عسل 🌱
#پارت9 #پرازخالی فکری کردم و گفتم خیلی زیاد یه قرار داد به همراه مقداری سفته من دست میلاد دارم
#پارت10
وارد باغچه شدم مهمانی تمام شده بود. و امیر هم خوشبختانه نبود سیاوش را به دفتر فراخواندم
مقابلم نشست با بیچارگی گفتم
الان چیکار کنم؟
سیاوش در سکوت به من خیره بود . اشک از چشمانم جاری شد و گفت
پسره الدنگ به من میگه سه میلیارد واسه شماها پولی نیست. میلاد کلی زحمت کشیده تا به اینجا رسیده . درسته سرمایه اولیه ش و بابام بهش داده ولی اونم خیلی زحمت کشیده
الان میخوای چیکار کنی؟ اگر کاری که گفته رو انجام ندی چی میشه؟
سر تاسفی تکان دادم و گفتم
نمیدونم چه خاکی قراره به سرم بشه
اگر حرفشو گوش ندی قضیه ازدواجمون کلا منتفی میشه
من اگر حرف اونو گوش ندم، اون ممکنه عکس های منو پخش کنه ، اما ممکن هم هست که بترسه و اینکارو نکنه .
از چی باید بترسه؟
خوب میلاد از کار بیکارش میکنه، زمینی هم که بابتش دارن از میلاد اجاره میگیرن.......
سیاوش نفسی کشید و گفت
عزیزم ،حتما واجب نشده خودش اینکارو بکنه . میتونه بره یه سیم کارت بخره این عکس هارو بفرسته برای برادرات و بعد هم سیم کارت و خاموش کنه
از حرف سیاوش دلم لرزید ، پر استرس گفتم
واقعا؟
اره دیگه.
نه سیاوش ،من خودمو میکشم ولی اینکارو با میلاد نمیکنم .
مکثی کرد و گفت
یه راه دیگه هم هست ؟
امیدوارانه گفتم
چه راهی؟
عکس هارو ریخته تو لپ تابش اگر بتونیم لپ تابشو ازش بدزدیم .......
هینی کشیدم و گفتم
لپ تابشو بدزدیم؟
سر تایید تکان دادو گفت
لب تاپ تو خونشه، اونم که امشب اینجا تخت رزرو کرده
من اصلا نمیدونم خونه ش کجاست
من ادرسشو دارم،اکباتان یه واحد اپارتمان داره. خونشم رفتم . تنها زندگی میکنه.
ادرسش به چه دردمون میخوره
سیاوش صدایش را پایین اورد و گفت
من میگم اگر امشب بتونیم دسته کلیدش و ازش بزنیم. میتونیم بریم تو خونه ش لپ تابشو برداریم.
چشمانم گرد شدو گفتم
اصلا حرفشم نزن
ببین ، کتایون. ما باید یه راه حلی پیدا کنیم دیگه
راه حل از این بهتر؟ من میرم همه چیزو به امیر میگم .
با دلخوری به من خیره ماندو گفت
اصلا برات مهم نیست که امیر منو اخراج میکنه؟
چرا باید اخراجت کنه؟ بهش میگم ماهمدیگرو دوست داریم .
پوزخندی زدو گفت
اونم خوشحال میشه ومیگه مبارکه ، یه دورهم برات عربی میرقصه. سمتم منم از خوانندگی تو رستوران به مدیریت ارتقا میده .
بهش میگم منو سیاوش همدیگرو دوست داریم میخواهیم باهم ازدواج کنیم. شهروز اینکارو کرده داره منو تهدید میکنه
اگر تصمیم گرفتی اینکارو کنی به من بگو زودتر از اینکه اخراجم کنه از اینجا برم
ببین سیاوش اصلا مسئله شهروز و فراموش کن تو مگه نمیخوای بیای خاستگاری من؟
اره خوب اما الان شرایط جور نیست، بابا و مامانم رفتن ترکیه داییم حالش بده .
با پدر و مادرت چیکار داری؟ تو الان برو به امیر بگو من کتایون و دوست دارم میخوام باهاش ازدواج کنم
خندیدو گفت
روانی شدی ها، من اگر این حرف و به امیر بزنم که اخراجم .
تو اینقدر که از اخراج شدن میترسی از دزدی خونه مردم نمیترسی؟
اون دزدی نیست کتایون. خواهش میکنم بفهم. اینکار هیچ خطری نداره . من دسته کلید شهروز و ازش میدزدم ، تو هم میری خونه ش و لپ تاب و میاری.
متحیر گفتم
این خطرناک نیست؟
وقتی ما میدونیم شهروز اینجاست چه خطری دلره؟ بعد هم من اینجام اگر از جاش بلند شد بهت خبر میدم دیگه .
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
#پارت10
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دست در جیبشکرد و مثل طلبکارها گفت
دوستت اقاست؟
دوست دوسته دیگه زنونه مردونه نداره که
تو بیخود میکنی دوست اقا داری
سیناخجالت بکش این چه حرفیه؟ من چهارسال تو دانشگاه هنر با یه عده شب و روزم رو گزروندم الان نمیتونم معاشرتم را باهاشون قطع کنم چون اونها اقا هستند.
خاک برسر من بی غیرت کنند که از اول اجازه دادم خواهرم بره دانشگاه
به سینا خیره نگاه کردم و گفتم
مردم دارن میرن کره ماه و مریخ و فتح کنند اونوقت تو هنوز درگیر این مسایل چرت و پرتی.
صدایش را بالا بردو گفت
ساعت ده شبه خواهرم رفته افتتاحیه کافه یکی از دوستانش که اقاست منم که اعتراض کنم میشن عقب مونده؟
سرم را پایین انداختم و داخل خانه رفتم به دنبالم امدو گفت
خوب گوش هاتو باز کن فروغ خانم.
به سمتش چرخیدم و او گفت
من بهترین سالهای زندگیمو که میتونستم زن بگیرم و بچه دار بشم و گذاشتم پای شما دوتا کارکردم خرجتون رو دادم . فریبا که تا دوماه دیگه سرخانت زندگیشه . توهم اولین خاستگارت که موقعیتش خوب بود و قبول میکنی و میری سرزندگی خودت فهمیدی؟
سکوت کردم حوصله کل کل کردن با او را نداشتم .
سینا ادامه داد
من چهل سالمه میخوام زن بگیرم دست زنمو بگیرم بیارم تو خونه م.
لبهایم را تر کردم و گفتم
داداش من الان مزاحم زن گرفتن تو هستم؟
با این شرایط که تو بیخ گردن من اویزونی کسی با من ازدواج نمیکنه.
خدا شاد کنه روح بابامونو که هرچی داشت و نداشت زد به اسم تو و وصیت کرد که مارو نگه داری و جهیزیه سیسمونیمونو بدی.
فریبا هینی کشیدو گفت
زشته فروغ .
سینا اخم هایش را درهم کشیدو گفت
بابا چی داشت اونوقت؟
همین خونه که میخوای دست زنتو بگیری بیاری توش. همون زمینی که فروختی و معلوم نیست چی شد؟
سینا روی کاناپه نشست و گفت
گوش کن تا بهت بگم زمین چی شد. خرج بیمارستان و کفن و دفن و ختم و مراسم های مامان و کی داد؟
فریبا کنار سینارفت و گفت
تو دادی داداش من شاهدم.
#پارت10
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
با صدای خاله مریم متحیر موندم این _روسری منه ستاره جان
با خودم گفتم چه عجب این خنگ پیر یه کار مثبت هم کرد
اما انگار حس ششم ستاره یه بوهایی برده بود با گریه گفت
_مال شماست مریم جون؟ چرا دروغ میگی ؟
_دروغ نمیگم ستاره روسری منه
_تو اتاق خواب من چیکار میکنه؟
_اومدم اینجا مرتب کنم در اوردم جاموند
_بعد با چی رفتی خونتون
_یکی دیگه تو ساکم داشتم
همه ساکت شدند در دلم نذر میکردم و خدار ا صدا میزدم اما انگار ستاره
بیخیال نمیشد روسری را برداشت کمی ورانداز کرد و انچه نباید میشد شد
یک تار موی طلایی از روسری بیرون کشید و گفت
_ اینم موی شماست مری جون؟
مریم خانم با نا امیدی گفت
_ موی میناست خوب دخترم روسریمو پوشیده بوده لابد
ستاره با جیغ گفت
_ موی مینا رو خودم کوتاه کردم این مویک متر بلنده
و بعد گریه کنان از اتاق خارج شد کیفش را برداشت و دوان دوان حیاط را هم طی کرد و خدارو شکر رفت
روی تخت نشستم و سرم را بالای دستانم گرفتم و با فریاد گفتم
_ بیا بیرون
مریم با ترس گفت
_ بسم اله نصف عمر شدم چته تو بچه امروز
با بازشدن در کمد نگاهی به گل جان انداختم خیس عرق شده بود صورتش مثل گوجه سرخ شده بود