#پارت210
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر لباسم را روی کاناپه گداشته بود خانم ارایشگر و هم کارش به احترام ما برخاستند. سلام کردم و جلو رفتم. با خوشرویی گفت
به به عروس خانم نچرال زیبا.
رو به امیر ادامه داد
عروسهای دیروزمون همه بینی های عملی و لب و گونه های ژل زده بودن ولی خانم شما نچرال با موی مشکی و بسیار ملیح و زیبا بودن.
امیر لبخندی عمیق زدو گفت
فقط یه گلایه
لبخند خانم ارایشگر جمع شدو گفت
گلایه؟
امیر به طرف نهار خوری دوازده نفره کنار سالن رفت نشست سیگارش را روشن کرد و گفت
من تلفنی که با شما صحبت کردم بهتون چی گفتم؟
همکار خانم ارایشگر مرا روی یک صندلی نشاندو ارام ارام شروع به شانه زدن موهایم کرد. خانم ارایشگر گفت
فرمایشهاتون زیاد بود حضور ذهن ندارم.
بهتون گفتم هرچقدر لازم باشه من هزینه میکنم اما از مواد خوب استفاده کنید.
متعجب به امیر نگاه کردم . ارایشم که تا صبح بهم نخورده بود منظورش را نفهمیدم.
خانم ارایشگر گفت
من همه وسایلم عالی بود اتفاقی افتاد؟
چسب مژه ایی که استفاده کرده بودید چشم خانمم و اذیت کرده بود.
خانم ارایشگر رو به من گفت
چرا بهم نگفتی؟
امیر ادامه داد
اصلا ضرورتی نداشت که وقتی حساسیت داره حتما اون مژه ها را میچسبوندی
اخه خانمتون چیزی به من نگفتند.
من وقتی اومدم تو ارایشگاه چشمهای خانمم قرمز بود . ازش پرسیدم گفت به چسب حساسیت داره
خانم ارایشگر نفس عمیقی کشید و گفت اقای سرداری خانمت گریه کرده بود. ربطی به مواد من نداشت.
تنم از حرف ارایشگر لرزید. لبم را از داخل گزیدم.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
گریه کرده بودی؟
نمیدانستم باید چه بگویم. خانم ارایشگر گفت
بله برادرشون زنگ زدند خانم گریه کردند و حرف زدن من چشمهاشو از اول ارایش کردم.
امیر متعجب به من گفت
سینا به تو زنگ زده؟
سر تایید تکان دادم . خانم ارایشگر فضول گفت
سینا نه . فکر میکنم اسمش اشکان بود.
امیر خیره به من ماند نگاهم را از او گرفتم. از ترس خیس عرق شدم. نگاه مخفیانه ایی به امیر انداختم سرش پایین بود و صورتش کبود شده بود. دستش را روی میز کشید سپس مشت کرد با شصت دستش انگشتانش را لمس کرد سپس ارام دوبار روی میز کوبید و گفت
نمیخواد ارایشش کنید.
#پارت210
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر لباسم را روی کاناپه گداشته بود خانم ارایشگر و هم کارش به احترام ما برخاستند. سلام کردم و جلو رفتم. با خوشرویی گفت
به به عروس خانم نچرال زیبا.
رو به امیر ادامه داد
عروسهای دیروزمون همه بینی های عملی و لب و گونه های ژل زده بودن ولی خانم شما نچرال با موی مشکی و بسیار ملیح و زیبا بودن.
امیر لبخندی عمیق زدو گفت
فقط یه گلایه
لبخند خانم ارایشگر جمع شدو گفت
گلایه؟
امیر به طرف نهار خوری دوازده نفره کنار سالن رفت نشست سیگارش را روشن کرد و گفت
من تلفنی که با شما صحبت کردم بهتون چی گفتم؟
همکار خانم ارایشگر مرا روی یک صندلی نشاندو ارام ارام شروع به شانه زدن موهایم کرد. خانم ارایشگر گفت
فرمایشهاتون زیاد بود حضور ذهن ندارم.
بهتون گفتم هرچقدر لازم باشه من هزینه میکنم اما از مواد خوب استفاده کنید.
متعجب به امیر نگاه کردم . ارایشم که تا صبح بهم نخورده بود منظورش را نفهمیدم.
خانم ارایشگر گفت
من همه وسایلم عالی بود اتفاقی افتاد؟
چسب مژه ایی که استفاده کرده بودید چشم خانمم و اذیت کرده بود.
خانم ارایشگر رو به من گفت
چرا بهم نگفتی؟
امیر ادامه داد
اصلا ضرورتی نداشت که وقتی حساسیت داره حتما اون مژه ها را میچسبوندی
اخه خانمتون چیزی به من نگفتند.
من وقتی اومدم تو ارایشگاه چشمهای خانمم قرمز بود . ازش پرسیدم گفت به چسب حساسیت داره
خانم ارایشگر نفس عمیقی کشید و گفت اقای سرداری خانمت گریه کرده بود. ربطی به مواد من نداشت.
تنم از حرف ارایشگر لرزید. لبم را از داخل گزیدم.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
گریه کرده بودی؟
نمیدانستم باید چه بگویم. خانم ارایشگر گفت
بله برادرشون زنگ زدند خانم گریه کردند و حرف زدن من چشمهاشو از اول ارایش کردم.
امیر متعجب به من گفت
سینا به تو زنگ زده؟
سر تایید تکان دادم . خانم ارایشگر فضول گفت
سینا نه . فکر میکنم اسمش اشکان بود.
امیر خیره به من ماند نگاهم را از او گرفتم. از ترس خیس عرق شدم. نگاه مخفیانه ایی به امیر انداختم سرش پایین بود و صورتش کبود شده بود. دستش را روی میز کشید سپس مشت کرد با شصت دستش انگشتانش را لمس کرد سپس ارام دوبار روی میز کوبید و گفت
نمیخواد ارایشش کنید.
سلام من نویسنده رمان خانه کاغذی هستم. این رمان یکبار در این کانال رایگان پارت گذاری شده . و طبق روال همه رمانهام. از این به بعد اشتراکیه.
یعنی شما برای خواندن ادامه رمان باید مبلغ ۶۰۰۰۰ تومان به شماره کارت
6219861077506599
واریز کنید و لینک کانال اصلی رو تحویل بگیرید
#پارت210
با من بمان💐💐💐
به طرف تلفن رفت ان را از پریز کشیدو گفت
اینم جمع میکنم. تا با هیچ خری نتونی ارتباط بگیری.
تلفن را جمع کردو داخل گاوصندوقش نهاد به اشپزخانه رفتم دست و صورتم را شستم و شال و مانتویم را در ماشین لباسشویی انداختم. از اتاق خارج شد.و به طرفم آمد. گوشی موبایل کوچک مشکی رنگی در دستش بود ان را روی کابینت نهادو گفت
توی این یه سیم کارته که شارژ نداره از این به بعد به این زنگ میزنم.
نگاهی به گوشی انداختم با ان هیچ کاری بجز جواب دادن به تماس نمیشد انجام داد.
صدای زنگ گوشی اش بلند شد ان را از جیبش در اورد ارتباط را وصل کردو گفت
بله مامان.
صدای ارزو خانم می امد با لحنی عصبانی گفت
تو خجالت نکشیدی رفتی به اون پیرزن هفتاد ساله بی ادبی کردی؟
نیما صدایش را بالا برد و گفت
مگه اونها خجالت کشیدن وقتی داشتند دختره هرزشون قالب من میکردن؟
خفه شو در مورد زنت درست صحبت کن.
تو مگه خجالت کشیدی وقتی ادای کسایی که هیچی نمیدونن و در اوردی و دست یه خیانتکار و اوردی گرفتی انداختی تو خونه من و گفتی اشکال نداره تو گذشت کن .
خیره به او مانده بودم نگاهش که روی من افتاد با فریاد گفت
مریم مگه خجالت کشید که زیر یه سقف با من زندگی میکرد من مثل پروانه دورش میگشتم و اون یه رابطه پنهانی با یکی دیگه داشت؟
سپس تلفنش را با فریاد به زمین کوباند و به من حمله کرد جیغ کشیدم ودستانم را مقابل صورتم گرفتم مشت های پر قدرت او مانند رگبار به سر و کمرم کوبیده میشد. لحظاتی بعد رهایم کرد و گفت
گفتی دارم میمیرم گفتی طاقت دست تورو ندارم دلم برات سوختتصمیم داشتم دیگه روت دست بلند نکنم. اما با کاری که صبح کردی و بازم بخشیدمت و دوباره غروب تکرارش کردی از این به بعد دنبال بهانه م که مثل سگ بزنمت.
نیما نیستم اگر تورو آدمت نکنم. بشین و تماشا کن که در کوتاه ترین مدت از این ادم دروغ گوی دودوزه بازه عوضی تبدیلت میکنم به یه ادم مطیع حرف گوش کن.
به کابینت تکیه کردم و همانجا روی زمین نشستم.
خم شد گوشی اش را از روی زمین برداشت در جیبش گذاشت و گفت
کثافت دروغ گو.
کتش را برداشت و خانه را ترک کرد.
بدن درد شدیدی داشتم. برخاستم تکه یخی از فریزر در اوردم و روی دهانم و بینی م گذاشتم.
جمله ش در سرم تکرار شد
نیما نیستم اگر ازت ادم مطیع نسازم. من هم مریم نیستم اگر کنارت بمونم.
به زور از جایم برخاستم.
لنگ لنگان به اتاق خواب رفتم دوش اب گرم درد بدنم را کم میکرد.
یک ساعتی زیر دوش نشستم. نمیتوانستم حال نیما را ترک کنم. دلیل نگه داشتن من در زندگی اش چه بود؟ خوب رهایم کن که بروم. چرا هم خودت را رنج میدهای و هم من را.
از حمام خارج شدم موهایم را خشک کردم و بلیز شلوارم را پوشیدم.
به اشپزخانه رفتم و سرگرم درست کردن شام شدم.
هرچه بیشتر ساعت به هشت نزدیک میشد استرس من هم بیشتر میشد.
مقابل آینه ایستادم.
خوشبختانه یخی که روی دهانم گذاشته بودم اثری از ضربه نیما توی صورتم باقی نگذاشته بود. اما تیغه بینی م با هر نفس که میکشیدم تیر میکشید.
صدای باز شدن در حفاظ مرا ترساند.یک قدم عقب تر رفتم و به اشپزخانه پناه بردم.