eitaa logo
عسل 🌱
9.6هزار دنبال‌کننده
200 عکس
139 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋پر از خالی🦋 ندا و مونا جیع میزدند و میلاد را بمباران حرف کرده بودند. ارش و همایون سراسیمه وارد اسطبل شدند. و من که اصلا برایم مهم نبود چه میگویند و چه میشنوند فقط نگاه میکردم. و خرسند از این بکدم که اگر پیامی از جانب روبیا در ان گوشی بیابم. نور علی نور میشود. توصیحاتشان که تمام شد. همایون پوزخندی زد و گفت این خانمی که شما داری بهش میگی دزد گوشی پولش از پارو بالا میره. خندیدم و گفتم اشکال نداره.گوشیت گم شده من میفهمم ناراحتی ولی باور کن من برنداشتم. اصلا من هی و حاضر اینجا بیا من و بگرد. مانتومم که خدارو شکر جیب نداره. ندا گفت تو از اینجا رفتی بیرون. من یک دقیقه هم بیرون نایستادم. میخوای برو بیرون و بگرد. هر سه از اسطبل خارج شدند. دل تو دلم نبود . زیر لب دعا دعا میکردم که پیدا نشود.چون اگر پیدا میشد من با عکس میترا سوار بر اسب پونی محکوم به دزدی میشدم. همایون به دادم رسید و گفت خانم برو ببین گوشیتو کجا انداختی میترا حرصی شد و گفت مونا زنگ بزن ۱۱۰ اون گوشی باید پیدا بشه. ارش تچی کرد و گفت لاالله الا الله. از کار و زندگی ما رو وا اوردند. شماره ۱۱۰ را که گرفتند ادرس را دادند. من با خوشرویی به انها گفتم اینجا هوا گرمه خسته میشید. بریم داخل دفتر بشینیم تا پلیس بیاد. همایون دنبال حرفم را گرفت انها را به دفتر بردم برایشان شربت سفارش دادن و رو به میترا که در حال اشک ریختن بود کفتم عزیزم. باور کن گوشی تو دست مننیست.اما اگر تو واقعا بر این باوری که من گوشیتو برداشتم . من پولشو همین الان بهت بدم. سرش را پایین انداخت و اشکهایش را پاککرد که میلاد گفت بی خود. مگه شهر هرته، یک ساعته اومدن اینجا به اسم کلاس ثبت نام کردن دارن مفتی اسب سوار میشن . حالا پولم بگیرن و بعد برن؟ ندا گفت اقا میلاد درست صحبت کن. میلاد رو به او گفت دختر خالم
خانه کاغذی🪴🪴🪴 صبح شد اماده رفتن به ارایشگاه بودم که عمو علی به امیر زنگ زد . بعد از کمی صحبت ارتباط را قطع کردو روبه من گفت بابام میگه برای روحانی ایی که میخواد عقدمون کنه یه مسئله ایی پیش اومده غروب نمیتونه بیاد. زنگ زده گفته بگو الان بیاد عقد شونو بخونم. سر سفره عقدیکی و میفرستم نمایشی خطبه عقدشونو بخونه. ضربان قلبم بالا رفت. من راستی راستی داشتم زن امیر میشدم. به اتاق خواب رفت جعبه طلاها را اورد درش را باز کردو گفت بیا این النگوهارو دستت کن. سرویستم بنداز گفته های امیر را انجام دادم دستم را گرفت و بالا اورد نگاهی به النگوها انداخت و گفت دوسشون داری؟ اگر نه اولین فرصت.... نه خوبه نگاهی با اخم به دستم انداخت و ‌گفت چرا دستت قرمز شده؟ النگوهارو انداختم اینطوری شد.‌ روی قسگت سرخ شده دستم را کمی ماساژ داد و سپس به اتاق خواب رفت و با کرم امد ارام ارام رویش را چرب کرد و گفت خوب دیدی داره قرمز میشه چرا انداختی؟ تو گفتی دستت کن منم انجام دادم دیگه. اخه اینطوری بالای شصتت خون مرده شده النگو همینه دیگه یکم بعد خوب میشه یعنی چی النگو همینه. میگذاشتیمش کنار یه چیز دیگه برات میگرفتم که قفل داشته باشه . حالا ایراد نداره روی دستم را بوسید. از رفتار او متعجب بودم به محضر رفتیم مرا به پیشنهاد عمه با چهارده سکه مهریه عقد امیر کردند . غم را ته دلم گذاشتم به ظاهر لبخند زدم و با خودم گفتم ایشالله که پشیمون نشم. چون این ارنعود مرا طلاق بده نبود. عقد که تمام شد مرا به ارایشگاه برد. بجز من سه عروس دیگر هم انجا بودند همه باشادی میرقصیدند و میخندیدند و من مضطرب از تصمیمی که گرفتم گوشه ایی نشسته بودم. در اینه نگاهی به خودم انداختم. ارایشگر بسیار حرفه ایی بود و کارش را بی نقص انجام داده بود. صدای زنگ تلفنم از داخل کیفم در امد . به خیال اینکه امیر است گوشی را از کیفم در اوردم. انچه دیدم باعث شد هینی بکشم که نظر ارایشگر به طرفم جلب شد و گفت چه ذوقی کردی تو،کی بهت زنگ زده مگه؟ نام اشکان روی صفحه افتاد. رو به ارایشگر گفتم برادرمه ارتباط را وصل کردم و گفتم الو اشکان نگاهی به ارایشگر که به من نگاه میکرد انداختم و قدم به قدم از او دور شدم. اشکان با صدایی ارام گفت سلام
همچنان که به سمت ایفون میرفتم به این می اندیشیدم که عسل با لباس به حمام رفت، شاسی ایفن را زدم. در را باز کردم و تا اواسط حیاط رفتم. مرجان نزدیک امدو گفت _سلام سرم را پایین انداختم و گفتم _سلام ، خوش اومدی مرجان با لبخندگفت _الان شرمنده ایی؟ پوزخندی زدم وگفتم _توچی؟ من عسل و سپرده بودم به تو ، عجب امانت داری کردی به سمت خانه حرکت کردو گفت _زیاد سخت میگیری فرهاد، دنیا رو هم برای خودت تار کردی هم عسل. _خیلی خوب حالا، جلو عسل خواهشا این حرفهارو نزن _کجاست؟ _حموم _دلم براش یه ذره شده، میدونه من دارم میام اینجا؟ مرجان وارد اتاق خواب شدو گفت _زغال بزار فرهاد.میخوام قلیون ..... با صدای جیغ مرجان دوان دوان به سمت اتاق خواب رفتم _عسل کف حمام افتاده بودو غرق خون بود. پشت در اتاق عمل ایستاده بودم. مرجان با تنفر رو به من گفت _خیالت راحت شد؟ تو باعثی روی صندلی نشستم و سرم را لای دستانم گرفتم با دیدن یک جفت کفش و یک جفت پوتین مقابل خودم سرم را بالا اوردم. تمام بدنم سرد شد _همسر اون خانم شمایید؟ برخاستم و رو به پلیس گفتم _بله شهرام را دیدم که از ان دور میامد. تشریف بیارید. شهرام نزدیک شدوگفت _چی شده؟ هاج و واج گفتم _نمیدونم پلیس گفت _به گزارش پزشک معالج روی بدن این خانم اثار ضرب و شتمه.... شهرام کلام پلیس را قطع کردو گفت _کار خودشه. این میزنش. سپس با خشم یقه کتم را تکاند و ادامه داد _این اقا مال دویست سال پیشه، زنشو میزنه. اقای پلیس ادامه داد _شما پدر خانم شهسواری هستید _نه متاسفانه برادر این نفهمم، اینو بازداشتش کن. پلیس رو به من گفت _شما حق نداری از بیمارستان خارج شی. فعلا بازداشتت نمیکنم، اما حق خروج از بیمارستان رو نداری. سپس رو به سربازش ادامه داد _صمدی _بله قربان _مواظبش باش فرار نکنه من ارام گفتم _باور کنید خودکشی کرده، من .... شهرام کلامم را قطع کردو گفت _از ازار و اذیت های تو خودکشی کرده. پلیس از مافاصله گرفت. با دلخوری شهرام را نگریستم و گفتم