدلش چیه؟ پنج سال پیش . از پشت میزش کنار امدو گفت تشریف بیارید. از نمایشگاه خارج شد چرخی دور ماشین زد و گفت رنگ و تصادف؟ هیچی باید کارشناسی بشه. شما لطف کن ماشین و بزار اینجا تا کارشناسمون بیاد فکری کردم و گفتم کارشناستون کی میاد؟ تا ظهر میاد. من شماره م را اینجا میزارم. لطف کنید هروقت اومد با من تماس بگیرید با وقار و متانت گفت بله هرجور میل شماست. شماره م را گذاشتم و از انجا خارج شدم دوری در شهر زدم و مقابل طلا فروشی مهرداد رفتم. از دور میدیمش که با مشتریهایش میگوید و میخندد. با حسرت نگاهش میکردم. کاش مهربان تر بودی لعنتی. زندگی اشفته من با کمی توجه و مهربانی تو سر و سامان میگرفت. بغص راه نفسم را بست. یاد ان شب کزایی افتادم . مامان و بابا مثل همیشه باهم بحث و دعوا داشتند . موصوع بحثشان را یادم نبود فقط همین یادم بود که مامان دست مرا گرفت و به حالت قهر از خانه خارج شدیم. ولوله ایی که انروز در جانم بود دوباره به سراغم امد. عمه زهرا دوان دوان به دنبالمان امد و گفت مهناز کجا داری میری؟ من دیگه نمیتونم رضا رو تحمل کنم دارم میرم زهرا جان. کمی دل دل کرد و گفت صدای دعواتون اومد پایین. جلومو نگبر که نمیتونم بیام. با ناراحتی به ما نگاه کرد و گفت رضا گفت میری برو ولی شقایق و نبر. ناخواسته دست مامان را سفت تر گرفتم و به او نزدیک تر شدم. مامان با گریه گفت بگو رضاخدا الهی ازت نگذره، بگو رضا الهی که یه چشمت اشک باشه و یه چشمت خون بیا بریم خونه ما اروم که شد خودم میبرم اشتی تون میدم من با اون اشتی بکن نیستم الان کجا داری میری ؟ میرم ترمینال ماشین سوار میشم میرم خونه بابام. یتیم که نیستم بمونم و هر دقیقه تحمل رفتار زشت رضا رو بکنم. عمه با التماس گفت از خر شیطون بیا پایین مهناز به خاطر بچه ت به خاطر بچه؟ مگه اون به خاطر شقایق کوتاه میاد که من بیام؟ اون مرده فرق میکنه ، تو مادری تو به بچه ت فکر کن الان اومدی شقایق و ببری؟ سر تایید تکان دادو گفت یه خدا من بی تقصیرم. من تورو اندازه خواهرم دوست دارم. از طرف من به رضا بگو عدم سلامت روانتو به دادگاه ثابت میکنم. مهریه سنگینم و اجرا میگذارم و حضانت دخترم و قانونی ازت میگیرم. دستش را از دست من کشید مقابلم روی زمین زانو زد اشک از چشمانم جاری شد و گفتم مامان من و با خودت ببر شانه هایم را در دستش گرفت و گفت تو دختر بزرگی هستی شقایق. بفهم که من نمیتونم با پدرت زندگی کنم. اشکهایم را پاک کرد و گفت میرم با دایی برمیگردم و میبرمت قول میدم. هق و هق گریه م بلند شد. چانه مامان لرزید مرا در اغوش خودش فشرد و بوسید . هنوز گرمی اخرین بوسه مامان روی صورتم بود. سپس رهایم کرد و از کوچه خارج شد. آن بغض برای دخترکی هفت ساله انچنان سنگین بود که تب و لرز به جانم افتاد. عمه مرا به خانه اش برد. ان شب را تا صبح گریستم و در تب سوختم. گلویم ورم کرده بود و یک قطره اب هم از ان پایین نمیرفت . دومین شبی بود که انتطار امدن مامان و دایی را میکشیدم از نیمه شب گذشته بود که احساس کردم خانه میلرزد. عمه و شوهرش جیغ و فریاد کنان من و الیاس را از خانه بیرون بردند متوجه نبودم که چه اتفاقی افتاده فقط میشنیدم که زلزله امده 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۸ 💝💝💝شقایق شبهای سرد بهار بود . شوهر عمه کلی به خودش دل و جرات دادو از داخل خانه برایمان پتو اورد و تا صبح بیرون ماندیم. چیزهایی که میشنیدم را نمیفهمیدم فقط نگاه نگران عمه و بابا و اطرافیان را روی خودم حس میکردم. اخبار اعلام کرد که زلزله شب گدشته مربوط به رودبار بوده. دل نگران مادرم شدم. و بابا را که به سر و صورت خود میکوبید و میگفت عجب غلطی کردم. سیاه پوش مادرم شدم. مادری که قول داد می اید ولی هرگز نیامد. صدای زنگ تلفنم رشته افکارم را پاره کرد صورت خیس از اشکم را پاک کردم شماره غریبه را پاسخ دادم و گفتم بله سلام. میرزایی هستم از نمایشگاه افتاب مزاحمتون میشم. بله . بله در خدمتتون هستم خواهش میکنم. خدمت از ماست کارشناسمون امد. به طرف نمایشگاه رفتم و ماشین را فروختم. چکی گرفتم و قرار محصر را برای پس فردا گداشتیم. مستقیم به مزون رفتم‌. رویا نبود شهین سرگرم صحبت با مشتری بود . ارام به او گفتم رویا کو؟ نگاه خیره ایی به چشمان من انداخت و گفت رفته بنگاه روی کاناپه نشستم. شهین مشتری اش را راه انداخت کنارم امد و گفت چرا گریه کردی؟ اهی کشیدم و گفتم چیزی نیست. رویا وارد مزون شد. چهره اش نگران بود. با دیدن من لبخند زد و گفت سلام برخاستم و گفتم سلام عزیزم. خوبی تو؟ گریه کردی؟ خوبم. چیزی نیست. یه لحطه بیا مرا به خیاط خانه اش برد و گفت رفتم مغازه جدیده رو دیدم. مشتری پاش نشسته صاحب ملک میگه بیعانه بده . من ندارم. باید صاحب ملک این طرف به من پول بده ارام گفتم ماشین و فروختم. چکش دستمه خوشحال شد و گفت بدو بریم بنگاه تا از دستمون نرفته به طرف بنگاه راهی شدیم چک روز را مقابل مسئول بنگاه نهادیم و قرار دادی مشترک فی مابین من و رویا و صاحب ملکمان نوشته شد. از بنگاه شاد و سرحال خارج شدیم . رویا گفت باید بریم خرید کنیم. فردا بریم؟ فردا من سه تا عروس دارم. پس فردا بریم. فکری کردم و گفتم پس فردا من باید برم محضر سند ماشین و بزنم. به من خیره ماندو من گفتم الان بریم؟ فکری کرد و گفت شهین میتونه در مغازه وایسه با اطمینان خاطر گفتم خیالت راحت دختر زرنگ و منظمیه پس بریم. به بازار رفتیم. سکه ها را فروختم و همه را خرید کردم. لباس عروس ، تاج، تور شنل مانکن و هرچه لازم بود. همه را بار وانت کردیم نزدیکهای غروب بود که امدیم و در مغازه جدیمان چیدیم. ساعت هول و هوش ده شب بود که کارمان تمام شد. شهین گفت اجی زود باش بریم. بابا ده بار بهم زنگ زده زنگ بزن اژانس بیاد انگار که جا خورده باشد گفت اژانس؟ سر تایید تکان دادم و گفتم مهرداد ما شین و لازم داشت اومد ازم گرفت. به خانه که امدیم. بابا عصبی بود . صورتش برافروخته و قرمز شده بود. رو به من و شهین گفت ساعت چنده؟ شهین که استاد زبون بازی بود گفت میدونم دیر کردم دورت بگردم. بابای مهربونم اولین روز کاری من مصادف شده بود با اسباب کشی رویا جون. قول میدم دیگه تکرار نشه بابا اهی کشید و روبه من گفت شما کجا تشریف داشتید؟ کمک رویا و شهین میکردم. ماشین و چرا نیاوردی تو حیاط؟ اب دهانم را قورت دادم ، برخودم مسلط ش م و گفتم ماشین و مهرداد لازم داشت اومد ازم گرفت. به تلویزیون نگاه کرد و بیشتر نپرسید. به اتاق خواب رفتم. یاد مزون و لباسهای قشنگی که خریده بودم شوق زندگی به من میداد. حالا دلم قرص بود که اگر به هر دلیل نشد که کنار مهرداد بمانم بتوانم مستقل شوم و دیگر از ترس بابا و اصرار های فامیل باج ندهم. و از او جدا شوم. قلطی در تختم زدم ایشالا که مهرداد سر عقل بیاد و با من زندگی خوبی و شروع کنه ولی اگر زبونم لال نشد که زندگی کنیم. من شعل پر در امدی دارم که با ان میتوانم خانه و ماشین و همه چیز برای خودم تهیه کنم و محتاج بابا و مهرداد نباشم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۹ 💝💝💝شقایق شب جمعه بود. مثل هر هفته منتظر مهرداد بودم که بیاید . به خودم امیدی واهی میدادم. حالا که من شکایت کردم و مهریه م را گرفتم شاید همین سبب شود که سر مهرداد به سنگ بخورد و با من بهتر رفتار کند. خودم را اراستم لباسی که او دوست داشت را پوشیدم و منتظر بودم. ساعت هشت بود الانهاست که به تلفن خانه زنگ بزند. ساعت نه شد و من هنوز منتطر بودم. صدای سیما امد که میگفت شقایق جان. بیا شام بخوریم. لای در ایستادم و گفتم منتطر مهردادم. شما بخورید الان میاد دنبالم. بابا گفت دیر کرده . شاید کار پیش اومده و امشب نمیاد. اخه همیشه میومد. خوب یه زنگ بهش بزن. صورتم داع شد. به بابا خیره ماندم. چه زنگی بزنم؟ به کسی که هیچ وقت سراغم را نمیگیرد زنگ بزنم و بگویم کجایی؟ به اتاقم بازگشتم و گفتم الان میاد ساعت ده شد. مانتو و روسری م را در اوردم. بغض به گلویم چنگ انداخت این اندازه تحقیر شدن مثل مرگ داشت جانم را میربود که بابا صدایم زد شقایق از اتاق خارج شدم و گفتم بله بابا پس مهرداد چی شد؟ نیومد کجاست؟ نمیدونم. زنگ زدی بهش؟ نه بابا اون جواب تلفن منو نمیده با تلفن خونه زنگ بزن ببین کجاست. سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم لابد کار داشته بابا ریز بین شد و گفت دعواتون شده بابا؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم دو نفر که باهم صحبت نمیکنند و هم و نمیبینند چطور ممکنه دعواشون بشه؟ اخه الان چند روزه ماشین و ازت گرفته ،امشبم که نیومد دنبالت با یاد اوری ماشین انگار برق مرا گرفت و گفتم نه، دعوامون نشده، لابد یا تولد عمه س، یا سالگرد ازدواج مامان و بابای خدابیامرزشه، یا ولنتاینه با مادرشه، یا روز زنه مادرشو شام برده بیرون، یا ....... چرت و پرت تحویل من نده، زرنگ باش قاپشو بدزد که ..... کلام تکراری بابا را بریدم و گفتم ول کن بابا یه زنگ بزن ببین کجاست؟ من زنگ نمیزنم. برخاست و گفت خودم زنگ میزنم. تیز به طرف تلفن رفتم. ممکن بود بابا در مورد ماشین سوتی دهد. من که دوساله تحقیر شدم این بار هم روش. تلفن را ب داشتم شماره اش را گرفتم. مدتی بعد خواب الود گفت بله سلام سلام. چی میگی بیدارم کردی خواب بودی سرد و بی روح گفت با اجازتون بله ، کارم داشتی؟ بغضم را فروخوردم و گفتم اخه نیومدی دنبالم. به خاطر اون زنگ زدم صدایش را با تمسخر کشید و گفت مگه چند شنبه بود امروز؟ مکثی کردم و گفتم شبت بخیر، ببخش بیدارت کردم. خداحافظی سردی از من کرد دیگر نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم و با گریه رو به بابا گفتم یادش رفته بیاد دنبالم. بابا با بی تفاوتی گفت اینم گریه داره؟ اون منو نمیخواد بابا چرند نگو دختر، برو خودت و درست کن، معلوم نیست چیکارش میکنی که محلت نمیده. چیکارش کردم بابا؟ چرا با من اینطوری حرف میزنی. دوهفته دیگه عروسیته ، دندون سر جیگر بزاری هرشب کنارشی،بیخود هم کام خودتو تلخ نکن. از حرف بابا کفری شدم و گفتم الان من دندون سرجیگرم گداشته بودم. شما گفتی زنگ بزن ببین چرا نیومده به شوهرت زنگ زدی به عریبه که زنگ نزدی دختر. حال بابا را نمیفهمیدم. رو به او ارام و با صدای گرفته گفتم نمیفهممت بابا؟ واقعا تو متوجه کم محلی مهرداد به من نمیشی ؟ واقعا متوجه نمیشی من چی میگم یا خودتو زدی به اون راه؟ بابا با عصبانیت گفت خیره سر، خودمو به کدوم راه زدم؟ مثل بچه مهد کودکی ها که نوبتی تاب بازی میکنند زنگ زدنهاتون نوبتی شده. سرت و بزنند تهت و بزنند لنگه مادرتی . فکر اینکه گیر بدهی به مهرداد و خودتو مطلقه کنی و از سرت بنداز بیرون. میخواستی روز اول که گفتی میخوامش چشماتو باز میکردی بعد انتخاب میکردی به اتاق خواب رفتم . و به تختم و اشکهایم پناه بردم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
۱۰ 💝💝💝شقایق صبح شد با صدای سیما از خواب بیدار شدم. شقایق....پاشو عمه ت اومده کارت داره تیز برخاستم و گفتم سلام بلند شو دختر ساعت یازدهه مهردادم اومده نه عمه تنهاست. سر تاسفی برایم تکان دادو گفت چشمات و ببین چه ورمی کرده . چرا گریه میکنی اخه تو اهی کشیدم و گفتم دلم برای خودم میسوزه. ای کاش عمه زهرا من و از مامانم نگرفته بود و من باهاش میرفتم و همونجا میمردم. بلند شو دختر، حرف بیخود نزن چهار روز دیگه عروسیته عروسی با کی سیما جون؟ با کسی که سگ محلم میکنه. بلند شو زشته عمه منتطرته برخاستم از اتاق خارج شدم عمه برخاست و گفت به به، ساعت خواب عروس گلم. لبخندی زدم و گفتم سلام. سلام عروسکم. اینقدر خوابیدی چشمات ورم کرده پوزخندی زدم. با شصت سال سن هنوز فرق پف چشم خواب الودگی و گریه را از هم تشخیص نمیدهی؟ به سرویش زفتم ابی به دست و رویم زدم. و به طرف عمه امدم. سیما ظرفی از میوه مقابلمان نهاد و گفت بفرمایید زهره خانم عمه تشکر کرد و سپس جعبه ایی را از داخل کیفش در اورد و گفت دیروز رفتم مغازه مهرداد و یه سرویس شیک و سنگین واسه عروسم پسندیدم. اوردم خودت هم ببینی کفری شدم و دل به دریا زدم و گفتم چرا خودمو نبردی انتخاب کنم؟ سیما ابرو بالا دادو گفت مبارکه شقایق. سلیقه زهره خانم که حرف نداره. عمه سرویس را مقابلم گذاشت و گفت واسه عروسی چون همه فامیل میخوان ببینن من انتخاب میکنم فرداش برو بزار مغازه مهرداد و هرچی دوست داری بردار. نگاهی به سرویس سنگین عمه زهره انداختم. فکری در ذهنم امد . طلای به این گرونی پشتوانه اینده م بود. پشت گوشتان را دیدید جدا شدن من را هم از این سرویس میبینید. عمه بادی در غبغبش انداخت و گفت دیشب تا اونموقع که تو زنگ زدی با مهرداد داشتیم مغازه ها را میگشتیم. از درون داغ شدم و گفتم واسه چی؟ تمام خرید عروسیتو انجام دادم و بردم تو خونه ت چیدم. از شیر مرغ تا جون ادمیزاد و برات خریدم. دندانهایم را بهم ساییدم و به عمه خیره ماندم سیما که انگار لجش در امده بود گفت خوب زهره جان.کاش میومدی شقایق رو هم میبردی، به هرحال جوونه و ارزو دار. خودش پسند میکرد. عمه خودش را به مظلومیت زد و گفت خداشاهده همه رو مارک خریدم. بهترین هارو برداشتم در سخاوت شما که شکی نیست. سلیقتونم عالیه ولی چه خوب بود خودش هم میبردید. حالا من اونها رو خریدم خودت به مهرداد رگو برید دوباره خنزل پنزل بخرید. اب دهدنم را قورت دادم و گفتم انتخاب شما مارک و بهترینه چیزی که من میپسندم خنزل پنزل؟ عمه سرخ شد و گفت ناراحت نشو عروسکم. الهی دورت بگردم دوباره خرید کن و فکر کن اونها کادویی از طرف من به توست. خودتم خوب میدونی که مهرداد منو خرید نمیبره. خندید و گفت من مادر شوهرم. بین شما هرچی بگم سو تفاهم پیش میاد، این که مهرداد میبرت خرید یا نه به خودتون مربوطه دخالت نمیکنم اما بهش میگم که دوست داری خودت بری وسایلهاتو بخری . همه ساکت شدند. عمه ادامه داد آینه شمعدونتم رفتم دیدم پسندیدم. بیعانه هم دادم عروب میرم تحویل میگیرم و میزارم تو خونه قشنگت. اهی کشیدم و گفتم ممنونم عمه جان. ابرو بالا دادو گفت اینه شمعدان نقره برات گرفتم ها . گرونه و قیمتیه. اخه یه عمر قراره باهات بمونه. خندیدم و گفتم مرسی آینه و شمعدان برایم مهم نبود اما خوشحال بودم که جنسش نقره است و قیمتی. ان لحطه فقط به پشتوانه مالی ایی که نداشتم می اندیشیدم. عمه با اصرار شدید مرا به خانه شان برد. خوشبختانه انقدر سرگرم چزاندن من بود که متوجه نبود ماشین نشد. با خیال خوشی که مهرداد در خانه است به انجا رفتم اما هرچه چشم چرخاندم نیافتمش و گفتم مهرداد کجاست؟ با دوستاش رفته کوه تا عروب میاد ایشالا انجا را دوست نداشتم. عمه محبت های دروغینش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد. غروب که شد گفت پاشو بریم ارایشگاهو رزو کنیم و لباس عروستم بخریم. مهرداد نمیاد؟ اینکارها زنونه س چیکار مهرداد داری؟ پاشو بریم. عمه را به مزون خودمان بردم. در راه پیامی به رویا فرستادم و به او سپردم که حداقل سه برابر قیمت لباس را از عمه پول بگیرد. وارد مزون شدیم. اصلا اشنایی ندادم که رویا دوستم است. اوهم مثل غریبه با من تا کرد یکی از پیراهن های خودم را پسندیدم و رویا طبق سفارش من قیمت ان را بالا گفت عمه لب و دندتنی کج کرد و گفت این قشنگ نیست خودم را لوس کردم و گفتم من همینو دوست دارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۱ 💝💝💝شقایق اخه اینهمه لباس شیک این دیگه چیه خیلی هم گرونه من ساده دوست دارم. منم آبرو حیثیت دارم جلوی مردم. رویا که شهین را پنهان کرده بود و خودش به تنهایی کار میکرد شروع به زبان ریخان کرد عمه با بی میلی گفت خودت پسندیدی دیگه ، همین خوبه نگاهی به لباسها انداختم قصد عمه خرید لباس بود اگر ما لباس را میبردیم یکی از بیست مانکن من خالی میشد. فکری به ذهنم رسید و گفتم ما که جا نداریم لباسو نگه داریم. اینجا مرتب و تمیز تو تن مانکنه . همینجا بمونه روز عروسی میاییم میگیریم. عمه عکسی از لباس گرفت هزینه ان را کامل پرداخت کرد و از انجا خارج شدیم. ارایشگاه مورد پسند خودش را هم رزرو کرد و سپس سوار بر ماشین او به خانه امدیم. با دیدن اتومبیل مهرداد مقابل در کمی خوشحال شدم ‌. دوست داشتم واکنش او را وقتی بفهمد من کارهای عروسی م را انجام دادم ببینم. همینکه وارد حیاط شدیم مهرداد در حال خروج بود با عمه گرم و با من خیلی سرد سلام و احوالپرسی کرد . عمه گفت رفتیم لباس شقایق و پسندیدیم. ارایشگاهم گرفتیم. به سلامتی ، من باید برم شب هم نمیام. حرکت بی ادبانه او به من برخورد و گفتم پس منم ببر خونمون نگاه سردی به من انداخت و گفت مگه خودت ماشین نداری؟ من با عمه اومدم. با اژانس برگرد کار دارم. عمه دستم را گرفت و گفت نگهش میدارم ، نمیزارم بره نه عسلم بزار بره من تا دیر وقت کار دارم. بغض به گلویم چنگ زد و حرفی نزدم. دست از پا درازتر با اژانس به خانه بابا بازگشتم. جشن عروسیم با شکوه اما سرد برگزار شد. مهرداد حتی موقع رقص هم به من توجهی نداشت. مراسم جلوی در خانه مان هم تمام شد و وارد خانه جدیدمان شدیم. عمه مقابل خانه مان ایستاد چشمانش پر از اشک شد و گفت این ارزوی پدرت بود مهرداد همیشه دلش میخواست دامادی تورو ببینه. سپس اشکهایش را پاک کرد صورت عمه را بوسیدم و گفتم امشب عروسیه به چیزهای خوب فکر کن. خیلی جای خالی پدر مهرداد و امشب حس میکنم. نگاهی به مهرداد انداختم انگار او هم اشک در چشمانش حدقه زده بود. دستی روی شانه عمه ءذاشت و گفت تو خیلی برای من زحمت کشیدی مامان من یادم نمیره، تا عمر دارم نوکریتو میکنم. به خدا نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره این تعارف تیکه پاره کردن هایشان حسابی رو اعصاب بود عمه پله ها را بالا رفت و گفت شبتون بخیر. خوشبخت بشید ایشالا مهرداد با نگاهش مادرش را دنبال کرد و سپس مرا به داخل خانه برد. نگران و مصطرب شده بود. دنباله پیراهنم را باز کردم و گفتم اخ که چقدر این لباس سنگینه. کمرم شکست. سپس رو به مهرداد گفتم میای بندهای پشت لباسمو باز کنی؟ نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت میترسم مامانم با اون حال رفت بالا یه وقت حالش بد بشه. خیره به مهرداد گفتم اون که حالش خوب بود نه تو نمیدونی اون ناراحت بود. یاد بابام افتاده. بزار لباسمو عوض کنم میریم یه سر بهش میزنیم. اروم که شد میاییم پایین دستی لای موهایش کشید و گفت خیلی ناراحت بود حالا بیا این بندهارو باز کن من دارم خفه میشم. به طرف در خانه رفت و گفت درو قفل کن بگیر بخواب، من امشب میرم پیش مادرم. انتظار هرچیزی را داشتم جز این یکی . هاج و واج گفتم چی؟ بگیر بخواب، من امشب پیش مامانم میخوابم. وا....؟ امشب شب عروسیمونه ها با کلافگی گفت فکر کن فردا شب شب عروسیمونه. مامان من اون بالا با گریه بخوابه و من اینجا به خاطر خوشحالی تو بمونم؟ بهت زده سرجایم ایستادم در را باز کرد و از خانه خارج شد. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂