#پارت191
🦋پر از خالی🦋
امیر دستم را کشید و گفت
غلط کردم بیا بریم تو
کشان کشان مرا به طرف دفترش برد. و گفت
تو که اینقدر نازک نارنجی نبودی حالا من نفهمیدم یه کلمه حرف زدم .
روی کاناپه دفتر نشستم. ارش که انگار حرفهای بابای رویا که بیشترش اب و تاب من بود حسابی به او برخورده باشد. دمق و پکر گوشه ایی نشست و حرفی نزد. نگاهی به امیر انداختم و از اینکه با اتفاق رخ داده به احتمال زیاد مراسم خاستگاری او هم برهم میخورد ته دلم جشنی بز پا شد. راستش این اتفاقات انقدر ارامم کرده بود که دلم میخواست رخت خوابی پهن شود و من یک دل سیر بخوابم
به سفارش امیر برایمان چای و میوه اوردند. ارش حسابی ناراحت و غرق استرس بود. دلم برایش میسوخت. اما این استرس ها برای نجاتش لازم بود. مثل تلخی دارویی که برای بهبود بیماری ت مجبوری تحمل کنی و بنوشی.
صدای زنگ موبایلم بلند شد هردو نگاهشان به طرفم چرخید ارش انگار که دزد گرفته باشدگفت
کیه؟
گوشی را از کیفم در اوردم و نگاهی به صفحه انداختم و گفتم
میلاده
دستش را دراز کردو گفت
بده ببینم چی میگه؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
اگر با تو کار داشت خوب به تو زنگ میزد
ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم
بلافاصله و سریع گفت
اب دستتونه بزارید زمین بیایید کلانتری، از اقا رضا شکایت کردم بازداشت شده رویا و اوا اومدن اینجا دارن جیغ و هوار میکنند.
کمی فکر کردم و گفتم
پاشو بیا ما پیش امیریم.
میلاد مکثی کردو گفت
نمی ایید یعنی؟
نه میلاد جان بزار شر این قائله بخوابه، به هر حال یه طرف زندگیه ارشه تو بیا تا فردا ببینیم چی میشه
ارتباط را قطع کردم. ارش بلافاصله گفت
چی میگه؟
میگه رویا و اوا اومدن جلومو گرفتن دارن فحش میدن و جیغ و داد میکنند. منم گفتم ولشون کن بیا
ارش با عصبانیت گفت
کدوم گوری بوده حالا
خیره به او ساکت ماندم و امیر گفت
چشون شد یه دفعه
ارش که انگار حسابی کفری باشد گفت
نمیدونم دیشب من باشگاه بودم گوشیمو نبرده بودم. اومدم دیدم به من پیام داده من جواب ندادم شروع کرده به دری وری گفتن و فحش دادن که بابات اونجور، خواهرت اینجور، برادرت فلان کاره س ، زنگ زدم بهش خاموش بود صبح رفتم سراغش دیدم هرکاری من گفتم نکن و کرده با دوستاش راه افتاده بره نمایشگاه گل. تا من و دید شروع کرد به داد و بیداد الانم که باشگاه و زدن بهم و .........
کلامش را نیمه رها کردو گفت
دارم روانی میشم.
امیر حرف دلم را زدو گفت
بشین یکم روش فکر کن ببین به درد زندگی باهات میخوره؟
ارش نگاه تیزی به امیر انداخت و گفت
دقیقا الان ذهنم درگیر همین موضوعه
#پارت191
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اونروز که چادر اعظم خانم و پوشیدی و رفتی من که خونه نبودم. خداشاهده که بهت زنگ زدم دیدم نمیخوای برگردی پیگیرت هم نشدم. زنگهامم برای این بود که یه پولی بهت بدم تو خیابون نمونی. اومدم دیدم مثل سگ پشت در خانه من داری میلرزی .
دیشب مگه نگفتی پول دارم میخوام برم درصورتی که من میدونم هیچی نداری. گفتم اگر پول کم داری بهت کمک هم میکنم پس چرا نرفتی؟
یک قدم به عقب رفت و با فریاد گفت
چه مرگته فروغ؟ اگر نمیخوای با من زندگی کنی بیا گورتو گم کن از جلو چشمم برو نامرد روزگارم اگر بگذارم اواره بمونی.
سرم را پایین انداختمقطرات اشکم مثل باران رویزمین میریخت و هرلحظه بیشتر ازقبل در خودم مشکستم وفرو میریختم. هم دلم میخواست بروم هم به چه امیدو انگیزه ایی میرفتم. اصلا کجا میرفتم.ترس از شب و سرما مرا به زمین چسبانده بود.
برای چی اینکارهارا میکنی؟ میخوای منو عصبی کنی که چی بشه؟ وای میستی توروی من ضرضر میکنی که تهش من اعصابم بهم بریزه اینهارو بگم بشنوی ؟ نمیتونی محترمانه بری بخوابی؟
اشکهایم را پاک کردم و به او نگاه کردم. امیر دو قدم به طرفم امد و گفت
منو نمیخوای فروغ؟ ازمن بدت میاد؟ حالت داره بهم میخوره منو میبینی؟ من دارم عشق و ازت گدایی میکنم؟
دستش را به طرف در خروجی گرفت و گفت
هرررری.....راه باز جاده دراز . چقدر پول لازم داری که اواره نمونی؟ از بی جایی اینجا موندی؟ میخوای همین الان بفرستمت بری توی یه اپارتمان اسباب اثاثیه هم هست تا هروقت دلت خواست مفت و رایگان اونجا بمونی؟ خودمم حمایتت میکنم. مواد غذایی پول همه چی میدم برات بیارن. برو به میل خودتزندگی کن.
در پی سکوت من گفت
من دارم کوتاه میام اخم و تخمت و نادیده میگیرم که با شرایطت کنار بیای تو واسه من شاخ و شونه میکشی؟
لب گشودم و گفتم
تو کوتاه میای؟ رفتار امروزت با من کوتاه اومدنت بوده؟
بهت نگفتم هرحرفی بین ما میشه یا تو خونه اتفاقی میفته نه میشنوی و نه میبینی؟ چرا بابابام دردو دل کردی به خودم میگفتی؟
منو با اون وضعیت کشیدی بردی ببری پیش سگ وحشیت کوتاه اومدنت بود.
خوب بگو چه غلطی کرده بودی که من اینکارو کردم دیگه.
اگر من برات مهم بودم هرگزاینکارونمیکردی. با خودت نگفتی این حرکت باعث میشه فروغ از من متنفر بشه؟
مگه تو اونموقع که داشتی میرفتی کافه اون پسره باخودت گفتی امیر اگر بفهمه چه واکنشی نشون میده؟
هردوساکت شدیم. امیر کمی بعد گفت
فردا مثل بچه ادم میری کارهایی که گفتم و انجام میدی. الانم شب بخیر . از جلو چشمم برو.
وارد اتاق خواب شدم.این اندازه تحقیر شدن را اصلا نمیتوانستم هضم کنم.
روی تخت دراز کشیدم به جهت ارام کردن ذهنم گوشی ایی که برایم خریده بود را برداشتم. زمانیکه داخل حیاط بودیم. فریبا دوسه باری به من زنگ زده بود.
پیام هم داده بود . سلام چرا جواب نمیدی؟ حالت خوبه؟ ..
بلافاصله پاسخش را دادم
سلام . ممنون تو خوبی؟
چند دقیقه بعد فریبا نوشت
حالت خوبه؟ با امیر خوبید؟
اره عزیزم همه چیز خوب و عالیه؟
راضی هستی؟
اشک از چشمانم جاری شدو نوشتم
خدارو شکر
فردا صبح ساعت پنج بلیط دارم. باید برم ارمنستان اونجا خونه زندگیمو ببینم .
به این سرعت داری میری؟
امیر مجتبی میگه بریم هم خونتو ببین و هم من یه کاری دارم برمیگردم ماه بعد برای همیشه میرم.
ایشالله خوشبخت بشی.
تو چی؟ عقد نشدید؟
نمیدانستم اگر به فریبا بگویم عقدمان پس فردااست واکنش امیر چه خواهد بود برای همین نوشتم
نه فعلا
منو از خودت بی خبر نگذار
باشه عزیزم فعلا خداحافظ
#پارت191
با من بمان 💐💐💐
دستش زیر کمر و زانویم رفت و مرا از جایم بلند کرد متوجه بودم که به اتاق خواب بازگردانده شدم. دو بالشت زیر پاهایم گذاشت و کمی بعد دستش زیر گردنم رفت سرم را بالا اوردو گفت
اینو بخور
لیوان مقابل دهانم امد دهانم پر از اب قند شد سرم را پس کشیدم. انگار که گلویم گیر بود و چیزی از ان پایین نمیرفت.به زور قورتش دادم و گلویم را با کف دست گرفتم. . دوباره سرجایم دراز کشیدم.
لای چشمم باز بود سرم را گرداندم نگاهم به نگاه نیما افتاد و سریع چشمم را بستم تا تصویر منفورش را نبینم.
بالا و پایین شدن خوش خواب خبر از نشستنش کنارم را داشت. لرزبه سراغم امد روتختی ایی که از ان به عنوان پتو استفاده میکردیم کثیف شده بود و من برده بودم بشورم به ناچار به پهلو خوابیدم و حوله ایی که تنم بود را روی پاهایم کشیدم . نمیدانم چقدر گذشت که سوال نیما خواب را از چشمم ربود.
شام چی داریم؟
چشمم را باز کردم و با اخم ریزی گفتم
شام؟
ساعت نه شبه ها . صبحانه نخورده رفتم واسه نهار کار داشتم نیومدم تو هم که چقدر پیگیر شدی ببینی کجام. الان شبه گرسنمه
سرجایم نشستم و گفتم
صبح که تو رفتی . منم رفتم حمام بعد میخواستم رو تختیو ببرم بندازم ماشین لای در اتاق افتادم . وقتی صدام کردی فکر کردم یک ساعت گذشته باشه .
مکث کردم و گفتم
دوازده سیزده ساعته که من لای در اتاق افتادم؟
چشمانش را گرد کردو گفت
یعنی شام نداری؟
با احتیاط سرم را بالا دادم و گفتم
بیهوش بودم.
محکم پشت سرم کوبیدو گفت
به چه دردی میخوری تو ؟
سر گیجه م شدت پیدا کرد سرم را لای دستانم گرفتم چنگی به موهایم که زد با ناله گفتم
الان درست میکنم.
مرا با کشش موهایم کشید از تخت پایین اورد دستش را گرفتم و گفتم
نیما تورو خدا ولم کن. کشان کشان مرا از اتاق خواب بیرون برد دستش را گرفتم و گفتم
نیما سرم درد میکنه ولم کن
مگه نگفتم غذا باید به وقت آماده باشم.
مرا در اشپزخانه انداخت صاف ایستادم و گفتم
من بیهوش بودم. خودت که دیدی لای در اتاق خواب افتاده بودم
خفه شو نیم ساعت وقت داری تا غذا درست کنی .
نگاهش روی ساعت افتادو گفت
یه ربع به ده میز باید چیده باشه
افکارم را متمرکز کردم در این زمان کوتاه چه بپزم؟
دو عدد سیب زمینی برداشتم آن را سریع رنده کردم پیاز هم به ان زدم و تخم مرغ را در ان شکستم خودم هم باورم نمیشد که بتوانم در این زمان کوتاه میز را شام را به همراه سالاد بچینم. راس ساعت مقرر وارد اشپزخانه شد نگاهی به میز انداخت . با زهر خندیدو گفت
فقط ببین کتک با آدم چیکار میکنه ها
کمی نگاهش کردم و به این نتیجه رسیدم که اگر بخواهم یک ماه تحمل کنم تا نیما ارام شود بعد از یک ماه مرگم حتمی است . هرطور شده باید فکری به حال خودم کنم و از این خانه بروم. نیما به هیچ وجه با من قصد زندگی نداشت مانند دیوانه های سادیسمی فقط در فکر آزار من بود. نفس بلندی کشیدم و گفتم
برم لباس بپوشم؟
سراپایم را ور انداز کردو گفت
برو