#پارت204
🦋پر از خالی🦋
لبخند ملیحی زد و گفت
من و ارشاز بچگی اسب سواری رو دوست داشتیم.
اسب را که اوردند میلاد رو به انها گفت
یکیتون سوار شید.
یکی از انها خنده کنان گفت
وای چه اسب کوچولویی توان من و داره
با سر حرف او را تایید کرد . هوش و حواسم پیش فیلمبردار بود. گوشی اش را از جیبش در اورد با نگاه تیزم قفل گوشی اش را حفظ کردم سرگرم فیلم گرفتن که شد
رو به فیلمبردار گفتم
شما لطفا سوار شید.
هینی کشیدو گفت
وای نه من میترسم.
اصلا ترس نداره .
سپس دستش را گرفتم و گفتم
این اسب اموزشیه، نترس
گوشی اش را درون جیبش گذاشت سوار اسب که شد در یک ان گوشی اش را از جیبش زدم و به داخل استین مانتویم انداختم .
قلبم گروپ گروپ میزد. وای که اگر الان زنگ بخورد یا متوجه نبود گوشی اش شود چه جوابی باید بدهم.
سرمرا تیز به طرف بیرون اسطبل برگرداندم و گفتم
بله
میلاد که انگار از مرحله پرت بود گفت
کسی صدات نکرد
رو به او گفتم
اسب و نگه دار ارش داره صدام میزنه
سپس رو به بیرون گفتم
اومدم داداش .
میلاد دوباره گفت
صدات نکردها
یکی از ان دخترها گفت
راست میگه صدات نکرد
بزار برم یه سر بزنم.
با سرعت از اسطبل خارج شدم. و گوشی را سایلنت کردم و لای شمشادها انداختم و به داخل اسطبل بازگشتم و گفتم
حق باشماها بود. کسی صدام نکرد.
در جواب نگاه تمسخر امیز ان چهار نفر پوزخندی زدم و سرجایم بازگشتم که دخترک از اسب پایین امد و گفت
من که خیلی خوشم اومد.برم فکرهامو بکنم حتما ثبت نام میکنم.
دستی به جیب مانتویش کشید و گفت
گوشیم کو؟
سپس کمی خودش را وارسی کرد و گفت
بچه ها گوشیم نیست
میلاد با نگاهش روی زمین به دنبال گوشی میگشت .یکی از انهاگفت
میترا جون تو کیفت و ببین.
الان داشتم عکس مونا رو میگرفتم.
من هم روی زمین مثلا پیگیر گوشی او بودم که میترا گفت
ندا شماره منو بگیر.
همچنان که سرگرم گشتن بودم. صدای ندا امد که گفت
داره بوق میخوره.
میترا با نگرانی گفت
گوشی من که سایلنت نبود.
مونا که انگار از بقیه تیز تر بود رو به من با نکته سنجی گفت
شما از اینجا رفتی و برگشتی مطمئنی کسی صدات میزد؟
خودم را به خنگی زدم و رو به او سری تکان دادم و گفتم
هان....
دستش را برکمرش زد و گفت
با دارو دسته کرو کور ها که طرف نیستی
ارام گفتم
منظورتون چیه؟
منظورم کاملا واضحو روشنه. یه دفعه گفتی صدام میزنند و پریدی بیرون گوشی دوست ماگم شد.
میلاد صدایی کلفت کرد و گفت
یعنی میگی خواهر من گوشی و برداشته؟
بله من همینو میگم.
میلاد اسب را به طرف جایش هی کرد و گفت
بفرمایید بیرون لطفا این وصله ها به ما نمیچسبه.
صدایش به جیغ تبدیل شدو گفت
بریم بیرون؟ گوشیمونو بدید تا بریم.
میلاد رو به او با اشمیزاز گفت
برو بیرون بابا، اومدید اینجا یک ساعته وقت مارو گرفتید الانم مدعی گوشی شدید.
رو به میترا به ارامی گفتم
عزیزم میشه یه بار کیفتو بگردی شاید داخل کیفت باشه
میترا باگریه کیفش را باز کرد و گفت
نه بخدا نیست.
#پارت204
خانه کاغذی🪴🪴🪴
فکری کردم و گفتم
این کار خطرناکه امیر بوی شرو دعوا میده
هیچ اتفاقی نمی افته من فکر همه جارو میکنم بعد اقدام میکنم.
نمیشه اینکارو نکنی و فقط همون املاک باشه؟
اخه اینکار ایرادی نداره که
دشمن تراشی که میشه.
تو نگران اینها نباش.
دوباره ذهنم اشفته شد این که امیر میگفت کاربدی نبود . خیلی دوست داشتم علت محبوبیتش میان انهمه ادم را بدانم.نگاهی به او انداختم مورد بدی برای ازدواج نبود من هم راه بهتری نداشتم. تنها زندگی کردن بدون اشکان ....
دستش را مقابل من دراز کرد و گفت
هستی ؟
کمی نگاهش کردم امیر گفت
با من زندگی میکنی فروغ؟
سرتایید تکان دادم . دستم را روی دستش نهادم و گفتم
یکم به من مهلت بده تا بتونم تورو بپذیرم.
نیش امیر تا بنا گوشش باز شد دستم را گرفت بالا اورد و بوسید.بغضم را فروخوردم.امیر گفت
نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره فروغ. یه زندگی برات بسازم که تو خواب و رویاتم ندیده باشی.
نگاهم را از او گرفتم و او گفت
تو با من رو راست باشی من یه کار میکنم همه حسرت زندگی تورو بخورن.
ارزوی اطرافیان این باشه که کاش بتونن جای تو باشن.
به میز خیره ماندم . پذیرش این هیولا واقعا برایم سخت بود نگاهی دوباره به او انداختم سه برابر من هیکل داشت. اخلاقش را هم که میدانستم روی حرفش نمیشد حرف زد . قوانینش هم باید اجرا میشد. اما برای من در این شرایط پذیرش امیر بهترین راه بود .
سرش را پایین انداخت . کمی به صورتش نگاه کردم. اصلا دوستش نداشتم. اما این بهترین راه بود .
#پارت204
با من بمان💐💐💐
ان را باز کردم و همینطور از وسط شروع به خواندن کردم.
بهم گفت: «تا حالا شکار رفتی؟»
گفتم «نه».
گفت: «من قبلاً میرفتم، ولی دیگه نمیرم، آخرین باری که شکار رفتم، شکار گوزن بود، خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم. من بهش شلیک کردم، درست زدم به پاش، وقتی رسیدم بالای سرش هنوز جون داشت، نفس میکشید و با چشمهاش التماس میکرد، زیباییش مسخم کرده بود، حس کردم که میتونه دوست خوبی واسهم باشه، میتونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسهش درست کنم. اما خوب که فکر کردم فهمیدم که اینجوری اون گوزن واسه همیشه لنگ میزنه و هر وقت من رو ببینه یاد بلایی میافته که سرش آوردم، از نگاهش فهمیدم بزرگترین لطفی که میتونم در حقش بکنم اینه که یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم.» بعدش گفت: «تو هیچ وقت نمیتونی با کسی که بدجور زخمیش کردی دوست باشی.»
این قسمت را دوبار خواندم و کتاب را بستم. ذهنم درگیر خواندن این مطلب شد. راست میگفت
من به شدت روح و روان نیما را زخمی کرده بودم نمیتوانستم انتظار داشته باشم که او دوباره مثل سابق با من دوست شود.
شاید بهترین لطفی که میتوانستم در حق او کنم این بود که رهایش کنم.
این رفتن به نفع خودش بود.
در این چند وقت که رسوا شده بودم. نیمای شادو سرحال و پرانرژی را تبدیل به ببری وحشی کرده بودم که مدام اخم توی صورتش بود.
شاید با رفتن من کمی ناراحت شود اما مدتی بعد فراموشم میکند. و به سراغ زندگی خودش میرود.
با بلاهایی که داشت بر سرم می اوردبعد از مدتی که صبر میکردم اگر آرام هم میشد من میتوانستم اینهمه کتک و تحقیر را بپذیرم؟
یا من هم میخواستم به جهت انتقام از او تلافی کنم.
جمله اش در سرم تکرار. شد
قبر مردی که چنین دختری داره رو باید با نجاست پر کنن.
هنوز یک هفته از فوت پدرم نگذشته در بین دعواها و اوج عصبانیت به من فحش پدر میدهد. مگر این موضوع از یاد من میرفت. این که به ناچار و از سر بیچارگی مجبور شوم سکوت کنم. دلیلی برای ناراحت نبودنم که نبود. شاید به روی خودم و او نمی اوردم اما فراموشی این مسائل محال بود.
اگر نیما مرا میبخشید و اشتباهم را به رویم نمی اورد شاید این رابطه درست میشد اما اینکه مدام یاد اوری کند و مرا کتک بزند اصلا راه درستی نبود.
من به خاطر عذاب وجدانم نسبت به او این یک ماه را صبر میکنم. بعد از آن بی خبر میروم.
طلاقم هم ندهد اشکالی ندارد.
گوشه ایی در شهر دیگری برای خودم یک زندگی ارام میسازم .
چند سال که گذشت برمیگردم ارثم را از عیسی میگیرم و تقاضای طلاق میدهم.