#پارت ۱۰
💝💝💝شقایق
صبح شد با صدای سیما از خواب بیدار شدم.
شقایق....پاشو عمه ت اومده کارت داره
تیز برخاستم و گفتم
سلام
بلند شو دختر ساعت یازدهه
مهردادم اومده
نه عمه تنهاست.
سر تاسفی برایم تکان دادو گفت
چشمات و ببین چه ورمی کرده . چرا گریه میکنی اخه تو
اهی کشیدم و گفتم
دلم برای خودم میسوزه. ای کاش عمه زهرا من و از مامانم نگرفته بود و من باهاش میرفتم و همونجا میمردم.
بلند شو دختر، حرف بیخود نزن چهار روز دیگه عروسیته
عروسی با کی سیما جون؟ با کسی که سگ محلم میکنه.
بلند شو زشته عمه منتطرته
برخاستم از اتاق خارج شدم عمه برخاست و گفت
به به، ساعت خواب عروس گلم.
لبخندی زدم و گفتم
سلام.
سلام عروسکم. اینقدر خوابیدی چشمات ورم کرده
پوزخندی زدم. با شصت سال سن هنوز فرق پف چشم خواب الودگی و گریه را از هم تشخیص نمیدهی؟
به سرویش زفتم ابی به دست و رویم زدم. و به طرف عمه امدم.
سیما ظرفی از میوه مقابلمان نهاد و گفت
بفرمایید زهره خانم
عمه تشکر کرد و سپس جعبه ایی را از داخل کیفش در اورد و گفت
دیروز رفتم مغازه مهرداد و یه سرویس شیک و سنگین واسه عروسم پسندیدم. اوردم خودت هم ببینی
کفری شدم و دل به دریا زدم و گفتم
چرا خودمو نبردی انتخاب کنم؟
سیما ابرو بالا دادو گفت
مبارکه شقایق. سلیقه زهره خانم که حرف نداره.
عمه سرویس را مقابلم گذاشت و گفت
واسه عروسی چون همه فامیل میخوان ببینن من انتخاب میکنم فرداش برو بزار مغازه مهرداد و هرچی دوست داری بردار.
نگاهی به سرویس سنگین عمه زهره انداختم. فکری در ذهنم امد . طلای به این گرونی پشتوانه اینده م بود.
پشت گوشتان را دیدید جدا شدن من را هم از این سرویس میبینید.
عمه بادی در غبغبش انداخت و گفت
دیشب تا اونموقع که تو زنگ زدی با مهرداد داشتیم مغازه ها را میگشتیم.
از درون داغ شدم و گفتم
واسه چی؟
تمام خرید عروسیتو انجام دادم و بردم تو خونه ت چیدم. از شیر مرغ تا جون ادمیزاد و برات خریدم.
دندانهایم را بهم ساییدم و به عمه خیره ماندم سیما که انگار لجش در امده بود گفت
خوب زهره جان.کاش میومدی شقایق رو هم میبردی، به هرحال جوونه و ارزو دار. خودش پسند میکرد.
عمه خودش را به مظلومیت زد و گفت
خداشاهده همه رو مارک خریدم. بهترین هارو برداشتم
در سخاوت شما که شکی نیست. سلیقتونم عالیه ولی چه خوب بود خودش هم میبردید.
حالا من اونها رو خریدم خودت به مهرداد رگو برید دوباره خنزل پنزل بخرید.
اب دهدنم را قورت دادم و گفتم
انتخاب شما مارک و بهترینه چیزی که من میپسندم خنزل پنزل؟
عمه سرخ شد و گفت
ناراحت نشو عروسکم. الهی دورت بگردم دوباره خرید کن و فکر کن اونها کادویی از طرف من به توست.
خودتم خوب میدونی که مهرداد منو خرید نمیبره.
خندید و گفت
من مادر شوهرم. بین شما هرچی بگم سو تفاهم پیش میاد، این که مهرداد میبرت خرید یا نه به خودتون مربوطه دخالت نمیکنم اما بهش میگم که دوست داری خودت بری وسایلهاتو بخری .
همه ساکت شدند. عمه ادامه داد
آینه شمعدونتم رفتم دیدم پسندیدم. بیعانه هم دادم عروب میرم تحویل میگیرم و میزارم تو خونه قشنگت.
اهی کشیدم و گفتم
ممنونم عمه جان.
ابرو بالا دادو گفت
اینه شمعدان نقره برات گرفتم ها . گرونه و قیمتیه. اخه یه عمر قراره باهات بمونه.
خندیدم و گفتم
مرسی
آینه و شمعدان برایم مهم نبود اما خوشحال بودم که جنسش نقره است و قیمتی. ان لحطه فقط به پشتوانه مالی ایی که نداشتم می اندیشیدم.
عمه با اصرار شدید مرا به خانه شان برد. خوشبختانه انقدر سرگرم چزاندن من بود که متوجه نبود ماشین نشد.
با خیال خوشی که مهرداد در خانه است به انجا رفتم اما هرچه چشم چرخاندم نیافتمش و گفتم
مهرداد کجاست؟
با دوستاش رفته کوه تا عروب میاد ایشالا
انجا را دوست نداشتم. عمه محبت های دروغینش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد. غروب که شد گفت
پاشو بریم ارایشگاهو رزو کنیم و لباس عروستم بخریم.
مهرداد نمیاد؟
اینکارها زنونه س چیکار مهرداد داری؟ پاشو بریم.
عمه را به مزون خودمان بردم. در راه پیامی به رویا فرستادم و به او سپردم که حداقل سه برابر قیمت لباس را از عمه پول بگیرد.
وارد مزون شدیم. اصلا اشنایی ندادم که رویا دوستم است. اوهم مثل غریبه با من تا کرد یکی از پیراهن های خودم را پسندیدم و رویا طبق سفارش من قیمت ان را بالا گفت
عمه لب و دندتنی کج کرد و گفت
این قشنگ نیست
خودم را لوس کردم و گفتم
من همینو دوست دارم.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۱
💝💝💝شقایق
اخه اینهمه لباس شیک این دیگه چیه خیلی هم گرونه
من ساده دوست دارم.
منم آبرو حیثیت دارم جلوی مردم.
رویا که شهین را پنهان کرده بود و خودش به تنهایی کار میکرد شروع به زبان ریخان کرد عمه با بی میلی گفت
خودت پسندیدی دیگه ، همین خوبه
نگاهی به لباسها انداختم قصد عمه خرید لباس بود اگر ما لباس را میبردیم یکی از بیست مانکن من خالی میشد.
فکری به ذهنم رسید و گفتم
ما که جا نداریم لباسو نگه داریم. اینجا مرتب و تمیز تو تن مانکنه . همینجا بمونه روز عروسی میاییم میگیریم.
عمه عکسی از لباس گرفت هزینه ان را کامل پرداخت کرد و از انجا خارج شدیم. ارایشگاه مورد پسند خودش را هم رزرو کرد و سپس سوار بر ماشین او به خانه امدیم. با دیدن اتومبیل مهرداد مقابل در کمی خوشحال شدم . دوست داشتم واکنش او را وقتی بفهمد من کارهای عروسی م را انجام دادم ببینم.
همینکه وارد حیاط شدیم مهرداد در حال خروج بود با عمه گرم و با من خیلی سرد سلام و احوالپرسی کرد . عمه گفت
رفتیم لباس شقایق و پسندیدیم. ارایشگاهم گرفتیم.
به سلامتی ، من باید برم شب هم نمیام.
حرکت بی ادبانه او به من برخورد و گفتم
پس منم ببر خونمون
نگاه سردی به من انداخت و گفت
مگه خودت ماشین نداری؟
من با عمه اومدم.
با اژانس برگرد کار دارم.
عمه دستم را گرفت و گفت
نگهش میدارم ، نمیزارم بره
نه عسلم بزار بره من تا دیر وقت کار دارم.
بغض به گلویم چنگ زد و حرفی نزدم. دست از پا درازتر با اژانس به خانه بابا بازگشتم.
جشن عروسیم با شکوه اما سرد برگزار شد. مهرداد حتی موقع رقص هم به من توجهی نداشت.
مراسم جلوی در خانه مان هم تمام شد و وارد خانه جدیدمان شدیم.
عمه مقابل خانه مان ایستاد چشمانش پر از اشک شد و گفت
این ارزوی پدرت بود مهرداد همیشه دلش میخواست دامادی تورو ببینه.
سپس اشکهایش را پاک کرد صورت عمه را بوسیدم و گفتم
امشب عروسیه به چیزهای خوب فکر کن.
خیلی جای خالی پدر مهرداد و امشب حس میکنم.
نگاهی به مهرداد انداختم انگار او هم اشک در چشمانش حدقه زده بود. دستی روی شانه عمه ءذاشت و گفت
تو خیلی برای من زحمت کشیدی مامان من یادم نمیره، تا عمر دارم نوکریتو میکنم. به خدا نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره
این تعارف تیکه پاره کردن هایشان حسابی رو اعصاب بود عمه پله ها را بالا رفت و گفت
شبتون بخیر. خوشبخت بشید ایشالا
مهرداد با نگاهش مادرش را دنبال کرد و سپس مرا به داخل خانه برد. نگران و مصطرب شده بود.
دنباله پیراهنم را باز کردم و گفتم
اخ که چقدر این لباس سنگینه. کمرم شکست.
سپس رو به مهرداد گفتم
میای بندهای پشت لباسمو باز کنی؟
نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت
میترسم مامانم با اون حال رفت بالا یه وقت حالش بد بشه.
خیره به مهرداد گفتم
اون که حالش خوب بود
نه تو نمیدونی اون ناراحت بود. یاد بابام افتاده.
بزار لباسمو عوض کنم میریم یه سر بهش میزنیم. اروم که شد میاییم پایین
دستی لای موهایش کشید و گفت
خیلی ناراحت بود
حالا بیا این بندهارو باز کن من دارم خفه میشم.
به طرف در خانه رفت و گفت
درو قفل کن بگیر بخواب، من امشب میرم پیش مادرم.
انتظار هرچیزی را داشتم جز این یکی .
هاج و واج گفتم
چی؟
بگیر بخواب، من امشب پیش مامانم میخوابم.
وا....؟ امشب شب عروسیمونه ها
با کلافگی گفت
فکر کن فردا شب شب عروسیمونه. مامان من اون بالا با گریه بخوابه و من اینجا به خاطر خوشحالی تو بمونم؟
بهت زده سرجایم ایستادم در را باز کرد و از خانه خارج شد.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂#پارت۱۲
💝💝💝شقایق
مدتی به در خیره ماندم رفتار مهرداد برایم هیچ توجیهی نداشت. مگر میشود عروس را شب اول تنها بگذارند و .......
روی کاناپه نشستم. این اوج نفهمی مهرداد و بیشعوری عمه را نشان میداد.
همه میگن عمه تقصیری نداره، الان نمیتونه به پسره بگه شب اول زندگیتون زنت و ول کردی واسه چی اومدی خونه من؟
این شروع کار زشتتان است. رنج من پایانی ندارد. از این به بعد هرشبی که مهرداد به همخوابی با من نیاز داشته باشد در خانه خودمان میخوابد.
ان یک ذره عشقی که از مهرداد در دل داشتم هم کنده شد و زمین افتاد. توهین و بی احترامی ایی که امشب به من شده بود را هیچ جوره نمیتوانستم توجیح کنم. و ببخشم.
چشمی در خانه گرداندم. جهیزیه را بابا داده و به او هم باز میگردد. اینه شمعدان گران قیمتی که عمه برابم خریده بود سرویسم و طلاهایی که سر عقد به عنوان کادو به من داده بودند را باید از این خانه بیرون میبردم.
اشکهایم را پاک کردم وقت غصه خوردن و گریه نبود. الان وقت فکرهای بکر است.
آب من به هیچ عنوان با مهرداد و عمه داخل یک جوب نمیرود.
برخاستم با هر سختی ایی شده لباس عروس را از تنم در اوردم . موهایم را باز کردم و به حمام رفتم . از شدت ناراحتی هرچه اب را داغ میکردم باز هم میلرزیدم. چند ساعتی را در حمام ماندم و از انجا خارج شدم. برای خودم یک لیوان چای داغ اماده کردم.
ان شب سخت ترین شب زندگی من بود. چند باری برخاستم و راه پله ها را بالا رفتم چراغ های خانه عمه خاموش بود. سپیده صبح بالا زد و پلک های من دقیقه ایی هم روی هم نرفت.
ساعت ده صبح شد. روی کاناپه دراز کشیده بودم. صدای بالا و پایین شدن دستگیره و سپس سر و صدای مهرداد امد برخاستم و به راهرو مقابلم نگاه کردم.
طبق عادات و رسومات قدیمی برایم صبحانه اورده بودند. مهرداد وارد شد . بی انکه به او سلامی کنم نگاهش کردم. به احترام سیما برخاستم .
نگاهی به من انداخت موهایم هنوز در کلاه حمام پیچیده بود.
سیما خنده ایی به من کرد و گفت
صبح بخیر عروس خانم
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم
ممنون
میز صبحانه را برایمان چید . مهرداد وارد اشپزخانه شد و با گرمی گفت
دست شما درد نکنه چقدر زحمت کشیدید.
سیما خنده نازی کرد و گفت
انجام وظیفه ست. شقایق دخترمه باید هرکار از دستم برمیاد براش انجام بدم.
میز را که کامل چید گفت
خوب دیگه اولین صبحانه زندگیتون و باید تنها بخورید. من میرم پیش زهره جون و تنهاتون میگذارم.
مهرداد گفت
تشریف داشته باشید سیما خانم
نه دیگه من باید برم. فقط شقایق جان صبحانه ت را که خوردی حاضر شو ارایشگر داره میاد خونه برای پاتختی اماده ت کنه
نفس پرصدایی کشیدم. و رفتن سیپا را نگریستم.
سر میز امدم. نگاهی به مهرداد انداختم با دیدنش انگار نیمی از کدورت دیشب در دلم حل شد و سراسر وجودم را ارامش گرفت.
با خودم گفتم
اشکال نداره، به مادرش احترام گذاشته کار بدی نکرده که. ایشالا درست میشه، کینه نگه داشتن فایده ایی نداره، من میخوام زندگی کنم . این حرفها اوقاتمو تلخ میکنه.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۳
💝💝💝شقایق
سرمیز نشستم. مهرداد کتش را در اورد و اویزان نمود و گفت
لباسهامو بیار میخوام برم حمام.
نگاهی به میز صبحانه انداختم وبا خودم گفتم
دیروز فعالیتمون زیاد بوده احتمالا عرق کرده میخواد تمیز باشه اشکالی نداره از حمامکه اکمد صبحانه میخوریم.
باشه.
لباسهایش را اماده کردم و او به حمام رفت منتظر ماندم تا از انجا خارج شود. با خونسردی موهایش را سشوار کشید و از اتاق خواب خارج شد. مقابل تلویزیون نشست و ان را روشن نمود. هاج و واج به او نگاه کردم و گفتم
صبحانه؟
من بالا یه چیزی خوردم. بخور نوش جونت
نگاهی به میز صبحانه انداختم . به حالت انفجار رسیدم و گفتم
تو چرا اینطوری میکنی؟
به طرفم چرخید و طوری که انگار نمیفهمد من چه میگویم به من نگاه کرد و گفت
خوبی شقایق؟
اون از دیشب که منو ول کردی و رفتی اینم از الان که صبحانه ت را هم بالا خوردی و اومدی
کمی به من خیره ماند و سپس گفت
الان ناراحتی من چرا صبحانه نمیخورم؟ خوب سیرم.
نه ناراحتم که چرا اینقدر بیشعوری
ابروهایش را بالا دادو گفت
بیشعور خودتی، حرف دهنتو بفهم.
به خر کی بگی داماد شب اول زندگیش عروس و ول کرده و رفته با مادرش خوابیده.......
پوزخندی زد . در حالیکه رویش را به طرف تلویزیون میگرداند گفت
ناراحت نباش، اینقدر باهات میخوابم که خودت خسته شی.
به حالت چندش به او نگاه کردم. تمام وجودم از شدت حرص خوردن میلرزید.
مهرداد خندید و گفت
صبحانه ت را بخور برای پاتختی اماده شو. بعد که اومدی فکر کن امشب شب اول زندگیته.
حجم بیشعوریه مهرداد اینقدر بالا بود که من هیچ حرفی نداشتم که به او بزنم.
میز صبحانه را جمع کردم چیزی از گلویم پایین نمیرفت.
لباسهایم را پوشیدم و به خانه عمه رفتم. به محض دیدن من با لبخندی عمیق گفت
سلام عروسم.
بغضم ترکید و گفتم
چه سلامی عمه؟
سیما برخاست و هاج و واج گفت
چی شده؟
باهق و هق گریه روی کاناپه نشستم . عمه که انگار از همه جا بیخبر است نزدم امدو گفت
شقایق؟
سیما دستم را گرفت و با مهربانی گفت
چی شده عروسکم.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
دیشب عمه اومد پایین و شروع کرد به گریه زاری که یاد بابای مهرداد افتادم. جاش خالیه ، مهردادم منو ول کرد و اومد کنار مادرش خوابید.
سیما هینی کشید و گفت
واقعا؟
سر تایید تکان دادم و گفتم
الانم که اومده خونه صبحانه اش را هم خورده و با من یه طوری حرف میزنه که انگار......
عمه با غیض گفت
خوبه خوبه......دختره بی حیا. ناراحتی که چرا دیشب تنها موندی؟ شرفم خوب چیزیه
سیما رو به عمه با دلخوری گفت
زهره خانم من اصلا از شما انتظار ندارم که چنین کاری و کرده باشی
مگه چیکار کردم. مهرداد خودش گفت شقایق راضی بود و گفت من خسته م برو پیش مادرت تنها نباشه .
سپس در خانه اش را باز کرد. خودش را به سلیته بازی زد و گفت
مهرداد.....بدو بیا.....دارن روز اولی مادر و دختر برام حرف در میارن.
چشمانم چهار تا شد و به عمه خیره ماندم و او رو به من گفت
هنوز از گرد راه نرسیدی داری شر و به پا میکنی؟ من پسرمو با خیاطی و سوزن زدن بزرگ کردم. تو میخوای مارو از هم جدا کنی؟
مهرداد سراسیمه وارد خانه شد و رو به مادرش گفت
چی شده دورت بگردم؟
اشک از چشمان عمه جاری شد و گفت
نیستی ببینی زنت داره چه حرفهایی بار من میکنه
نگاه مهرداد رو به من بند بند وجودم را لرزاند.
عمه ادامه داد
دختره بی حیا گریه میکنه که چرا تو دیشب باهاش نخوابیدی.
از خجالت حرف عمه دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.
سیما گفت
شلوغش نکن زهره خانم. کارت خیلی بد بوده
مهرداد با وقاحت تمام رو به سیما گفت
تو دخالت نکن به تو ربطی نداره
هینی کشیدم و برخاستم و گفتم
حرف دهنتو بفهم پسره ی بی تربیت
عمه با جیغ گفت
به بچه من نگو بی تربیت
مهرداد دست مادرش را گرفت و گفت
حرص نخور دورت بگردم.
عمه روی صندلی نشست نفس نفس میزد و مثلا حالش بد بود.
سیما اخم کرد و رو به من گفت
بریم شقایق، باید تکلیفت معلوم بشه
مهرداد نگاهش را سراسر تهدید کرد و رو به من گفت
بری؟ اینهمه پول خرجت کردم که بری؟
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۴
💝💝💝شقایق
سیما گفت
تو خیلی وقیحی مهرداد. تو دوران نامزدیتون هرچی شقایق میگفت من با ورم نمیشد تا الان یه چشمه ازت دیدم.
بی اهمیت به حرف معمه رو به من گفت
اگر میخواستی بری چرا اومدی؟ تو که دادگاه رفتی، شکایت کردی، مهریه گرفتی ،خوب طلاقتو همون موقع میگرفتی که من خداد تومن خرجت نکنم و عروسی بگیرم.
سیما رو به من مبهوت گفت
تو چیکار کردی شقایق؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
کاری که باید میکردم و انجام دادم
عمه رو به من گفت
گشنه گدا لنگ چند غاز مهریه ت بودی؟
مهرداد رو به سیما گفت
برو بیرون
دست سیما را گرفتم و گفتم
من باهاش میرم.
تو خیلی بیجا میکنی ، میمونی و کنیزی مادرمو میکنی . اینقدر خانه مادرم میمونی تا یاد بگیری چطوری باید باهاش حرف بزنی
سیما گوشی اش را در اورد شماره بابا را گرفت و گفت
الو رصا جان.کجایی؟ .....بیا اینجا کارت دارم....سریع بیا
ارتباط را قطع کرد و رو به من گفت
من میرم با بابات برمیگردم بالا
منم میام
مهرداد صدایش را بالا برد و گفت
تو بیجا میکنی . قلم پاتو خورد میکنم اگر از این در بری بیرون.
سپس جلوتر امد از بندکیف سیما گرفت اورا کشید و به حالت بی ادبانه ایی گفت
هری
ما بین سیما و مهرداد ایستادم و گفتم
ولش کن. تو چقدر نفهمی
کشیده محکمی توی صورتم زد من نقش زمین شدم و مهرداد سیما را با وقاحت از خانه بیرون انداخت. سپس در رابست و رو به من با فریاد گفت
به خاطر کاری که کردی تنبیهت میکنم شقایق. قبلا هم بهت گفته بودم که حق نداری به مادر من از گل نازک تر بگی. بهت گفته بودم خط قرمز زندگی من مادرمه و تو پاتو گذاشتی روی خط قرمز من.
دلم را به دریا زدم و گفتم
حالم ازت بهم میخوره. مرده شور خودتو خط قرمزتو ببرند.
مهرداد به طرفم حمله ور شد و مرا زیر باران مشت و لگد گرفت. صدای جیغ و داد من و زنگ آیفن همه جا را گرفته بود. تلفن خانه عمه شروع به زنگ خوردن کرد. مهرداد گوشی را برداشت و با فریاد گفت
چیه داییی؟ ......باز نمیکنم...... حرفی باهات ندارم......دختر بزرگ نکردی بی شرف تحویل من دادی......دختری که وایسه توروی بزرگترها و بگه شوهرم دیشب با من نخوابیده از نطر من بیشرفه ....پاتختی و کنسلش کن.....برای شقایق پاتختی نگیرید ختم بگیرید چون من اینقدر میزنمش تا حیا رو یاد بگیره.....
ارتباط را قطع کرد جلو امد از موهایم گرفت و گفت
از مادرمن عدرخواهی کن
مرگ بهتر از چنین زندگی ایی بود. خودم را رهانیدم و رو به مهرداد گفتم
الهی که مادرت بمیره.....حالم ازتون بهم میخوره ....عقده ایی های روانی.....ازت شکایت میکنم.....پدر پدرسگتو از قبر میکشم بیرون......
مهرداد دوباره به طرفم یورش اورد خون از همه جایم سرا زیر شد . عمه جلو امد و ارام گفت
ولش کن مهرداد جان. عجله نکن . درستش میکنم.
مهرداد رهایم کرد خون بینی م را با شالم پاک کردم و گفتم
من میخوام از اینجا برم. نمیخوام باهات زندگی کنم.
مهرداد توی صورتم خم شد و گفت
چیت کمه شقایق؟
با تنفر به او نگاه کردم و او گفت
دوست داشتی کنارت بخوابم؟ چون نخوابیدم ناراحتی؟
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۵
💝💝💝شقایق
دوست داشتی کنارت بخوابم؟ چون نخوابیدم ناراحتی؟
کتفم را گرفت و گفت
بریم از دلت در بیارم.
مرا کشان کشان از پله ها پایین برد داخل خانه انداخت.
ترسیده بودم. بدنم میلرزید.
مهرداد هلم داد روی کاناپه افتادم و شروع کردم به جیغ و داد و هرچه از دهانم در میامد
با نفرت گفت
چرا جیغ جیغ میکنی؟ الان به مراد دلت میرسونمت
برخاستم و گفتم
نمیزارم اینکارو با من بکنی
جلو تر امد سعی کردم او را هل بدهم دستم را گرفت و رو به عقب هل داد.
فشار را انقدر بیرحمانه زیاد کرد که صدای خرد شدن استخوان مچم را شنیدم .
عربده ایی از درد کشیدم و از حال رفتم.
دیگر هیچ چیز یادم نمی امد .
درد شدیدی در تمام بدنم پیچید. احساس سرما داشتم تکانی خوردم و چشم گشودم.
خواستم بنشینم که درد شدیدی در دستم پیچید . نگاهی به دستم انداختم و وحشت کردم. سیاه شده بود و حالت دفرمه ایی داشت. دندانهایم را از شدت درد به هم ساییدم و با هربدبختی ایی شده بود مانتویی پوشیدم شالم را هم روی سرم انداختم .
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.
هوا تاریک شده بود چشمم به ساعت افتاد از نه گذشته بود.
سرویس طلا و جواهراتم را درون کیفم نهادم و در را گشودم. صدای خنده مهرداد و عمه از طبقه بالا می امد .
اهسته اهسته از خانه انها خارج شدم. درد دستم خیلی شدید بود اما هر طور شده باید از انجا میگریختم.
سر کوچه که رسیدم پسر جوانی در حال صحبت با تلفنش بود نمیدانم چهره م چطور بود که با دیدن من چشمانش گرد شد.
با التماس و اشک گفتم
کمکم کن
تلفنش را قطع کرد و گفت
چی شده خانم؟
به خدطر خدا کمکم کن
صدای مهرداد از فاصله دور امد که گفت
وایسا
با عجله رو به پسرک گفتم
میخواد منو بکشه
نگاهی به مهرداد انداخت و گفت
سوارشو
سوار ماشین پسرک شدم. و حرکت کرد به عقب نگاه کردم . مهرداد دوان دوان به طرف ماشینش میرفت
پسرک که دستپاچه شده بود گفت
کجا برم؟
با صدایی لرزان گفتم
کلانتری
خیابانها را با سرعت میرفت. مهرداد مارا گم کرده بود. مقابل کلانتری ایستادوبه حالت دلسوزی گفت
خانم اون کیه؟
اشکهایم جاری شد و گفتم
همسرمه
با ناراحتی گفت
چه کمکی از دستم بر میاد؟
گوشیتو میدی من به بابام زنگ بزنم؟
تلفنش را به طرفم گرفت من گفتم
میشه این شماره رو بگیری؟
گوشی اش را به دستم داد بابا گفت
بله
با بغض ترکیده گفتم
بابا
با نگرانی ایی گه انگار منتظر خبری از جانب من است گفت
شقایق
بابا بیا کلانتری
کلانتری واسه چی؟
بیا تا برات بگم
کدوم کلانتری؟
من نمیدونم
پسرک گوشی را گرفت و ادرس را داد بابا شرح حال مرا انگار از او پرسید چون او میگفت
خیلی حالشون بده، سرو صورتش کامل ترکیده فکر کنم دستشم شکسته، اقایی دنبالش بود گفت شوهرمه من کمکش کردم فرار کنه
از فرشته نجاتم تشکر کردم و وارد کلانتری شدم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۶
💝💝💝شقایق
سرباز جلوی در با دیدن من انگار که هول کرده باشد گفت
خانم حالتون خوبه؟
از یکی میخوام شکایت کنم
از کی؟
از یه متجاوز، یه وحشی، یه روانی ، از شوهرم
بفرمایید داخل
وارد کلانتری شدم. و مرا به اتاقی فرستادند اقایی مسن پشت میز نشسته بود .با دیدن من متعجب گفت
چی شده؟
میخوام از دست شوهرم شکایت کنم
اون زده این شکلیت کرده؟
سر تایید تکان دادم و گفتم
دست منو شکونده
نگاهی به دستم انداخت و مشمئز گفت
چرا نرفتی بیمارستان؟
تا ازش شکایت نکنم و بازداشتش نکنم اروم نمیگرم.
از چهره اقای پلیس دستگیرم شد که با خود فکر میکند عصبانیت من لحظه ایی است و مدتی بعد ارام میشوم.
برای همین گفتم
شما اگر بدونی من چطوری اومدم اینجا؟ اینقدر منو کتک زد تا من بیهوش شدم. بعد منو تو خونه زندانی کرد. من با این حالم از دستش فرار کردم. میخواد منو بکشه، من الان اگر برم بیمارستان میاد اونجا سراغم . بعد منو میکشه
چه مرگشه؟
روانیه
به جهت جریح کردن افسر پلیس گفتم بهش میگم منو نزن میرم شکایت میکنم فحش میده به هرچی پلیس و کلانتریه.
ادرسش کجاست؟
به همین کلانتری شما میخوره
کاغذی مقابلم نهاد و گفت
شکایت نامه ت رو بنویس
من دستم شکسته با دست چپ هم نمیتوتم بنویسم.
برگه را از بالا تا پایین نوشت سوال و جواب هایی از من کرد و بعد از من خووست پایش را امضا بزنم. و گفت
میتونی با من بیای؟
بله
اگر حالت خوش نیست برو بیمارستان من میرم میگیرمش
نه میام
اخه تو با این دست شکسته......
اینقدر از مهردا د کفری بودم که چنین صحنه باشکوهی را باید با چشمانم میدیدم.
کلام اقای پلیس را بریدم و گفتم
من خوبم
چرا لج بازی میکنی دختر؟ خودتو برسون بیمارستان
من میترسم اقای پلیس، خیالم راحت بشه که گرفتینش میرم بیمارستان
خیلی خوب راه بیفت بریم.
مقابل کلانتری بابا و سیما را دیدم. سیماجلو امد و گفت
چی شد شقایق؟
اشاره ایی به خودم کردم و گفتم
این شد
بابا که حسابی عصبی بود گفت
مگر دستم به این پسره کثافت نرسه
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۷
💝💝💝شقایق
سیما از ماشین پیاده شد جلو امدو گفت
شقایق دستت چی شده؟
با گریه رو به سیما گفتم
انتقاممو ازش میگیرم
بابا رو به سیما گفت
دختر دسته گلم و دادم به اون مرتیکه آشغال که به این روز بندازش؟
سیما کفری شد و رو به بابا گفت
خیلی عوضیه، دوسال شقایق داره از اون میناله و ما میزاریم رو حساب لج بازی های شقایق
رو به بابا گفتم
عمه وایساد کنار و تماشا کرد تا مهرداد منو به این روز بندازه
اقای پلیس رو به من گفت
خانم بریم؟
بله
بابا رو به من گفت
تو با سیما برو بیمارستان، دستت شکسته
نه من با ماشین پلیس میرم که بفهمه من دستگیرش کردم
لج نکن شقایق
نفس بلندی کشیدم و گفتم
لج نکردم بابا دارم سکته میکنم خیلی تحقیر شدم اگر کاری نکنم میمیرم.
اخه دستت
اون باشه بعدا
سوار ماشین پلیس شدم. مقابل خانه عمه رفتم خداراشکر اتومبیل مهرداد مقابل در بود.
زنگ ایفن رازدم . لحظاتی بعد مهردادددر را گشود با دیدن من و بابا و پلیس رنگ از صورتش پرید.
رو به پلیس با صدایی لرزان گفتم
خودشه
پلیس رو به او گفت
مهرداد احمدی؟
بله خودم هستم
اشاره ایی به سربازش کرد و دستبند را به دستش زدند. بابا جلو امد و گفت
تو خجالت نمیکشی مرتیکه الدنگ
رو به بابا گفت
دایی، دخترت سرکشه، زبونش درازه، بهش گفته بودم خط قرمز من مامانمه رو خط قرمز من پا گذاشت
مقابل مهرداد ایستادم و گفتم
کاری باهات میکنم که خط قرمزت بیاد رسما از من عذر خواعی کنه
مهرداد بر افروخته شد و گفت
تا ابد که نگهم نمیدارن. میام بیرون و میکشمت
پلیس رو به مهرداد با نهیب گفت
حواست به حرفهات هست؟ این تهدیدت و ضمیمه پرونده ت کنم ؟
عمه هراسان پایین امدو گفت
مهرداد ؟ مامان .....
جیغی کشید و رو به من گفت
تو چیکار کردی شقایق؟
بابا جلو رفت و گفت
زهره خجالت نمیکشی؟ دخترمنو به این روز انداختید؟
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂#پارت۱۸
💝💝💝شقایق
شقایق خودش باعث شد به خدا، نبودی ببینی داداش، به مهرداد میگه پدر پدرسگتو از گور میکشم جلو چشمات ایشالا مادرت بمیره
سیمارو واسه چی انداختید بیرون؟
من چیزی نگفتم که شر بخوابه، مهردادعصبی بود گفتم سیما جان بره بعد از دلش در میارم. من اگر میدونستم شقایق میخواد بره شکایت کنه و کار به اینجا ها بکشه به گور مرده زنده م میخندیدم که بزارم ......
کلام عمه را بریدم و گفتم
یعنی اگر من مظلوم بودم و چیزی نمیگفتم میخواستی به ظلمت ادامه بدی، تو انسان نیستی ، یه حیوونم اگر من ببینم کسی ازارش میده اعتراض میکنم. من دختر برادرتو هستم. وایسادی کنار که مهرداد منو بزنه و با بی رحمی اون کارو با من بکنه؟
اقای پلیس رو به من گفت
شما اگر میخوای بری بیمارستان از اینجا برو . احتیاج نیست تشریف بیارید کلانتری
رو به پلیس گفتم
ترو خدا آزادش نکنید ها من رضایت نمیدم.
سر تایید تکان دادو گفت
فردا که عیده قربانه بعد هم پنجشنبه و جمعه س تعطیلاته. شنبه صبح تشریف ببرید دادسرا میاریمش اونجا
عمه با جیغ گفت
یعنی پسر من و سه روز بازداشت میکنید
پلیس با قاطعیت رو به عمه گفت
بله، چنین جانوری و ازاد نمیگذارند تا به بقیه اسیب بزنه . میاندازنش تو حلفدونی تا بقیه در امان باشن.
یعنی سندی چیزی......
هیچی، تا بره دادسرا قاضی دستور بده و قرار صادر کنه
مهرداد را که بردند درد دستم شدت یافت . سیما و بابا مرا به بیمارستان رساندند.
صبح شد نور افتاب توی صورتم افتاد . چشم گشودم. سرم در دستم بود و سیما بالای سرم. لبخند زد و گفت
خوبی دخترم.
سر تایید تکان دادم و به دستم که درون گچ بود نگاه کردم.
سیما گفت
عملت کردند باید تو گچ بمونه تا خوب بشه. الان دکتر میاد مرخص میشی
مهرداد چی شد؟
از دیشب تا حالا عمه زهره کلی زنگ زده به بابات
چی میگه؟
التماس میکنه که برید رضایت بدید.
پوزخندی زدم و گفتم
عمرا
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۹
💝💝💝شقایق
دکتر وارد اتاقم شدوبا گرمی گفت
بیدار شدی؟
سلام
سلام عزیزم . حالت خوبه
ممنونم
کارهای ترخیصت انجام شده میتونی تشریف ببری
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
من تو زد و خورد این بلا سرم اومده میشه به من یه برگه بدید و تایید کنید که ......
عزیزم. شما باید بری دادسرا و شکایت کنی اونها میفرستنت پزشکی قانونی، خلاصه پرونده پزشکی بیمارستان هم هست.
کی باید برم
هرچه سریع تر بهتر. تا سرو صورتت کبوده برو
شنبه صبح باید برم؟
به کلانتری اطلاع دادید؟
بله بازداشته
اولین مرحله در جرزان گذاشتن کلانتری و گرفتن گزارش کلانتری مبنی بر تایید دعوای شماست. مرحله دوم باید بری دادسرا و اونها به پزشکی قانونی معرفیت میکنند و اونجا تایید میشه که شما چقدر اسیب دیدید. مرحله بعد هم دیه و حکمیه که قاضی براش میبره
چه حکمی بهش میدن
معمولا سه ماه تا یکسال زندان داره
لبخند روی لبم امد و او ادامه داد
البته به خاطر کاری که کرده عدم صلاحیت روانی ش تایید میشه و میتونی طلاق بگیری . یا اگر نخوای حق طلاق با شما میشه
برخاستم و گفتم
ممنونم
دکتر از اتاق خارج شد و من با کمک سیما از بیمارستان خارج شدم و به خانه رفتم .
شهنام جلو امد با دیدن من با ان سر و صورت ورم کرده و کبود هینی کشید و با بغض گفت
اجی شقایق چی شده ؟
دستی بر سر او کشیدم و گفتم
چیزی نیست داداش خوب میشم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۲۰
💝💝💝شقایق
روی کاناپه نشستم. شهین در خانه نبود و این یعنی سر کار است.
دستم را از روی انگشتانم تا ارنج گچ گرفته بودند
یاد کیفم افتادم. امکان اینکه بابا طلاهایم را به انها پس بدهد بسیار بود. با اخلاقی که از او میشناختم. در مراودت های مالی دست و دلباز بود و چشم و دل سیر بازی در می اورد.
برخاستم به داخل اتاقم رفتم سرویس و هدایای نقد و طلاهایی که به من داده بودند را داخل کمدم زیر لباسها پنهان کردم.
صدای در حیاط و سپس بابا امد که گفت
سلام.
سیما پاسخش را دادو او گفت
شقایق کجاست؟
تو اتاقشه
از اتاق خارج شدم و گفتم
سلام.
سر و صورت مرا با حالت دلسوزی نگاه کرد و گفت
سلام دخترم. خوبی؟
ممنونم
بشین استراحت کن. بابا ایشالا خوب میشی
نشستم و او گفت
از دیشب تا حالا زهره صد هزار بار بهم زنگ زده
مصمم رو به بابا گفتم
من رضایت نمیدم.
بابا سر تایید تکان دادو گفت
نباید هم رضایت بدی. مرتیکه عوضی روانی . با بلایی که سر تو اوردند خواهر و برادری من و زهره هم تمام شد.
لبم را گزیدم و گفتم
نزاشتی تو دوران نامزدی طلاق بگیرم بابا
سرش را پایین انداخت و گفت
نمیدونستم اینقدر بد ذاته . فکر میکردم لج و لجبازی های اول زندگیه
من همون ماههای اول فهمیدم مهرداد به درد من نمیخوره. همش منو کم محلی میکرد. اصلا سراغی از من نمیگرفت. جواب تلفن من رو هم نمیداد.
شرمنده م دخترم منو ببخش
اهی کشیدم و گفتم
فقط میخوام یه سوال منو جواب بده
چه سوالی؟
منو دوست نداشت؟ کس دیگری رو برای ازدواج میخواست؟
اون خودش به مادرش گفته بود که برو شقایق و برای من خاستگاری کن
پس چرا با من اینکارها رو کرد؟ چرا اینقدر منو تشنه محبتش نگه داشت. چرا با من مهربونی نمیکرد.
بابا لبهایش را کج کرد و گفت
چی بگم والا
اخه مگه میشه یکی و بپسندی بری خاستگاری بعد که عقدش کردی محلش نزاری . مهرداد با این کارش منو دیوونه کرد بابا
بغضم ترکید و گفتم
من تشنه محبتش بودم. یه بار منو شقایق جان صدا بزنه. یه بار یه شاخه گل بخره منو سورپرایز کنه . دوساله جواب تلفن منو نمیده. مگه میشه بیخودی یه نفر جواب کسی و نده بابا میشه؟ مگه من چیکار کرده بودم؟ هرچی با خودم مرور میکنم شاید حرفی زدم از چشمش افتادم یا شاید کاری کردم بدش اومده به هیچ جا نمیرسم. این حرفها داره جون منو میگیره
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۲۱
💝💝💝شقایق
سیما با یک لیوان اب میوه امدو گفت
مشکل اعصاب و روان داره. حالا بری دادگاه بهت ثابت میشه که روانیه. سادیسم داره. از ازار دیگران لذت میبره. تو هم نقطه ضعف و دستش داده بودی فهمیده رود اگر محلت نزاره میچزی به خاطر اون اینکارو میکرد
همه ساکت شدند سیما ادامه داد
اگر تورو دوست نداشت چه دلیلی داره که برات ماشین بخره. یا بهت پول بده.
رو به سیما گفتم
فقط همین خوبی و داشت که تا من میگفتم پول بهم میداد ولی محبت اصلا نداشت.
روانیه. طلاقتو بگیر راحت زندگی تو بکن. ایشالا یه ادم خوب میاد شوهرت میدیم.
با گریه رو به او گفتم
من رفتم که زندگی کنم. من دلم عشق میخواست من دوست نداشتم کارم به طلاق بکشه
فدای سرت دختر خودتو ناراحت نکن اون خدایی که عقد و گداشت. طلاقم گذاشت. هیچ ایرادی نداره که جدا بشی.
دیگه کی منو میگیره ؟ سیما جون من مطلقه میشم
با اطمینان خاطر گفت
یه ادم بهتر. خوب مطلقه بشی، خوشگلی بر و رو داری پسر میاد خاستگاریت. نگرانی نداره که
همه ساکت شدند و بابا گفت
عمه زهره میگفت مهریتو گرفتی .
برق از سرم پرید. سرم را پایین انداختم و بابا ادامه داد
اره؟
سر تایید تکان دادم و او گفت
سرخود هرکار دلت خواست کردی شقایق؟
رو به بابا گفتم
خوب چیکار میکردم؟ شماها که حرفمو گوش نمیدادید. من خودم فهمیده بودم که به درد نمیخوره
چطوری گرفتی؟
رفتم دادسرا مهریمو اجرا گداشتم اونم تو اولین جلسه دادگاه بهم داد
نباید مارو در جریان میگذاشتی؟
اجازه میدادی من اینکارو کنم؟
بابا نفسی کشید و گفت
خیلی کار بدی کردی که بی اطلاع و سرخود این کارو کردی، حالا پولشو چیکار کردی؟
فکری کردم و گفتم
سکه هارو فروختم. پولشو گداشتم بانک سود بگیرم.
سر تاسفی برایم تکان دادو من گفتم
میدونستم کارم به طلاق میکشه، مطمئن بودم با اون نمیتونم زندگی کنم. برای خودم پشتوانه درست کردم.
.
من و به عنوان پشتوانه قبول نداشتی دخترم؟
اهی کشیدم و گفتم
شما یه حقوق بازنشستگی از شرکت نفت داری، به عیر از من تو این خونه سیما جون هست. شهین و شهنام هم هستند. روانیست که من بخوام......
تو هم بچمی ها
تو خیلی خوبی بابا ولی من به پشتوانه مالی نیاز دارم. گذاشتمش بانک سودشو بگیرم.
سیما بلافاصله گفت
مهریه ت بوده، حق قانونی و شرعیته، وظیفه ش بوده که پرداخت کنه. کار خیلی خوبی کردی.
بابا رو به من گفت
عمه دیشب به من گفت شقایق طلاها و کادوهای عقد و با خودش برده . منم گفتم اگر دست دخترم باشه پس میدم.
اندک پشتوانه اینده منو میخوای پسشون بدی؟ خودم را به کوچه علی چپ زدم و گفتم
من اینکارو نکردم.
چشمان بابا گرد شد و گفت
واقعا؟
سرتایید تکان دادم و گفتم
من نمیدونم . من وقتی بهوش امدم فرار کردم تو خیابون، اصلا یاد این که طلا و کادو اونجا هست نبودم. بعد هم از قول من به عمه بگو صبح اولین روز زندگی من با پسرت این بلا رو سر من اوردی نگران سرویس طلا و کادو ها هستی؟
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۲۲
💝💝💝شقایق
بابا پوفی کرد و حرفی نزد. به کاناپه تکیه کردم و خانه پدری م را که شاید کلا با حیاطش دویست متر هم نمیشد نگاه کردم.
احساس میکردم دیگر انجا جایی ندارم. خانه ایی که سه اتاق خواب داشت و جمعیت تقریبا زیاد ما
سیما را نگاه کردم نامادری خیلی خوبی بود و از همان اوایل که امده بود مرا مثل دختر خودش دوست میداشت. یادم امد ان اوایل که تازه شهین را باردار شده بود. مرا میبوسید قربان صدقه م میرفت و به مادرش میگفت
خدا به دل شقایق نگاه کرد به من بچه داد
مادرش میگفت
خوب باشی خدا هم برات خوب میخواد
مخفیانه طوری که من نشنوم به مادرش میگفت
من حامله نمیشدم. اصلان هم واسه همین طلاقم داد . اومدم اینجا و با اقا رضا ازدواج کردم گفتم دختر اینم مادر نداره . من میشم مادرش، تصمیم گرفتم مهربون ترین مامان دنیا باشم. خدا نگاه به محبت من به شقایق کرد من خودم مادر شدم.
سیما جلو امد لیوانی از شیر موز را به دستم دادو گفت
بخور دخترم. جون میگیری
ان را نوشیدم و از او تشکر کردم.
صدای زنگ در حیاط امد بابا برخاست و گفت
باز نکنید ببینم کیه
اما شهنام زودتر از این حرفها پرید و در را باز کرد . با دیرن عمه زهره استرس بر جانم افتاد بابا با عیض گفت
این بچه در و واسه چی باز کرد
سیما مقابل در ورودی رفت و گفت
نمیدونست بچه م.
عمه زهره تند و تیز وارد خانه شد. و سلام کرد کسی پاسخش را نداد.
جعبه شیرینی در دستش را روی اپن نهاد و رو به من گفت
بهتری شقایق جان
به عمه خیره ماندم و او گفت
زنگ زدم بیمارستان که بیام ملاقاتت گفتن مرخص شدی منم اومدم خونتون
بابا سرجایش نشست عمه هم مقابلش نشست و های های اواز گریه را سر داد.
کسی حتی دلداری اش هم نمیداد و همه نگاهش میکردند. اشکهایش که تمام شد رو به بابا گفت
از دار دنیا من فقط مهرداد و دارم. باباش جلو چشماش مرد. من بچمو به دندون گرفتم بزرگ کردم. تک و تنها بودم نه حامی ایی نه پشتوانه ایی . اگر کمکشما نبود که نمیتونستم.
مکثی کرد و رو به بابا ادامه داد
تو خودت بچه داری تو خودت میفهمی من چی میگم. دور باشه فکر کن شهنام و انداختن بازداشت. چه حالی داشتی؟
از بابا و سکوتش نا امید شد و رو به من ملتمسانه گفت
عمه تو رو به خاک مادرت قسم میدم. تو رو به جوونیت قسم میدم. تو رو به همه مقدساتت قسم میدم رضایت بده پسر من بیاد بیرون.
اشاره ایی به سر و وضع خودم کردم و گفتم
منو نگاه کن. روز اول عروسی کدوم دختری این شکلی میشه
مهرداد جوونی کرده، اشتباه کرده، غلط کرده
اونموقع که داشت منو میزد چرا جلوشو نمیگرفتی
نخواستم بینتون دخالت کنم
اگر منم زورم میرسید و مهرداد و میزدم بازم دخالت نمیکردی؟
منم غلط کردم.منم اشتباه کردم. به خدا مهرداد تورو دوست داره. چه اشتباهی کردم کاش اون شب که اومد و گفت
مامان با شقایق حرف زدم گفت مادرت تنهاست برو پیشش.نزار غصه بخوره، نزار به ازای اینهمه زحمتی که برات کشیده دلش بشکنه ، کاش از خونه می انداختمش بیرون. به خدا من فکر کردم تو خودت راضی هستی
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۲۳
💝💝💝شقایق
سیما اخمی کرد و گفت
زهره جون پسرت اینقدر بی ادبه که دست منو گرفکه میگه تو از خونه ما برو بیرون. اونوقت شماهم وایسادی و نگاه کردی، حالا که همه کارهاتونو کردید پسرت تو بازداشته فهمیدی اشتباه کردی؟
تو مگه دختر بچه دوازده سیزده ساله ایی که عقلت نرسه پسرت شب اول عروسی دختر منو ول میکنه میاد پیش تو کارش خیلی زشت و اشتباهه. تو مگه خودت نمیفهمی که نباید اینکارو میکردی؟ فکر کردی شقایق از این دختر پخمه پپه هاست اره؟
یه سیلی بزنه به خودش که صورتش سرخ بشه؟
من از شقایق هم ناراحتم. خیلی هم ناراحتم .
هاج و واج به سیما نگاه کردم و گفتم
چرا؟
با غیض رو به من گفت
فرصت نشد بهت بگم.الان میگم. تو چرا همون شب زنگ نزدی به من و بابات بیایم برت گردونیم. واسه چی تا صبح منتظر موندی ؟
سرم را پایین انداختم و با اشک گفتم
میخواستم زندگی کنم. امیدوار بودم که درست میشه . چشمم به در بود میگفتم برمیگرده
عمه رو به سیما گفت
دختر خودتم بود اینقدر نانجیبی یادش میدادی؟
سیما برافروخته شد و گفت
این نانجیبیه؟ کسی از حق و حقوق و شخصیتش دفاع کنه نانجیبه؟
مکث کرد و سپس ادامه داد
نانجیب کسیه که وای میسه کنار تا یه دختر تازه عروس و به قصد کشت بزنن و نره سواشون کنه.
عمه زهره رو به بابا گفت
دست خوش اقا رضا. بشین زنت هرچی از دهنش در میاد بار خواهرت کنه
بابا رو به زهره گفت
من کار به مهرداد و شقایق و سیما ندارم. خواهر برادری من با تو تموم شده. از خونه من برو بیرون.
دلم از حرف بابا قرص شد عمه رو به بابا گفت
تو سرد و گرم چشیده ایی، همه زن و شوهرها دعواشون میشه. کتک کاری نمک زندگیه، میخوای پسر منو تو بازداشت نکه داری و لابد طلاق دخترتم بگیری، بعدش چی میشه اقا رضا؟ وختر مطلقه و بیوه ت رو که یه روزم نتونست زندگی کنه رو کسی میگیره به نظرت؟ یا میخوای بشینی و نگاش کنی هردقیقه با این و اون بره
بابا عربده ایی کشید و گفت
بیرون
عمه برخاست و گفت
به جهنم رضایت ندید. اعدامش که نمیکنند. مقصر منم اومدم از دلتون در بیارم.
رو به من ادامه داد
کتکی که خوردی نوش جونت باشه
بابا برخاست کتف عمه را گرفت و گفت
میری بیرون یا نه؟
عمه خود را رهانید و رو به من گفت
از کنار پسر من تا اینجا که خوب چریدی ماشین و مهریه و .....
بابا کلامش را برید و گفت
ماشین و که مهرداد اومده برده
تمام بدنم داغ شد و استرس برجانم افتاد
عمه به حالت فخر فروشی گفت
مهرداددمن اون ماشین و سوار نمیشه
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت ۲۴
💝💝💝شقایق
بابا نگاهی به من انداخت و گفت
پس ماشین کو؟
از بابا رو برگرداندم و بابا رو به عمه گفت
جعبه شیرینی ت رو هم ببر
عمه را از خانه بیرون انداخت و رو به من گفت
شقایق ماشین کو؟
بدون انکه به بابا نگاه کنم گفتم
فروختمش
صدای بابا بالا رفت و گفت
چی؟
نگاهی به او انداختم و گفتم
پولش تو بانکه
واسه چی اینکارو کردی؟
من و با چهارده تا سکه مهریه عقد کردی و گفتی مهر بالا خوشبختی نمیاره. من اگر حواسمو جمع نمیکردم که زندگیم به باد فنا میرفت
بابا با فریاد گفت
تو ماشین مهرداد فروختی اونوقت میگی اگر من حواسم جمع نبود زندگیم به فنا میرفت؟
ماشین مهرداد نبود مال خودم بود.
اون برات خریده بود
میخواست به نامم نزنه. منم خرج و مخارج و زندگی دارم.طلاق بگیرم کی میخواد خرج منو بده
مگه من مرده م که تو بی خرجی بمونی؟
بابا من سی سالمه. بچه نیستم که دست دراز کنم جلوی تو ازت پول بگیرم.
خیلی کار بدی کردی شقایق، برو پول و از بانک در بیار و پسشون بده
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
من اینکارو نمیکنم. زنش بودم وظیفه ش بود که برای من .......
بابا روی کاناپه نشست و گفت
دارم سکته میکنم. تو خیلی خودسر شدی. نه امازه ایی، نه مشورتی هیچی حالیت نیست.
پدر من، عزیزمن، مهرداد زندگی منو خراب کرده تو نگران چندر غاز پولی؟
نه من نگران خودمم که نمیدونم دور و اطرافم چه خبره
مصمم گفتم
من از مهرداد شکایت میکنم. ازش دیه میگیرم. زندان میاندازمش، طلاقمم ازش میگیرم.جهیزیه م را هم طبق لیست سیاهه از اون خونه میکشم بیرون.
کادو ها و طلاها هم لابد دستته اره؟
نگاه خیره ایی به بابا انداختم و گفتم
اره دستمه ولی به کسی جز تو نمیگم که دستمه
چرا؟
چون اونها مال خودمه. جلوی دوربین و چهارصد نفر ادم زنده و بالغ و عاقل دست کرد تو جیبش و گفت اینم هدیه من به خانمم. مگه هدیه رو پس میگیرن؟ عمه هم یه زنجیر بلند و یه شمش در اورد و گفت اینم هدیه من به عروسم. دقیقا چی و باید پس بدم؟
شقایق.... شقایق داری منو سکته میدهی
سیما ارام گفت
حق با شقایقه. قانون هم همینو میگه
حق با هر کی میخواد باشه، مهم اینه که مهرداد پسر خواهر منه و تو فامیل اسم ما به عنوان تلکه بگیر در میره. حیثیت چندین ساله م میره
رو به بابا گفتم
کدوم فامیل بابا. عمه زهرا دلسوز و منطقیه. عمو جواد هم من خودم باهاش حرف میزنم.
بابا سکوت کرد و من گفتم
شما لطفا به همه بگو از طلا و کادو ها خبر نداری، اگر کار به شکایت و دادگاه رسید من درستش میکنم.شما بگو در جریان نبودی
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۲۵
💝💝💝شقایق
بی صبرانه منتظر شنبه بودم تا مهرداد را دستبند به دست ملاقات کنم و دلم ارام گیرد.
تلفن را برداشتم و شماره رویا را گرفتم
سلام
سلام عزیزم. خوبی؟
ممنون
شهین برام یه چیزهایی تعریف کرد راست میگه
اهی کشیدم و گفتم
پسره بچه ننه. منو ول کرد رفت پیش مادرش
چرا خوب؟
مادرش بلده چیکار کنه دیگه. اومد پایین گریه زاری کرد که دلم واسه بابات تنگ شده، کاش بود دامادیتو میدید، ارزوش بود این روز و ببینه و بعد هم گورشو گم کرد. همینکه رفت مهرداد انگار که اسفند شد رفت رو اتیش دیگه اروم و قرار نداشت و گفت باید برم پیشش.
حتی کمک نکرد من لباس عروسمو در بیارم.
حالا میام پیشت کامل برات میگم ، دیدمت باهات حرف میزنم. از اوضاع مزون چه خبر؟
عالیه، لباس جدیدهاکه خریدی هرکس میبینه فاکتور میکنه
خوشحال شدم و گفتم
واقعا؟
اره، رو سفارش دوخت گرفتن های منم تاثیر گذاشته. میدونی مزون بزرگ و با کلاس که باشه همه خوششون میاد . البته از حق نگذریم شهین هم خیلی زحمت میکشه
خدارو شکر
تا الان سهم کرایتو در اوردی، حقوق شهین هم در اوردی، یکمم واسه خودت مونده اگر لازم داری برات واریز کنم.
نه لازم ندارم. مزون چیزی کم و کسر نداره؟
لباسها و مانکن ها خیلی کمن. باید بریم یه مقدار خرید کنیم.
یکی دوهفته صبر کن. میخریم ایشالا
من میگم تو که به پول احتیاج نداری، هرچی سهمت موند من برات لباس جدید بخرم؟
این که خیلی خوبه
باشه عزیزم. الان اندازه دوتا لباس دستم پول داری
من حال جسمی و روانی م اشفته س. میام باهات حرف میزنم.
باشه عزیزم استراحت کن
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂#پارت۲۶
💝💝💝شقایق
شنبه صبح اول وقت به دادسرا رفتم. هنوز مهرداد را نیاورده بودند. شکایتم را تنظیم کردم و با گزارش کلانتری به بازپرس ارائه دادم. و نامه پزشکی قانونی را گرفتم .
از اتاق بازپرسی که خارج شدم. مهرداد را دیدم که دستبند بر دست به همراه سربازی به طرف ما میامد با دیدن من دندان قروچه ایی رفت و زیر لب گفت
میکشمت.
عمه دوان دوان وارد سالن شد و با صدایی بلند گفت
مهرداد
سپس به اغوش او پرید. نگاهشان کردم. .
چه عاشقانه یکدیگر را میفشردند و میبوئیدند.
سرباز در اتاق رازد و وارد شدیم. قاضی نگاهی به ما انداخت و گفت
چی شده؟
بلافاصله من گفتم
روز اول زندگیمون َشوهرم منو زده دستمم شکونده.
نامه کلانتری و ببینم.
برخاستم گزارش کلانتری را به او دادم قاضی ان را خواند و رو به مهرداد گفت
تو اینو زدی؟
مهرداد سر تایید تکان دادو گفت
بله
مرض داشتی مگه؟
زبون درازی کرد کتک خورد.
قاضی با خشم به مهرداد نگاه کرد و گفت
بدمت زندان ادم شی؟
رو به من گفت
سرچی دعواتون شد
سر مادرش، ایشون خیلی بچه ننه س
رو به مهرداد گفت
تو که هنو شیر مادرت و میخوری واسه چی زن گرفتی
مهرداد رو به قاضی گفت
ندونسته قضاوت نکن
خوب بگو ببینم این خانم چیکار کرد که تو به این نتیجه رسیدی بزنی دستشو بشکونی
شب عروسیمون مادرم حالش بو بود داشت گریه میکرد من رفتم ببینم مادرم مشکلش چیه ایشون باید ابروی منو ببره به همه بگه شوهرم شب عروسیم نیومد پیشم؟
هینی کشیدم و رو به قاضی گفتم
دروع میگه به خدا
تو بگو ببینم چی شده؟
شرح ما وقع را خلاصه وار گفتم و قاضی همه را مکتوب کرد و رو به مهرداد گفت
تا پایانساعت اداری سند بیار فعلا آزادی.
سپس تاکیدی ادامه داد
آزادی، ولی حق نداری جلوی در خونه پدر خانمت بری، با خانمت تماس بگیری، یا به هردلیلی سر راهش باشی. در غیر اینصورت دوباره بازداشت میشی و زندان تشریف میبری.
عمه از داخل کیفش سند در اورد و گفت
بفرمایید اقای قاضی اینم سند
عینکش را برداشت و رو به عمه گفت
تو مادرشی ؟
بله ایشون پسرمه
تو خجالت نمیکشی زندگی این دوتا رو بهم ریختی؟
خودش را به بیگناهی زد و گفت
من؟
بله شما . سنی ازت گذشته حاج خانم. این چه کاری بوده که کردی
من نخواستم که اینکارو کنه مهرداد خودش.....
مگه مادر نیستی؟ چرا نصیحت نکردی؟ الان خوب شد؟ زندگیشونو خراب کردی.
مهرداد رو به قاضی گفت
مادر من بی تقصیره، من خودم رفتم. اون از من نخواست. من خودم خانمم و کتک زدم. دستش و شکوندم. مادرم راضی به اینکارها نبود. شماهم بهتره قضاوتت و بکنی و راجع به مادر من ندیده و رو حساب حرف مفت این خانم حرفی نزنی
قاضی با خشم رو به مهرداد گفت
تو خیلی وقیحی. جلوی روی من میگی زدمش دستشو شکوندم. گردنت کلفته که اینطوری قلدری میکنی؟
مهرداد گفت
تهش دیه س دیگه بگید همین الان میدم. ولی کسی حق نداده با مادر من اینطوری حرف بزنه
نخیر تهش سه ماه تا دوسال زندانی داره که تو حتما باید بری و برائتی در کار نیست. الانم جمع کنید اون سندتونو . ازادی برات زیاده
بلند تر گفت
سرباز
سرباز وارد اتاق شد و قاضی گفت
ایشون بره زندان.
عمه مقابل میز قاضی رفت. اشکهایش را بی امان جاری کرد و التماس مینمو د که اورا منصرف کند. قاضی از اتاق بیرونمان کرد. عمه روی زمین مقابل پایم نشست و گفت
شقایق....پاهاتو میبوسم.
هینی کشیدم و دو قدم عقب رفتم.
مهرداد سعی داشت خودش را از چنگال سرباز برهاند و انجا بیاید . همه به طرف ما جمع شدند. سیما بازوی زهره را گرفت و گفت
بلند شو زشته اینطوری افتادی زمین.
عمه با هق و هق گفت
شقایق کلفتی ت رو میکنم. نزار بچمو ببرن.
ته دلم داشت نرم میشد و برای عمه میسوخت که بالا مرا به عقب کشاندو رو به زهره گفت
رضایت بی رضایت ده سال هم براش حبس ببرن تا اخرش باید بره تا بفهمه دختر مردم و نباید به این روز بندازه. تا بفهمه دختر من بی کس و کار و بی پدر نیست.
سپس بازوی مرا کشید و به همراه سیما از دادسرا خارج شدیم
🍂
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂#پارت ۲۷
💝💝💝شقایق
از دادسرا خارج و سوار ماسین شدیم. اینقدر بابا عصبی بود که من جرات حرف زدن نداشتم. مرا مقابل پزشکی قانونی پیاده کرد.
نامه تاییدیه کتک خوردنم را که گرفتم دوباره به دادسرا بازگشتم و ان را لای پرونده م نهادم.
از بابا خواستم تا مرا به مزون رویا ببرد و با اصرار او پذیرفت.
وارد مزون شدم و یکراست به اشپزخانه رفتم تا مشتریهایش مرا با ان سرو وضع نبینند.
دقایقی بعد رویا امد با دیدن من جا خورد و گفت
کی تورو به این روز انداخته؟
اشک در چشمانم جمع شدو گفتم
مهرداد
الهی دستش بشکنه عوضی
قاضی ازادش نکرد ، بردنش زندان.
حقشه
اشک از چشمانم جاری شدو گفت
دلم براش سوخت. رویا
سپس باهق هق گریه گفتم
من مهرداد و دوست داشتم. همش دارم خودمو سرزنش میکنم که اگر اونروز پاتختی من اعتراض نکرده بودم الان همه خوشحال بودند
رویا جلو امد مرا در اغوش خود گرفت و گفت
گریه نکن. تو بهترین کارو کردی
اگر کار خوبی کردم چرا اینقدر درونم بهم ریخته س
ناراحتی های پیش اومده عصبی ت کرده. فور نکن مقصری . تو بهتریگ کار و کردی و قشنگ ترین تصمیم و گرفتی.
کمی از من دور شد و گفت
پاشو بریم نهار بخوریم.
من چیزی از گلوم پایین نمیره
بلند شو گفتم
دست مرا گرفت و مرا از مزون بیرون برد روبروی مغازه اش رستوران شیک و قشنگی بود. سفارش را داد من گفتم
واسه من اشتباه کردی غذا سفارش دادی من نمیخورم. الان چند روزه چیزی از گلوم پایین نرفته.
به خودت برس شقایق. به خودت فکر کن. چرا میخوای خودتو نابود کنی؟
زندگیم بهم ریخت. من شوهرمو دوست داشتم
چه شوهری؟ شوهری که محلت نمیداد. تو چیت کمه که بمونی و به اون باج بدی؟ خوشگلی ، قد و بالا داری، با جنم و عرضه ایی خدارو شکر کار و کاسبی هم که واسه خودت درست کردی .
همه اینها به کنار ابرو و حیثیتم رفت رویا من یه روز هم نتونستم زندگی کنم.
این حرفهای پوسیده رو بریز دور. مهرداد به درد تو نمیخورد شقایق. اون به درد هیچ کس نمیخوره، اون مال زندگی مشترک نیست. توهم که وابستگی ایی بهش نداری . الکی خودتو ناراحت نکن.
چرا میگی وابستگی ندارم. مگه تو دل منی؟
کسی که یه زنگ بهت نمیزد تا یه کافه باهات نمیومد دوساله نه یه کادویی نه یه عیدی ایی چیزی برات نیورده. هر کار کرده مادرش کرده. کسی که نمیدونستی کجاست و داره چیکار میکنه چه اهمیت داره که الان داره چه غلطی میکنه ، به اون آدم که وابستگی ایی ایجاد نشده
آبروم چی رویا
با کلافگی گفت
این حرفهای کپک زده و پوسیده رو نزن. دوست داری بسوزی و بسازی و با رنج زندگی کنی که اطرافیان فکر کنن تو خوشبخت و سازگاری ؟
نه اخه همه میگن شقایق یه روز هم زندگی نکرد
گور باباشون، بزار بگن. اصلا نباید حرف دیگران برات مهم باشه. تو الان فقط به کار و کاسبی و ارامش و اینده ت فکر کن.
اهی کشیدم و گفتم
باید فردا برم استرداد جهیزیه م را بگیرم. و از اونجا بکشمش بیرون
رویا به من خیره ماندو من گفتم
دیه دستمو که بگیرم با سرویسمو و طلاها و کادوهام. اینه شمعدان نقره ایی که برام خریده بودند همه رو جمع کنم ببینم میتونم یه واحد اپارتمان وام دار بخرم؟
آینه شمعدان و مگه بهت میدن؟
جزعی از مهریه م هست ها
خوب یه معمولیشو الان جاساز میکنند تو خونه ت
فیلم و عکس هارو چی کار میکنند ؟
پس برو اتلیه فیلمتو بگیر
شهین با گوشی اش از همه چی فیلم گرفت اونشب حواسم بود.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت ۲۸
💝💝💝شقایق
صحبتهای رویا دلگرمم کرد به خانه امدم و به بابا گفتم
تکلیف جهیزیه من چیه بابا ؟
اهی کشید و گفت
من فردا باید برم سرکار سیاهه جهیزیه ت را بردار ببر دادسرا و شکایت کن. بهت مامور میدن که بری و برش گردونی
کسب اجازه از بابا به من قوت قلب میداد.
کارهای اداری را انجام دادم. مامور گرفتم و به خانه م رفتم. اول از هرچیزی به سراغ اینه و شمعدانم رفتم حدس رویا کاملا درست بود.
رو به عمه گفتم
این اینه شمعدون من نیست.
مهریه تو یک جام اینه و یک جفت شمعدانه اینم همونه ور دار ببر سگ خورد
پوزخندی زدم و گفتم
من با فیلم عروسی ثابت میکنم که این آینه شمعدان مال من نیست. و این بدتر جرم تو و پسرتو زیاد میکنه .
عمه دست و پایش لرزید و با حرص گفت
زندگی خودتو با نفهمی و نادونی خراب کردی، دوساله عقد مهردادی نتونستی پسر من و به خودت جذب کنی حالا دنبال آینه شمعدانی؟
تو پسرت محبت کردن یاد ندادی و ازش یه دیو ساختی من مقصرم؟ اگر به پسرت یاد داده بودی که زن محبت میخواد ، زن توجه میخواد الان من در حال جمع کردن و بردن جهیزیه م و پسرت گوشه زندان نبود. اینه شمعدان من و اگر ندی فردا مامور میارم و ازت میگیرم.
دندان قروچه ایی به من رفت و گفت
الحق که لنگه مادرت جسور و بی پروا هستی. فدای یه تار موی مهردادم. میارم می اندازم تو روت گشنه گدا .
سپس به طبقه بالا رفت و با اینه و شمعدان من بازگشت .
ان را جلوی در گذاشت و گفت
بردار ببر صدقه سر پسرمه
اخمی کردم و گفتم
مهریمه
سیما به من اشاره سکوت داد و در حال بسته بندی وسایلم بود تا غروب جمع اوری جهیزیه م طول کشید و به خانه بابا بازگشتم.
پیامی را برای رویا ارسال کردم و نوشتم
سلام. خوبی
سلام عزیزم ممنون
خیلی اعصابمبهم ریخته س رویا.
وسایلتو اوردی؟
اره، خانه ایی که با امید و ارزو چیده بودمش خراب شد.
بخواب، استراحت کن، فردا با ماشین داداشم میام دنبالت باهم بریم یه حال و هوایی عوض کنیم.
من اصلا حوصله ندارم.
نمیشه که شقایق؟ یه مدته تو همش موج منفی داری و دنبال دادگاه و پاسگاه و موضوعات ناراحت کننده هستی . فردا میریم حال و هوا عوص میکنیم
اخه من اعصاب ندارم به خدا
بیا بریم اعصابت اروم میشه . مونا رو هم با خودم میارم. اصلا مزون و تعطیل میکنم شهین دو هم میبریم.
باشه.
هیچی نمیخواد با خودتون بیارید من همه چیز و خودم میارم.
تو خیلی خوبی رویا تو این روزهای سخت واقعا داشتن دوستی مثل تو ادم و دلگرم میکنه
به خودت سخت نگیر شقایق مگه خدا نگفته پشت هر سختی اسونیه؟ این وعده خداست. این مشکلات که تموم بشه بعدش روزهای خوب میاد.
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
یعنی من میتونم دوباره از ته دل بخندم؟
خدارو شکر متوجه شدی که مهرداد به دردت نمیخوره و داری این رابطه رو تمومش میکنی. فکر کن یکی دوسال دیگه به این نتیجه میرسیدی با یه بچه چیکار میخواستی بکنی؟
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۲۹
💝💝💝شقایق
اهی کشیدم و گفتم
من دوست داشتم زندگی کنم
با کسی مثل مهرداد ؟ کسی که حرمتت و نگه نمیداره و کتکت میزنه؟
تو برای من همیشه نمادی از استقامت و صبر بودی ازت خواهش میکنم تصور ذهنی من و از خودت خراب نکن
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
رویا، به نظرت اگر من اونروز صبح .....
کلامم را برید و گفت
تو اشتباه نکردی، اگر معترض نشده بودی کار هرشب مهرداد این میشد که ولت کنه و بره پیش مادرش بخوابه
اخه من خیلی عصبی بودم. رفتم بالا احساس میکنم با لحن بدی با عمه حرف زدم.
یه کاری بگمگوش میدی؟
جانم
بلند شو وضو بگیر دورکعت نماز بخون و یه جز قرآن. یاد خدا دلت و اروم میکنه. اینطوری پیش بری افسردگی میگیری.
ارام و با صدایی گرفته گفتم
باشه
ارتباط را قطع کردم. با ان دست شکسته تا جایی که میشد وضو گرفتم و نماز خواندم. تمام دقتم بر این بود که روی معنی ایات قران و ذکرهای نماز فکر کنم تا از یاد زندگی آشفته و پاشیده م خلاص شوم.
قران را گشودم و خواندم. آرامش وجودم را گرفت. توصیه رویا درست بود. یاد خدا دلم را محکم و ارام کرد. ارامشی وصف ناپذیر وجودم را گرفته بود. طوریکه که دلم نمیخواست قرآن را ببندم. آنقدر خواندم و خواندم تا طنین زیبا و دل انگیز اذان صبح در گوشم پیچید. قران را بستم و نماز صبحم را خواندم. و به رختخوابم رفتم.
در تمام این مدت کوتاه درگیری های پس از عروسی به لطف قرآن اولین خواب ارامش بخشی بود که داشتم. چشمانم گرم شد و خوابم رفت.
با صدای شهین چشمانم را گشودم.
شقایق جان
جانم
رویا جلوی در خونمونه چرا به من نگفتی قراره بریم بیرون
نشستم و گفتم
دیر وقت بود که چنین تصمیمی گرفتیم. تو خوابیده بودی
بلند شو خیلی وقته منتظره
چرا تعارفش نمیکنی بیاد داخل؟
بلند شو زود باش
یه جور عجله داری انگار قراره اداره بریم اونجا تعطیل میشه .
مانتویم را از رخت آویز برداشت و گفت
واسه خوش گزرونی یک دقیقه هم یک دقیقه س
ان را بر تنم پوشاند و گفت
زود باش
صبر کن صورتم و بشورم.
به سرویس زفتم و اماده شدم. مونا خواهر رویا از ماشین پیاده شد و به من گفت
سلام.
سلام عزیزم
شما بشین جلو
چه فرقی داره ؟ بشین سرجات
شما بزرگتری من پشتم به شما بشه معذب میشم.د
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت ۳۰
💝💝💝شقایق
رویا حرکت کرد و گفت
نظرتون بیشتر به کجاست که بریم؟
شهین بلافاصله گفت
دربند ،خواهش میکنم همه نظرتون و با من یکی کنید . میخوام سوار تله سیژ بشم.
به طرف شهین چرخیدم و گفتم
من میترسم.
تو رو من اونجا اوکی میکنم.
رویا خندید و گفت
امان از این شیطنت های شهین. میریم دربند
مدتی که رانندگی کرد. به مقصد رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم. هوا حسابی عالی و دل انگیز بود نسیم خنکی به صورتم خورد و گفتم
چه هوای خوبی
رویا کنارم ایستاد و گفت
بهت قول میدم اینقدر امروز خوش بگذرونی که ناراحتی های این چند وقته از دلت در بیاد .
اهی کشیدم و با انها راهی شدم. شهین به طرف تلی سیژ رفت . سرعتم را زیاد کردم و به دنبالش رفتم و گفتم
نرو شهین. من میترسم جدا از هم که خوش نمیگدره
ترس نداره. اخه تو چرا اینقدر ترسویی. روی صندلی بشینی حفاط بیاد جلوت و حرکت کنی ترس داره؟
من فوبیای بلندی و ارتفاع دارم.
فوبیا بی فوبیا
سپس رو به مسئول فروش بلیط گفت
اقا چهارتا بلیط لطفا
تسلیم شهین شدم و سوار بر اسانسور به بالا رفتیم. خلاصه با هر بدبختی ایی بود چشمانم را بستم و کنار شهین نشستم.
اوایل راه واقعا ترسناک بود ولی رفته رفته به ان عادت کردم. تجربه بسیار زیبایی بود.
پیاده شدیم. شهین کنار گل و تخته سنگی ایستادو گفت
شقایق. یه عکس ازم بگیر
گوشی م را در اوردم عکسی از شقایق گرفتم و او گفت
بفرستش واسه من تو کیفیت گوشیت بالاست.
نگاهی به گوشی در دستم انداختم همین چند وقت پیش بعد از راه انداختن قیل و قال بر سر مهرداد ان را برای تولدم خریده بود.
رویا مونو پدش را در اورد و گفت
بچه ها منو نگاه کنید یه سلفی بگیریم.
از انها فاصله گرفتم و گفتم
من با این سرو صورت کبودم فقط سلفیم کمه الان.
شهین مرا محکم نگه داشت و با ذوق و اشتیاق رو به رویا گفت
بگیر زود باش
صدای چیک گوشی رویا امد . سپس گوشی اش را جلو اورد عکس را نشانمان داد چهره من کج و کوله و شهین با دهانی گرد شده و چشمان بسته رویا و مونا هم غرق خنده بودند.
با دیدن عکس قهقهه خنده م بالا رفت . شهین گفت
رویا جون از این به بعد خواستی عکس بگیری لطفا اعلام نکن. به من و مونا یه اطلاع بده و بگیر. شقایق اگر بفهمه عکس نمی اندازه.
زیر اندازمان را پهن کردیم. مونا و شهین اتش برپا کردند چای اتیشیمان را که خوردیم. بساط جوجه کباب را برپا کردند.
مونا در حالیکه جوجه ها را به سیخ میکشید گفت
رویا یادته با الهام و فاطمه رفته بودیم جاده کن سولوقون؟
مکثی کرد رویا پاسخ ندادو او گفت
شب قبلش رویا رفت جوجه گرفت و طعم زد ......
رویا کلامش را برید و با خنده گفت
زهرمار هروقت یادم میفته دلم میخواد کتکت بزنم.
مونا با قهقهه خنده گفت
اتیش و که درست کرد جوجه ها رو سیخ زد و به من گفت
من دیگه خسته م. پاشو برو اینها رو اتیش کباب کن.
خنده مونا شدت گرفت و گفت
از اونجایی که من یه ادم دست و پا چلفتی هستم . و اصولا یه چیزی و سالم به مقصد نمیرسونم پام پیچ خورد و با دهن خوردم زمین تمام جوجه ها پاشید رو زمین. رویا رو کارد بهش میزدی خونش در نمیومد.
همه باهم خندیدیم. من گفتم
بعد چیکارش کردید؟
هرچی به رویا گفتم میشوریمشون تمیز میشن قبول نکرد و همه رو ریخت دور
شهین ریز خندید و گفت
بابا بی خیال فوتش میکردید بهداشتی میشد.
خندیدم و گفتم
همه که مثل تو چرکولک نیستن .
شهین رو به مونا گفت
ناهار چی خوردید؟
مونا لبخندی حرص در بیار رو به رویا زد و گفت
نون و گوجه با سالاد شیرازی
همه باهم خندیدیم. صدای اذان از داخل کیف رویا در امد. گوشی اش را از جیبش در اورد و گفت
وقت نماز ظهره .
برخاست و کمی از ما دور شد. مدتی بعد با ظرفی از اب امدو گفت
شقایق جان برات اب اوردم وضو بگیری
مونا با عیض و شوخی گفت
مارو ادم حساب نکردی؟
شهین برخاست و گفت
نه مثل اینکه ما کم دعوت داریم.
رویا خندید و گفت
این دستش شکسته .شماها سالمید خیر سرتون اومدید گردش تا اینجا که با تلی سیژ اومدی لااقل تا لب اب برو بدنت نرم شه.
سپس رو به مونا گفت
بلند شو زخم بستر می گیری اینقدر میشینی.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂