#پارت158
شقایق💝💝💝
مکثی کرد و سپس گفت
خوبیت نداره درسته
برخاست و گفت
با اجازتون من میرم.
متعجب گفتم
کجا گرامی؟ هنوز نهار نخوردید.
ممنون من کار دارم.
اخم ریزی کردم و گفتم
عذر خواهی میکنم. شما چه نسبتی با این جمع دارید؟ با کدوم یکی از این اقایون تشریف اوردید؟
زنک که مشخص بود دست و پایش را گم کرده کیفش را در دستگرفت و گفت
خداحافظ
نگاهی به طرف جایی که مهرداد نشسته بود انداختم خبری از اونبود. نباید وا میدادم. به دنبال زنیکه راه افتادم و ارام و با فاصله از او تالار را ترک کردم.
مهرداد را دیدم که در پارکینگ تالار ایستاده. گوشه ایی کمین کردم و نظاره گر اویی که به دنبال ان زنک میرفت و چیزی را میگفت بودم. عزمم را جزم کردم و خواستم به طرف انها بروم که دستی شانه م را لمس کرد. چرخیدم و با دیدن
#پارت158
خانه کاغذی🪴🪴🪴
توهم مثل یه مادر دنبال من نیفت .
به تقلید از لحن امیر گفتم
تب داری. حالت خوب نیست. دستت عفونت نکنه. پات خون نیاد. زیاد واسه من دلسوزی نکن. من دوستت ندارم. با این کارهات داری منو کلافه میکنی.
نگاه امیر سرشار از غم شد. این به تلافی کارهای امروز صبحش بود. اوحقیقت را گفت منم حقیقت را گفتم .
سرش را پایین انداخت و با ناراحتی اتاق را ترک کرد.
من هم صبح از رفتار او ناراحت شدم همانطور که او بی تفاوت به سراغ کارش رفت من هم بی تفاوت به سراغ کار خودم میروم.
مانتویم را پوشیدم. و از اتاق خارج شدم.
امیر هم پالتویش را پوشیدو از خانه خارج شدیم.
بدون انکه حرفی بزند به خانه پدری اش رفت.
سوار اسانسور شدیم. مقابلم ایستاد از اینکه رو در روی او بایستم هم بدم می امد . به پهلو شدم تا چشمم به چشمش نیفتد.
امیر با دسته کلیدش در را باز کرد ابتدا من و سپس خودش. وارد شدیم.
عمو علی روی مبل ها نشسته بود.
سلام کردیم خبری از عمه محبوبه نبود.
من کنار عمو علی و امیر مقابلمان نشست.
عمو گفت
امیر بابا پاشو اون ظرف میوه رو بیار
ولش کن بابا میوه نمیخواد
تو نمیخوای شاید فروغ بخواد .
برخاست ظرف میوه را که اورد عمو علی گفت
خانه زندگی امیر که تکمیله و احتیاج به چیزی نیست خدارو شکر.
ضربان قلبم بالا رفت عمو علی ادامه داد
من امروز رفتم وقت محضر رو گرفتم برگه معرفی به ازمایشگاه و گرفتم. با خودم گفتم فامیل مادری فروغ که فقط یه خاله داره اونم ترکیه ست میمونه اقوام پدری که خدارو شکر باهم مشترکیم. به جای اینکه برید محضر یه جشن عقد و عروسی بگیریم همه چیز تمام بشه.
نگاهش به من افتادو گفت
خوب نیست بابا؟
پایم را ریتمیک تکان دادم و گفتم
عمو میشه من با شما تنها صحبت کنم؟
امیر برخاست و گفت
من میرم پایین حرفهاتون تمام شد به من زنگ بزنید.
بی چون و چرا رفت و من با رفتنش فرصت نبود اوو عمه را غنیمت شمردم و گفتم
عمو خواهش میکنم به دادم برسید.
چی شده دخترم.
من امیرو نمیخوام. من یکی دیگه رو دوست دارم. من تو شرایط بدی گیر افتادم.
عمو سرش را پایین انداخت ماجرا ی اشکان را ازسیر تا پیاز برایش گفتم. حرفهایم که تمام شد عمو علی گفت
دخترم پسری که باباش اینطور سفت و سخت وایساده که تورو نگیره به چه دردت میخوره؟
اخه اون خودش منو دوست داره
من اهل خدا و پیغمبرو نماز و روزه م . به ولله قسم نه اینکه فکر کنی چون امیرگفته خاطر تورو میخواد من میخوام از ازدواج با اون منصرفت کنم ها ولی تو دختر عاقلی هستی . اگر اون تورو میخواست هیچ وقت اینطوری پشتت و خالی نمیکرد.
نه عمو یه سوتفاهمی پیش اومده اون فکرش در مورد من خراب شده
دخترم ادم عاشق کرو کور میشه سوتفاهم و نمیبینه
نه عمو شما نمیدونی باباش ...
#پارت158
به تهران امدیم فرهاد با وجود اینکه تمام شب را نخوابیده بود به کارخانه رفت نهار گذاشتم و منتظرش بودم.
وارد خانه شد به استقبالش رفتم با لبخند سلام کردم مشمایی در دستانش بود ارام گفتم
_این چیه فرهاد؟
_زرنگی، همینجوری مفتی نمیگم
لبخندی زدم وگفتم
_مال منه؟
_بله مال شماست.
دستم را دراز کردم که مشمارا بگیرم، فرهاد خود را عقب کشیدو گفت
_خرج داره
کلافه شدم و گفتم
_بده دیگه
فرهاد صورتش را جلو اوردو گفت
_بوس کن تا بدم.
خودم را جمع کردم. با فرهاد زن و شوهر بودیم اما این رفتارها باعث خجالتم می شد.
صورتش را کنار کشیدوبا خنده گفت
_هر جور راحتی
کنجکاو بودم سریع گفتم
_خیلی خوب
صورتش را جلواورد ارام بوسیدم گونه هایم داغ شده بود. فرهاد مشمارا دستم داد جعبه را از داخلش در اوردم و کاغذ کادویش را پاره کردم.
ذوق زده شده بودم گوشی همراه
نیشم تا بنا گوشم باز شدو گفتم
_مال منه؟
_بله
جعبه را باز کردم خدای من اخرین مدل گوشی به رنگ صورتی
فرهاد گونه ام را بوسیدو گفت
_سیم کارت هم داره، برات تلگرام ریختم و اینستاگرام.
قفل صفحه را باز کردم فرهاد ادامه داد
_شمارتو به مرجان و شهرام بده. اون دوستت تو شمال بود فاطمه.
سری تکان دادم فرهاد ادامه داد
_به اونهم بده.
کمی فکر کردو به ارامی گفت
_دارم بهت اعتماد میکنم ها.
_باشه، ولی من تلگرام و اینستاگرام بلد نیستم، عمه م اجازه نمیداد برنامه داشته باشم.
_خودم یادت میدم. اما عسل از اعتمادم سو استفاده نکنی ها
#پارت158
بامن بمان💐💐💐
چرا اینکارو با من کردی؟
صدای زنگ موبایلم از جیب مانتویم در امد ان را در اوردم و گفت
کیه؟
ارام گفتم
عیسی
عیسی نه بی ناموس نگو عیسی ست بگو بی ناموسه
اشک از چشمم چکید و سرم را پایین انداختم برخاست به طرفم آمد. گوشی را وحشیانه از دستم گرفت ان را خاموش کرد مقابلم دست برکمر ایستادو گفت
توضیح بده دیگه. گفتی بزار من حرفهامو بزنم.الان گوش میدم که بگی
سرم را پایین انداختم و اشکهایم سرازیر شد مرا از کتفم گرفت داخل اشپزخانه پرتم کردو گفت
اشک تمساح نریز کثافت بشور دست و صورتت و حالم بهم میخوره نگات میکنم.
به طرف سینگ رفتم خون را از روی دستهایم شستم. ابی هم بر صورتم زدم و با طرف تمیز شالم صورتم را خشک کردم. در اینه ویترین کابین خودم را نگاه کردم. یک طرف صورتم جای چهار انگشت به صورت واضح قابل رویت بود و خون هنوز ارام ارام از زخم پیشانی م می امد. مانتویم هم خونی شده بود ان را هم در اوردم و روی میز نهارخوری گذاشتم
دستمال کاغذی برداشتم روی زخمم نگه داشتم . که یکباره مرا از شانه م به طرف خود گرداندو گفت
ضر بزن دیگه
دیاکو از من خاستگاری کرد.
خشم در چشمانش شدت پیدا کرد کمی از او فاصله گرفتم و گفتم
خانواده ش سُنی بودن و اون یواشکی شیعه شده بود. میدونستم بابام با این موضوع مخالفت میکنه برای همین قرار شد موسسه شیعه سناسی مسجد امام هادی بیان و من و خاستگاری کنن. علت اینکه من به تو اول جواب منفی دادم این بود. اما یه دفعه همه چیز خراب شد. خانوادش از بوکان اومدن و همه چیز و فهمیدن عمو کوچیکش و برادرش هیمن به خونمون حمله کردن میخواستن عیسی رو بزنن. اما باباشو اون یکی عموش اومدن جلوشونو گرفتند باباش از بابام معذرت خواست بابامم گفت منو به اونها نمیده و من قراره با تو ازدواج کنم. علت سکته رد کردن بابامم همین موضوع شد.
نیما با ناباوری گفت
همه خانواده ت میدونستنن؟
وقتی اونها اومدن آبرو ریزی کردند همه فهمیدند
لیلا کدوم گوری بود که به من چیزی نگفت؟
لیلا رفته بود کلاس زبان خونه نبود.
خوب بعدش چی شد؟
بعد مامانم و عیسی گفتن حق نداری با اون ازدواج کنی مامانم گفت حتی اگر نیمارو هم نمیخوای فکر اونو از سرت بیرون کن.
به جهت عوض کردن دیدگاه نیما نسبت به عیسی و جلوگیری از دعواهایی که ممکن بود در اینده رخ دهد گفتم
عیسی هم همینطور عیسی میگفت نیما بهترین موقعیت تو برای ازدواجه . خیلی پسر خوبیه . من خیلی قبولش دارم ....
کلامم را بریدو گفت
اره میدونم گفت نیما خر خوبیه آبجی خرابمو بندازم بهش
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
من همونجا ماجرای خاستگاری اونو فراموش کردم و پروندشو بستم اما عمو ماجدش بهم تصویری زنگ زد. مدارک دیاکورو آتیش زد خودشم بیهوش کرده بود بسته بود به صندلی گفت میخوام غیر قانونی ببرمش اربیل . گفت تا وقتی که من ازدواج نکنم دیاکو رو ول نمیکنه.
با هق هق گریه گفتم
منو ببخش نیما وقتی دیدم داره اونو میکشه قبول کردم با تو ازدواج کنم. چون اگر یه آدم بخاطر من میمرد من روانی میشدم.
چرا منو بازیچه این بازی مسخره ت کردی؟
صدایش را بالاتر برد و گفت
واسه نجات جون عشقت گند زدی به زندگی من؟
سرم را پایین انداختم و نیما ادامه داد
تا اینجاش برام قابل هضم و پذیرش و بخششه ولی پیام های امروزت به اون پسره رو نمیتونم ببخشم مریم.