🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت ۶۱
شقایق💝💝💝
عمو چایش را خورد و گفت
حالا که شقایق گذشت کرده و تو را بخشیده و قصدش زندگیه ،جا داره که توام براش جبران کنی و از این به بعد طوری باهاش رفتار کنی که گذشته فراموشش بشه
مهرداد سر تایید تکان داد و گفت
جبران می کنم .
عمو دوباره آهی کشید و گفت
من فردا صبح جایی کار دارم باید برم بخوابم، میرم تو اتاق نسرین میخوابم، شما دوتا هم بلند شید دیگه دیر وقته ساعت نزدیک ۱۲ شد بریم تو اتاق منو عذرا بخوابید.
معطل نکرد و به اتاق نسرین رفت. مهرداد برخاست ، دستش را به طرف من دراز کرد، دستش را گرفتم و بلند شدم ، کمی به من نگاه کرد و مرا در آغوش خود گرفت. سرم را روی سینه اش گذاشتم و غرق آرامش شدم. آرامشی که بغضی را به گلویم آورد. اشک از گوشی چشمهایم جاری شد و روی گونه ام ریخت .
کمی در آن حالت ماندیم و گفت
بریم بخوابیم .
وارد اتاق عمو و زن عمو شدیم، خبری از تخت نبود، رختخواب شان گوشه اتاق جمع شده و ملافه سفید صورتی رویش کشیده بود.
تشک ها را انداختم و کنار مهرداد دراز کشیدم اینقدر به آرامش رسیده بودم که دلم میخواست امشب به صبح نرسد. مدتی گذشت و او غرق خواب بود و من فقط نگاهش می کردم.
صبح شد با صدای زنگ تلفن مهرداد از خواب بیدار شدم روی گوشی افتاده بود تمام زندگیم
آرام تکانش دادم و گفتم
مهرداد جان ، مهرداد جان
چشمش را باز کرد و گفت
جانم
گوشیت زنگ میخوره
گوشی اش را از من گرفت و گفت جانم مامان ،
صدای گوشی کم بود نمیتونستم بشنوم عمه چی داره بهش میگه. مهرداد گفت
آره مامان خواب بودم، باشه عزیزم چشم، باشه خوشگلم چشم، باشه فدات شم چشم ،دو دقیقه دیگه اونجام.
از جایش برخاست و گفت
زود باش حاضر شو باید مامانمو ببرم برسونم خونمون.
برخاستم و اطاعت امر کردم رختخوابها را جمع کردم ،از اتاق که خارج شدیم عمو جواد نان تازه گرفته بود وارد خانه شد با دیدن من و مهرداد گفت
کجا اول صبحی؟
مهرداد گفت
دایی مامانم منتظرمه
عمو با کلافگی گفت
بگیر بشینم ببینم صبحانه نخورده از اینجا هیچ جا نمیری .
مهرداد پافشاری کرد و گفت
عمو به خدا مامانم منتظرمه
عمو اخمی به مهرداد کرد و گفت
بهت میگم بگیر بشین صبحانه نخورده از این در بیرون نمیری.
سپس به تقلید از مهرداد گفت
مامانم منتظرمه ، مرد گنده خجالتم خوب چیزیه
سپس خندید مهرداد هم به دنبال خنده و خندید اما من اصلا خنده هم نمی آمد واقعاً دودل بودم آیا با این حجم وابستگی مهرداد و مادرش میتوان زندگی کرد
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۶۲
شقایق💝💝💝
مهرداد گفت
پس اجازه بده به مامانم بگم ، منتظرم نمونه
عمو سر تایید تکان داد ، گوشیش رو در آورد و به اطاق باز گشت ،
شیطنتم گل کرد نزدیک در شدم و گوشم را چسباندم صدای مهرداد را به وضوح میشنیدم.
الو عسل مسلی ، ...خوشگل خانوم، ... ببخشیدا یه ربع بیست دقیقه دیگه میتونم بیام، ... نه دورت بگردم،... مهربون من، ...
آخه من فدای اون چشای قشنگت بشم، ...باشه عزیزم؟... میام بهت میگم ،... الان نمیتونم حرف بزنم، ... دورت بگردم،... خوبم،... باشه فدات شم. خداحافظ
از در فاصله گرفتم ،از لحن مهرداد با مادرش اصلا خوشم نمی آمد ،این که محبت کردن را بلد بود و برای من خرج نمی کرد باعث عذابم بود.
درونم ولوله شد، به خودم قوت قلب دادم ،یه مدت بگذره اوضاع و درست می کنم ،اینقدر به مهرداد محبت می کنم تا خودش دست از این کاراش برداره.
عمو سفره رو پهن کرد پنیر و نان تازه و مربا را به همراه کره در سفره چید.به او کمک کردم و یک سینی چای آماده کردم .
دور هم نشستیم و صبحانه مان را خوردیم.
مهرداد تند تند می خورد انگار که استرس داشت .صبحانه اش را که خورد تیز برخاست و گفت
شقایق پاشو بریم
اشاره به سفره کردم و گفتم
بذار جمع کنم میریم
عمو دستش رو زانوی من گذاشت و گفت
برو عمو خودم جمع می کنم
نه ،زشته مهرداد، یه دقیقه صبر کن ،جمع کنم میریم.
باعجله گفت
نه پاشو باید بریم مامانم از کی منتظره.
عمو با سر به من اشاره کرد و من برخاستم. از خانهشان خارج و سوار ماشین شدیم.
مهرداد تند و تیز رانندگی میکرد مقابل خانه عمه زهرا ترمز کرد و رو به من گفت
برو عقب بشین شقایق
چپ به مهرداد نگاه کردم و گفتم
چرا؟
کمی جدی به من گفت
مادر من بزرگتره میخوای بشینی صندلی جلو پشتتو بکنی به مادر من ؟
با خودم گفتم اشکال نداره این مسائل اصلاً مهم نیست صندلی جلو مال مادرت، از ماشین پیاده شدم و در صندلی عقب نشستم .
عمه با ناز از در خانه عمه زهرا بیرون آمد و سوار ماشین شد به محض اینکه سوار ماشین شد دست انداخت دور گردن مهرداد حال نبوس وکی ببوس ، انگار که چند ماه است پسرش را ندیده مهرداد هم ذوق می کرد و او را سفت تر در آغوش خود می فشرد.
روبوسی شان که تمام شد . آرام گفتم
سلام
نیم نگاهی به عقب انداخت و گفت
شقایق تو هم هستی؟
مکثی کردم و گفتم
بله هستم .
دستش را روی پای مهرداد گذاشت و گفت اولین این و برسون.
منظورش از این من بودم مهرداد حرکت کرد و من گفتم
مهرداد جان اگه میشه منو ببر مزون رویا
عمه به عقب چرخید و گفت
رویا، همون دوستت که به ما لباس عروس داد؟
گفتم
بله
سه برابر لباس عروس با ما حساب کرد این چه دوستی که تو داری؟
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۶۳
شقایق💝💝💝
آرام گفتم
نه لباسش خارجی بود.
پوزخندی زد و گفت
خارجی ؟
در دفاع از خودم گفتم
خوب لباس تن پوش اول معمولاً گرونتره .
عمه خندید و گفت
اون تن پوش اول بود ؟ پس چرا کثیف بود؟
از حرف عمه ناراحت شدم و گفتم
عمه کجاش کثیف بود؟
مهرداد گفت
راست میگه شقایق کثیف بود.
متعجب گفتم
مهرداد دنبالش کثیف بود. اونم عکسهایی که تو باغ انداختیم اونجوری شد، و الا لباس نو بود
عمه ناز گردنی آمد و گفت
تو فرق نو و کهنه را تشخیص نمی دی ، اما من تشخیص میدم.
مهرداد از آینه به من اشاره سکوت کرد .
من هم حرفی نزدم
مقابل مزون ترمز کرد. عمه گفت
اینجا چی کار داری حالا؟
مهرداد به جای من گفت
میخواد دوستش و ببینه
زن متاهل و چه به دوست بازی
مهرداد گفت
حالا همین یه با رو برو
از آنها خداحافظی کردم و پیاده شدم.
وارد مزون رویا شدم.
از شدت ناراحتی احساس می کردم صورتم کوره آتش است ،اما بیش از این دلم نمی خواست وجهه زندگیام و همسرم را پیش اطرافیانم خراب کنم.
رویا به استقبالم آمد و گفت
سلام خانوم خانوما، شنیدم آشتی کردی؟
لبخندی زدم و گفتم
آره خداروشکر آشتی کردیم.
شهین دوان دوان جلو آمد و گفت
چی شد شقایق؟
دستشو گرفتم با لبخند گفتم
همه چیز درست شد.
رویا گفت
پس خدا را شکر ، حالا دیگه باید به ما شیرینی بدی
خندیدمو گفتم
چشم ،شیرینی هم بهتون میدم
شهین گفت
نه شیرینی نمیخوایم ، باید بهمون ناهار بدی تو رستوران رو به رو
منم خندیدم و گفتم
چشم بهتون ناهار میدم
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۶۴
شقایق💝💝💝
دم دمای ظهر شد و مزون را بستیم و به رستورانی که در نزدیکی مان بود رفتیم.
همین که سر تخت نشستیم و سفارشمان را آوردند تلفنم زنگ خورد .
با دیدن نام مهرداد روی صفحه گوشی ذوق کردم بالاخره من هم مثل بقیه زنها همسری داشتم که با من تماس می گرفت پر غرور ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم مهرداد
گفت سلام
دلم میخواست همانطور که از پشت گوشی قربان صدقه مادرش می رود با من هم آنطور صحبت کند اما گویا با من خیلی سرد تر بود
کجایی؟
با شهین و رویا امدم ناهار بخوریم
کجا اونوقت؟
لحنش کمی مرا مضطرب کرد و گفتم
رستوران روبروی مزون
مکثی کرد و گفت
خوش بگذره
من هم حرفی برای گفتن نداشتم و همچنان ساکت بودم
مهرداد گفت
ناهارتو که خوردی برو خونه با باربری هماهنگ کردم وسایل هاتو بیاری بچینی سرجاش
گفتم
بابام هماهنگ کردی دیگه؟
اون اجازه داد ما با هم زندگی کنیم هماهنگی لازم نداره . امشب اساس تو میاری میچینی فردا میایی مرتب می کنی ومیریم سر خونه زندگیمون
از اون خونه خاطره خوشی نداشتم اما مطمئن بودم که اگر به مهرداد میگفتم من وسایلم را به آنجا نمی آورم مهرداد قبول نمیکرد کل کل بی فایده بود به ناچار پا روی دلم گذاشتم و گفتم
باشه چشم
کار نداری ؟
گفتم
نه عزیزم خداحافظ
ارتباط رو بی خداحافظی قطع کرد لبخندی به لبم زدم و گفتم
می خوام وسیله ها می برم بچینم
رویا نگاهی به من انداخت و گفت
اگه کمک خواستی من حاضرم بیام کمکت کنم
گفتم
پس مزون و چیکار می کنی
حالا یه روز می بندیم اتفاق خاصی نمی افته که
مهرداد خودش با باربری هماهنگ کرده ،باشه عزیزم اگر کمک خواستم حتماً روی تو حساب می کنم
غذایی را که خوردیم بلافاصله از اونجا آژانس گرفتم و به خونه رفتم . سیما در رو من باز کرد با دیدن من تعجب کرد و گفت
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۶۵
شقایق💝💝💝
لبخند زدم و گفتم
چیزی نشده، مهرداد با باربری هماهنگ کرده می خوام جهیزیه م رو ببرم
نگاه ممتدی روی من انداخت و گفت
مطمئنی؟
خندیدم و گفتم
آره سیما جون مطمئنم ،مهرداد خیلی پشیمونه ،خودشم فهمید که چه اشتباهی کرده ، اصلا ازدیشب تاحالا رفتارش زمین تا آسمون با من فرق کرده
سیما فکری کرد و گفت
هیچ وقت هیچ آدمی یه شب یه همچین تغییر نمیکنه که تو داری میگی، تو دختر عاقلی هستی بشین فکرهاتوبکن صد بار دیگه اگه بری و برگردی اینجا خونه پدرته ،در خونه پدرت به روی تو بازه، اما الان بیشتر راه و رفتی منم گفتنی ها رو بهت گفتم یه بار دیگه هم بهت میگم ،این آدم به درد زندگی کردن نمیخوره
سیما را کنار زدم و گفتم
نه سیما جون اینجوری که شما فکر می کنید نیست مهرداد اشتباه کرده الان پشیمونه از دیشب تا حالا رفتارش به کل عوض شده، یه خورده ام من مقصر بودم
اخمی کرد و گفت
تو چه تقصیری داشتی ؟
خودمونم می دیگه من شلوغش کردم اگر صبر میکردم این اتفاقها نمی افتاد
هینی کشید و گفت
شقایق؟ این چه حرفیه که میزنی؟ تو از حقت دفاع کردی
روبه سیما چرخیدم و گفتم
اگر صبر کرده بودم......
کار هرشبش همین میشد. اتفاقا خیلی کار خوبی کردی که شکایت کردی و زندان انداختیش اون باید بفهمه که هر بلایی خواست نمیتونه سرت بیاره
با امیدواری گفتم
این روزها میگذره، یه زندگی ایی درست میکنم که همه انگشت به دهان بمونن
مرا نگاه کرد سر تاسفی برایم تکان داد .
صدای در بلند شد. سیما در را گشود و گفت
بفرمایید
از باربری اومدیم اقا مهرداد گفتن بیاییم وسیله ببریم.
سیما اخم کرد و گفت
بهشون زنگ بزنید بگید مادر شقایق گفت خودت باید بیای و یه سیاهه دیگه بدی بعد ببری
نگاهی به من انداخت و گفت
تو میخوای این وسیله هارو با این اقایون ببری؟
ساکت ماندم. سیما گفت
بگو یه زحمت به خودت بیا جهیزیه زنتو ببر
تلفنم را در اوردم شماره مهرداد را گرفتم مدتی بعد گفت
الان میام اونجا
خیره به سیما ماندم و گفتم
سلام
مهرداد ارتباط را قطع کرد و من برای اینکه نظر سیما روی مهرداد خوب شود با خودم شروع به حرف زدن کردم و گفتم
اره عزیزم خوبم. ممنون. باشه منتظرتم خداحافظ ، ممنون، منم دوستت دارم.
گوشی را پایین اوردم و مثلا قطع کردم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۶۶
شقایق💝💝💝
مهرداد امدو وسیله های من را بار ماشین کرد و به خانه مان برد. مثل روز جهاز برون خبری از گوسفند قربانی و اسفند و مهمانها نبود.
وسیله هایم را داخل خانه گذاشتند.
عمه چشمی در خانه چرخاندو گفت
اینه شمعدانت کو؟
نگاهی به مهرداد انداختم و گفتم
مهرداد در جریانه
مهرداد رو به مادرش گفت
اینه شمعدان و طلاها رو شقایق فروخته .
عمه اخمی کرد و رو به من با صدایی نسبتا بلند گفت
به چه حقی اینکارو کردی؟
ترسیدم. کمی عقب رفتم . مهرداد گفت
دیگه فروخته مامان. پولشو داده به من
عمه با زیرکی گفت
چند فروختی؟
مهرداد با کلافگی گفت
همون قیمتی که خریدی فروخته. ول کن دیگه مامان الان گذشته
چانه عمه لرزیدو گفت
جلوی زنت با من اینطوری حرف میزنی؟ دست مریزار اقا مهرداد، بشکنه دستم که نمک نداره
به حالت قهر از خانه ما خارج شد مهرداد به دنبال او دوید. در راه پله سد راه مادرش شد. صدایشان به وضوح می امد مهرداد گفت
عزیزم. من غلط کردم. اشتباه کردم. منو ببخش
به خاطر شقایق با من اینطوری حرف زدی مهرداد؟
نه به خدا، چه ربطی به شقایق داره ، من میگم حالا که ما اشتی کردیم و اونم دیگه اونو فروخته بحث بی فایده س
صدای عمه بالا رفت و گفت
غلط کرده فروخته، مگه اینه بخت و میفروشن؟
دلم طاقت نیاورد از خانه خارج شدم و گفتم
عمه جان. اینه بخت اونیه که خطبه عقد و میخوانن سر سفره .....
با جیغ رو به من گفت
تو نمیخواد به من چیزی یاد بدی، تو حق نداشتی اونو بفروشی
مهرداد با دست پاچگی گفت
مامان فدای سرت. چرا حرص میخوری ؟
عمه رو به مهرداد گفت
حرص میخورم چون تو عرضه نداری یدونه بزنی تو دهن زنت که به من درس عقد و اینه بخت نده
مهرداد با اخم و صدایی کلفت رو به من گفت
یک کلمه دیگه حق نداری حرف بزنی برو تو خونه در را هم ببند
متعجب سرجایم قفل شدم و به انها نگاه میکردم. عمه با جیغ روی پایش زد و گفت
نمیره مهرداد. وایساده داره منو نگاه میکنه
مهرداد دو پله را با غضب به طرف من امدو من از ترس وارد خانه شدم و در را بستم.
هنوز صدایشان می امد. نگاهی به وسیله هایم انداختم. دلم میخواست همه را بار کنم و ببرم. احساس شکست عجیبی داشتم.
سیما گفت در خانه بابا همیشه به روی من بازه. بهتره برگردم. موندن در کنار اینها از عذاب قبر هم بدتره.
مدتی گذشت مهرداد در را باز کرد. حالتش عادی بود. نگاهی به من انداخت و گفت
حوصله داری کمک کنیم باهم بچینیم وسیله هاتو؟
همچنان به مهرداد خیره ماندم و او با لبخند گفت
ولش کن، به حرفهاش اهمیت نده.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
_من ازش نمی ترسم.
دروغ گفتم، خیلی ازش می ترسیدم از دور می اومد، اخم هاش هر لحظه بیشتر از قبل می شد. خداییش چیزی کم نداره، قد بلند، شونه های پهن چهره زیبا و جذاب، همه دخترها آرزوشونه بهشون نگاه کنه، شاید اگه این اجبار برای ازدواج نبود خودم ازش خاستگاری می کردم
نمی تونم منکر علاقم بهش بشم
https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂#پارت۶۷
شقایق💝💝💝
اشک از گوشه چشمم جاری شد مهرداد نزدیکم امدو گفت
من که بهت گفتم باید مامان منو تحمل کنی شقایق . یکم بگذره به دوری از من عادت میکنه. الان براش سخته من خونه م و ازش جدا کرده باشم.
اهی کشیدم و مهرداد گفت
وقتی عصبی میشه، یا جایی که هم من هستم و هم تو و اون. تو اصلا حرف نزن. من خودم اوضاع و کنترل میکنم.
برخاستم و گفتم
من با این دست شکسته نمیتونم وسیله هامو بچینم.
فردا صبح کارگر میارم. نگران نباش
من و ببر خانه بابام.
مهرداد سر تایید تکان داد. در را که باز کردیم بخت النحص در پاگرد ایستاده بود.
به حالت فخر فروشانه ایی گفت
کجا؟
مهرداد گفت
شقایق و میبرم خونه دایی رضا
اخم کرد و گفت
که چی بشه؟ مگه خونه زندگی ندارید؟ چه خبره راه بیفتید اینور و اونور؟
اخه وسیله هامونو نچیدیم که قربونت برم.
اشاره ایی به خانه خودش کرد و گفت
امشب بالا بخوابید. فردا کارگر بیاد براتون بچینه
سپس پله ها را بالا رفت.
رو به مهرداد با چشم و سرم اشاره کردم من نمیام.
مهرداد تحکمی پله ها را نشان دادو ارام و زیر لبی گفت
برو بالا ، میخوای دوباره عصبی ش کنی؟
سفت سرجایم ایستادم و گفتم
من نمیام.
مهرداد با کلافگی گفت
کارو خراب نکن شقایق برو بالا
با ناچاری پله ها را بالا رفتم و وارد خانه او شدم. مقابل تلویزیون نشسته بود. مهرداد گفت
اومدیم مامان
بدون اینکه به من نگاه کند گفت
شقایق. چهار پنج تا سیب زمینی پوست بکن و رنده کن
نگاهی به مهرداد انداختم و اشاره ایی به دست شکسته م کردم . مهرداد گفت
مامان شقایق دستش شکسته
آمرانه گفت
یدونه ش شکسته، نه دوتاش که
مهرداد جلوتر رفت و گفت
زنگ میزنم از بیرون برامون شام بیارن
با اخم گفت
مگه پول علف خرسه. برو رنده کن دختر
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂