🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۴۰
💝شقایق
نمیدونم جواب من نیست دخترم. اگر نمیخوای باهاش زندگی کنی به من بگو برم ریش سفیدی کنم طلاقت و بگیرم اما اگر قصدت مصالحه س من درستش میکنم.
بغض راه نفسم را بست و گفتم
کدوم دختری دوست داره طلاق بگیره و زندگیش از هم بپاشه. منم زندگیمو دوست داشتم. بهر امیدی ازدواج کرده بودم. اما مهرداد به من توجهی نداره. شما باورت نمیشه عمو دوساله ما نامزدیم. مهرداد جواب تلفن منو نمیده. مهرداد اصلا با من حرف نمیزنه. تمام توجهش مادرشه. مهرداد هنوز نشده منو یه رستوران ببره، یا یه پارک و باهم قدم بزنیم. شاید باورت نشه اگر من بگم مهرداد حتی جواب تلفن منم نمیده. من حتما باید از تلفن خونه بابا بهش زنگ بزنم تا جواب بده
من فهمیدم منظورت چیه. الان بلند شو یه اژانس بگیر بیا خونه ما . من به مهرداد زنگ میزنم میارمش اینجا و در حضور من حرفهاتونو باهم بزنید. اگر به توافق رسیدید آشتی کنید اگر نه که ......
حررفش را نیمه رها کرد و گفت
تا خواست خدا چی باشه
سوالی داشتم که جرات پاسخش را نداشتم. دلم را به دریا زدم و گفتم
شما نظر مهرداد و پرسیدی؟
در مورد چی؟
اینکه میخواد با من ادامه بده یا طلاقم بده ؟
تو راه زندان ازش پرسیدم . جواب درستی به من نداد. یه بار میگه زندگیمو دوست دارم. یه بار میگه شقایق با مادر من ناسازگاره. یه بار میگه شقایق جسوره، بی پرواست، آبروی منو برده . حالا بیا باهم حرف میزنیم ایشالا درست میشه
چشم
ارتباط را قطع کردم رویا کنجکاوانه پرسید
چی شد؟ چی میگه؟
میگه بیا خونه ما، مهرداد هم میاد اونجا باهم صحبت میکنیم ببینیم چه نتیجه ایی میگیریم.
رویا سر تاسفی تکان دادو گفت
شقایق، خیلی خری اگر آشتی کنی ، تا پای بچه وسط نیومده دندونش و بکن بنداز دور ، اون به درد نمیخوره
به رویا خیره ماندم. و برخاستم. اژانس گرفتم و به خانه عمو جواد رفتم. با دیدن ماشین مهرداد مقابل در تن و بدنم لرزید.تپش قلبم بالا رفت.
سعی کردم بر لرزش دندانهایم به هم مسلط شوم و زنگ را زدم.
عمو در را به رویم گشود. وارد حیاط شدم.
حیاط خانه عمو جواد پر بود از گل و درخت. حوض قدیمی ابی رنگی هم وسط ان بود و دورش پر از گلدان بود. کمی انطرف تر زیر درخت گردو تختی گذاشته بود . نگاهم در حیاط چرخید. مهرداد گوشه تخت ایستاده بود و به من پشت کرده بود.
عمو مرا به داخل برد. در چند قدمی او ایستادم. و ارام گفتم
سلام.
به طرفم چرخید. چشمانش ورم کرده بود. انگارکه شب قبل را یک دل سیر گریسته. انتطار دیدن او را در ان حالت نداشتم.
سرش را به علامت پاسخ سلامم تکان داد. عمو مابین ما ایستادو گفت
بشینید.
مهرداد ان سر تخت و من هم این سو نشستم. سرم پایین بود و لبم را میجویدم. مخفیانه نیمه نگاهی به او انداختم سرش را به طرف باغچه گردانده بود و گل ها را نگاه میکرد.
عمو جواد دمپایی اش را در اورد و مابین من و مهرداد روی تخت چهار زانو زد فلاسک چتیش همیشه براه بود. برایمان چای ریخت و رو به من گفت
زن عمو خونه نیست. منم پذیرایی بلد نیستم. همین چایی و فقط بلد بودم.
ارام و کم صدا گفتم
ممنون همینم کافیه
رو به مهرداد گفت
خوب اقا مهرداد تا فخری و فروغ نیومدن بزار بحث و شروع کنم. الان برنامه ت برای زندگی چیه ؟
رو به عمو سرگرداند و گفت
من چی بگم دایی؟ مگه من گفتم شقایق و نمیخوام. اون که مهریه اجرا گذاشت این خانمه، اون که قیل و قال به پا کرد و اون شامولتی بازی رو در اورد ایشونه، اون که شکایت میکنه،جهازش و میبره......
من صداتون نکردم اینجا که شاهد بحث و دعوا باشم و یکی تو بگی یکی شقایق.
اشاره ایی به من کرد و گفت
یه طرف دختر برادرم نشسته، یه طرف پسر خواهرم. شما دوتا پاره تن منید. با بچه خودم برام فرق ندارید. من خیر و صلاح جفتتونو میخوام. الان به من بگو برنامه ت برای این زندگی از هم پاشیده چیه؟
مهرداد اشاره ایی به من کرد و گفت
از ایشون بپرس
نشد دیگه. تو با شقایق کار نداشته باش، میخوای چیکار کنی؟
مهرداد سکوت کرد و عمو رو به من گفت
تو برنامه ت چیه؟
نگاهی به عمو انداختم و حرفی نزدم.
عمو خندید و گفت
غرورتون و لزارید کنار حرف بزنید دیگه.من موهامو تو آسیاب سفید نکردم که، هرکدومتون اگر قصدتون صلح و آشتی نبود که الان اینجا ننشسته بودید. این که اومدید مزاکره کنید یعنی قصد جدایی خدارو شکر ندارید.
مهرداد گفت
دایی جان. من نمیخوام شقایق و طلاق بدم. از دستش ناراحت و عصبی م. ولی.....
چرا ناراحتی؟
مادر من واسه من زحمت زیاد کشیده......
عمو کلامش را برید و گفت
این حرفهای تکراری و نزن. که من پدر ندارم و مادرم منو با بدبختی بزرگ کرده. شما دوتا شرایطتون یکسانه. پدر تو تو بچگیت فوت کرده ، مادر شقایق هم تو بچگیش به رحمت خدا رفته.هردوطرف شما یعنی زهره و رصا هم
برای شماها زحمت کشیدند وظیفشونو انجام دادند.
اولویت اول زندگی هر مردی زنشه و مال هر زنی هم شوهرشه.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂#پارت ۴۱
💝💝💝شقایق
مادرت برات زحمت کشیده، درسته منم شاهدم ، رضا هم برای شقایق زحمت کشید.
لب گشودم و گفتم
مهرداد تمام هم و غمش مادرشه
نگاهی به مهرداد انداختم و او بی مقدمه گفت
ماشینتو برای چی فروختی ؟
از سوال او جا خوردم و خیره نگاهش کردم و او گفت
الان اصل مشکل من با تو این خیره سر بازیته. چهارده تا سکه مهریتو گرفتی. ماشینتم فروختی، طلاها و پولهای سر عقد و بردی اینه شمعدان نقره عروسیمون رو هم بردی با اینهمه پول چیکار کردی؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
طلاها و کادوها و آینه شمعدون هست. ولی مال خودمه پیش منه. سکه ها هم حق شرعی و قانونیم بود. ماشینم مال خودم بود.
مال تو بود؟ پولشو کی داده بود؟
به اسمم بود.
پولشو چیکار کردی؟
خرج
مکثی کرد و گفت
خرج چی؟
یه خوردشو بدهکار بودم بقیه اش رو هم خرج بیمارستان .
اخم کرد و گفت
تو چه بدهی ایی داشتی؟
زندگی خرج داره. منم یه سری وسایل لازم داشتم که تو برام نخریده بودی از بابام هم روم نمیشد بگیرم. به خاطر همین از شهین و رویا و مونا خورد خورد پول گرفته بودم فروختم پسشون دادم.
من که همیشه تو کارتت پول میریختم
با اون چندر غازی که تو میریختی خرج من در نمیومد.
خوب بهم میگفتی
پوزخندی زدم و گفتم
من مگه تورو میدیدم که بخوام بهت حرفی بزنم یا ازت چیزی بخوام؟
هفته ایی یه بار نمیومدم دنبالت .....
تلخ خندیدم و گفتم
هفته ایی یه بار ساعت نه شب پنج شنبه میومدی دنبال من ، منو میبردی خانه مادرت. فوتبالتو که میدیدی خوابیدنتو میاوردی واسه من. صبح جمعه هم من قبل اینکه بیدارشم رفته بودی
مهرداد سکوت کرد و عمو گفت
این حرفها رو ول کنید الان قصدتون چیه؟
مهرداد گفت
هیچی، جهیزیشو بیاره بچینه تو خونه ش برگرده سر زندگیش.
کفری شدم و گفتم
همین؟ من برای برگشتنم شرط و شروط دارم.
پوزخندی زد و گفت
بفرمایید.
باید از این اخلاق بچه ننه بازیت دست برداری.
مادر من خط قرمز منه، اگر من و زندگی با من و میخوای باید اونم بخوای
عمو جواد رو به مهرداد گفت
این حرفت غلطه دایی جان
دیگه غلط یا درست همینه دایی
هرکس جایگاه خودشو داره. مادر احترامش واجب زنم محبت و توجهش سرجاش.
همه ساکت شدند. عمو جواد گفت
یه سوالی ذهن منو خیلی درگیر کرده.
رو به مهرداد گفت
شقایق میگه تو به تلفن هاش که با موبایلش به تو میزنه جواب نمیدی اره؟
سر تایید تکان دادو گفت
اره
چرا؟
به قول مامانم تلفن خانه مال زنهاست. موبایل برای مراودات کاریه. زن که با شوهرش کار داره با تلفن خونه باید زنگ بزنه
شقایق میگه مهرداد برای من هیچ وقت تولد.....
کلام عمو را برید و گفت
اره نگرفتم.
خوب چرا؟
مادر من ناراحتی اعصاب داره، دکترش گفته باید توشرایط اروم زندگی کنه . من تولد شقایق و یادمه بیست اذر به دنیا اومده سالگرد عقدمونم میدونم اول اردیبهشته، ولنتاین و روز زنم حالیم میشه. اما هربار که از مامانم میخوام یه مراسمی برای شقایق بگیریم قبول نمیکنه و میگه نمیخواد پر روش نکن.
از حرفهای مهرداد کفری شدم و گفتم
یعنی چی؟ یعنی اگر مادرت اجازه نده......
اگر مادرم راضی نبود من الان اینجا جلوی تو ننشسته بودم.
رو به عمو گفتم
بحث بی فایده س عمو. من با این ادم نمیتونم بسازم.
عمو که متحیر از حرفای چندش اور مهرداد مانده بود گفت
خیلی اشتباه میکنی، مرد باید اقتدار داشته باشه
تمام اقتدار من مادرمه. شقایق بشینه فکرهاشو بکنه اگر میتونه با این شرایط کنار بیاد من در خدمتم. هرچی هم که برده و صاحب شده فدای سرش ، همرو دوباره براش میخرم.
من فکری ندارم که راجع به تو بکنم. اگر دوست داشته باشی با من زندگی کنی باید بتونی تعادل رو رعایت کنی منم تو اون خونه نمیام .خونه مستقل میخوام.
مهرداد برخاست.دستش را رو به عمو دراز کرد و گفت
کاری نداری عمو؟
عمو هاج و واج گفت
کجا؟
من با شقایق به توافق نرسیدم. طلاقشم اگر میتونه بره بگیره.
سپس دست رها مانده در هوایش را جمع کرد و از خانه عمو خارج شد.
🍂
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۴۲
💝💝💝شقایق
خیره به عمو ماندم. انگار او هم حرفی برای گفتن نداشت.
چایم را عوض کرد و گفت
به درد نمیخوره، طلاقتو ازش بگیر.
اهی کشیدم و گفتم
واقعا عمه زهره چرا اینکارها رو میکنه
زهره از بچگی هم حسود بود. اما نه این هیولایی که الان شده.
اهی کشید و ادامه داد
زندگی با مهرداد فایده ایی نداره شقایق جان طلاقتو ازش بگیر . با همین گزارشی که از پزشکی قانونی داری به راحتی میتونی طلاق بگیری
اشکهایم بی امان جاری شدند. و عمو گفت
الان گریه ت واسه چیه؟
ارام گفتم
دوسش دارم.
اگر دوسش داری همینی که هست و بپذیر. قبول کن که مادرش اولویت اولشه، جواب تلفن هاتو نمیده، جایی نمیبرت، بدون مشورت و اجازه مادرش هیچ کاری برای تو نمیکنه
چنین چیزی و نمیتونم قبول کنم.
پس برو دادخواست طلاق بده
این کار برام خیلی سخته.
فکری کردم و گفتم
به نظرت یکم صبر کنم ببینم بعدش چی میشه؟
عمو به من خیره ماندو گفت
بعدش چه اتفاقی میخواد بیفته، مهرداد رک و راست حرفش و بهت زد. اون قصد فریب تورو که نداره، میتونست بهت بگه من میشم اونیکه تو میخوای جهیزیه ت را که دوباره بردی چیدی و رفتی سر زندگیت هرکار دوست داره بکنه و اهمیت بهت نده.
چایم را خوردم و گفتم
حق باشماست.
برو دادخواست طلاقتو بده، معطلش نکن.
اهی کشیدم و کمی واقع بینانه فکر کردم. هرچقدر هم که من زندگی م را دوست داشته باشم. این دلیلی بر پذیرفتن این خفت نبود.
رو به عمو گفتم
میتونه طلاقم نده
ابرویی بالا دادو گفت
نه. الان حرف تو پیشه. منم باهاش حرف میزنم ، طلاقت و میگیرم ازش.
همین الان بهش زنگ میزنی و بگی؟
چقدر تو عجولی بچه یکم صبر کن.
الان شمارشو بگیر بگو با شقایق حرف زدم میگه من نمیتونم باهاش زندگی کنم طلاق منو بده میخوام ببینم چی میگه
عمو گوشی اش را در اورد و گفت
امان از دست شماها
شماره مهرداد را گرفت مدتی بعد گفت
الو
مهرداد جان. من با شقایق کلی حرف زدم. میگه با شرایط تو نمیتونه زندگی کنه ، بیا بریم دادگاه توافقی از هم جداشید.
پوزخنوی زدو گفت
توافقی؟ زندگی من و جارو کرده و برده چه توافقی ؟
شما دوتا آبتون تو یه جوی نمیره ، بهترین راه اینه که از هم جدا شید.
شقایق باید بیاد و با این شرایطی که من میگم زندگی کنه . یا اینکه چیزهایی که از من گرفته رو پس بده طلاق بگیره.
چیزهایی که از تو گرفته از نظر قانونی مال خودشه دایی جان.
انگار شما با اون بیشتر از من فامیلی ها
این حرف و نزن. من میخوام این داستان ختم به خیر بشه.
باشه، اگر از نظر قانون همه چیز واسه اون بوده و اونم برده طلاقشم قانونی بگیره
با گزارشی که از پزشکی قانونی داره طلاقشم میتونه ازت بگیره.
مهرداد مکثی کرد و گفت
الان اونجاست
عمو چشمانش را بست و به دروغ گفت
من داخل خونه م شقایق توی حیاطه
یه طوریکه منم کوچیک نشم. برو بهش بگو تو شرایط مهرداد و قبول کن. من خودم اوصاع و تغییر میدم.
نور امیدی در دلم روشن شد و مهرداد ادامه داد
دایی من شقایق و دوست دارم. زندگیمم دوست دارم. به خدا مادرم نمیزاره من باهاش خوب رفتار کنم. تو به شقایق بگو شرایط منو قبول کنه من خودم هواشو دارم.
چرا خودت اینهارو بهش نمیگی؟
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۴۳
💝💝💝شقایق
اخه دهنش چفت و بست نداره میترسم به گوش مادرم برسه
من صداتون کردم ازنجا باهم حرف بزنید. خودت بهش بگو شقایق جان شرایط من اینه و من به خاطر یه سری مسائل مجبورم که فعلا این روند و در پیش بگیرم. اونم که تورو دوست داره و میخواد باهات زندگی کنه چرا لقمه رو دور سرخودتون میچرخونید.
اهی کشید و گفت
مادرم ناراحتی اعصاب داره، قلبش هم ناراحته میترسم آخر تو این گیرو دار زندگی من سکته کنه
تو چرا اینقدر پی حرف مادرتی؟
چی کار کنم؟ یادم میفته شبها از خواب بیدار میشدم میدیدم تا دیر وقت داره کار میکنه که برای من زندگی درست کنه عذاب وجدان میگیرم.
مادر جای خودش، زنم جای خودش، محبتت و بین هردوشون تقسیم کن. نزار تو کارت دخالت کنند. تو نزدیک ۳۷،۸ سالته دایی جان. به هرحال توهم زن و زندگی میخوای، توهم باید تشکیل خانواده بدی، با کاری که مادرت داره با تو میکنه نه تنها شقایق هیچ دختری باهات زندگی نمیکنه
الان بهش بگو حاضر شه من میام دنبالش بریم باهم صحبت کنیم.
عمو ارتباط را قطع کرد و با اهی دلسوزانه گفت
شقایق جان تو میلت به زندگیه منم برات صلح و صفا میدم. ولی این ره که تو داری میری به ترکستانه . این مدل زندگی کردن فایده نداره. نصیحت من بزرگتر و بشنو و طلاقتو از مهرداد بگیر.
نه دیگه عمو. داره میگه مادرش مجبورش میکنه، داره میگه منو دوست داره. اینطوری اشکالی نداره که بزار جلوی مادرش یه جور وانمود کنه که انگار من و کم دوست داره و اونو بیشتر
عمو با ناامیدی به من نکاه کرد و من ادامه دادم.
من میخوام زندگی کنگ. از اینکه اسم مطلقه رو من بمونه متنفرم.
این زندگی نیست. خفته
صدای زنگ حیاط امد اشکهایم را پاک کردم و برخاستم. در را گشودم مهرداد داخل ماشینش بود سوار شدم و او حرکت کرد.
مدتی که راند در نهایت ناباوری من مقابل یک کافه متوقف شد و گفت
بریم اونجا بشینیم حرفهامونم بزنیم.
از ماشین پیاده شدم. از اینکه با او همگام شده بودم بسیار خوشحال بودم. انگار نه انگار که دستم را او شکانده. انگار نه انگار که با بی رحمی تمام شب عروسی م را زهرمارم کرده.
حالا که در کافه مقابلش نشسته بودم دلم میخواست روحم بیشترین لذت را از این تایم کوتاه ببرد .
اطرافم را بالبخند نگریستم. من هم مثل بقیه زنها و دخترها با عشقم در کافه نشسته م. و دیگر جمع دونفره دخترانه ندارم.
مهرداد ارام گفت
ببین شقایق جان......
اینکه مرا جان صدازده بود احساس میکردم در اسمان درحال پروازم. و دیگر روی زمین ننشسته م.
من بابت رفتارفردا صبح عروسیمون ازت معذرت میخوام. انتظار دارم تو شرایط منو درک کنی
نمیدانم در چشمانم چه دید که لبخندی گوشه لبهایش امد. مهرداد به من لبخند میزد نیشگانی از پایم گرفتم تا از بیدار بودن خودم مطمئن شوم.
ادامه داد
تو یه جور رفتار کن که مادرم فکر کنه اون همه عشق و محبت منه. من خودم برات جبران میکنم.
خیره به مهرداد بودم. چشمان درشت کشیده مشکی و ابروهای پیوسته داشت قامتش زیاد بلند نبود و تقریبا هم قدمن بود. هیکل زیاد پر و ورزشکاری هم نداشت اما برای من شبیه کوهی محکم و پرغرور بود.
مهرداد ادامه داد
بزار فکر کنه که من اون و خیلی دوست دارم و هرچی اون میگه من میگم چشم. احترامش و حفظ کن و هرکاری میگه انجام بده . مادر من اگر بلایی سرش بیاد من دق میکنم.
حالا که مهرداد مقابل من در کافه نشسته بود و پیشخدمت برایمان سفارشمان را اورد احساس میکردم همه چیز پررنگ تر از قبل شده
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۴۴
💝💝💝شقایق
مهرداد ادامه داد
من خودم برات جبران میکنم. اما مادرمه دیگه چیکارش کنم ؟
ارام گفتم
یه سوال ازت بپرسم؟
فکری کرد و گفت
بپرس
تو منو دوست نداری؟
اگر دوستت نداشتم پس چرا سعی میکنم زندگیمو حفظ کنم؟
خوب اگر دوسم داری چرا اینقدر رابطه ت با من سرده؟
من درگیر کارم شقایق. روزها تا شب طلا فروشی و بعد اونم کارهای دیگه دارم.
چرا این موضوع و که با عمو جواد ساخت و ساز کردید به من نگفتی ؟
چون به تو ربطی نداشت. اون زمین برای عمو جواد بود. منم یه پس اندازی داشتم. یه وام هم گرفتم. و شروع کردم. البته مادرم هم هزینه کرد.
خوب چرا نباید به من مربوط باشه؟ من شریک زندگی تو هستم. من و تو میخواهیم چندین و چند سال باهم زندگی کنیم اونوقت تو میگی به من مربوط نیست؟
تو ماشینتو فروختی ، مهریه ت رو هم گرفتی منم تو مسایل مالی تو دخالت نمیکنم.
از حرف او کمی ناراحت شدم و گفتم
تو کلی منو سین جین کردی که پولشو چیکار کردم.
منم دیگه نمیپرسم. تو هم راجع به مسائل مالی من ازم نپرس. جهیزیه ت رو برگردون و بچین سرجاش. طلاها و کادوهای سر عقدمون رو هم بیار پس بده
کمی به او نگاه کردم و گفتم
اونها رو نمیدم.
متعجب گفت
چرا؟
چون مال خودمه . همه رو به من کادو دادند.
به من و تو کادو دادند. فقط برای تو نیست.
شانه ایی بالا دادم و گفتم
پسشون نمیدم.
کمی به من نگاه کرد و گفت
میخوای چیکار؟
مگه قرار نشد تو مسائل مالی هم دخالت نکنیم؟ من اونها رو نمیدم چون لازمشون دارم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
- آقای قاضی من طلاق میخوام! نمیتونم با این آقا زندگی کنم!
دیاکو زیرلب گفت: پسر به این خوبی! دلت هم بخواد!
آقای قاضی پرسید: دلیلتون چیه خانوم؟! نفقه نمیده؟ کتک میزنه؟ زن دیگهای داره؟!
دیاکو با هرسؤالقاضی، زیرلب استغفراللهمیگفتودستشروگازمیگرفت.
چپچپ دیاکو رو نگاه کردم و گفتم: نخیر آقای قاضی، ازدواج ما از سر اجبار بود، نه از روی دوست داشتن، این آقا من رو...
دیاکو وسط حرفم پرید.
- مسائل خصوصیمون رو اینجا نگو دریا! خوبه من هم بگم از دست گلگلیهایماماندوزت خسته شدم؟!
اگر میخوای یه رمان براساس واقعیت و بدون هیچ شاخ و برگ و بخونی وارد لینک زیر شو
https://eitaa.com/joinchat/991559733Cff1e506def
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۴۵
💝💝💝شقایق
مهرداد به من خیره ماندو سپس گفت
آینه شمعدون مال هردومونو
موقع خوندن خطبه عقد چی گفتن؟
نگاهی عمیق به من انداخت ومتعجب گفت
چی گفتن؟
عروس خانم حاضری به صداق ۱۴ سکه بهار ازادی و یک جام ایینه و یک جفت شمعدان .....
کلامم را برید و گفت
گفتن اینه شمعدون نقره؟
کمی جلوتر رفتم و گفتم
من گفتم نقره بخرید؟
مکث کرد و رو به من گفت
کار بدی کردیم بهت اعتماد کردیم و سر منت گذاشتیم و.....
پوزخندی زدم و گفتم
منتی نیست مهرداد جان. اگر منو میبردید خرید من یه معمولیش و انتخاب میکردم. میخواستی نقره نخری.
سری تکان دادو به حالت تهدید گفت
باشه.
کادوهای سرعقد هم مال خودمه. تو اول تکلیفتو با خودت معلوم کن، اومدی با من اشتی کنی و بریم سر زندگیمون یا میخوای از در دوستی جبران خسارت کنی؟
همچنان به من خیره بود و حرفی نمیزد.
من ادامه دادم.
اگر برای جبران خسارت اومدی از همین راه که تشریف اوردی برگرد. من دوست ندارم طلاق بگیرم. دلم میخواد زندگی کنم. ولی سرویس طلام. مهریه م. و پول ماشینمو پس نمیدم.
سعی داشت خودش را کنترل کند. با اخم ریزی گفت
چیکارشون کردی؟
ریز خندیدم و گفتم
مگه قرار نشد تو مسسائل مالی هم دخالت نکنیم؟
ابروهایش را بالا دادو گفت
من شوهر توام. تو حق اینکه بدون اجازه من کار یواشکی کنی نداری.
پس چرا خودت میسازی و ......
من مردم. اما تو زنی
این چه ربطی داره ؟
کلید و کیف پولش را برداشت و گفت
پاشو بریم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂#پارت۴۶
شقایق💝💝💝
دلم از لحن مهرداد لرزید.
ولی ارامش خاطری که با منبع در امدم بدست اورده بودم را نمیخواستم با چیزی عوض کنم. درست بود که من زندگی با مهرداد را با میخواستم. و دوست نداشتم مطلقه شوم
اما دلم نمیخواست این خواستنم باعث ضرر مالی شود.
حالا من یک زن مستقل بودم. تمام چیزهایی که عمری میخواستم را داشتم. یک واحد اپارتمان که اگر چه در منطقه بالایی نبود
و یک شغل نصفه نیمه که اب راهه ایی برایم بود.
به دنبال او راهی شدم و سوار ماشین شدم.
از تند رفتنش پیدا بود که اعصابش حسابی بهم ریخته . دست سالمم را روی داشبرد نهادم و گفتم
اروم تر برون چرا دیوونه بازی میکنی؟
صدایش رابالا برد محکم روی فرمان کوبید و گفت
برای من کاری نداره که الان ببرمت و مثل سگ بزنمت تا بگی پولهاتو چیکار کردی
کمی ترسیدم سعی کردم خود را نبازم و با اعتماد به نفس گفتم
این و که قبلا امتحان کردی. دیدی که چه واکنشی نشون دادم.
نگاه چپ چپی به من انداخت و با تهدید گفت
منو جریح نکن شقایق ، یه کار نکن ببرم بلایی به سرت بیارم و بعدهم حبست کنم و نزارم جایی بری ؟
تهدید مهرداد مرا ترساند در دلم خود را دلداری میدادم. دایی میداند که من با مهردادم . اگر اینکار را بکند بابا از او شکایت میکند.
پشت چراغ قرمز که ایستاد. دلم قرص شد. تصمیمی گرفتم در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم.
مهرداد گفت
کجا؟
در را بستم شیشه را پایین دادو گفت
شقایق
من در کنار تو ارامش ندارم مهرداد. احساس امنیت نمیکنم
در ماشین را از سمت خودش باز کرد و گفت
کجا داری میری؟
از او فاصله گرفتم. صدای بوق ماشینها بلند شد. چراغ سبز شد و بعضی از ماشینها حرکت کردند.
از پشت کتفم کشیده شدم . جیغی کشیدم و گفتم
ولم کن
به طرف مهرداد چرخیدم.پشت سرش پلیس راهنمایی و رانندگی را دیدم که به طرفمان میدود.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
فرهاد سرش را لای دستانش گرفت ستاره مظلومانه گفت
_هیچ خبر داری چه شبهایی من از غصه کاری که تو با من کردی تا صبح نخوابیدم و گریه کردم؟ تو اصلا حال و روز منو فهمیدی؟
صدای هق هق گریه اش شدت یافت و گفت
_من یه دختر بودم، اومدی سر راهم، اینقدر رفتی و اومدی تا من و به خودت علاقه مند کردی، من عاشق شدم، تورو دوست داشتم، بعد به راحی و بدون هیچ دلیلی به من خیانت کردی. میومدم پیشت استرس داشتی منو دک میکردی من از تو زخم خوردم فرهاد، الان من یه زن شکست خورده بیوه م. اینهارو میفهمی فرهاد؟ تو زندگی منو خراب کردی ، میفهمی یا فقط قشنگی های این دختررو میبینی؟
یادته چقدر میگفتی دوستت دارم، عاشقتم، ستاره من بدون تو نمیتونم زندگی کنم.یادته؟ یدفعه تو اوج دوست داشتن سرو کله این پیدا شد، تو بااحساس من بازی کردی فرهاد.
رمان زیبای عسل ، براساس واقعیت
به قلم فریده علی کرم (اشتراکی)
وارد لینک زیر شو👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂