#پارت208
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اتومبیلی که امیر گل زده بود سفید بود. سوار شدم . فیلمبردار گفت
شیشه رو بدید پایین من فیلم بگیرم.
امیر مرا سوار کرد و رو به فیلمبردار تاکیدی گفت
خانمم سردشه . متوجه میشید؟
اخه فیلمتون قشنگ نمیشه
سرما بخوره فیلم قشنگ میشه؟
پس تو باغ چطوری میخواهیم فیلم بگیریم؟
شما تو عمارت و اتلیه کارتو انجام بده .
سوار شد نگاهی به من انداخت و با لبخندی عمیق گفت
خیلی خوشگل شدی ها.
سرم را پایین انداختم با امیر راحت نبودم این حرفش باعث خجالتم شده بود. دستم را گرفت ان را بالا اوردو روی پای خودش گذاشت . از داخل جیبش جعبه کوچکی در اورد و گفت
این انگشتر و دوروزه برات خریدم که از ارایشگاه اومدی بهت بدم.
جعبه را باز کرد نگاهم به انگشتر افتاد . دوپروانه یکی سفید و یکی طلایی روی هم بودند ان را به انگشتم انداخت. زیبایی ان انگشتر باعث شد به دستم خیره بمانم.
نگاهی به من انداخت و گفت
خوشت اومد؟
اره خیلی قشنگه ممنون.
مراسم عروسی باشکوهی که امیر برایم برگزار کرده بود تمام شد. شکوه و عظمت مراسم باعث شده بود که عمه بیشتر از پیش برایم چشم و ابرو نازک کند.
امیر مانند مادری که مراقب نوزادش بود هوایم را داشت.
مراسم که تمام شد من منتظر بودم به خانه مان برویم. همه مهمانها تک به تک رفتند. ما ماندیم و عمه و عمو علی . امید هم کلا نیامده بود.
عمه گفت
نمیخواهید برید خونتون؟
امیر گفت
نه من ویلارو تا فردا اجاره کردم.
عمه دهانش را کج و ماوج کرد و گفت
پس ما میریم.
انها که رفتند. من از شدت استرس از درون میلرزیدم.
امیر دستم را گرفت پله ها را بالا رفتیم و گفت
اینجا ویلای خودمه. اما چون نمیخوام کسی بدونه اینجا رو دارم. همیشه با این یکی ماشینم که اینم کسی ندیده تاحالا میام اینجا خلوت میکنم.
در اتاق خواب را باز کرد دهانم از حیرت باز ماند کل اتاق را با گل های قرمز و شمع تزئین کرده بودند. عکس هایی که در اتلیه انداخته بودیم روی دیوارها نصب شده بود. متعجب گفتم
اینکارها کی انجام دادی؟
خندیدو گفت
خوشت اومد؟
سرتایید تکان دادم امیر دستانش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت
چرا اینقدر استرس داری؟
نگاهم را از شرم پایین انداختم. امیر دستم را گرفت مرا لب تخت نشاندو گفت
نمیزارم اب تو دلت تکان بخوره. یه زندگی شاهانه برات درست میکنم.
در کمد را باز کرد پیراهن سفید بلندی که پایین دامنش و دور کمر و استینش خامه دوزی رنگارنگ داشت را بیرون اورد و گفت
اینو عید از فرانسه برات گرفته بودم. قشنگه؟
اره خیلی قشنگه.
پاشو این لباس سنگین و از تنت در بیار اینو بپوش
بدنم از شنیدن این حرف داغ کرد. درسته عقد شده بودیم اما تعویض لباس در حضور او واقعا برایم سخت بود.
امیر به طرف در رفت و گفت
من میرم از پایین چای بیارم.
نفس راحتی کشیدم. امیر که رفت بلافاصله لباسم را تند تند عوض کردم. در مقابل اینه ایستادم . پیراهن خیلی زیبایی بود. چرخی زدم و از زیبایی اش حض بردم. امیر در را گشود کت و شلوارش را در اورده بود لباس استین حلقه ایی و شلوارک تا زیر زانو پوشیده بود و یک سینی که فلاسک و دولیوان در ان بود دستش بود. تا به حال امیر را با این لباس ندیده بودم.
عضلات بازوانش نشان از سالها ورزش کردن داشت.
به او خیره ماندم و تعجب کردم. در مورد امیر باورهای ذهنی غلطی داشتم. در گذشته فکر میکردم اهل همه نوع خلاف و کار بدی است . فکر میکردم او یک ادم لاابالی معتاد یا شاید هم اهل خوردن شراب باشد اما اندام ورزشکارانه اش را که دیدم متوجه قضاوت نا اگاهانه م شدم.
سینی را روی عسلی گذاشت و به طرفم امدو گفت
این تورو تاج و از سرت باز کن راحت باشی .
نتونستم.
دستم را گرفت مرا روی
#پارت208
با من بمان💐💐💐
نگاهم به مامان افتاد چشمانش در خون شناور بود و مارا نگاه میکرد.نیما به طرفم آمد با کف دستش وسط سینه م زدو گفت
اشتباه کردم اوردمت مامانتو ببینی؟
عقب عقب رفتم و گفتم
اینکارها رو نکن مادر من حالش خوب نیست.
نگاهی به مامان انداخت و گفت
من زنگ زدم به شما ازتون خواهش کردم که مریم و به خونتون ره بدید. گفتم پدرش تازه فوت شده اوضاع زندگیمونم که بهم ریخته.شما تردش نکن . مریم و اوردم که ببینیش اونوقت شما داری برنامه میریزی با عیسی حرف بزنی
به طرف نیما رفتم بازویش را گرفتم و گفتم
مامانم حالش خوب نیست
مرا به عقب هل داد . به سمتم چرخید و گفت
باید هم حالش خوب نباشه. یه هرزه تحویل من داده انتظار داری الان خوب و خوش هم باشه؟
مامان محکم گفت
حرف دهنتو بفهم نیما با دختر من درست صحبت کن
به طرف مامان چرخیدو گفت
مگه دروغ میگم؟ به زن شوهر داری که دوست پسر داره چی میگن؟ مگه هرزه نمیگن؟
مریم دوست پسر نداشت مریم خاستگار داشت؟
منم خاستگارش بودم پس چرا ....
مامان کلامش را بریدو گفت
اگر هرزه ست طلاقش بده . برو با یه ادم سالم زندگی کن. دست از سر دختر خراب من بردار
پوزخندی زدو گفت
طلاقش بدم؟ کورخوندید. پشت گوشتون و دیدید طلاق مریمم دیدید. همتون باهم دست به دست هم دادید و منو گول زدید که اون پسره رو نجات بدید. منم اوردمپستون دادم . مگه دم تالار بهت نگفتم دخترتو ببر . یه ساعت بعد با مامان من راه افتاد اومد. بهش گفتم میخواستم طلاقت بدم. چون این بهترین کاری بود که میتونستم باهات کنم. اما حالا که برگشتی باید بمونی درست بشی و زندگیتو کنی. من مسخره شما که نیستم یه بار بیام بگیرمش بعد بفهمم چه لجنیه بیارم بدم به خودتون دوباره بیاد بگه غلط کردم هفته بعد دوباره بگه نمیخوامت.
مامان برخاست و گفت
دخترم و ول کن برو دنبال زندگیت
نیما چنگی به شانه م زدو گفت
نخیر. دخترت و میبرم سر زندگیش. چون زیر دست تو نامردی کردن و یاد گرفته. من و بگو چه خوش خیالم دلم واستو سوخت وساطت کردم آشتی کنید اونوقت شماها واسه من نقشه میکشید اره؟
مکثی کردوگفت
دخترت با من زندگی میکنه قربون صدقه یه مرد نامحرم میره. مادری هم که تو باشی داری نقشه میچینی با عیسی حرف بزنی طلاقش و از من بگیره اره؟
سپس مرا به طرف در هل داد مامان با صدای بلند گفت
الان زنگ میزنم به پدر مادرت میگم بیایید بچتون رو جمع کنید
اره حتما زنگ بزن بهشون بگو من هرزه پرورم. بگو این خیانت کار دروغ گوی دودوزه باز و من تربیت کردم. به نیما بگید طلاقش بده میخوام باهاش شهر نو راه بندازم.
مامان با اخم و فریاد گفت
خفه شو بی شرم.
زنگ بزن به بابام بگو عروست خرابه. هم شوهر داره هم دوست پسر. به بابام بگو که مریم به دوست پسرش پیام داده نیما رو دوست ندارم دنبال بهانه م طلاق بگیرم که بیام پیش تو .
سپس چنگی به شال و موهایم زد و مرا به دنبال خودش کشیدو از خانه خارج کرد. به طرف ماشین که برد جیغ کشیدم و گفتم
کمک ...کمکم کنید....
دو سه نفری که در کوچه بودند هاج و واج به ما نگاه میکردند. مرا در ماشین انداخت خودش هم سوار شدو حرکت کرد همین که از کوچه خارج شد با پشت دست آنچنان توی دهانم کوبید که نور از چشمانم رفت . دستم را روی دهانم گذاشتم و سرم را به طرف پایین خم کردم خون بینی م سرازیر شد نیما با فریاد گفت
باز من به تو اعتماد کردم؟