#پارت206
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بغض راه گلویم را بست و گفتم
سلام.
فروغ من....
سپس با صدایی بغض الود گفت
اشتباه کردم.
اشک از چشمانم مانند باران جاری شدو گفتم
دیگه حالا؟
من گول بابام و خوردم. اشتباه کردم.
متعجب گفتم
گول خوردی؟ یعنی تو میدونستی من اونکارو نکردم؟
بابام همه چیز و دیشب بهم گفت . اون بخاطر اینکه من ....
به دیوار تکیه کردم و هاج و واج گفتم
دیشب ....
میخواستم همون دیشب بهت زنگ بزنم ولی از خجالتم نتونستم. منو ببخش فروغ
اشک مانند باران از چشمانم جاری شد اشکان گفت
کجایی بگو بیام دنبالت یه حرفهایی هست که باید حضوری بهت بگم.
نگاهی به حلقه در دستم انداختم . انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که من به اشکان نرسم. دیشب اگر به من زنگ زده بود من پیشنهاد امیر را قبول نمیکردم. حتی اگر قبل از عقد تماس گرفته بود هم جایی برای برگشت بود . اما حالا؟ من با لباس عروس وسط ارایشگاه و عقد دائمی که بین من و امیر خوانده شده بود.
صدای اشکان هق و هق گریه م را بلند کرد.
کجایی ؟
ارایشگاه
ارایشگاه برای چی؟
خیلی دیر زنگ زدی اشکان . من امروز صبح با پسر عمه م عقد کردم.
متعجب گفت
عقد کردی؟
اره اشکان . مجبور شدم.
دروغ میگی. میخوای تلافی کنی .
نه اشکان . من با هزار مکافات و دردسر دوبار اومدم پیشت و بهت گفتم که دارم مجبور میشم با امیر ازدواج کنم. چون سینا خونه رو فروخته بهت گفتم من از اوارگی و دربه دری دارم گند میزنم به اینده م.
تو...تو راست میگفتی؟
چند تا دروغ از من شنیدی که نتونستی حرفهامو باور کنی؟
الان باید چیکار کنیم؟
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
چی کار کنیم؟ باید خداحافظی کنیم و همو فراموش کنیم. من صبح عقد امیر شدم الانم تو ارایشگاه وایسادم با لباس عروس منتظرم بیاد منو ببره تالار .
نه فروغ باهاش نرو بگو کجایی کدوم ارایشگاه.میام میبرمت بعد هم کمک میکنم طلاق میگیری
پوزخندی زدو گفت
تو کمک میکنی؟ تو فکر میکنی زورت به امیر میرسه. امیر رنده ت میکنه
تو بگو کجایی من خودم هرچی که خرابکاری کردم و درست میکنم.
امیر میکشمون. هم منو هم تورو . دیشب به طور قطعی باهام اتمام حجت کرد. گفت اگر منو نمیخوای برو من از بیچارگی موندم. اگر دیشب زنگ زده بودی....
نترس فروغ میبرمت جایی که دستش بهت نرسه
من اگر سنگ بشم برم کف اقیانوس امیر پیدام میکنه. هم تورو میکشه و هم منو
بی خود برای خودت بزرگش کردی. برات وکیل میگیرم. بهت قول میدم همه چیز و درست کنم.
ته دلم لرزید . هنوز هم راه برای برگشت بود با حمایت اشکان و وکیلی که میگرفت میشد زن امیر نباشم.
دستی شانه م را لمس کرد. عروس خانم داماد اومده تو سالن انتظار باید بری.
به طرف ارایشگر چرخیدم هینی کشید و گفت
تو چرا گریه کردی ارایشت بهم ریخته
#پارت206
با من بمان💐💐💐
وارد خانه شدو گفت
حاضری؟
الان حاضر میشم.
به اتاق خواب رفتم مانتو وشال مشکی م را پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
سراپایم را ور انداز کرد و مرا با خودش از خانه خارج کرد نزدیک خانه خاله معصومه که رسیدیم. گفتم
خودش تمایلی به دیدن من داشت یا تو راضیش کردی؟
مکثی کردو سپس گفت
بهش گفتم مریم و بیارم ببینت ؟ گفت چه عجب مریم یادش افتاد که مادر داره. الان سه روزه یه سراغ از من نگرفته. چشمم به گوشیم خشک شد تا زنگ بزنه
سرم را به طرف نیما گرداندم و به او خیره ماندم. مقابل خانه خاله پارک کردو گفت
لبخند فراموشت نشه. یادتم نره که حرف یواشکی ممنوعه
سر تایید تکان دادم. نیما در زد خاله معصومه در را گشود حیاط خانه پدر بزرگ بزرگ بود در کنار هم قدم زنان راه افتادیم. خاله معصومه در ایوان ایستاده بود و مارا نگاه میکرد. در میانه راه نیما گفت
همه چیز خوبه مریم یادت که نرفته ؟
نه
جلو رفتیم با خاله سلام و احوالپرسی کردیم. و وارد شدیم مامان روی کاناپه ها نشسته بود. با دیدن او به طرفش دویدم. چانه ش لرزیدو با گریه گفت
چشمم به در خشک شد. بی معرفت
صورتش را بوسیدم و گفتم
خودت گفتی نمیخوای منو ببینی
از دیروزه دارم به عیسی میگم مریم گوشیش خاموشه شماره جدیدشو بهم بده. میگه شماره جدید نداره میگم تلفن خونشو بده میگه تلفن خانه ش قطعه میگم شماره نیما رو بهم بده میگه حالا میفرستم حالا میفرستم.
دوباره بوسیدمش. مامان ادامه داد
دیشب به ارزو خانم گفتم دبم برای دخترم تنگ شده بهش بگو بیاد منو ببینه قرار بود صبح تو رو بیاره...از صبحه چشمم به در خشکید.
روی زمین نشستم سرم را روی پایش گذاشتم اشک بی امان از چشمهایم میبارید . نیما جلو آمد به مامان سلام کرد و گفت
حالتون خوبه؟
ممنون. تو خوبی پسرم؟
منم خوبم. ایشالله همیشه سلامت باشید.گوشیتونو بدید من شمارمو براتون ذخیره کنم.
مامان گوشی اش را به نیما داد و دست نوازشی بر سرم کشید.
برخاستم کنارش نشستم و دست دور گردنش انداختم و کنار گوشش کم صدا گفتم
کمک
مامان سفت مرا فشرد و در آغوشش نگه داشت سپس کم صدا تر از قبل گفتم
داره منو میکشه به دادم برس
نفس پرصدایی کشیدو گفت
گردنم درد میکنه مریم. اویزونم نشو
از حرف او تعجب کردم. خاله معصومه گفت
وا...خواهر از صبحه میگم اگر درد میکنه برات ماساژ بدم میگی نه
نگاهش به خاله معصومه براق شدو گفت تو هم دستت درد میکنه چقدر منو ماساژ بدی؟
سپس دکمه های بلیزش را سه تا باز کرد نگاهم به نیما افتاد. درست مقابل مامان نشسته بود. سرش را پایین انداخت. مامان رو به خاله معصومه گفت
اون روغن و بده
خاله برخاست روغن را اوردو به مامان داد. مامان ان را به دستم دادو گفت
مثل اون قدیم ها گردنمو ماساژ میدی؟
دستم به گردن مامان رفت . تا به حال از من این را نخواسته بود. نمیدانم چرا میگفت مثل قدیمها
سپس رو به نیما گفت
مادرم خدابیامرز میگفت...
نیما میان کلامش گفت
خدا رحمتشون کنه
خدا رفتگان شماروهم ببخشه
مادرم میگفت وقتی یکی واقعا دوستت داشته باشه ماساژت که بده درد هات یادت میره.
سپس تچی کردو گفت
لباسمو روغنی کردی حواستو جمع کن
خاله معصومه گفت
باز کن دکمه هاتو . داماد از پسرت بهت محرم تره
مامان یک دکمه دیگر باز کرد و گفت
یه روسری بده من بگیرم جلوی سینه م
نیما برخاست و گفت
با اجازتون من میرم توی حیاط
خاله معصومه گفت
بگیر بشین مادر زنته ها
نیما سرش را پایین انداخت و گفت
ممنون تو حیاط راحت ترم.
مامان دکمه هایش را بست و گفت
نه نیما جان بشین اصلا نمیخوام ماساژ بده زشته شما توی حیاط باشی.
نه بگذارید ماساژتون بده دردتون اروم بشه