#پارت197
رویا با جیغ گفت
بزار حرفمو بزنم
حرکت ارش همه مان را شکه کرد. انچنان کشیده ایی به صورت رویا کوباند که محکم بهدر اثابت کرد تمام شیشه ها لرزید . دستش را روی صورتش گذاشت ومتحیر گفت
ارش
زهرمارو ارش از دیشب تاحالا سر هیچ و پوچ اعصاب و روان من و ریختی بهم. از صبحه به خاطر خودخواهی و لجبازیت زندگی خانواده منو تلخ کردی، دارم محترمانه ازت خواهش میکنم با میلاد دهن به دهن نزار میریم بیرون حرف میزنیم تو خفه نمیشی.
رویا در را باز کردو گفت
جواب سیلیتو بهت میدم.
ارش مچ دستش را گرفت و گفت
وایسا ببینم کجا داری میری
امیر مثل قاشق نشسته ها برخاست نزدیک ارش رفت و گفت
داداش ولش کن بزار بره الان هردوتون عصبی هستید یه حرفی میزنید که از این بدتر میشه و خودتونم پشیمون میشید
ارش دست رویا را رها کرد امیر رو به او گفت
اگر ماشین ندارید براتدن اژانس بگیرم.
ممنون
سپس از دفتر خارج شد. کلافه و عصبی شده بودم. امیر کار را خراب کرد. عصبانیت ارش اوج گرفته بود و اگر امیر دخالت نمیکرد کتک مفصل نوش جان میکرد
#پارت197
خانه کاغذی🪴🪴🪴
میتوانستم حدس بزنم که کار همان اقایی که ان روز گوش ایستادم و شنیدم را انجام داده متعجب از سرعت عمل امیر در گرفتن حساب سوخت شده ان مرد بودم که امیر رو به من گفت
برات میوه پوست بکنم؟
چشمانم از تعجبگرد شد و به او نگاه کردم. از داخل ظرف میوه یک موز و سیب برداشت ان را پوست کرد تکه تکه نمود و به طرفم گرفت.
رفتارهای ضدو نقیض امیر حسابی ذهنم را اشفته کرده بود. وقتی کسی خانه نبود به بدترین شکل رفتارمیکرد اما جلوی دیگران چقدر محترم بود.
ظرف را از دستش گرفتم حسابی گرسنه بودم دوتکه موز خوردم و نگاهم به عمه افتاد تمام صورتش سرخ بود. و مشخص بود که چقدر ناراحت است.
رفتار عمه واقعا مرا مکدر میکرد. من در درگیری امید و امیر گناهی نداشتم اما او مرا مسبب میدانست.
عموعلی برخاست و گفت
پاشو بریم خانم امید تنهاست.
عمه هم برخاست و رو به امیر گفت
یه زنگ به امید بزن بگو فردا عروسیمه تو هم بیا
امیر هم ایستادو گفت
من اگر زنگ بزنم بعد امید نیاد میفرستم بیارنش . بعد دلخوری پیش نیادها.
چرا سرجنگ دارید باهم؟
خودت میدونی من مشکلی ندارم. اگر زنگ بزنم باید امید بیاد عروسیم.
عمو علی رو به امیر گفت
من خودم میارمش تو دخالت نکن.
ازخانه مان که رفتند امیر رو به من گفت
احترام پدرو مادرمنو نگه دار فروغ .
مامانت هرچی دوست داره بگه اما من باید لال باشم؟
نفس پرصدایی کشیدو سکوت کرد
به طرف اتاق خواب رفتم و گفتم
از جلوی چشمت گم شم؟
کمی چپ چپ به من نگاه کرد وارد اتاق خواب شدم.
به شدت گرسنه بودم. کمی بعد صدایم زدو گفت
فروغ بیا شام بخوریم.
خودم را لوس کردم و گفتم
نمیخوام.
بیا غذا رو داغ کردم.
سیرم. نمیام.
به جهنم .
#پارت197
خانه کاغذی🪴🪴🪴
میتوانستم حدس بزنم که کار همان اقایی که ان روز گوش ایستادم و شنیدم را انجام داده متعجب از سرعت عمل امیر در گرفتن حساب سوخت شده ان مرد بودم که امیر رو به من گفت
برات میوه پوست بکنم؟
چشمانم از تعجبگرد شد و به او نگاه کردم. از داخل ظرف میوه یک موز و سیب برداشت ان را پوست کرد تکه تکه نمود و به طرفم گرفت.
رفتارهای ضدو نقیض امیر حسابی ذهنم را اشفته کرده بود. وقتی کسی خانه نبود به بدترین شکل رفتارمیکرد اما جلوی دیگران چقدر محترم بود.
ظرف را از دستش گرفتم حسابی گرسنه بودم دوتکه موز خوردم و نگاهم به عمه افتاد تمام صورتش سرخ بود. و مشخص بود که چقدر ناراحت است.
رفتار عمه واقعا مرا مکدر میکرد. من در درگیری امید و امیر گناهی نداشتم اما او مرا مسبب میدانست.
عموعلی برخاست و گفت
پاشو بریم خانم امید تنهاست.
عمه هم برخاست و رو به امیر گفت
یه زنگ به امید بزن بگو فردا عروسیمه تو هم بیا
امیر هم ایستادو گفت
من اگر زنگ بزنم بعد امید نیاد میفرستم بیارنش . بعد دلخوری پیش نیادها.
چرا سرجنگ دارید باهم؟
خودت میدونی من مشکلی ندارم. اگر زنگ بزنم باید امید بیاد عروسیم.
عمو علی رو به امیر گفت
من خودم میارمش تو دخالت نکن.
ازخانه مان که رفتند امیر رو به من گفت
احترام پدرو مادرمنو نگه دار فروغ .
مامانت هرچی دوست داره بگه اما من باید لال باشم؟
نفس پرصدایی کشیدو سکوت کرد
به طرف اتاق خواب رفتم و گفتم
از جلوی چشمت گم شم؟
کمی چپ چپ به من نگاه کرد وارد اتاق خواب شدم.
به شدت گرسنه بودم. کمی بعد صدایم زدو گفت
فروغ بیا شام بخوریم.
خودم را لوس کردم و گفتم
نمیخوام.
بیا غذا رو داغ کردم.
سیرم. نمیام.
به جهنم .
#پارت197
با من بمان💐💐💐
چشمانم را بستم. نیما ماشین مرا فروخته بود.پولش را چه کار کرده؟ اینهمه زحمتی که من در دوران مجردی کشیدم. تمام پس اندازی که داشتم طلاهایی که بابا برایم خریده بود چه انها که خودم خریده بودم. قرعه کشی هایی که داشتم عیسی تا ماه اخر را با من حساب کرد قرار شد اقساطش را خودش بدهد تا زمانیکه به نامم در بیاید پول خودش را بردارد. همه شد آن ماشینی که نیما فروخت و پولش را معلوم نیست چه کار کرد.
صدایش مرا ترساند
مریم.
ارام گفتم
بله
دیروز تو محضر شمشتو چرا بخشیدی به من
در دلم خدا را صدا زدم.دوست داشتم نیما اصلا با من هیچ حرفی نمیزد. به دنبال کلماتی بودم تا بحث و جدلی نشود سکوتم که طولانی شد به طرفم سرگرداندو گفت
چرا؟
خوب تو خیلی برای من هزینه کردی خواستم اونها جبران بشه.
من هزینه کردم زن گرفتم. الانم دارم با زنم زندگی میکنم. مگه قراره بری که میخوای دِینی به گردنت نباشه.
چون تو گفتی مهریتو ببخش ارثتم ببخش به عیسی احساس کردم من اگر مال و دارایی نداشته باشم. تو خیالت راحت تره . گفتم شاید اینطوری بفهمی که من قصدم با تو زندگی کردنه.
من مال تورو میخوام چیکار؟
کمی نگاهش کردم و گفتم
الان چی باید بگم؟
مکثی کردو گفت
شمشت برای خودت. ماشینتم فروختم پولشو سفارش دادم دوستم برات سکه بیاره میزارم تو گاو صندوق
من که چیزی نگفتم.
گفتم که در جریان باشی.
با لبخند سر تکان دادم. خیلی دلم میخواست یکبار دیگر از او معذرت خواهی میکردم اما میترسیدم که اخر شبی سر بحث باز شود. برای همین چشمانم را بستم. صدای اذان صبح بلند شد. متوجه برخاستن نیما شدم. تکانی به خودم دادم این چند ساعت بی تحرکی که خواب بودم باعث شده بود جای ضربات بی رحمانه نیما روی بدنم درد بگیرد همینکه تکان ریزی خوردم. درد شدیدی در کمرو کتف و گردنم پیچید.به اتاق بازگشت چشمانم باز بود و بیدار بودن مرا دیده بود کمی نگاهم کردو گفت
بلند نمیشی؟
ارام گفتم
حالم خوب نیست.
سجاده اش را پهن کرد و مقابل قبله ایستاد. ای کاش این نمازی که میخواند در وجودش کمی تاثیر میگذاشت و گذشتش بیشتر میشد .
به من میگفت کدام خدا وقتی آن کارها را میکردی اما به خودش نمیگفت برای کدام خدا نماز میخوانی وقتی روی زنت دست بلند میکنی