🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂#پارت۳۱
💝💝💝شقایق
در راه بازگشت مونا میدان تجریش را دور زد و گفت
حیف نباشه ادم تا اینجا بیا و زیارت امامزاده صالح نره؟
اهی کشیدم و گفتم
اینطور جاها ارامش بخشه.
مونا گفت
یادم بندازید خواستیم برگردیم یه خاطره از اش کده بازار تجریش براتون تعریف کنم.
رویا به حالت چندش رو به مونا گفت
ببند دهنتو
مونا خندید و گفت
نمیتونم صبر کنم همین الان میگم.
به طرف اوچرخیدم و او با حالت شوخی گفت
به نام خدا. مونا بابایی هستم. ۲۲ ساله از تهران. زمستان پارسال بود که با خواهر عزیزم اومدیم اش کده تجریش، خواهر جان کاسه اشش و اورد بیرون و دلش میخواست در کنار خانم گلفروشی که گلدان داشت اشش و میل کنه.
لحظه ایی از خنده ترکید و گفت
کلاغ اومد بی ادبی کرد تو اشش.
همه خندیدیم و مونا ادامه داد
برگشت اش کده بره یه کاسه دیگه بگیره ....
قاه قاه خندید و ادامه داد
اش تموم شده بود.
شهین رو به رویا با شوخی گفت
رویا جون اون قسمتش و جدا میکردی میخوردی مال پرنده نجس نیست ها
من و رویا همزمان باهم گفتیم
اه
رویا گفت
شهین خدا خفه ت نکنه حالم بهم خورد.
والا به خدا اش رشته حیفه ادم بریزش دور
وارد امامزاده شدیم. با دیدن ضریح اقا امامزاده صالح دل شکسته م به درد امد به ضریح چنگ زدم .اشک از گوشه چشمم جاری شد.
و گفتم
اقاسلام. من اهل نفرین نیستم. میخوام برات درد و دل کنم. میخوام برات از غم هام بگم تا سبک بشم. دیدی چطوری بهترین شب زندگی منو خراب کردند. اونیکه چقدر دوسش داشتم ، شوهرم بود ، از همه بهم محرم تر بود، دیدی چطوری تحقیرم کرد و کتکم زد؟ اقا بی ادبیه دخترانگی من و .....
هق و هق گریه م بالا رفت و گفتم
از خدا بخواه هرچی برام صلاحه جلوی پام بگذاره. من طلاق و دوست ندارم. اما به رضای خدا راضیم. اونچیزی که به نفع زندگیمه سر راهم قرار بدید.
دستی روی شانه م امد سرم را بالا اوردم. شهین با چشمان اشک بار به من نگاه کرد و گفت
شقایق ترو خدا گریه نکن تو گریه میکنی احساس میکنم دنیا داره کوچیک میشه.
لبخند تلخی زدم و گفتم
ایشالا هیچ وقت بلایی که سر من اکمد سر هیچ دختری نیاد.
مرا در آغوش خود فشرد و گفت
خدا الهی لعنتش کنه ....
کلامش را بریدم و گفتم
خدا الهی به راه راست هدایتش کنه
همینقدر مهربونی که این بلاها سرت اومد اگر بد بودی این جایگاهت نبود.
برخاستم و گفتم
خوبه ادم سرش پیش خدای خودش بالا باشه.
به خانه رسیدیم. انقدر خسته شده بودم که تا به تخت خواب رفتم . خوابم برد.
صبح با شهین از خواب بیدار شدم . حوصله در خانه ماندن را نداشتم. با شهین راهی شدم. در اشپزخانه روی فرش دراز کشیدم. دوباره دلشوره به سراغم امد.
مدتی که گذشت صدای رویا مرا از افکارم بیرون کشید.
سلام. چرا غمبرک زدی؟
برخاستم و گفتم
سلام. چی کار کنم؟
کمی به من خیره ماندو گفت
خودتو سرگرم کن
با چی؟
پاشو بیا من سرگرمت کنم.
چطوری؟
تو پاشو بیا
مرا به خیاط خانه اش برد و گفت
روی گیپورهای این لباس هرچقدر گل دیدی وسط گلش یه نگین بزن.
من حوصله ندارم رویا
به خودت غلبه کن. اینطوری پیش بره افسرده میشی. بچسبون حوصله ت هم باز میشه ایشالا
سرگرم شدم. دو سه باری چسب دستم را سوزاند. اما بالاخره یاد گرفتم. در افکارم غرق بودم . نمیدانم چقدر طول کشید که دیگر گلی نمانده بود. رو به رویا گفتم
تمومشد
لباس را ورانداز کرد و گفت
از این به بعد اینجا به عنوان تزیین کار لباس عروس استخدامی، صبح ها ساعت ده صبح تا شب ساعت هفت اینجا کار میکنی
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۳۲
💝💝💝شقایق
مهرداد اجازه کار کردن به من نمیده
اولا به مهرداد مربوط نیست. .....
کلامش را بریدم و گفتم
اون شوهر منه اجازه من دست اونه
ول کن ترو خدا شقایق. بمونی افسردگی بگیری مهرداد راضیه؟ اینجا محیط زنونه س، تو هم کار بدی که نمیخوای بکنی برا اعصابت خوبه
به دنبال سکوت من گفت
ماشینتو میفروختی مگه از مهرداد اجازه گرفتی؟
نه اون مال خودم بود. زده بود به نامم. برای اینده م اینکارو کردم.
اینم برای اینده ته ، میدونستی اگر تزیینات لباس عروس و یاد بگیری میتونی بری لباس خام بخری خودت تزیینات بزنی . اونطوری هزینه ت کمتر میشه.
چشمانم برق زد و گفتم
واقعا؟
خیلی به نفعت میشه . تنوع کارتم بالا میره
پس حتما میام.
خندید و گفت
دقت کردی چقدر پولکی شدی؟
پودکی نشدم رویا. اگر طلاق بگیرم.بابای من سرمایه دار که نیست ، یه بازنشسته س که بعضی اوقات با نیسان چند تا بار هم میبره . خرج و مخارج شهین و شهنام و سیما هم هست. یه مرد پیرمرد از کجا بیاره من باید علاوه بر خودکفا شدن کمک خرجشم بشم.
فکری کردم و گفتم
طول میکشه تا یاد بگیرم؟
دو ماه کار کنی استاد میشی
پس دیگه لباس نخریم. تو بدوز من تزیین میکنم
منم تو همین فکرم.
به نظرت اگر طلاهامو بفروشم . اینه شمعدان نقره م را هم بفروشم میتونم با یه وام بانکی یه اپارتمان بخرم؟
سر تایید تکان دادو گفت
اتفاقا مهدی یه اپارتمان داره میخواد بفروشه
مهدی داداشت؟
اره،، وام بانکی هم داره
ذوق زده شدم و گفتم
باهاش هماهنگ کن ببین چقدر نقدی لازم دارم. من میخرم به امید خدا
فکر نکنم اون اندازه پول داشته باشی
من که نمیخوام توش زندگی کنم. یه بخشی از پول که کم بیاد خونه رو رهن میدم.
باشه، باهاش حرف میزنم بهت خبر میدم.
فقط خواهشا شهین نفهمه
فضوله؟
دهن لقه، جلوی بابام میگه، بابام اگر بفهمه مخالفت میکنه
چرا؟
اون میگه برو همه چیو پس بده که فامیل فکر نکنند ما مهرداد و تلکه کردیم.
رویا با کلافگی از من رو برگرداند و من گفتم
خدا الهی به مالش برکت بده
رویا به طرفم چرخید و گفت
کی و میگی؟
مهردادو
متعجب گفت
وا؟
منو صاحب کسب و کار کرد. داره صاحب خدنه م هم میکنه .
به رویا خیره شدم و گفتم
نه؟
به طرفم امدو گفت
یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی؟
سر تایید تکان دادم رویا گفت
دوسش داری؟
چشمانم پر از اشک شدو گفتم
زیاد
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت ۳۳
💝💝💝شقایق
با لب گزیده به من نگاه کرد تن صدایش را پایین اورد و گفت
تو مهرداد و دوست داری؟
سر تایید تکان دادم و او ادامه داد
اینهمه اذیتت کرده بازم دوسش داری؟
سر تایید تکان دادم و او گفت
این دوست داشتن نیست
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
پس چیه؟
بدبختیته.
مکث کرد و سپس ادامه داد
اگر دوسش داری چرا انداختیش زندان
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
زندان افتادنش رو خودش مقصره . نباید منو میزد. نباید دستمو میشکوند.اما من دوست داشتم یه زندگی عاشقانه داشته باشم
نشست و گفت
تو مهرداد و دوست ندادی. تو دلت یه زندگی ایی میخواد که توش عاشق باشی و یکی باشه که دوسش داشته باشی. اون آدم مهرداد نیست عزیزم. تو درگیر یه ادم اشتباه شدی، اون خونه ایی که تو ذهنت ساختی ویرونه س، کسی که عاشق تو نیست به چه دردت میخوره.
اشکهایم بی امان جاری شدو گفتم
چرا عاشقم نشد؟
رویا سکوت کرد مرا در اغوش کشید و گفت
لیاقت قلب مهربون تورو نداشت.
الان من چیکار کنم؟
صبر کن تا حکم دادگاه بیاد . رو همون حکم برو دادخواست طلاق بده و فکرتو آزاد کن
چشمانم را بستم و با هق هق گریه گفتم
من اینو نمیخواستم رویا
رویا با حرص گفت
پس برو رضایت بده بیاد بیرون بعد هم بهش بگو من و ببخش که قیل و قال کردم. از این به بعد هفته ایی یه شب با من باشی کافیه
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
پشیمونم رویا
از چی؟
از همه چی، از اجرا گذاشتن مهریه م.از فروش ماشین، از اعتراضم، من اون زندگی قبلی و میخوام. من دلم میخواد دوباره هفته رو به انتظار بشینم تا شب جمعه بشه مهرداد بیاد . اگر صبر کرده بودم بالاخره سرش به سنگ میخورد و درست میشد.
خیلی بدبختی شقایق، یعنی به اون همه رنج و سختی عادت کرده بودی ؟ الان که کسی نیست تحقیرت کنه و نادیده بگیرت احساس میکنی یه جای زندگیت میلنگه اره؟
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۳۴
💝💝💝شقایق
کمی سکوت کرد و سپس گفت
یه چیزی و نمیخواستم بهت بگم اما اگر تو فیلم عروسیت بری نگاه کنی متوجه میشی، تمام مدتی که تو داشتی با مهرداد میرقصیدی نگاه مهرداد رو به مادرش بود بعد هم وسط رقص دونفرتون رفت دست مادرشو گرفت و اوردش وسط.
سر سفره عقد که انگار عقد اونو ومادرشه. تمام نگاه و توجهش رو به مامانش بود.
اهی کشیدم و او ادامه داد
اینها همه مشکل میشد برات. شب عروسیت که اونکارو کرد. از شبهای بعد هم برنامه همون بود. یعنی تو یه مسافرت یا خرید و یا یه شب شام با مهرداد نمیتونستی دوتایی برید بیرون. مادر شوهرت مثل بچه ت تا اخر عمرش باهات میموند.
نه رویا درستش میکردم. رفته رفته اینقدر بهش محبت میکردم که به من جذب شه
طوریکه انگار من دارم چرند میگویم نگاهم کرد و گفت
یعنی اگر بیان برای وساطت باهاش اشتی میکنی؟
اون دیگه منو نمیخواد
اگر بخوادت برمیگردی؟
به رویا خیره ماندم و گفتم
نمی دونم
تو الان دقیقا دردت چیه؟
خودمم نمیدونم.
از من رو برگرداند و گفت
من جای تو بودم میرفتم پیش مشاوره
شهین وارد خیاط خانه شدو گفت
رویا جون من میتوتم برم ؟
رویا نگاهی به ساعت انداخت و گفت
برو عزیزم خدا پشت و پناهت باشه
برخاستم و با شهین به خانه رفتیم.
با دیدن کفش های غریبه جلوی در خانه مضطرب شدم رو به شهین گفتم
مهمون قرار بوده برامون بیاد؟
نمیدونم.
وارد خانه شدیم با دیدن عمو جواد شصتم خبر دار شد که این امدن بی موقع او به جهت وساطت برای آزادی مهردادداست.
ارام گفتم
سلام
به طرف من و شهین چرخید پاسخ سلاممان را دادو گفت
چه بلایی سر تو اورده؟
به طرف انها رفتم و کنارشان نشستم.
عمو جواد با خنده گفت
چی شده شقایق؟ گرد و خاک کردی عمو
لبخندی زدم وحرفی نزدم. بابا گفت
از طرف من به زهره بگو. رضا گفته خواهر و برادری ما تموم شده. من طلاق دخترم و از پسر الدنگت میگیرم.
عمو ریز به بابا نگاه کرد و گفت
تند نرو رضا ، خاستگار پشت در خونت وای نایستاده که طلاقش و بگیری و بدهی به نفر بعدی.
دخترم بمونه رنگ مو و دندونش یکی بشه بهتر از زندگی با مهرداده
مهرداد اشتباه کرده، غلط اضافه کرده ولی تو هم تند نرو. بسپر به خودشون. اون شقایق و زده، شقایق هم شکایت کرده انداخته زندان ، تو دخالت نکن. چهار روز دیگه دخترت از تب و تاب دعوا در بیاد دلش هوای شوهرش و بکنه و بخواد برگرده توروسیاه میشی
بابا نگاهی به من انداخت و حرفی نزد .
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۳۵
💝💝💝شقایق
عمو ادامه داد
تو بچه نیستی سرد و گرم روزگارو چشیدی، نمونه ش مهناز خدابیامرز چند بارگذاشت رفت. قهر کرد و دوباره برگشت باهات زندگی کرد. این سری آخرهم قسمتش این بود که تو زلزله بمیره و رفت برنگشت.
سیما با یک سینی چای امدو گفت
داداش جواد. همتون خوب میدونید که من شقایق و مثل دخترم میدونم. من دوسش دارم. شقایق با بچه خودم فرق نداره. محبت من به شقایق باعث شد خدا دلش به رحم بیاد و منم بچه دارشم.
سپس با چشمانی اشک بار گفت
نگاه کن ببین دختر منو به چه روزی انداخته؟
عمو به قصد صلح و اشتی گفت
کتک کاری نمک زندگیه، زن و شوهر سر شب دعوا میکنند. صبح انگار نه انگار
نگو اقا جواد. سنی ازت گذشته من هنو نشنیدم زینت و کمتر از خانم و عزیزم صدا بزنی، من از روزی که زن آقا رضا شدم جز احترام چیزی ازش ندیدم. مگه عهده قجره که مرد زنش و کتک بزنه
شقایق و زده الانم زندانه. ولی خوبیت نداره ، رضا الان از زهره ناراحته. خواهر و برادر گوشت همو بخورن استخوون هم و دور نمیریزن.
همه ساکت شدند عمو جواد گفت
شقایق جان عمو، تو بچه نیستی سی سالته. خودت عاقلی ماشالا. فردا برو رضایت بده مهرداد ازاد بشه
اب دهانم را قورت دادم . دلم دنبال کسی مثل عمو جواد میگشت تا اوضاع را برایم سامان دهد و مرا مثلا راضی کند که رصایت بدهم. اما به جهت دفاع از حمله احتمالی بابا و سیما گفتم
نه عمو ، من رضایت نمیدم.
عمو نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و گفت
من موهامو تو آسیاب سفید نکردم . تورو هم خوب میشناسم. دختر رئوفی هستی . شاید اولش لج کنی و بخوای حرفت و به کرسی بنشونی ولی مهربونی. خواهر من دین و عمر و زندگیش همون یه دونه بچه س، حتی اگرم نمیخوای باهاش زندگی کنی نزار تو زندان بمونه.
زده دست منو شکونده. سلامتی منو ......
ابرویی بالا دادو گفت
اهان، این شد حرف حساب. برای خود مهرداد خیلی خوبه که تو ازش شکایت کردی، باید بفهمه نباید دستش و رو کسی دراز کنه و باید به اعصاب خودش مسلط باشه. پیشنهاد من اینه که تو به عنوان دیه ......
بابا کلام او را برید و هاج و واج گفت
جواد.....
دستانش را به حالت بی گناهی باز کرد و گفت
چرا نه؟
مکث کرد و سپس گفت
اصلا تو نباید بگی اره یا نه. شقایق خودش باید بگه. من میگم دیه دستت و از مهرداد بگیر. پشتوانه زندگیت کن بعد هم رضایت بده بیاد بیرون.
بابا برخاست. از کوره در رفت و گفت
احترام بزرگتریت سرجاش جواد. ولی این حرف و نزن
چرا مخالفت بی مورد میکنی؟
شقایق اگر میخواد رضایت بده بره بده ولی حق اینکه دیه بگیره رو نداره
چرا نداره؟ دوروز دیگه تو سرما دستش درد بگیره تو جواب میدی؟ دوروز دیگه یه سری کارهارو نتونه انجام بده تو براش انجام میدی؟
دیه بگیره دستش بهتر جوش میخوره؟
نخیر، پشتوانه زندگیش میشه، یه خسارتی بدنش دیده یه پولی تو حسابش میاد برای اینده ش
بابا رو به من با صدای بلند گفت
خودت چی میگی؟
به بابا خیره ماندم و حرفی نزدم.بابا روی پای خودش کوبید و گفت
چشم سفید خیره سر میخوای دیه بگیری؟
عمو برخاست دست بابا را گرفت و گفت
بشین قاطی نکن. خونسرد باش داداش. تا برات بگم
بابا نشست و عمو گفت
چاییتو بخور
بابا چایش را خورد و عمو گفت
مهرداد با من یه شش طبقه دوازده واحدی و شریکه
چشمان همه مان گرد شد و من گفتم
واقعا؟
سر تایید تکان دادو گفت
بین خودمون بمونه نمیخواست شما بدونید.
هاج و واج گفتم
چرا؟
دیگه اون به خودش مربوطه .من ازش نپرسیدم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۳۶
💝💝💝شقایق
من میگم تو به اضای حکم زندان و دیه دستت بگو یه واحد اپارتمان به نامت کنه
سیما بلافاصله گفت
من موافقم.
لبهاییم را لهم فشردم و سپس گفتم
اونها موافقت نمیکنند.
واحدها به نام زهره س. ...
پوزخندی زدم و گفتم
میبینید؟ همه زندگیش ننشه
من قبل اینکه بیام اینجا با زهره صحبت کردم. اینقدر از شرایط مهرداد ناراحته که اگر شش تا واحدشم میگفتم به اسمت میکرد.
بابا پوفی کرد و گفت
از فردا ضرت و پرتشون تو فامیل پشت سر ما پر میشه. که تلکه بگیرها و دیه خورها و ....
عمو دستش را به علامت سکوت بالا اورد و گفت
ادامه نده رضا ار تو به عنوان بزرگتر بیشتر از این حرفها انتظار دارم. چرند نگو خواهشن
سیما رو به بابا گفت
اگر ناراحت نمیشی من با داداش موافقم.
عمو رو به من گفت
فردا شناسنامه و کارت ملیت همراهت باشه میام دنبالت بریم واحدو تمام و کمال به اسمت کنیم و بعد توبرو رضایت بده اون بچه آزاد بشه
سرم را پایین انداختم و گفتم
چشم
بابا با پوزخند گفت
چشم. منتظر زخم زبونهای بعدش باش شقایق، ماشین برات خریده رفتی فروختی، مهریه ت رو رفتی گرفتی ، الانم یه خونه صاحب شدی، زخم زبون بهت میزنند از نیش افعی بدتر
عمو رو به من گفت
آشتی کردن و نکردنتون به خودتون مربوطه ولی خوبیت نداره اون بچه گوشه زندون بمونه.
نگاهی به عمو جواد انداختم و گفتم
زندگی من خراب شد عمو اره؟
لبش راگزید و گفت
بعضی چیزها زمان میبره تا درست بشه شقایق جان عجله نکن
با بغض گفتم
چقدر زمان میبره ؟
عمو اهی دلسوزانه کشید و گفت
تو الان دستت شکسته . بهترین دکتر رو هم بری باز باید صبر کنی تا دستت خوب بشه. زندگی تو هم الان مثل دستت شکسته، مدتی بگذره دوباره جوش میخوره عجله نکن
اشکهایم سرازیر شد و گفتم
من نمیخواستم اینطوری بشه
سر تایید تکان دادو گفت
تو بهترین کارو کردی دختر جان. به خودت مسلط باش و خودتو نباز
سرم را پایین انداختم و او ادامه داد
حتی اگر تصمیمت بر ادامه زندگی با مهرداد باشه ، باید یاد بگیری مصمم و با اراده بری جلو.
مشتش را گره کرد و پرقدرت ادامه داد
حرفت حرف باشه. کارت درست باشه، تصمیماتت قطعی باشه
بابا گفت
شقایق حق نداره با اون اشتی کنه
عمو جواد تچی کرد و با کلافگی رو به بابا گفت
دست بردار رضا واسه زندگی دیگران تصمیم نگیر. اگر شقایق میلش به اشتی بود بگذار کاری که دوست داره رو انجام بده
سیما رو به من گفت
شقایق جان، دوست داری باهاش اشتی کنی؟
رو به سیما گفتم
همه چی خراب شده. احترام ها شکسته شده، اون به شما بی حرمتی کرد. من به عمه......
دستش را به حالت سکوت بالا اورد و گفت
اینها مهم نیست. همه اینها درست میشه. ولی باور کن به جون خودت. به جون شهنام و شهینم اون ادم به درد نمیخوره. تو هر تصمیمی بگیری ما اطاعت میکنیم. تو اگر بخوای باهاش اشتی کنی ما کمکت میکنیم تا دوباره همه چی درست شه ولی فایده ایی نداره.
با چشمان اشکبار به او خیره ماندم و او با دلسوزی گفت
اینها رو یکبار بیشتر بهت نمیگم. یکم چشمهاتو باز کن. کسی که این بلا رو سرت اورده، کسی که شب اول زندگیش اینکارو کرده، کسی که مادرش و به تو ترجیح میده، کسی که تو رو محرم زندگیش نمیدونه که از مال و داراییش باهات حرف بزنه ، کجای زندگی تو قرار داره؟ این ادم مورد مناسبی برای زندگی مشترک نیست.
مکثی کرد و سپس ادامه داد
جلوی پدرت من نباید اینو بگم ولی به خاطر آینده تو میگم. من خودم زخمیه یه تصمیم اشتباه و یه زندگی غلط هستم. پا به پای مردی که هیچی نداشت. سوختم و ساختم و دم بر نیاوردم.
شب هایی میشد که گرسنه میخوابیدم اما به روی شوهرم نمی اوردم. میدونستم قدر نشناسه و مدام باهاش گذشت میکردم. تهش چی شد؟ متوجه اشتباهش که نشد هیچ. وقتی وضعش خوب شد توروی من وایسادو گفت یه زنه رو که بیوه س دیدم باهاش حرف زدم صیغه ش کنم برام چند تا بچه بیاره.
خیره به سیما ماندم و او ادامه داد
خونه ایی رو که من پابه پای کارگرها توش بنایی کرده بودم میخواست بده به اون زنی که میتونه براش بچه بیاره و منو بفرسته طبقه بالای خونه مادرش. وقتی من قبول نکردم و ناراحت شدم به من گفت منطقی باش، من کار خلاف شرع نمیخوام بکنم. من بچه میخوام. واسه زندگیم ثمره میخوام. اگر میتونی برام بچه بیار و اگرهم نمیتونی برو.
تا به حال پیش نیامده بود که سیما از زندگی سابقش حرف بزند . چشمانش پر از اشک شد و گفت
من قهر کردم رفتم خونه بابام.حتی صبر نکرد که منو طلاق بده بعد بره دوباره ازدواج کنه با بیرحمی تمام زن گرفت. برای زنش عروسی گرفت و من و با منطق خودش طلاق داد.
به سیما خیره ماندم و او گفت
ادمی مثل مهرداد مرد زندگی کردن نیست.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت ۳۷
💝💝💝شقایق
عمو جواد قرار فردا را با من هماهنگ کرد و رفت نیمه های شب بود.وضو گرفتم و سر سجاده نشستم. سرگرم خواندن قران بودم که که سیما به اتاقم امد. روبرویم نشست و گفت
خوشحالم که برای اروم کردن خودت قران میخونی .
قران را بوسیدم کنار گذاشتم و با لبخند رو به سیما گفت
ولوله درونم و یاد خدا اروم میکنه
ترو خدا شقایق عاقل باش. برای منی که تورو بزرگ کردم مثل روز روشنه که ادمی مثل تو نمیتونه با مهرداد زندگی کنه. تو الان بهترین بهانه را برای جدایی از اون داری. من از اینکه تو باهاش اشتی کنی میترسم. و میدونم اگر بری دوباره برمیگردی. ولی شقایقم این برگشتن تو با برگشتن دوباره ت فرق میکنه
چه فرقی؟
یه داستانی برات بگم؟
بگو عزیزم.
یه روز یه چوپونی هر روز واسه یه مار کاسه شیری میبرد.
به سیما خیره ماندم و او ادامه داد
مار شیر و میخورد و برای پیرمرد یه سکه میگذاشت. یه روز پیرمرد مریض شد و به پسرش گفت از این به بعد تو اینکار انجام بده
پسره حرف باباش و گوش داد. اما وقتی سکه رو گرفت طمع کرد که مارو بکشه و همه سکه ها رو برداره. یه چوب برداشت و زد روی ماره. مار دمش کنده شد و پسرک و نیش زد. پسره افتاد مرد.
پیرمرده یه مدت بعد دستش خالی شد و دوباره برای مار شیر برد.مار شیرو خورد یه سکه به پیرمرد دادو گفت
پیرمرد دیگه برای من شیر نیار، چون نه تو مرگ پسرت و فراموش میکنی و نه من دم بریده م را
به سیما خیره ماندم سکوت کرد و مدتی بعد با صدای گرفته گفت
نه تو دست و دل شکسته ت و تحقیری که شدی از یادت میره نه مهرداد دیه دادن و زندان رفتنشو. اگر از مهرداد دل نکنی و طلاق نگیری یه مدت بعد با یه زخم عمیق تری مجبور میشی اینکارو کنی. تو الان نصف راه و رفتی اگر کم نیاری و برنگردی بقیه راه رو هم میری اما اگر کم بیاری یه مدت دیگه دست از پا دراز تر مجبور میشی دوباره برگردی به همین نقطه ایی که الان هستی
روی تختم دراز کشیدم. حرفهای سیما در ذهنم مرور شد. داستان پیرمرد و مار و پسرک. نصیحتهایش.....
اهی کشیدم. صحبتهای سیما تلخ ، اما واقعیت بود. به هرحال او یکی دو پیرهن بیشتر از من پاره کرده بود.
صبح راس ساعت ده عمو جواد به دنبالم امد و مرا به محضر برد. عمه زهره هم انجا حی و حاضر نشسته بود. سلامم را سرد پاسخ داد. انگار از قبل عمو جواد حسابی اورا پخته بود. امضایش را که زد خداحافظی کرد و از محضر رفت. عمو مرا سوار ماشینش کرد و گفت
خیالم راحت شد.
از چی عمو؟
اونموقع که بابات داشت شوهرت میداد بهش گفتم مهریه این بچه رو اینقدر پایین نگیر . بهم گفت
من اگر بالا بگم همه میگن رضا به مال مهرداد طمع کرده
خندیدم و گفتم
بابام حرف مردم براش خیلی مهمه
امان از دست بابات. اما حالا خیالم راحت شد.
مقابل دادسرا ایستاد . رضایت دادم و او نامه ازادی مهرداد را گرفت و گفت
تو رو میرسونم خانه و خودم میرم زندان. تا دیر نشده ازادش کنم.
نه منو ببر مزون دوستم.
ادرس را دادم و عمو جواد رفت. وارد مزون که شدم. رویا با اشتیاق به استقبالم امدو گفت
مبارک باشه عزیزم.
تلخ خندیدم و گفتم
مرسی
خدارو شکر، دم عموت گرم. واقعا عاقله.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂