#پارت196
🦋پر از خالی🦋
هرچه نفوذ کلام داشتم در صدایم پاشیدم و رو به ارش گفتم
رویا همینه دیگه داداش، یه دختر بی حیای خودسر، تو چون دوسش داری کارهاش و نمیبینی. با رویا تو همیشه همینی فکر نکن میتونی تغییرش بدی، اون هربار که از دست تو عصبی بشه یا ناراحت باشه میخواد همین کارها رو بکنه و متاسفانه پدر مادرش هم دنبالشن.
در باز شدو میلاد وارد دفتر شد. از فرط عصبانیت کبود شده بود. ارش رو به او گفت
چیکار کردی؟
بازداشتش کردم.
ارش هینی کشیدو گفت
چی گفتی میلاد؟
میلاد رو به ارش گفت
شکایت کردم دیگه
تو پدر زن منو انداختی بازداشت؟
میلاد با عصبانیت رو به ارش گفت
اون که کتی و فحش میداد پدر زن شما بود؟ اون که شیشه باشگاه و اورد پایین پدر زنت بود؟
ارش با دندان قروچه به میلاد خیره ماندو سپس گفت
اصلا زندگی من برات مهم نیست میلاد؟ اینکه چهار روز دیگه من چطوری باید تو صورت خانواده زنم نگاه کنم.......
صبر کن ...صبر کن.... چی گفتی؟ برادر بزرگتری احترامت واجب اما حق اینکه پای رویا رو دوباره به زندگیمون باز کنی و نداری؟ بابای بی همه چیزش اومده اونجا خواهر و مادر و مارو کشیده به فحش اونوقت تو دوباره میخوای بری بگیریش؟
امیر رو به میلاد اشاره کرد که ارام باشد ، میلاد شاکیانه گفت
واقعا حرفت زشته ارش، یه جو غیرت و مردونگی داشته باشی این حرف و نمیزنی؟ گیرم امروز منم مثل تو اونجا نبودم. چه اتفاقی واسه کتایون می افتاد؟ رفتم دیدم از ترس مچاله شده زیر میز داره میلرزه زبونش بند اومده نمیتونه حرف بزنه مرتیکه هیچی ندار هم صداشو گذاشته روی سرش و داره اونچه که شایسته کس و کارشه نثار خواهر مادر ما میکنه.
صدای زنگ تلفن ارش بلند شد همه نگاه ها روی میز رفت و نام رویا روی گوشی ارش نمایان شد. ارش گوشی اش را برداشت و با خشم گفت
معلوم هست کدوم قبرستونی هستی و چه گهی داری میخوری؟
صدای مبهم رویا که میگریست در فضا پیچید. ارش گفت
من شکایت نکردم که من رضایت بدم. من باشگاه نبودم اومدم دیدم بابات شیشه هارو اورده پایین.....
ارش مکثی کرد و سپس گفت
باغچه امیرم. باشه بیا
ارتباط را قطع کرد، دوطرف گیج گاهش را مابین دستانش گرفت و گفت
داره میاد اینجا ازتون خواهش میکنم هر حرفی که زد غیر از من کسی جوابشو نده .
میلاد رو به امیر گفت
بگو یه قلیون واسه من بیارن.
امیر تلفنی سفارش میلاد را دادو مدتی بعد قلیان را مقابل میلاد نهادند. همه سرها پایین بود و همه در سکوت مرگباری فرو رفته بودند. فقط صدای قل و قل قلیان میلاد می امد که در بی مهابا باز شد. همه سرها یه طرف در چرخید و رویا وارد دفتر شد موهایش را دور تا دورش ریخته بود. و شال زرد رنگی وسط سرش انداخته بود. نگاهی به مانتوی چین و واچین زرد و سفیدش انداختم . و سپس به ارش نگاه کردم اوهم مشغول برانداز کردنش بود. رویا با گریه رو به ارش گفت
دستت درد نکنه، خیلی ادم نمک نشناس و بیچشم ک رویی هستی که بابای منو انداختی بازداشت .
میلاد رو به رویا گفت
اونوقت شماها خیلی نمک شناسید که .....
ارش رو به میلاد گفت
اجازه بده یه لحظه
سپس برخاست و رو به رویا گفت
بریم بیرون باهم صحبت کنیم.
رویا با گریه و جیغ گفت
چه صحبتی ارش؟ بابای منو انداختید بازداشت.......
ارش میان کلامش امدو گفت
بریم بیرون حرف بزنیم.
میلاد گفت
برو دیگه رویا خانم. برو بگذار مغز ماهم یه نفسی بکشه
رویا نگاهی به میلاد انداخت و رو به او گفت
اقا میلاد میشه دخالت نکنی؟
این دخالت نیست رویا خانم. پدر شما اومده خواهر و مادر خدابیامرز منو فحش داده شیشه باشگاه و شکسته منم شکایت کردم اومدی اینجا میری تو مخ ما که چی بشه؟
رویا نگاهی سرشار از تنفر به میلاد انداخت و گفت
تو چشم نداری زندگی من و ارش ببینی
ارش رویا به طرف در هل دادو گفت
برو بیرون باهم حرف بزنیم.
#پارت196
خانه کاغذی🪴🪴🪴
رو به من گفت
دخترم تو دوستی اشنایی کسی و نداری؟
عمه گفت
فروغ فامیل مادری که نداره یه خاله داره اونم ترکیه ست.
فریبا و سینا چی؟
عمه گفت
فریبا که براش مهم نبوده عروسی خواهرشه رفته ارمنستان . سینا هم ...
سپس پوزخندی زدو گفت
اونم با یه بیوه زنی که یه بچه داره رفیق شده . ندیدی مگه فروغ و اورد انداخت خونه امیر
منظورم دوست و اشناست.
من سکوت کردم حرف عمه حسابی به من بر خورد . فریبا اصلا نمیدانست که ما جشن داریم. عمو گفت
فروغ دوست و اشنا نداری؟
نمیدونم عمو اینم از عمه بپرس. عمه که بجای من همه سوالهای شمارو جواب داد اینم بپرس بهت بگه
امیر دخالت نکرد عمو علی گفت
راست میگه خانم. هرکس دنبال زندگی خودشه. فریبا هم شوهر داره.سیناهم ازدواج کرده دیگه تو چیکار داری با کی ازدواج کرده؟
نگاهم به امیر افتاد اخم هایش در هم بود برخاست چهار عدد چای ریخت داخل سینی نهاد و روی میز نهاد. عمه نگاهی به من انداخت و گفت
معمولا خانم خونه پذیرایی میکنه . پاشو یه میوه ایی چیزی بیار
نگاهم به امیر افتاد و او گفت
خودم میارم تو بلند نشو
سپس رو به عمه گفت
فروغ دستش بخیه داره مامان نمیتونه
وارد اشپزخانه شد عمو علی گفت
بیا بشین بابا ما چیزی نمیخواهیم.
عمه گفت
منظورم این بود که یاد بگیره مهمون میاد پاشه پذیرایی کنه
سپس برخاست وارد اشپزخانه شد در گوش امیر پچ پچ میکرد. عمو علی نزدیک من شدوارام گفت
به حرفهای عمه ت اهمیت نده. من پشت توام بابا . این مراسم هم مال تواِ ببین چی دوست داری به خودم بگو برات انجام بدم.
همه چیز خوبه.
اگر کاری دوست داری انجام بدی برنامه خاصی برای عروسیت داری بگو من خودم درستش میکنم.
ممنون عمو همه چیز همونطوریه که میخوام.
صدای زنگ موبایل امیر بلند شد نگاهم به صفحه اش افتاد نام حجت بود. نگاهی به امیر انداختم با مادرش سرگرم پچ پچ بودند.
تلفنش قطع شد. با ظرفی از میوه از اشپزخانه خارج شد. شدید ضعف کرده بودم. دلم میخواست یک موز بخورم اما اصلا دستم به سمت سفره امیر نمیرفت .
عمه سرجایش نشست دوباره تلفن امیر زنگ خورد گوشی اش را برداشت ارتباط را وصل کردو گفت
الو...
فاصله ام با اوزیاد بود و نمیتوانستم گوش تیز کنم صدای ان سوی خط را هم بشنوم. امیر گفت
اره درست شد..... سه تا برگه چک داده دوتاش دست مصطفی ست .... بهش زنگ بزن بگو ادرس بده براش ببره.
ارتباط را بی خداحافظی قطع کرد
#پارت196
با من بمان💐💐💐
متوجه بودم که ارزو خانم فهمیده نیما کنار من است و این حرفها را میگوید تا نیما بشنود.. سکوت کردم نیما به من اشاره کرد بگو برگشتم.
رو به ارزو خانم گفتم
صدای در اومد فکر کنم نیما اومد
برو دخترم. برو به شوهرت برس.
شبتون بخیر خانم جان
خداحافظ
ارتباط را قطع کردم. نیما مقابلم نشست . نگاهی به او انداختم .از چهره اش مشخص بود که آرام شده. برای همین گفتم
اجازه میدی پس فردا باهاش برم مامانم و ببینم؟
به چشمان من خیره ماندو سکوت کرد . ادامه دادم.
اصلا نمیدونم دلش میخواد منو ببینه یا نه .
لبهایم را کمی کج و ماوج کردم . چشمانم پر از اشک شد قبل از اینکه اشک از چشمم بچکد آن را پاک کردم. خیره به من مانده بود. کمی نگاهش کردم و گفتم
برات چای بیارم؟
سر تایید تکان داد.
برخاستم به اشپزخانه رفتم با دو عدد چای بازگشتم مقابلش نشستم .نیما گفت
فردا به مادرت زنگ میزنم . بهش میگم میخوای بری ببینیش اگر گفت بیاد خودم میبرمت.
لبخندی زدم و گفتم
مرسی
انگار که دویاره یادش امده باشد من چه گندی زدم دندانهایش را روی هم اورد و نگاهش رو به من رنگ تنفر گرفت. قطره اشک دیگری که دوباره میخواست بچکد را زیر پلکم پاک کردم و گفتم
بابت پس فردا به مامانت چه جوابی بدم ؟
مگه اون قراره از تو سوالی بپرسه؟
اره دیگه الان گفت پس فردا میام دنبالت....
آیفن و از بیرون خاموش میکنم تو هم بجز تلفن من حق نداری تلفن کس دیگری رو جواب بدی یا به کسی زنگ بزنی یادت رفته؟
سرتایید تکان دادم و گفتم
یه چیزی بگم؟
سر تکان دادو گفت
چیه؟
باید حس قدرت و اختیار را از نظر روانی به نیما میدادم. برای همین گفتم
اجازه میدی من از بین کتابهات یدونه بردارم بخونم.
سر تاسفی به من تکان دادو گفت
خاک بر سرت که خودت و به این جایگاه رسوندی . بهترین برند گوشیروز ایران تو دستت بود ماشینت زیر پات بود آزاد و رها بودی ببین خودتو به چه لجن زاری رسوندی.
سرم را پایین انداختم و او گفت
بردار بخون.
همچنان به میز نگاه میکردم چایش را که خورد من هم چایم را برداشتم . مقدار کمی که نوشیدم گلو درد دوباره به سراغم امد چهره م را از درد جمع کردم گلویم را ماساژ دادم سرفه ایی کردم و چای را در سینی نهادم. برخاستم سینی را به اشپزخانه بردم و استکان ها را شستم . قوری را هم شستم . فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم
نیما
از جایش برخاست به طرف اتاق خواب رفت و گفت
چیه؟
چای ساز و از بالای کابینت بیارم پایین؟
واسه چی؟
آب توی اون زودتر جوش میاد
هر غلطی دلت میخواد بکن بیا کپه مرگتو بزار.
روی صندلی رفتم و چای ساز را پایین اوردمشستم و ابش را پرکردمتا فردا فقط ان را به برق بزنم.
به اتاق خواب رفتم. نیما از داخل کمد دو پتو در اورد روی تخت انداخت خوشحال از اینکه امشب میتوانستم راحت بخوابم و استرس این را نداشته باشم که در خواب به او برخوردی داشته باشم تا بیدار و وحشی شود دراز کشیدم. پشتش را به من کردو خوابید.